آخرین خرس
نویسنده: هانا گلد
مترجم: ارنواز صفری
نشر صاد
آخرین خرس
نویسنده: هانا گلد
مترجم: ارنواز صفری
نشر صاد
تقدیم به والدینم، زمین و خرسهای قطبی همهجا
«آپریل وود»۱ درست سه هفته بعد از ورود به جزیرهٔ خرسها۲ با یک خرس قطبی چشم در چشم شد. اما او باید اوّل به جزیرهٔ خرسها میرسید و آن سفر چیزی حدود چهار ماه پیشازاین آغاز شد.
تا آن موقع زندگی هرروزهٔ آپریل رنگ و بویی طبیعی داشت. اگرچه بهنظر خودش این جنس از طبیعیبودن شکل عجیبی از آن بود. پدرش در دانشگاهی نزدیک خانهشان بهعنوان یک دانشمند روزهایش را به مطالعهٔ الگوهای هواشناسی میگذراند. درست مانند آبوهوا، او هم در زمانهایی غیرقابلپیشبینی به خانه میآمد و آنجا را ترک میکرد. گاهی ساعت یازده شب به خانه میآمد و گاهی همینکه آپریل از مدرسه میرسید، خانه را ترک میکرد. آخر هفتهها را هم به شکلی نامنظم کار میکرد، اما در طول هفته سه روز تعطیلی داشت. حتّی در روزهای تعطیلش هم خودش را در اتاق کارش حبس میکرد و سرش را توی کتابهای قدیمی خاکگرفتهای فرو میبرد که چنان نوشتههای ریزی داشت که خواندنش چشم را به سوزش میانداخت. وقتی آپریل برایش یک قوری چای یا شام میبرد، پدرش سری تکان میداد، عینکش را از چشمش برمیداشت و با چنان کنجکاویای به او نگاه میکرد که انگار فراموش کرده بود دختری دارد. میگفت:
«اوه! ممنون... آپریل.»
بعد دوباره سرش را روی کتاب برمیگرداند و و شروع به جویدن ته مدادش میکرد و آپریل هم به آرامی در اتاق کار را پشت سر خودش میبست.
آپریل فقط چهار سال داشت که مادرش را از دست داد و هر بار که به مادرش فکر میکرد، حسی شبیه به گذراندن تعطیلات تابستانی دلپذیری که یک بار آن را تجربه کرده بود، به او دست میداد. پدرش دیگر ازدواج نکرده بود و این موضوع در سرووضع خانه نیز خودش را نشان میداد. خانه از بیرون، خانهای دراز و باریک با محوطهای کمی دلگیر بود و از درون همیشه احساس سردی داشت. لایهٔ نازکی از گردوغبار همهجا نشسته بود و همیشه یک احساس وحشتناک بابت کمبود چیزی حس میشد؛ احساسی که آپریل هیچوقت نمیدانست چطور باید دربارهاش صحبت کند.
و چنین بود که آپریل بیشتر روزش را در حیاط پشتی خانه میگذراند؛ جایی که در طبیعت وحشی و میان بوتههای خارداری که به آنها رسیدگی نمیشد، خانوادهای از روباههای شهری زندگی میکردند. آپریل تحتتأثیر یکی از آنها بود که اسمش را شجاعدل گذاشته بود؛ چراکه او از بقیهٔ روباهها شجاعتر بهنظر میرسید و حتّی یک بار تقریباً اجازه داد بود تا آپریل با دست به او توتفرنگی بدهد. زمان در حیاط خانه بهسرعت سپری میشد و فقط مدرسه بود که دراینبین وقفه میانداخت. آپریل مدرسه را دوست نداشت یا شاید دیگر دختران مدرسه از آپریل خوششان نمیآمد. او نمیدانست این موضوع بهخاطر این بود که بوی روباه میداد یا اینکه کوچکترین دختر کلاسشان بود یا اینکه موهایش را خودش با یک قیچی باغبانی کوتاه کرده بود. هرکدام که بود، چندان برای آپریل اهمیتی نداشت؛ چراکه بههرحال او حیوانات را به انسانها ترجیح میداد. آنها مهربانتر بودند.
و بعد نامه رسید.
آپریل چهارزانو کف خانه نشسته بود و کورنفلکس میخورد و در همین زمان پدرش در سمت دیگر هال خانه، مربای روی نان تستش را روی روزنامه میریخت. آخر ماه نوامبر بود و همینکه نامه با صدای تِپی روی زمین افتاد، آپریل به سمتش دوید.
شاید یه کارتتبریک کریسمس ازطرف مادربزرگ «اپلز» باشه.
او نهتنها از زودتر فرستادن کارتهای تبریک لذت میبرد، بلکه مادربزرگ موردعلاقهٔ آپریل هم بود؛ چون همیشه بوی شیرینیهای شِکری گرم میداد و کنار دریا زندگی میکرد.
خبری از کارتتبریک کریسمس نبود، فقط یک پاکت چاق و بزرگ بود که روی آن نوشته شده بود: کار رسمی دولتی و نشان پستی نروژ هم کنارش به چشم میخورد.
آپریل نامه را کنار نان تست پدرش گذاشت. او هم با حواسپرتی نامه را برداشت و گازی به آن زد. وقتیکه فهمید چه چیزی را برداشته، قیافهٔ مسخرهای به خودش گرفت؛ انگار داشت وردی جادویی را با چشمانش اجرا میکرد.
آپریل پرسید:
«این چیه؟»
پدرش درحالیکه نامه را باز میکرد و تندتند پلک میزد، گفت:
«قراره بریم مدار شمالگان۳. من یه شغل گرفتم. راستش بعید میدونستم قبولم کنن، فکر میکردم از یه نیروی محلی استفاده کنن. اما انگار مقالهٔ تحقیقاتیم درمورد مطالعهٔ علمی جو، اونا رو تحتتأثیر قرار داده. اونجا یه ایستگاه هواشناسی توی یه جزیرهٔ کوچیکه که فاصلهش تا ساحل نروژ حدوداً یه روز با قایقه.»
آپریل پیشازاینکه جواب بدهد، بالا و پایین پرید و بعد گفت:
«چجور جزیرهای؟ جمعیت اونجا چقدره؟»
پدر با حالتی خجالتزده نگاهش را به زمین انداخت و گفت:
«آه! از اون مدل جزیرهها نیست. در واقع... بهجز ما کس دیگهای اونجا نیست.»
انگار برق آپریل را گرفت:
«فقط ما دوتا؟ تکوتنها توی یه جزیره؟»
پدر روی صندلیاش به جلو خم شد و گفت:
«به ماجراهایی که قراره داشته باشیم فکر کن. مثل «رابرت فالکون اسکات»۴، مکتشف قطب جنوب میشیم. این جزیره هیچ شباهتی به اینجا نداره؛ توش دریاچه و کوه و نهر داره. آپریل، تصوّرش کن. آخرین ناشناختهٔ بزرگه. هیچ ماشین، قطار یا هواپیمایی در کار نیست. حتّی هیچ جاده و راهی هم در کار نیست! یه سرزمین رامنشدهٔ دستنخورده و خالص.»
دیگر نیازی نبود تا پدرش بیشازاین توضیحی بدهد، چراکه قلب آپریل داشت از هیجان از سینه جدا میشد. نهتنها آنها به مدار شمالگان میرفتند، بلکه تمام این زمان را باهم میگذراندند. فقط خودشان. میتوانستند خیلی کارها بکنند؛ مثل ساختن آدمبرفی، سورتمهسواری روی کوهها و... .
پدر با جدّیترین چهرهٔ ممکن اضافه کرد:
«و البته که کار من اونجا خیلی مهمه.»
و آپریل کمی در درون مچاله شد:
«اونجا چیکار میکنی؟»
- دولت نروژ نیاز داره ارائهٔ دقیقتری از تأثیر افزایش گرمایش زمین روی قطب شمال انجام بشه، برای همین من توی یه بازهٔ ششماهه روی اطلاعات نظارت میکنم.
آپریل چیزهای زیادی دربارهٔ کلاهکهای یخی۵ میدانست و در کنار شکار روباه، این یکی از موضوعاتی بود که درعینحال که عصبانیاش میکرد، احساس بهدردنخوربودن را هم به او القا میکرد.
پرسید:
«و مدرسهم چی میشه؟»
پدرش درحالیکه به جلو خم شد، گفت:
«آپریل! شش ماه بودن توی قطب شمال بهت بیشتر از شش سال حضور توی مدرسه چیزمیز یاد میده.»
آپریل نگاهی دقیق به پدرش انداخت. چشمان او روشن بود و دو نقطهٔ صورتیرنگ بر روی گونههایش وجود داشت. آپریل دوباره احساس هیجان کرد:
«کی میریم؟»
البته که بقیه مثل خودشان هیجانزده نبودند. مادربزرگ اپلز دستکم روزی سه بار به آنها تلفن میزد تا یادآوری کند که کارشان تا چه حد غیرمسئولانه است. دمای هوای خیلی خیلی سرد، موجهایی به ارتفاع آسمانخراشها، گرازهای دریایی قاتل با عاجهای تیزشان که در یکی از برنامههای مستند «اتنبرو»۶ دیده بود یا خطر جزیرهای که هیچ بیمارستانی در آن نبود، هیچ پزشکی نداشت یا اصلاً هیچکس دیگری نبود تا اگر توی دردسر افتادند، به آنها کمک کند.
گفت که این کار مناسب یک دختر یازدهساله نیست؛ مخصوصاً چنین دختر حسّاسی که به لطف پدرش، همینحالا هم به حدّ کافی وحشی بود. چطور میتوانست فکر کند رفتن به چنین جزیرهٔ متروکی -و آنهم نه یک جزیرهٔ گرم و نرم- به نفع آن دختر است؟
اما پدرش وقتیکه دلش میخواست، بهقدر کافی لجباز و سمج بود و ادای آدمهای کَر را درمیآورد.
مادربزرگ با ناامیدی بر سرش فریاد میکشید:
«محض رضای خدا! «ادموند»۷، بهش میگن جزیرهٔ خرسها. اگه بخورنش، چی؟»
بااینکه پدرش تلاش میکرد مادربزرگ را خاطرجمع کند که در آن جزیره خبری از خرسها نیست، مادربزرگ اپلز قانع نمیشد.
گفت:
«آپریل! یادت باشه اگه یه خرس قطبی دیدی، فرار کنی.»
در اوّلین روز از ماه آوریل بود که آنها اوّلین قدم به سمت سفرشان را برداشتند. با هواپیما به «اُسلو»۸ رفتند و بعد با تعویض هواپیما به سمت شهر کوچکی به نام «ترومسو»۹ پرواز کردند و از آنجا در طی سفری روی آب به جزیرهٔ خرسها رفتند. همینکه هواپیما بلند شد و به سمت شمال به راه افتاد، آپریل صورتش را به پنجرهٔ هواپیما چسباند و به خانهشان که داشت زیر پایشان ناپدید میشد، نگاه کرد.
همین بود.
داشتند به سمت مدار شمالگان میرفتند.
«تو میدونی که پدرت دیوونهست؟»
صدایی ناگهانی آپریل را از جا پراند و باعث شد آرنجش را به میلهٔ فلزی بکوبد. یک مرغ دریایی که داشت از خردهبیسکویتهای جو توی دست او غذا میخورد، با صدایی رنجیده پرید و رفت. در کنار آپریل پسری ایستاده بود. آپریل صدای بلند فحشدادن پسر را درحالیکه داشت مجموعهٔ کامل موتزارت و دستگاه پخش پدر او را بلند میکرد و روی کشتی نروژی حمل بار زنگزدهای که برای بردنشان به جزیرهٔ خرسها پیدا کرده بودند میبرد، شنید. او پسر کاپیتان بود و احتمالاً دو یا سه سال بزرگتر از آپریل بود. از نزدیک بوی آب شور و آب موتور و چیز دیگری که برای آپریل قابلتشخیص نبود، میداد. اما چون دوباره از زمانیکه خانه را ترک کرده بودند، همهچیز متفاوتتر -خالیتر و وحشیتر- شده بود، پس پسر اصلاً هم بوی عجیبی نمیداد.
با این اوصاف و این موضوع عجیبنبودن امور، بازهم حرفهای پسر قابلقبول نبود و قطعاً هم که آن لحظه پاسخی در توجیه و جواب به او وجود نداشت و نه فقط این، بلکه آپریل به خودش برای بازکردن دهانش اعتماد نداشت و تصوّر میکرد با این کار ساندویچ کرهٔ بادامزمینیای که قبلتر خورده بود، به طرز خطرناکی نزدیک به بالاآمدن و بیرونریختن از معدهاش میشد.
پسر دستور داد و به نیمکتی که داخل دماغهٔ کشتی قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
«اگه جات بودم، دراز میکشیدم. به دریازدگی کمک میکنه.»
آپریل نگاه مشکوکی به نیمکت چوبی سفت انداخت. اما بعد از تکان شدید بعدی، دستش را به لبهٔ کشتی گرفت و به سمت نیمکت رفت و طوری روی آن دراز کشید که تنها چیزی که میتوانست ببیند، آسمان بود. با دراز کشیدنش در آنجا دستکم صورتش از باد بیامانی که باعث سرخی پوستش میشد، در امان بود. فکر کرد که پسر غیبش زده، اما پسر بیصدا در انتهای نیمکت نشسته بود و داشت کثیفی زیر ناخنهایش را پاک میکرد.
آپریل بعدازاینکه احساس تهوّعش کمتر شد، گفت:
«پدرم دیوونه نیست. اون یه دانشمنده.»
پسر به سمت آپریل چرخید و گفت:
«دیگه بدتر!»
- پدرم میگه ایستگاه هواشناسی از سال ۱۹۱۸ اونجا تأسیس شده.
- آره! ولی نه به دست یه... دختر.
آپریل با عصبانیت از جا بلند شد و گفت:
«من نمیدونم چرا باید با اون لحن بگی «دختر»! فقط چون من پسر نیستم، به این معنا نیست که ضعیفم. یه بار تا بالای بالای درخت شاهبلوط توی حیاطمون رفتم تا بتونم گربهٔ همسایهٔ کناریمون رو نجات بدم!»
پسر جوابی نداد. بهجای این کار، از ته دل خندید و دستهایش را دراز کرد تا به وسعت آسمان ابری، دریای خشن خروشان و احساس اینکه آنها حتّی روی زمین هم نبودند، اشاره کند. وقتی خندهاش تمام شد، پرسید:
«تو دربارهٔ این تیکّه از دنیا چی میدونی؟ تا حالا اینقدر اومده بودی به سمت شمال؟»
آپریل گفت:
«من این رو میدونم که تو یه پسر بیادبی و میدونم اگه من جای تو بودم، کمک بیشتری راجع به چیزی که باید انتظارش رو داشته باشم، میکردم. تازه، من از چیزهای ناشناخته نمیترسم.»
چیزی توی صورت پسر نرم شد، دستش را جلو آورد و گفت:
«اسم من «تور»۱۰ه. از ما به دل نگیر. من و بابام اونقدر وقته توی دریاییم که یادمون رفته چطوری باید آدم باشیم.»
- من آپریلم. آپریل وود.
با پسر دست داد. دستان پسر حس طنابی کهنه، ولی به شدّت محکم و اطمینانبخش داشت. مثل دستی که میتوانست آپریل را از وسط مشکلات بیرون بکشد.
آپریل با صدای آهسته پرسید:
«خطرناکه؟»
تور گفت:
«وحشیه و هرچیز وحشیای خطرناکه.»
- ولی اونجا خرس قطبی نداره؟
تور سرش را به علامت منفی تکان داد:
«سالهاست که نه. حالا چرا ناراحت شدی؟ خرسهای قطبی حیوونهایی نیستن که اخلاقهای دوستانه داشته باشن. اونا حیوون خونگی نیستن. همهشون دخترهایی مثل تو رو زندهزنده میخورن.»
آپریل وانمود کرد که بهجای پوزخند احمقانهٔ پسر، به دریا خیره شده است.
«حقّهای رو که با مرغ دریایی زدی، نمیفهمم.»
آپریل به سمت پسر چرخید و گفت:
«کدوم حقّه؟»
- چطوری مجبورش کردی از کف دستت غذا بخوره؟
آپریل در مخالفت با پسر گفت:
«حقّه نیست. مسئله فقط اینه که من یاد گرفتم چیکار کنم تا حیوونها نزدیکم احساس امنیت کنن.»
تور ابرویش را بالا برد، اما چیزی توی صورتش نشان میداد که از این گفتوگو خوشش آمده است.
آپریل توضیح داد:
«موضوع، گوشدادن به اوناست.»
دستش را روی قلبش گذاشت:
«اینجا.»
پسر گفت:
«تو آدم متفاوتی هستی.»
- یعنی میگی فقط یه دختر نیستم؟
تور لبخندی زد و لبخندش چنان پهن بود که آپریل نتوانست جلو خودش را بگیرد و با لبخند پاسخش را ندهد. تور گفت:
«وقتیکه به این جزیره بیای، دیگه نمیتونی ترکش کنی. این رو میدونستی، مگه نه؟»
و صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
«نَه تا شش ماه دیگه که ما برگردیم و شما رو برداریم.»
آپریل حس میکرد که پای چیز دیگری نیز در میان است. او هوش زیادی در پنهانکردن چیزهایی که واقعاً میخواست بگوید داشت؛ بهویژه زمانهایی که دوروبر پدرش بود، همچنین حس ششمی هم درمورد زمانهایی داشت که کس دیگری قصد پنهانکردن چیزی را داشت. صبر کرد تا پسر حرفش را بگوید، چون هرچیزی که بود، ترجیح میداد آن را بداند. اما در پایان، پسر مداد کوچکی را از ژاکتش بیرون آورد و شمارهاش را پشت یک پاکت نامه که توی جیبش چپانده بود نوشت.
پسر گفت:
«جزیرهٔ خرس جای سختیه. مراقب خودت باش، آپریل وود. اگه به من نیازی پیدا کردی، فقط به این شماره زنگ بزن.»
آپریل نمیتوانست تصوّر کند که چرا ممکن بود نیازی به پسر پیدا کند، اما محض احتیاط پاکت را توی جیبش کتش گذاشت و بعد مشغول تماشای پسر شد که به دیگر افراد خدمهشان میپیوست؛ افرادی که با هیکلهای محکم و قوی و دستهای ترکخورده از سرما و صورتهای بیروح و بیحالت، باعث میشدند پدرش مثل کاغذ پوستی بهنظر برسد. وقتی کشتی به راه افتاد و لنگرگاه را ترک کرد، پدرش خودش را داخل کابین حبس کرد و میان کتابهایی که برای این کار جدید آماده کرده بود، غرق شد. ازآنجاییکه آپریل میدانست او نمیخواهد کسی مزاحمش شود و به این دلیل که کابین بوی ماهی خالمَخالی میداد، دوباره روی نیمکت نشست و به خواب رفت.
«خشکی، هووو!»
صدا درست مانند ناقوس کلیسایی که خبر از عروسی میدهد، در قایق پیچید: «خشکی، هووو!»
آپریل که سرش گیج رؤیاهاش بود، بلند شد و بعد مجبور شد دو بار پلک بزند تا مطمئن شود دارد درست میبیند. تور درحالیکه دستش را دراز کرده بود و تکّهنان بزرگی کف دستش قرار داشت، روی عرشه روبهروی او ایستاده بود. همانطور که خیره به آسمان بود، صورتش حالتی از امیدواری به خود گرفته بود؛ شبیه آن چیزی که آپریل در روز اوّل مدرسه به خود میگرفت. چیزی در پسر آپریل را وادار کرد تا به سمتش خم شود:
«باید یهکم شلتر وایستی و لازم نیست نفست رو هم حبس کنی.»
پسر شانههایش را پایین آورد و دستش را در وضعیتی آسودهتر قرار داد و پرسید: «اینجوری؟»
آپریل راهنماییاش کرد:
«بیشتر باید درونت اتّفاق بیفته؛ انگارکه از جنس آبی. همونقدری که آب نرم و ملایمه. همینه. آروم و آسوده. حالا تکون نخور. درست بالاسرته. حالا سکوت کن و... .»
«تور!»
کاپیتان بود که از آنطرف عرشه فریاد میکشید و مرغدریایی با فریاد او جیغی رو به آسمان زد. آپریل عقب کشید. ازآنجاییکه کاپیتان شبیه هیچکسی که آپریل تا پیشازاین دیده باشد نبود، نمیدانست باید درموردش چه بگوید. کاپیتان گفت:
«امیدوارم مزاحم مهمونمون نشده باشی.»
و نگاهی جدّی به تکّهنان توی دست تور انداخت:
«توی دماغهٔ کشتی به کمکت نیاز داریم.»
تور تکّهنان را انداخت و دوید و وقتی نگاهش به آپریل افتاد، نفسش را توی سینه حبس کرد. چیزی خشمگین توی صورتش بود، انگار چنان به دریاهای وحشی شمالی خو گرفته بود که فراموش کرده بود چه زمانی خودش پایان یافته و آن آغاز شده است. برای اوّلینبار، آپریل از اندازهٔ قدش راضی بود که باعث میشد نامرئی بهنظر برسد.
بدون هیچ حرف دیگری، کاپیتان قدم برداشت و دور شد و آپریل آه بلندی ازسر رهایی کشید. دوروبر او، عرشه پر از خدمه و فعّالیتهای مؤثر و سریعشان بود. آپریل نمیتوانست تور را ببیند، اما نادیدهگرفتن پدرش غیرممکن بود. با ژاکتی راهراه به تن و شلواری تنگ به پا روی دماغه دولا شده بود و غافل از سرمای منجمدکنندهٔ هوا با هیبت به افق خیره شده بود. آپریل به او نزدیکتر شد و با وجود بوی دریا توانست بوی آشنای آبنبات با طعم بادیان را که پدر دوست داشت بمکد، حس کند:
«بابا؟»
پدرش گفت:
«رسیدیم آپریل! رسیدیم!»
و بدوناینکه نگاهش را بچرخاند، ادامه داد:
«تونستیم.»
به سمت چیزی اشاره کرد، اما آپریل بهجز آبهای پودری دریا توی هوا و امواج غلتان، چیزی نمیدید و این حس را داشت که آنها داشتند وارد بخش ممنوعهای از جهان میشدند.
«زیبا نیست؟»
درنهایت جزیره درست مانند زمانیکه پیچ دوربین دوچشمی را میچرخانید و ناگهان همهچیز واضح میشود، نمایان شد.
پدرش با صدایی سرشار از هیبت و شگفتی زمزمه کرد:
«جزیرهٔ خرس!»
April Wood
Bear Island
Arctic Circle با نام قدیمی مدار قطب شمال، یکی از پنج مدار مهم زمین است
Robert Falcon Scott
Ice cap یا کلاهک یخی پوششی گنبدیشکل یا بشقابمانند از یخ و برف دائمی است و طوری سطح کوهستان را میپوشاند که هیچ قلهای از زیر آن بیرون نمیزند. درصورتیکه مساحت ناحیهٔ یخی از ۵۰.۰۰۰ کیلومتر مربع فراتر باشد، به آن یخسار میگویند.
David Attenborough مستندساز و تاریخ طبیعیدان بریتانیایی
Edmund
Oslo
Tromso
Tör