روزها
نویسنده: ماری رابیسون
مترجم: عماد جعفری
نشر صاد
روزها
نویسنده: ماری رابیسون
مترجم: عماد جعفری
نشر صاد
ترجمهای برای فروغ
ع.ج
سهل ممتنع را از دوران دبیرستان زیاد شنیده بودم، امّا ظهور آن در متون ادبی را جز اندکی، آن هم برای شاعران پارسیزبان کهن خودمان، ندیده بودم. اوایل آشنایی با این مفهوم بر این گمان بودم که سهل ممتنع، درصورت وجود، تنها در شعر امکان ظهور و تجلّی دارد. مگر میشود در نثر و بهخصوص داستان نیز سهل ممتنع نوشت؟ جایی که صورتهای شاعرانه، جز برای استثنائاتی، باید به حدّاقل برسد، قوّهٔ خیال چندان مجالی برای بال گرفتن و پر گشودن ندارد و صنایع و آرایههای ادبی و بلاغی در برابر شکل و محتوای داستانی تا حدّ زیادی رنگ میبازند. همیشه جریان ذهنم بر این مدار میگذشت که داستان یا سهل است یا ممتنع. پذیرش تلفیق این دو در شعر برایم سهل و در داستان برایم ممتنع بود. گذشته از این، بیشتر برایم ناممکن میرسید که در ادبیّات داستانی غرب نیز بتوان چنین پدیدهای را جستوجو نمود.
هرچند احتمالاً آثار ادبی بسیاری هستند که میتوانستهاند پاسخ سؤال و ابهام مرا از خیلی وقت پیش بدهند. امّا از میان آنها اوّلین بار قرعه به نام روزها افتاد که چندی پیش با نویسندهاش آشنا شدم و به بهانهٔ کارنامهٔ ادبیاش به خواندن آثارش جذب شدم. روزها را میتوان نمونهٔ خوب و کمنظیری از ادبیّات داستانی سهل ممتنع به شمار آورد. داستانهایی که با چنان متون سادهای نوشته شدهاند، که تقلید و رونویسی از آنها و در مرتبهٔ بعد فهمیدن و دریافتن مفاهیم آنها کاری به غایت آسان و سهل انگاشته میشود و البتّه هر فردی با هر اندازه حوصله و بضاعت ادبی میتواند آنها را خوانده و ازشان بهره ببرد. امّا با کمی دل دادن و تمرکز بیشتر میتوان عمیقترین معانی ابعاد مختلف زندگیهای فردی و اجتماعی را از همان متون ساده بیرون کشید و به تعداد داستانها و شخصیّتهایش بینش نو کسب کرد، لایههای زیرین کنشها و واکنشهای افراد را تحلیل کرد و پیچیدگیهای افکارشان را دریافت.
روزها مجموعهداستانی از ماری رابیسون۱ است که در آن بیشتر به زندگی طبقهٔ متوسّط آمریکا و دغدغههای عمومی آنان پرداخته است. رابیسون در این مجموعه داستان کوشیده است زندگیهایی را به تصویر کشد که غالباً با نوعی سِرشدگی و خمود همراهند. مینیمالیسم معنایی موجود در داستانها بههمراه توصیفات بهشدّت دقیق و جزئی از ظاهر زندگی شخصیّتهای کتاب این هدف را تا حدّ زیادی محقّق نموده است.
شخصیّتهای کتاب اغلب از شخصیّتهایی هستند که هرچند وضع مالی و اقتصادی نامطلوبی ندارند، امّا غالباً از لحاظ عاطفی و روحی در زندگی خود با بحرانهایی مواجه بودهاند. بحرانهایی که معمولاً از پس آن برنیامده و اینک همچون اسیرانی واداده سر تسلیم جلوی آن فرود آورده، به آن تن داده و آن را پذیرفتهاند. دیگر تکاپو، جنبوجوش و خروشی برای تغییر و تحوّل وضعیّتی که در آن هستند انجام نمیدهند و با زندگی فعلیشان با تمام یکنواختی، تکراری بودن، فشارهای روانی و ... آن کنار آمدهاند. هنر رابیسون در روزها این است که برخلاف اصول معمول داستانهای متداول نه «طوفان» را به تصویر میکشد و نه حتّی «آرامش پیش از طوفان» را. او در روزها «آرامش پس از طوفان» و ویرانی به بار آمده از آن را به تصویر میکشد. داستانهای روزها بریدههایی از زندگی هستند که در داستانهای دیگر کمتر به آنها پرداخته شده است. گویی هرچه اتّفاق بوده، قبلاً رخ داده و حالا باید با شخصیّتهای داستان پس از اتّفاقات بحرانی زندگیشان همراه شویم. از طرفی هم به اتّفاقاتی که سابقاً برای آنها افتاده پی ببریم، و هم نوع بینش شخصیّتها به زندگی و چگونگی تعامل با آن پس از آن اتّفاقات را دریابیم.
نغزتر از همه این است که این فضای حاکم بر داستانها با هنرمندی هرچهتمامتر به ساختار داستانها نیز نفوذ پیدا کرده و با این کار خواننده بیش از هر چیز دیگری خود را در فضای داستانها حس کرده و با شخصیّتهای آن همذاتپنداری میکند. داستانهای روزها برخلاف سنّت دیرینهٔ داستاننویسی پیرنگهای متفاوتی نسبت به داستانهای متداول دارند. عناصر پیرنگ داستانی همچون گرهافکنی، کشمکش و اوج در آنها چندان محسوس نیست و حتّی از اتّفاقات فیزیکی بارز همچون فریاد زدن، گریه کردن، نزاع و پرخاش و ... نیز در داستانهای روزها خبری نیست. داستانها غالباً مکالمهمحورند و البتّه این مکالمات آنچنان هنرمندانه خلق شدهاند که نه تنها داستان را برای خواننده کسلکننده نمیسازند، بلکه نقشی اساسی در پیشبرد پیرنگ و خطّ روایی داستانها ایفا میکنند. داستانهای روزها به ملایمترین، کمحرکتترین و ایستاترین نحو ممکن روایت شدهاند و البتّه جوشوخروش، کشمکش و فوران را به ذهن خوانندگان خود موکول میکنند.
امّا برسیم به ترجمهٔ روزها. ترجمهٔ این کتاب برای من تجربهٔ منحصربهفرد و گرانبهایی را رقم زد. از آنجا که داستانهای کتاب سیری به بطن زندگی و تعاملات روزمرّهٔ طبقات مختلف آمریکا دارد، پیش میآمد که گاه برای ترجمهٔ یک عبارت مختصر و یا اصطلاحی عامیانه و تلاش و برای برگرداندن آن به فارسی بهگونهای که هم در ترجمهٔ الفاظ نویسنده رعایت امانت شده و هم خوانندهٔ فارسیزبان آنها را بهخوبی دریابد، روزها (!) متوقّف میشدم. با این حال کوشیدهام تا خروجی نهایی هر دوی این اهداف را به بهترین نحو ممکن محقّق ساخته باشد. امیدوارم ترجمهٔ این کتاب مورد رضایت و پسند خوانندگان محترم واقع شود.
عماد جعفری
تیر ۱۴۰۰
آن روز آخرین روز ماه اوت در اوشنسیتی۲ بود و همه منتظر آمدن طوفان کارلا۳ بودند. دُن۴ بیرون از خانهای که با چارلی نان۵ در آن زندگی میکرد ایستاده بود و با یک چتر به بوتههای رز سیخونک میزد. پاچههای شلوارش از شبنم گلها خیس شده بود. سرفههای صبحگاهی او عمیق بودند و با هر سرفه صاف میایستاد و ژاکتش را تا گردن محکم دور خود میپیچید.
چارلی داشت از روی یک نیمکت قدیمی که روی ایوان قرار داشت، دن را نگاه میکرد. روزنامهٔ صبح را از هم جدا و قسمت ورزشی آن را باز کرده و روی پاهایش گذاشته بود. هر دوی آنها حدوداً شصت ساله بودند.
چارلی گفت: «انگار حالت خوب نیست.»
دن از وررفتن با رزها دست برداشت و با چترش به علفهای هرز ضربهای زد و گفت: «آره.»
اتومبیل سبز رنگی کنار جدول جلوی خانه ایستاد. چارلی برای چهرهٔ پشت شیشهٔ اتومبیل سری تکان داد. در باز شد و هالی۶، همسر سابق دن، پیاده شد. هالی کاملاً پوشیده بود، با یک لباس بافتنیِ سبزِ رنگرفته، جورابشلواری و کفشهای پوست تمساح. درحالیکه یک دستش را روی کلاه حصیری قرمزش گذاشته بود، از مسیر سنگفرششدهای که به خانه میرسید بالا آمد. چارلی روزنامهاش را تا کرد و آن را زیر پایش چپاند و گفت: «بیا تو هالی، بیا تو. بفرما بشین.»
- «نه، خیلی ممنون. فقط اومدهم پیانو رو چک کنم.»
هالی روی ایوان قدم گذاشت. دستش را از روی کلاهش برداشت و به کمر زد. به چارلی لبخندی زد و گفت: «میتونستم بهخاطر اینکه خیلی وقت پیش اونو از اینجا نبردم خودمو تنبیه کنم. دن که نمیتونه پیانو بزنه، مگه اینکه جدیداً یاد گرفته باشه.»
چارلی گفت: «نه، یاد نگرفته. ولی جای پیانو امنه. باورت بشه یا نه، گذاشتمش روی فریزر گوشت. براش یه حفاظ درست کردم که اگه سیل اومد، جابهجا نشه. تازه، با پلیاتیلن هم پوشوندمش.»
- «رو فریزر گوشت؟ اوه، خدای من! خیلی لطف کردی، چارلی. اصلاً میدونستی پیانو مال منه؟»
- «فکر کنم میدونستم. همیشه حواسم به این بوده که چی مال کیه. دیشب با خودم گفتم از همه چیز باید محافظت بشه.»
- «خب، حالا میخواین چی کار کنین؟ بهخاطر طوفان میخواین جایی برین؟»
- «تا اونجا که میدونم نه. فکر کنم تا حالا بقیّه همه رفتهن.»
- «آره، خیلیها میخوان تو ساختمون مدرسهٔ دبستان بمونن. ساختمونش روی بلندیه.»
هالی چرخید و به دن نگاه کرد و گفت: «برام سؤاله که اون چرا الآن بیرونه. داره چی کار میکنه؟»
چارلی گفت: «فکر کنم داره نعنا میچینه. چی میخوای برات بیارم؟»
هالی یکی از کفشهایش را به دیگری کوبید و گفت: «هیچی.»
چارلی از روی نیمکت بلند شد. با دست هالی را به سمت در جلویی راهنمایی کرد و گفت: «بیا بریم به پیانو سر بزنیم.»
آنها از پذیرایی و آشپزخانه گذشتند و به یک انباری کوچک در انتهای خانه رسیدند. چارلی به پیانو اشاره کرد که بهطور عمودی از پهلو روی یک فریز کوچک گذاشته شده بود. پیانو داخل قابش در چند لایه پلاستیک پیچیده شده بود. هالی گفت: «مثل یه تابوت شده. به نظر خوب میرسه. عالیه. چی میشد اگه ...»
چارلی حرف او را کامل کرد: «من چند تا بچّه داشتم و تو این کارا بهم کمک میکردن.»
هالی به چیزهای صافی که یک گوشه روی هم جمع شده بودند اشاره کرد و گفت: «اونا چیان؟»
- «بوم نقّاشی، در اندازههای مختلف. نمیدونم چرا خواستم جای اونا هم امن باشه. دن از اونا استفاده نمیکنه. از وقتی آنفولانزا گرفته دیگه کار نکرده.»
- «دیگه کار نمیکنه؟»
- «نه.»
- «میدونی؟ تنها باری که با من نقّاشی کشید اوّل ازدواجمون بود. اوه، بیست سال پیش. همون موقعی که اون با آدمای بزرگی رفاقت داشت.»
هالی به پذیرایی برگشت و چارلی هم پشت سرش او را دنبال کرد. هالی گفت: «اوه، خدای من. اینجا رو نگاه کن. درپوش رنگروغنهاشو نذاشته. همهشون خشک شدهن.» به سمت میز طرّاحی دن در یک گوشهٔ اتاق رفت و به قوطیهای فلزّی رنگ خیره شد.
چارلی همانطور که یکوری روی دستهٔ مبل مینشست گفت: «خواستم حدّاقل بومها خشک بمونن. تا چند وقت پیش اونا هم سالم بودن.»
هالی گفت: «تا موجهای چهارده فوتی رو پیشبینی کردهن.»
- «آره، شنیدهم. قسم میخورم اگه سیل بیاد، اوّل از همه بومها رو با خودم ببرم. مجبور شدم قابهاشونو با ارّه ببُرم. جنسشون بلوط سیاه بود. قالبهاشون با سرب سفید آلمانی و چسب ژاپنی ساخته شدن.»
چارلی از روی مبل بلند شد و به سمت یک گنجه رفت. سرش را کمی برگرداند و گفت: «بذار یه چیزی بهت نشون بدم. این منو حسابی کفری میکنه.» روی زمین زانو زد و از کف گنجه یک تختهٔ طرّاحی را از بین چند پاکت بایگانی بیرون کشید. تخته را به هالی نشان داد. طرحهای بیهدف بچّهگانهای از یک هواپیمای جنگی درحال ریختن بمبهای خوشهای روی آن رسم شده بود. زیر بمبها با مداد طرح اوّلیّهای از یک پلیکان به رسم شده بود. چارلی با انگشت اشارهاش دور پلیکان دایرهای کشید و گفت: «این قسمتو میبینی؟ عینهو پَر واقعی. میتونستیم ازش نون بخوریم.»
هالی پرسید: «شما دوتا وضع مالیتون چهطوره؟»
- «من یه حقوق بازنشستگی از تدریس دارم.»
- «تو قبلاً درس میدادی؟ نمیدونستم.»
- «آره. تو دبیرستان بیست و سه سال تجارت تدریس میکردم.»
- «دبیرستانِ همینجا؟ پس تو هم اهل همینجایی؟»
- «آره. پدرم عضو گشت ساحلی بود. مادرم هنوز زنده است. تو خیابون دکر۷ زندگی میکنه. به من گفتهن یکی به خاطر طوفان اونو برده فیلادلفیا۸. فکر کنم یکی از خواهرزادههام باشه.»
دن وارد پذیرایی شد. یک مشت نعنا در دست داشت. به هالی گفت: «از طوفان نترسیدی؟»
هالی گفت: «نه، نترسیدهم. فقط خستهم.»
دن نعناها را روی مبل ریخت و گفت: «میخوام چند تا از بادبادکهامو ببرم ساحل. الآناست که باد خوبی بیاد.»
هالی گفت: «با موجهای چهارده فوتی؟ به نظرت این کار چهقدر عاقلانه است؟»
دن با نوک چترش به هالی اشاره کرد و گفت: «عجب چیزی سرت گذاشتی.»
چهرهٔ هالی سرخ شد و گفت: «من دارم میرم فیلادلفیا، دن. اونجا میرم خونهٔ ماری پاول۹.» بعد به سمت چارلی چرخید و گفت: «شاید مادر تو رو هم ببینم.»
چارلی که داشت کف کفشهایش را به زمین میزد، گفت: «آره، شاید ببینیش.»
هالی گفت: «خداحافظ، چارلی.» و به سمت در خروجی رفت.
دن گفت: «خداحافظ، دن.»
هالی گفت: «خداحافظ، دن.»
یک ساعت بعد چارلی و دن در پذیرایی نشسته بودند. چارلی گفت: «حالم خوش نیست.»
دن گفت: «برو بیرون چند تا نفس بکش.» چارلی اخمی روانهٔ مبل کرد که روی آن جعبههای مقوّایی که تازه از زیرزمین آورده بود تلنبار شده بودند. از روی مبل پایین آمد و روی قالیچهٔ کف پذیرایی دراز کشید. با انگشت مچ دستش را لمس کرد و دستش را کمی کج گرفت تا بتواند با ساعت مچیاش نبض خودش را اندازه بگیرد.
دن شلوار و گرمکنش را عوض کرده بود و حولهٔ حمّام و صندل پوشیده بود. روی یک صندلی نشسته بود و داشت از یک بطری جین مینوشید. یک قالب گرد و کوچک پنیر نیز روی پایش بود. به چارلی گفت: «هوا خیلی بد شده. میخواد اشکمو در بیاره.»
چارلی سیگاری روشن کرده و بین لبهایش گذاشته بود و همانطور که داشت نبضش را اندازه میگرفت، به آن پک میزد. کمی خاکستر روی ریشش ریخته بود. دن کلید پنکهای را که کنارش روی میز بود زد. پنکه با لرزشی آرام شروع به چرخیدن کرد و دودهای رقیق بالای سر چارلی را برد. دن گفت: «شطرنج بزنیم؟ یه بازی ضربتی، حالا که منتظریم.»
چارلی سیگارش را در زیرسیگاریای که روی شکمش نگه داشته بود خاموش کرد. به ساعتش خیره شد و گفت: «نه، نمیخوام شطرنج بازی کنم. فقط میخوام حالم خوب شه.»
دن پنکه را خاموش کرد و گفت: «اگه یه چیزی میخوردی، بهتر میشدی. فقط باید دلو بزنی به دریا. چون هرچی الآن میبینی تقریباً همهٔ اون چیزیه که قراره باشه و تقریباً هم تموم شده.»
چارلی گفت: «تو داری اون پنیرو با کپکِ روش میخوری.»
بیرون خانه تندبادی شروع به وزیدن کرده بود و پردههای پذیرایی با حالتی موجدار به لبهٔ پنجره میخوردند. دن گفت: «باید اون بیرونو ببینی. از اینجا آسمون قهوهای دیده میشه.»
چارلی شکمش را مالید.
دن ادامه داد: «بذار بهت نشون بدم دیشب چی کار کردم.» از جا بلند شد و سر راه خود به گنجه از روی چارلی رد شد. یک کیسهٔ خرید بیرون کشید و آن را روی قالیچه کنار سر چارلی گذاشت. از داخل کیسه چند بادبادک بیرون آورد و گفت: «اینجا رو نگاه کن.» بادبادکها با کاغذ برنجی، ترکههای درخت بالسا و نخ قند ساخته و با نقّاشیهایی با رنگهای روشن تزیین شده بودند.
چارلی گفت: «مثل پرچم شدهن.»
دن یک بادبادک آبی و یک بادبادک زرد با خطهای مورّب نارنجی به چارلی نشان داد و گفت: «طرح هرکدومشونو قبلاً تو یه دفتر کشیده بودم. براشونم اسم گذاشتم. اسم این دو تا ستارهٔ دنبالهدار و نهنگه.»
چارلی گفت: «خوب، دیگه چی؟»
دن یکی از بادبادکها را به چارلی داد و گفت: «اسم اینم چاخانه. یه دقیقه تکون نخور. «همانطور که در هر دستش بادبادکی داشت، اتاق را دور زد.
چارلی گفت: «من جایی نمیرم.»
دن بادبادکها را به جعبههای روی کاناپه تکیه داد. جایی که نور یکی از پنجرههای پذیرایی روی آنها میافتاد. بعد در حالی که عقب میایستاد گفت: «این دو تا هم در رتبهٔ دوّم قرار دارن: زیبای من و ماه.»
چارلی گفت: «خب، خب. حالا بریم سراغ بهترینشون.»
دن بادبادک آخر را بالای صورت چارلی نگه داشت و همانطور که نقشِ شابلونیِ مرکزِ آن را لمس میکرد گفت: «این یکی. اسمش مرغ ماهیخوار سرخه. این بادبادک محبوب منه. اینجا رو میبینی؟ شکل یه پرنده است.»
همانطور که دن بادبادک آخر را میچرخاند، چارلی گفت: «چرا اینا رو به شهر برای زاک۱۰ نمیفرستی؟ اون میتونه برات یه نمایشگاهی چیزی راه بندازه. مطمئنّم.»
- «من زاک رو اخراج کردم. بهتره اینا رو با باد رها کنیم برن.»
- «امکان نداره.»
- «چرا؟»
- «من از جام تکون نمیخورم. مگه اینکه بخوام برم توی وان آب گرم، اونم تا زیر چونهم.»
دن بادبادکهایش را جمع کرد و آنها را یکییکی داخل کیسهٔ خرید گذاشت. خودش را روی مبل انداخت و دوباره پنکه را روشن کرد. بعد از مدّتی چارلی گفت: «هالی از گندی که به رنگهات زدی شوکه شده بود.»
- «اوه، راجع بهش حرف نزن. هالی! اینکه همه جا حرف از اونه باعث افسردگیم میشه.»
- «نمیفهمم چرا اینو میگی. اون فقط آرزوش اینه که تو یه کار روزانهٔ مناسب داشته باشی.»
- «من هیچوقت دوست نداشتم نقّاشی بکشم.»
چارلی روی زمین به پهلو چرخید، با کف دست سرش را بالا نگه داشت و گفت: «میشه اون پنکه رو خاموش کنی؟ صدای خودمو نمیشنوم. تا وقتی یه مدل داشتی که خوب عاشق نقّاشی بودی. خصوصاً که مدلت هم اون بود.» پنکه در نوسانی که به چپ و راست داشت خودبهخود خاموش شد و صدای یخچال هم قطع شد.
چارلی گفت: «اوه، نه. این یعنی دیگه آب خنک هم نداریم.» از روی قالیچه بلند شد و به سمت پنجره رفت. با دستش پرده را کنار گرفت و ادامه داد: «مثل اینکه یکی از اون خوباش هم هست. چهطوره بادبادکهاتو روی پشت بوم هوا کنیم. میتونم یکی از ملافهها رو پاره کنم. منظورم برای دنبالههاشونه. میخوای بریم امتحانش کنیم؟»
دن گفت: «بریم.»
Mary Robison
Ocean City
Carla
Don
Charlie Nunn
Holly
Decker
Philadelphia
Mary Paul
Zack