سفر به نیمهٔ دیگر خود
دو تکنگاری دربارهٔ افغانستان
نویسنده: علی نورآبادی
نشرصاد
سفر به نیمهٔ دیگر خود
دو تکنگاری دربارهٔ افغانستان
نویسنده: علی نورآبادی
نشرصاد
"پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت..."
نخستین آشنایی جدی من با افغانستان در دوره دانشجویی بود. نمیدانم کتاب "پیاده آمده بودم..."، مجموعه اشعار "محمدکاظم کاظمی" چگونه به دستم رسیده بود اما شعرهایش به شدت به دلم نشسته و بسیاری از آنها را حفظ کرده بودم. اشعار آن با فضای بعد از جنگ و دهه ۱۳۷۰ همخوانی زیادی داشت و از آنها در نمایشگاهها و نشریههای دانشجویی استفاده می کردیم. البته در آن زمان نمیدانستم محمدکاظم کاظمی افغانستانی است، این را بعداً فهمیدم. وقتی فهمیدم کاظمی افغانستانی است، شگفت زده شدم و با نگاه تازهای کتاب و دیگر اشعار او را خواندم. همین کتاب، نقطه آغاز جستجوی بیشتر من درباره افغانستان شد. در این جستجوها کتاب "برچههای سرخ، کوچههای سبز" به دستم افتاد. مطالعه این کتاب که شامل یادداشتهای سفر "رضا برجی" به افغانستان در بحبوحهٔ جنگهای داخلی است، علاقهام به این کشور را دو چندان کرد.
این مقدمه کوتاه جای پرداختن به تاریخ افغانستان نیست اما تاریخ معاصر افغانستان نیز مانند بسیاری دیگر از کشورهای آسیایی و آفریقایی با استعمار، گره خورده است. بدون شک، ثروت و طلای مستعمرات تأثیر قاطعی در صنعتی شدن و پیشرفت کشورهای غربی از جمله انگلیس داشت. افغانستان بر سر راه شبه قاره هند قرار داشت و هند، درِ گرانبهای مستعمرات انگلیس در قرن بیستم بود. هند، لقمه چرب و شیرینی برای انگلیس بود بنابراین از هیچ کوششی برای نرسیدن دست دیگر کشورها به این لقمه دریغ نداشت. خطکشیهای وزارت خارجه انگلیس و تقسیم کشورهای منطقه از مهمترین سیاستهای این کشور برای جلوگیری از رسیدن رقیبان به هند بود. وقتیکه انگلیس دورهاش تمام شد و از هند رفت؛ مرزها تثبیت و کشورهای جدیدی مانند: افغانستان، پاکستان، بنگلادش و غیره روی نقشه آسیا پیدا شد. هرات کنونی که دومین شهر بزرگ افغانستان است، قبل از این خطکشیها ربع شرقی ولایت خراسان بزرگ محسوب میشد؛ وقتیکه، خراسان هنوز تکه تکه نشده و در پنج کشور ایران، افغانستان، ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان قرار نگرفته بود. خطکشیهایی که با دستهای آلودهٔ استعمار انگلیس در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ صورت گرفت و همین خطکشیهای خیانتآلود، آغاز بحرانها و جنگها در منطقهٔ آسیای میانه شد که یکی از آنها جنگهای افغانستان است.
بعد از انگلیس، ابرقدرت شرق با زور وارد تاریخ افغانستان شد. تاریخ جدید افغانستان با تجاوز شوروی آغاز میشود. شوروی ابتدا با تشکیل حزب و روی کار آوردن دولت دست نشانده کمونیستی در امور افغانستان دخالت کرد و سپس زمانی که از این دولت وابسته کاری برنیامد در دی ۱۳۵۸ (دسامبر ۱۹۷۹) از مرز شمال گذشت و با تانکهای خود به سمت کابل پیش تاخت. افغانستان چه از نظر سیاسی و حزبی و چه از نظر قومی و مذهبی، هیچوقت کشور متحدی نبوده است اما تجاوز شوروی همهٔ گروهها و اقوام این کشور را متحد کرد و قیام مردمی زیر پرچم مجاهدان، علیه متجاوزان شکل گرفت. مجاهدانی که با دستهای خالی، ماشین جنگی ابرقدرت شرق را تحقیر کردند.
مجاهدان با اتحاد و برادری، ابرقدرت شرق را بعد از ۹ سال جنگ به زانو درآوردند و از کشور خود بیرون کردند اما همین که دود جنگ فرونشست برادران با هم نساختند و به جان هم افتادند. برادرکشی آغاز شد و جنگ با خارجی به جنگ خانگی تبدیل شد. مجاهدان، سخت مشغول دوئل با یکدیگر برای صندلی قدرت بودند و حواسشان به گروه ناشناسی نبود که اسمش کمکم به گوشها میخورد. طالبان که بود و از کجا سربرآورده بود؟ کسی زیاد دربارهٔ این گروه نمیدانست اما از جنوب افغانستان به سمت پایتخت پیش میآمد. مجاهدان دیروز در پایتخت، مشغول خانه جنگی بودند که طالبان کابل را گرفت و از جاده مواصلاتی شوروی به شمال پیش رفت. به جز برخی مناطق کوچک مانند دره پنجشیر، سراسر کشور به دست طالبان افتاد و دوره اول حکومت این گروه آغاز شد.
دوره اول حکومت طالبان حدود پنج سال (۱۹۹۶ تا ۲۰۰۱ میلادی) طول کشید و این گروه با عنوان "امارت اسلامی افغانستان" تقریباً بر سه چهارم افغانستان مسلط بود. در این دوره، تنها کشورهای پاکستان، امارات متحده عربی و عربستان سعودی طالبان را به رسمیت شناختند. مردم افغانستان ابتدا به این گروه خوشبین بودند و فکر میکردند، آنها میتوانند به جنگهای داخلی پایان دهند. اما تندرویها و سختگیریهای طالبان جایی برای این خوشبینی نگذاشت. پیدایش و ورود اصطلاح "اسلام طالبانی" به ادبیات سیاسی و مذهبی جهان حاصل این تندرویها و افراطها بود. پاکستان و عربستان از حامیان اصلی مالی، تشکیلاتی و عقیدتی طالبان بودند. حتی برخیها "اسلام طالبانی" را نسخه غیر عربی "اسلام وهابی" عربستان میدانستند. تیرباران و به شهادت رساندن ۸ دیپلمات و یک خبرنگار در کنسولگری ایران در ۱۷ مرداد ۱۳۷۷ (۸ آگوست ۱۹۸۸) در مزارشریف از دیگر اقدامات طالبان در این دوره بود.
شهریور ۲۰۰۱، برجهای دوقلوی تجارت جهانی در منهتن نیویورک با حمله تروریستی فروریخت. ماهیت این حمله هنوز به صورت کامل روشن نشده است اما اسامه بن لادن بهعنوان مظنون اصلی معرفی شد. آمریکا حداقل برای تسکین افکار عمومی داخلی خود به دنبال مقصر میگشت و به فکر انتقام افتاد. وقتیکه تصمیم جنگ گرفته شده باشد پیدا کردن بهانه برای حمله سخت نیست. اینبار نیز مبارزه به تروریسم و آزادی مردم افغانستان از ظلم و ستم طالبان دستاویز جنگ شد و آمریکا ۱۵ مهر ۱۳۸۰ (اکتبر ۲۰۰۱) به افغانستان حمله کرد؛ حملهای که تصور نمیرفت زیاد طولانی باشد اما دو دهه ادامه یافت. هنوز رد پای خونین ابرقدرت شرق در دهه ۸۰ میلادی در افغانستان کور نشده بود، که ابرقدرت غرب قدم بر جاپای شوروی گذاشته و به سرنوشت تلخ او گرفتار شد. در ۲۰ سال حضور آمریکا در افغانستان، دو رئیس جمهور، دولت تشکیل دادند؛ حامد کرزی و اشرف غنی. هر دو تبعهٔ افغانستان بودند اما همه زندگیشان را در آمریکا و اروپا گذرانده بودند. نه جنگی برای مردمشان کرده و نه زخمی برداشته بودند. آنها همانقدر با مردم بیگانه بودند که مردم با آنها. اشرف غنی در آخرین انتخابات ریاست جمهوری تنها یک میلیون رأی آورد؛ ۱۹ میلیون نفر در افغانستان واجد شرایط رأی دادن بودند که تنها یک میلیون و ۹۰۰ هزار نفر در انتخابات شرکت کردند. ۲۰ سال میگذرد و دولتها در آمریکا میآیند و میروند تا اینکه نوبت به جو بایدن دموکرات می رسد. او در شعارهای انتخاباتیاش حضور آمریکا در افغانستان و عراق را خسارت بار و پرهزینه میداند. سرنوشت مردم افغانستان در کنگره تعیین میشود و رئیس جمهور، خروج آمریکا را از این کشور اعلام میکند. آمریکا برای چه به افغانستان آمده بود؟ برای مبارزه با تروریسم و آزادی مردم از سلطهٔ طالبان. اما اکنون دوباره مردم را بهدست طالبان میسپارد و شتابزده خارج میشود. اما سهم مردم مظلوم افغانستان از این رفتنها و آمدنها چه بود؟ هیچ؛ جز قتل و کشتار و ویرانی. از ظلمی به ظلمی دیگر و از ستمی به ستمی دیگر.
طالبان، شکست خورده و عقب نشسته اما از بین نرفته بود. آنها از سال ۲۰۰۶ بار دیگر به بازآرایی و بازسازی خود پرداختند. در این ۲۰ سال نیز مردم، طعم سلطهٔ آمریکایی را چشیدند. طالبان دوباره از جنوب، شهر به شهر و ولایت به ولایت پیشروی کرد و توانست در مدت چند ماه بر سراسر افغانستان مسلط شود. اینبار نه از مجاهدان خبری بود و نه از احمد شاه مسعود و نه از مقاومتهای مردمی که در برابر آنها بایستد. پس از سقوط کابل در ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ (۱۵ آگوست ۲۰۲۱)، طالبان دوباره در افغانستان حاکم شد. پنجشیر افسانهای نیز در کمتر از چند روز بهدست طالبان سقوط کرد. سقوط سریع دره پنجشیر نشان داد که با اسم نمیشود پنجشیر را حفظ کرد و احمد مسعود، احمد شاه مسعود نیست. باید جنگید و از اسم به تنهایی کاری ساخته نیست هر چند که این اسم، بزرگ باشد. پنجشیر را با احمد شاه مسعود می شناسند، چون او ۲۰ سال جنگیده و در همین دره، جلوی شوروی و طالبان ایستاده بود. پنجشیر تسخیرناپذیر مانده بود هم برای شوروی و هم برای طالبان دهه ۹۰، چون شیری در آن میغرید. اما اینبار، پنجشیر فقط یک درهٔ خالی بود و شیری در آن نمیغرید. پنجشیر به دست نیروهای طالبان افتاد اما گروهی از مردم هنوز هم در کوههای اطراف پراکنده بودند و یا به روستاها پناهنده شدند.
البته خروج شتابزدهٔ آمریکا و تسلط طالبان بر اساس توافق پنهانی آنها بود؛ توافقی محرمانه که هنوز کسی چیزی از مفاد آن نمیداند. وقتیکه آمریکا بعد از دو سال مذاکره با رهبران طالبان در دوحهٔ قطر به توافق رسید، حضور سربازان آمریکایی و ناتو بلااستفاده شد و باید به منطقهٔ دیگری منتقل میشدند.
سوال اصلی این بود که چرا مردم مانند دهه ۹۰ هیچ مقاومتی در برابر طالبان نکردند؟ مردم چه باید میکردند؟ یا باید سلطه و تحقیر خارجی را میپذیرفتند که نتیجهای جز کشته و زخمی شدن و آوارگی در طول ۲۰ سال نداشت؛ یا باید از دولت اشرف غنی دفاع میکردند و این درحالی بود که چند ماه جلوتر با عدم مشارکت در انتخابات ریاست جمهوری، به او و دولتش نه گفته بودند. و یا باید به استقبال طالبان میرفتند، طالبانی که هنوز از نام و سابقهاش میترسیدند. بنابراین مردم، سکوت کردند و طالبان، در خلاء قدرت، قدرت را بهدست گرفت.
اکنون با سه چهره از طالبان روبرو بودیم؛ طالبان قدیمی دههٔ ۱۹۹۰، طالبان رسانههای غربی و طالبان جدید که میآمد. مخاطبان جهانی و حتی خود مردم افغانستان نیز تفاوت این سه را نمیدانستند. طالبان قدیم مساوی بود با افراطگرایی، خشونت، زن ستیزی و مخالفت با حقوق بشر و آزادی. رسانههای غربی تلاش میکردند بین طالبان قدیم و جدید، همسانسازی کنند. طالبان، طالبان است و بین جدید و قدیم آن تفاوتی نیست. اما طالبان در این مدت سعی کرده است چهره جدیدی از خود به جهان و از جمله همسایگان ارائه دهد. هر چند که حضور خبرنگاران مختلف در میانهٔ درگیریها، چهرهٔ جدیدی از طالبان به نمایش گذاشته است اما چهرهٔ طالبان جدید هنوز مبهم است مردم جهان نمیدانند با کدام چهره از طالبان روبرو هستند؟ هنوز سوالات زیادی درباره طالبان جدید وجود دارد. طالبان چگونه توانست به سرعت پیشروی کند و دوباره بر سراسر افغانستان مسلط شود؟ چرا مردم افغانستان مانند دهه ۹۰ در مقابل این گروه مقاومت نکردند؟ امارت اسلامی طالبان چگونه حکومتی است؟ طالبان با مردم و به ویژه با زنان و جوانان چگونه رفتار خواهد کرد؟ طالبان دربارهٔ آزادی مذاهب، آزادی اقوام، آزادی عقیده و آزادیهای مدتی چگونه میاندیشد؟ آیا طالبان همان داعش است؟ تفاوتهای فکری و رفتاری طالبان با داعش در چیست؟ آیا اسلام طالبانی با اسلام تکفیری داعش اشتراکاتی دارد؟ طالبان با وهابیت چه نسبتی دارد؟ آیا باید از طالبان جدید مانند طالبان دهه ۹۰ ترسید؟
افغانستان کشور قومیتها و مذاهب است. آمار دقیقی وجود ندارد اما اهل سنت و شیعیان دو مذهب اصلی افغانستان هستند. طالبان از قوم پشتون و اهل سنت هستند و شیعیان از پاکسازی مذهبی میترسند. شیعیان که با سیاستهای پشتونگرایی افراطی دولت ۷ سالهٔ اشرف غنی بیشترین آسیب را دیده بودند، از تشدید این سیاستها در دولت جدید طالبان می ترسند. اما فعلاً بسیاری از این نگرانیها با مذاکرات روحانیان شیعه با سران طالبان تاکنون برطرف شده است. شیعیان، بیانیه دادند و سیاست بیطرفی را برگزیدند. آنها قطعاً آمریکا و سلطه خارجی را نمیپذیرفتند و طالبان نیز هنوز ناشناخته بود و از دولت آیندهٔ آنها چیزی نمیدانستند. مهمترین خواستهٔ شیعیان به رسمیت شناخته شدن مذهب شیعه در قانون اساسی آینده افغانستان و تأمین و تضمین امنیت شیعیان بود. به هر حال افغانستان با همهٔ اختلافات و مشکلاتش، کشوری سنتی و اسلامی بود و مردم آن قطعاً غربیسازی را تحمل نمیکردند؛ سیاستی که در دورهٔ اشرف غنی پررنگتر شد. کشوری که هنوز زنانش برقع میپوشند، برگزاری شوهای مد و لباس و جشنوارهٔ ملکهٔ افغانستان را نمیپذیرند.
افغانستان کشوری ساده و بدوی اما با مسائلی سخت است. شاید سختی آن در همین سادگی و بدویت بیش از حد آن باشد. ابرقدرتها که قدرت خود را در ماشین جنگی سنگین و پیچیده میبینند، به اشتباه خیال میکنند به راحتی میتوانند چند روزه افغانستان را تسخیر کنند اما خود به تسخیر آن بدویت در میآیند. اکنون افغانستان است و طالبان. و اولین اولویت طالبان امروز، کسب مقبولیت داخلی و مشروعیت بین المللی است. طالبان، تشنهٔ به رسمیت شناخته شدن از سوی دیگر کشورهاست اما هنوز هیچ کشوری طالبان را به رسمیت نشناخته است. طالبان هنوز پدیدهای ناشناخته است و قضاوت دربارهٔ این گروه زود است. طالبان، مشارکت سیاسی همهٔ گروهها و اقوام را در ساختار قدرت آینده افغانستان وعده داده است، باید منتظر ماند و دید. اما مردم خوشحالند و نگران؛ خوشحال از رفتن متجاوزان و برقراری امنیت و نگران از آینده. مردم، مضطربند و منتظر؛ مضطرب از بلاتکلیفی و منتظر که چه خواهد شد؟
سالها گذشت اما آن علاقهٔ قدیمی به افغانستان همراهم بود. بعد از اتمام دانشگاه و خدمت سربازی، حالا که خبرنگار شده بودم، همیشه دنبال فرصتی برای سفر به افغانستان بودم. اخبار و تحولات افغانستان را در رسانهها دنبال میکردم اما همهٔ اینها شنیدن از دور بود و لطفی نداشت و جای دیدن را نمیگرفت. قبل از سفر برای تحقیق بیشتر با هرکس که مشورت میکردیم با تعجب، تحذیرمان میکردند و هشدار میدادند؛ سفر به افغانستان! خطرناک است نروید، شهرها امنیت ندارد، چه عجلهای دارید بگذارید اوضاع که آرامتر شد، بروید. انکار نمیکنم، اولین سفر خارجیمان بود و دلهره داشتیم اما نمیترسیدیم. اگر میخواستیم به این هشدارها گوش کنیم سفرمان به افغانستان هیچگاه سر نمیگرفت. چون اوضاع افغانستان در ۵۰ سال اخیر هیچگاه آرام نشده و نبوده است. افغانستان به همین خاطر در نیم قرن اخیر همیشه بخشی از اخبار رسانههای جهان بوده است. افغانستان برای ما فقط یک کشور همسایه نیست مانند دیگر همسایگان، پس باید رفت و آن را دید. اگر دربارهٔ کشورهای دیگر اولویت با روابط سیاسی و اقتصادی است؛ اولویت ما برای افغانستان، روابط فرهنگی و تاریخی است پس باید رفت و آن را دید. افغانستان، نیمه دیگری از خود ماست پس باید رفت و آن نیمه را دید. اینها و دهها دلیل دیگر موجب شد تا بر همهٔ آن تردیدها و هشدارها غلبه کردیم و راهی افغانستان شدیم. گرفتن روادید هم بسیار راحت بود و دو سه روزه آماده شد. برای همین وقتی گذرنامهام را با مهر افغانستان از سفارت این کشور در خیابان پاکستان گرفتم اصلاً حس سفر به یک کشور خارجی را نداشتم.
این کتاب شامل دو تک نگاری از دو سفر به افغانستان است. سفر نخست، کاملاً شخصی و زمینی بود. اما سفر دوم، سفر رسمی و دولتی بود و به همراه هیئتی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و به دعوت مسئولان فرهنگی افغانستان عازم این کشور شدیم./ اردیبهشت ۱۴۰۱/
اشاره:
سفر به افغانستان از جمله آرزوهایم بود. دو سه سالی میشد که به دنبال سرگرفتن این سفر بودم تا اینکه امسال فرصتش پیش آمد. با هرکه برای رفتن به این سفر مشورت میکردم، میترساند و برحذرم میداشت. لب صحبتها این بود: «افغانستان تازه از اشغال طالبان آزاد شده و ناامن است. بگذارید چند سال دیگر بگذرد و کمی سر و سامان بگیرد بعد بروید.» اگر میخواستیم به این تحذیرها و تهدیدها توجه کنیم باید سالها صبر میکردیم. این اصل کلی هر سفری است، که اگر به اما و اگرها توجه کنی هیچوقت به آن سفر نمیروی. با توکل به خدا عزم را برای سفر، جزم کردیم؛ سفری چهار نفره و ۱۲ روزه (۱۷ تا ۲۸ آذر ۱۳۸۵). من، مهدی خالقی مستندساز و برادران قدسی؛ یاسر خبرنگار رادیو بود و عابس در مشهد کتابفروشی داشت. من و یاسر از تهران ویزا گرفتیم و مهدی و عابس از کنسولگری افغانستان در مشهد. من و یاسر با قطار عازم مشهد شدیم.
پیشامد است و پیش میآید
آفتاب، تازه داشت در کوچه پسکوچههای شهر پخش میشد که در ایستگاه راه آهن مشهد پیاده شدیم. بچهها منتظرمان بودند. نیاز به گشتن نبود؛ تاکسیها صدا میزدند: دوغارون، دوغارون. ماشین گرفتیم و راه افتادیم. ساعت ۹ و نیم در گمرک دوغارون پیاده شدیم. هوا نسبتاً سرد بود و زمین از باران دیروز و دیشب گل آلود. جمعه ۱۸ آذر است و مرز و گمرک خلوتتر به نظر میرسد. باید از لابهلای تریلیها و کامیونهای پر از بار ترانزیتی رد میشدیم تا به ساختمان اداری گمرک برسیم. جلوی ساختمان، عابس به یکباره گفت: پاسپورتم نیست. درجا متوقف شدیم. یعنی چی نیست؟ هرچه میگردم نیست. کمکش کردیم و همهٔ وسایل و جیبهای ساکش را یکبار دیگر گشتیم؛ نبود که نبود. فکرکردیم جایی افتاده و گم شده است. عابس گفت: شاید در خانه جا گذاشته باشم. زنگ زد. پاسپورتش را موقع بیرون آمدن، روی جا کفشی جا گذاشته بود. بعد از مشورت، قرار شد ما همین جا بمانیم و او برای آوردن پاسپورتش برگردد. هوا برای بیرون منتظر ماندن سرد بود. بعد از کمی پرس و جو، نمازخانه گمرک را پیدا کردیم. اتاق کوچکی که فقط تکهای موکت داشت. کف زمین خیلی سرد بود اما چارهای نبود. کاپشنها را پهن کردیم و دراز کشیدیم. رفت و برگشت عابس تا ظهر طول کشید. نماز ظهر را این طرف مرز و در همان نمازخانه خواندیم و رفتیم به سمت مرز.
“مرز” چیست؟
"مرز" واقعا چیست؟ تا حالا که به صورت عینی برای خودم پیش نیامده بود بهش فکر نکرده بودم. "مرز" هم از آن چیزهایی که تعریف و فهمش هم خیلی ساده است و خیلی سخت. "مرز" به ظاهر خطی اعتباری و نامرئی است که در جایی کشیده میشود و جاهایی و چیزهایی را از هم جدا میکند. فهمیدن این جمله ظاهراً نباید زیاد سخت باشد اما همه چیز تازه از این به بعد آغاز میشود. این خط نامرئی چرا کشیده میشود؟ کی کشیده میشود؟ چه کسی آنرا میکشد؟ چرا میکشد؟ چرا اصلاً اعتباری و به عبارتی نامرئی است؟ این خطها بر چه اساسی کشیده میشود؟ بعد از این خطکشیها چه رخ میدهد؟ و دهها سوال دیگر. اینهاست که فهم آن مسئلهٔ به ظاهر ساده را خیلی سخت میکند. پاسخ این سوالها باشد برای بعد و برای اهلش. هرچه که هست فعلاً این خط اعتباری یعنی "مرز" وجود دارد و ما باید از آن رد میشدیم که شدیم. تازه رد شدن از مرز هم مثل خودش هم میتواند خیلی راحت باشد و هم خیلی سخت. خوشبختانه فعلاً برای ما رد شدن از این خط اعتباری خیلی راحت بود؛ یک پایمان این طرف مرز بود و پای دیگر آن طرف. قدم بعدی را که برداشتیم از مرز رد شده بودیم؛ به همین راحتی. اما رد شدن از خطوط مرزی اعتباری که کم هم نیستند همیشه و برای همه به این راحتی نیست. ما و افغانستان سالها و قرنها "هم" تاریخ، "هم" دین، "هم" زبان، "هم" فرهنگ، "هم" ریشه، "هم" آیین، "هم"پیوند، "هم" زیست، "هم" سرشت، "هم" سرنوشت، "هم"سایه، "هم" اقلیم، "هم" چند و "هم" چون بودیم اما روزی نه چندان دور، غریبهای با شمشیرش خطی کشید و ما را از همدیگر جدا کرد. با همین خط، همهٔ آن "هم" ها از بین رفت. و ما خوب میدانیم که خطی که با شمشیر یا خنجر کشیده شود درد دارد و خون میکند و البته ردش بر روی بدن میماند. پیکری با همین خط شمشیر بیگانه به دو نیمه تقسیم شده بود؛ ایران و افغانستان. پرحرفی از پر دردی است... بگذریم.
عبور از مرز
تابلویی زنگزده و شکسته که رویش نوشته بود: جمهوری اسلامی افغانستان، پرچم افغانستان، چند پرچم آبی سازمان ملل و ساختمان تشریفات مرزی اولین چیزهایی بود که آن طرف مرز دیدیم. البته ساختمان که چه عرض کنم؛ یک چهار دیواری که دو در برای ورود و خروج داشت به اضافهٔ چند دکه برای چک کردن پاستورتها. مأمور بررسی پاسپورتها به عکس بچهها گیر داد. اشکالش این بود که عکسها قدیمی است و با قیافههایمان نمیخواند. کمی این طرف و آن طرف و معطل کرد. ما نگرفتیم و آقای خالقی فهمید. یواشکی گفت: احتمالاً پول میخواهد. از صف جدا شد و مأمور بیرون دکه را کشید کنار و رفتند بیرون ساختمان. ما هم خودمان را رساندیم. سر میزانش چانه میزدند. مزه دهانش ۲۰ هزار تومان بود اما به ۷ هزار تومان راضیاش کردیم. پول را دستی دادیم. گرفت و برای توجیه تخلفش با قیافه حق به جانب گفت: «خرجم زیاد است و بچگکانی دارم.» مشکل حل شد و پاسپورتها مهر خورد.
روی در و دیوار ساختمان، جملاتی دربارهٔ حمایت از مجاهدین نوشته شده بود. اما بیشتر از همه پوستری توجهمان را جلب کرد که روی شیشه دکه محل مهر کردن پاسپورتها نصب شده بود. عکس چند نفر از سران طالبان چاپ شده بود که ملاعمر، ایمن الظواهری، اسامه بن لادن و سیدسیف العادل را شناختم. اطلاعیه میگفت: این تروریستها را تحویل دهید و جایزه بگیرید. پوستر را به همدیگر نشان دادیم؛ پچ پچی کردیم و از جلو دکه رد شدیم. نخستین جایی بود که وجود طالبان را به صورت جدی حس کردیم. با همهٔ این حرفها، تشریفات خروج و ورود از مرز حدود بیست دقیقهای بیشتر طول نکشید. ساعت یک و بیست دقیقه، پاسپورتهایمان مهر خورد از مرز گذشتیم.
آقا حبیبالله
محوطهٔ مرزی سمت افغانستان، هیچ آسفالتی نداشت و پر از گل و شل بود. تا خودمان را به محل ایستگاه ماشینها و به قول آنها موتَرها، که کمی از مرز و ساختمان تشریفات فاصله داشت، رساندیم کل کفشهایمان گلی شد. نمیتوانستیم کیفهایمان را حتی برای استراحت، چند لحظه زمین بگذاریم. تا از ساختمان بیرون آمدیم بچههای قد و نیم قد زیادی _شاید بیش از ۱۰ نفر_ به طرفمان دویدند. دورهمان کردند و هرکس با شیوه و اطوار خودش سعی میکرد کیفهایمان را بگیرند و با چرخ دستی تا ایستگاه موترها ببرند. با کفشهای کهنه و زهوار در رفته وسط آن گل و لای، میدویدند و بالا و پایین میپریدند. کفشها، پاها و شلوارهای محلیشان تا زانو پر گل بود. برخیها حتی دو بال جلو و عقب لباسشان هم گلآلود شده بود اما چیزی که اصلاً به فکرش نبودند همین مسئله بود. چنان غافلگیر شده بودیم که نمیدانستیم کدامشان را انتخاب کنیم. کیفهایمان سنگین نبود اما نمیشد به آنها نه گفت. به زحمت، کیفها را روی دو چرخ که نمیدانستیم مال کدامشان است گذاشتیم. صاحبان این چرخها خوشحال از اینکه انتخاب شدهاند لبخندی به دوستانشان زدند و سریع راه افتادند. ساکها سبک بود و بچهها توی آن گل و شل میدویدند. گل و لای از زیر چرخها به اطراف میپاشید.
به ایستگاه رسیدیم. چند راننده به استقبالمان آمدند یا بهتر است بگویم دویدند. باز هم انتخاب برای ما سخت بود. وقتی فهمیدند جایی هم برای اقامت شب نداریم آقا حبیبالله را معرفی کردند؛ چون هتلها و اقامتگاههای هرات را میشناخت. جوانی بود حدود ۳۰ ساله. شال افغانیاش را روی دوش جابهجا کرد و با اشارهٔ دست، موترش را نشان داد. دو تا از کیفها را برداشت و راه افتاد و ما هم دنبالش راه افتادیم. موترش تویوتایی دست دوم، وارداتی از امارات و فرمانش هم در سمت راست بود. ۲۵ هزار تومان برای کرایه توافق کردیم و نشستیم. فاصلهٔ مرز تا هرات تقریباً برابر مشهد تا مرز است، حدود ۲۵۰ کیلومتر.
"اسلامقلعه" نزدیکترین آبادی با مرز بود و جاده از فاصلهٔ چند کیلومتری آن میگذشت. روستایی کوچک با خانههای گلی که برخی از آنها تخریب شده بود. آقا حبیبالله میگفت: اسم قبلی اش "کافرقلعه" بوده است. و اضافه و تأکید کرد: حواستان باشد آمریکاییها نزدیک این آبادی، پایگاه زدند. چیزی به غروب نمانده بود که آقا حبیبالله جلو هوتل (آنها اینگونه مینویسند) آریانا پیادهمان کرد. گفت: «آریانا بهترین، امنترین و مناسبتترین جا برای شماست.» ما هم قبول کردیم و پیاده شدیم.
فرار از شغال به گرگ خونخوار
در طول مسیر، ساکت نبودیم. بیشتر ما کنجکاوی و سوال میکردیم و آقا حبیبالله جواب میداد؛ از زندگی خودش، اوضاع و احوال کشور، کار و بارش و این چیزها. او هم مثل خیلی از همشهریهایش مزهٔ آوارگی و مهاجرت به ایران را چشیده بود. میگفت: «طالبان که داشت یکی یکی ولایتها را میگرفت من رفتم ایران و بعد از شکست و رفتن آنها دوباره برگشتم هرات.» از حضورش در ایران راضی بود و شهرهای مختلف را تجربه کرده بود از آستارا گرفته تا یزد و کرج. از کارش در ایران پرسیدیم. گفت: «در مهرشهر کرج در کارگاه کفش کار میکردم و صندل زنانه میزدیم. جفتی هزار تومان میفرختیم.» به مسافرکشیاش راضی و قانع بود. میگفت: «در افغانستان، پراید ۱ و نیم، زانتیا ۳ و نیم و ماکسیما ۵ میلیون تومان قیمت میخورد.» سوخت هم نسبت به ایران خیلی گرانتر بود مثلاً بنزین لیتری هزار و گازوئیل ۶۰۰ تا ۷۰۰ تومان. قیمت سوخت، مسئلهای تعیین کننده برای رانندههاست در خرید ماشینهای کم مصرف و حتی در مصرف آن. مثلاً از مرز تا شهر، آقا حبیبالله شوفاژش را روشن نکرد.
قبل از رسیدن به شهر، حرف جالبی زد و گفت: «آمریکا به ما خدمت نمیکند اما خدا سایهاش را کم نکند. اگر آمریکا نباشد طالبان دوباره برمیگردد. مردم اگر یک طالب در هرات ببینند چپه آویزانش میکنند. مردم آنها را میشناسند از قیافه و لهجهاش.» از این حرفش تا حدودی میشد فهمید که این مردم مظلوم از دست طالبان چه کشیدند که به حضور آمریکا راضی شدند. پذیرش حضور اجنبی یعنی فرار از دست شغال به گرگ خونخوار.
هوتل آریانا
نیم ساعتی طول کشید تا کارهای معمول پذیرش و استقرار در اتاقها انجام شود. تازه فهمیدیم رئیس این هتل یک جوان تهرانی است. صرفهجویی سوخت در هوتل هم مشهود بود مثلاً جلوی درهای ورودی را پلاستیک زده بودند که اصلاً در ایران من ندیدم و معمول نیست. کرایه اتاق یک تختهاش ۱۸ هزار تومان بود. ما هم برای صرفهجویی یک اتاق گرفتیم و گفتیم تخت نمیخواهیم و روی زمین میخوابیم. اتاق سرد سرد بود. شوفاژها را وقتی اتاق خالی بود خاموش میکردند؛ سوخت گران بود. کیفها و بار و بندیل را در اتاق گذاشتیم و زدیم بیرون. عجله داشتیم تا شب نشده قدمی در شهر بزنیم.
انفجار عقدههای در گلو مانده!
هوتل آریانا در یکی از خیابانهای مرکزی شهر واقع شده بود. بچهها پراکنده شدند تا هرکس، هرجا میخواهد برود. قرارمان هوتل بود و هوتل هم که مشخص بود و گمش نمیکردیم. من بهخاطر سابقه کاریم خود به خود به سمت مغازههای فرهنگی کشیده میشدم. نوارها و نوار فروشیها بیشترین حجم و تعداد را در بین محصولات فرهنگی داشتند. در همین فاصله چند صد متری که قدم زدم به دست کم ۵ - ۶ مغازه نوار فروشی سر زدم. این مغازهها نشانهٔ خوبی بود که بفهمی نبض و فضای موسیقی افغانستان در قبضهٔ سه گروه اصلی بود: هندی، ایرانی و افغانی. حجم دو گروه اول خیلی بیشتر بود. قفسهها تا سقف از کاستهای خوانندگان هندی و لوس آنجلسی انباشته بود، با عکس و تشکیلات مفصل. بازار دست اندی، گوگوش، لیلا، شکیلا، حمیرا و هایده بود. از خوانندههای سنتی ایران مثل شجریان و ناظری و سراج خبری نبود. از دو سه تا از مشتریها و مغازهدارها هم پرسیدم، چیزی نداشتند و نمیشناختند.
در بین هنرپیشههای ایرانی هم عکسهای هدیه تهرانی و حمید گودرزی بیشتر به چشمم خورد. البته فیلمها و هنرپیشههای هندی هم که در مغازهها غوغا میکرد. این وضع، نشان از یک انفجار میداد انفجار عقدههای فروخورده و در گلومانده. افغانستان یک دورهٔ سختگیری، تفریط و بگیر و ببند طالبان را در زمینههای فرهنگی - هنری پشت سر گذاشته بود و حالا که از این بندها رها شده بود، داشت افراط میکرد. افغانستان همانطور که چند سال، طعم تلخ بگیر و ببند را چشیده بود میخواست، مزهٔ گس رهایی را هم بچشد. به هر حال از این نوارفروشیها چند کاست از موسیقیهای سنتی افغانستان خریدیم چون جای دیگر پیدا نمیشد مثل آثار استاد سرآهنگ.
هرات، شهر بی چراغ
تا راسته خیابان را رفتم و از آن سمت برگشتم، شد ساعت ۶ غروب. حواسم نبود و از صدای اذان متوجه شدم. تاریکی اندک اندک به همه جا نفوذ میکرد و مغازهها یکی یکی بسته میشد. چند دقیقه بعد، چنان ظلمتی بر شهر حاکم شد که دست، راه دهان را گم میکرد. شهر با اذان صبح بیدار میشود و با اذان مغرب میخوابد؛ همه فعالیتش از اذان است تا اذان. نانواییِ سر کوچه، جزو آخرین مغازههایی بود که داشت بسته میشد. یک نان خریدیم به ۴ افغانی (۸۰ تومان)؛ نان کلفت و شبیه بربری اما گرد. غیر از تک چراغهایی که اینجا و آنجا دیده میشد خیابانها هیچ تیر برق و چراغی نداشت. تمام روشنایی خیابانها از برق مغازهها بود و با پایین کشیدن کرکرهها هرات به شهر ظلمانی ارواح تبدیل شد. با تعطیلی شهر، مردم هم به خانهها روانه شدند و من هم روانه هوتل شدم. دیگر جایی برای شهرگردی نبود.
شبکهها
شب را به چرخیدن در شبکههای تلویزیونی مختلف گذراندیم از شبکههای داخلی افغانستان گرفته تا ماهواره. شاید بیش از ۵۰ شبکه مختلف را میگرفت. هر شش شبکه ایران را خیلی خوب میگرفت حتی شبکه ۵ (تهران). شبکههای داخلی (طلوع، آریانا، افغان tv و...) که چیزی نداشت؛ فیلمها و سریالهای هندی و آمریکایی همه را تسخیر کرده بودند. البته حضور آثار ایرانی هم در برخی شبکهها پررنگ بود. معدود برنامههای شبکههای داخلی هم کپیبرداری از خارجیها بود. شبکهٔ طلوع، شو هندی پخش میکرد و بلافاصله بعد از آن، برنامهٔ آموزشی برای حج داشت (نزدیک موسم حج بودیم). در بین شبکههای داخلی افغانستان، تنها طلوع کمی حجاب و ظاهر زنها در آن قابل تحملتر بود. شو هندی پخش میکرد اما سینه زنها را شطرنجی نشان میداد؛ مسخرهتر از این مگر ممکن است. عقدهگشایی بعد از چند سال حفقان طالبانی در تلویزیون هم مشهود بود. همهٔ شبکهها داشتند خودشان را میکشتند. از هول حلیم توی دیگ افتاده بودند. از بیبرنامگی و تناقضگویی کارشان به مسخرگی و مضحک بودن کشیده شده بود؛ مثل همین نمونه شبکه طلوع. خودشان هم نمیدانستند چه کنند و چه میکنند. شوها، فیلمها و سریالهای هندی و آمریکایی، تلویزیون را تسخیر کرده بودند. البته حضور سریالهای ایرانی هم پررنگ بود. یک شبکه، پشت سر هم فیلمفارسیهای قبل از انقلاب را پخش میکرد. بعد از یک ساعت شبکهگردی به همان bbc و ccn راضی شدیم که باز قابل تحملتر بودند.
از حجم انبوه تبلیغات در شبکهها دیوانه میشدی و بعد از چند دقیقه مجبورت میکرد شبکه را عوض کنی. شبکه طلوع حتی وسط اخبار هم تبلیغات پخش میکرد. دیوانهوار به طرف مصرفگرایی و مظاهر تجمل میتازند. این حجم انبوه تبلیغات اغوا کننده با روح و روان مردم فقیر و جنگزدهٔ افغانستان چه میکند... هنوز دو سه سال از حضور حامد کرزای نگذشته است.
له له زدن برای کتاب
شنبه بود و اول هفته. با آقای کاظمی رئیس دانشکده مهندسی هرات قرار داشتیم. قرار که نه، خودمان میخواستیم پیشش برویم. او برادر محمدکاظم کاظمی شاعر برجسته بود. همو معرفی و از ایران هماهنگ کرده بود که برویم ببینمش.
بعد از صبحانه از هتل زدیم بیرون. اولین چیزی که به چشم میآمد کثیفی کوچه و خیابان بود. زبالهها و آشغال همه جا پخش و پلا بود. اصلاً انگار شهرداری و جمعآوری زبالهای وجود نداشت. پیدا کردن دانشکده، سخت نبود. برخی از دانشجویان دختر تا در دانشکده با برقع میآمدند و همینکه پا را داخل میگذاشتند برقع را برمیداشتند. تازه معلوم میشد که موها بیرون است و بیشتر از یک دست به صورت و ظاهرشان کشیدهاند. این وضع را جلو در دانشکده به چشم دیدیم. نشان میداد که هنوز ترسی وجود دارد و برقع پوشیده به دلخواه و انتخاب نیست.
محوطهٔ دانشکده خاکی بود. آقای کاظمی را در دفتر ساده و محقرش پیدا کردیم. یک ساعتی گپ زدیم. بیشتر درددل میکرد از ارتباطات کم بین ایران و افغانستان. میگفت: «بیشتر کتابهای درسی ما ایرانی است. استادان و دانشجویان ما برای کتابهای علمی و دانشگاهی ایران له له میزنند اما پیدا نمیشود.»
خیلی گله داشت از اینکه ایران و افغانستان بیشترین اشتراکات را دارند اما متأسفانه ارتباطاتشان یا قطع و یا خیلی کم و اتفاقی است. مقایسه میکرد با پرکاری دیگر کشورها در افغانستان بعد از طالبان؛ از جمله ترکیه که هیچ اشتراکی با افغانستان ندارد. لیسه (دبیرستان) بین المللی افغان - ترک را مثال زد که چقدر امکانات دارد و بهش میرسند.
با این گلهها و درددلها حسابی شرمنده شدیم اما کاری از دستمان برنمیآمد. فقط درددلها را شنیدیم و قول دادیم هر طور شده منتقل کنیم (مثلاً از طریق نوشتن همین گزارش و سفرنامه) انشاءالله که گوش شنوایی پیدا شود.
یک کار جوانانهٔ تمیز
حوالی ظهر سری به دانشکده ارتباطات زدیم. مهمترین رشتهاش ژونالیسیم (روزنامه نگاری) بود و حدود ۱۰۰ دانشجو داشت. آنها هم مثل دانشجوهای ایرانی آینده شغلی مشخصی نداشتند و میگفتند: «هرجا بتوانیم مشغول میشویم؛ در شبکههای رادیویی تا تلویزیونی ملی، مطبوعات و یا خبرنگاری آزاد و اگر شانس بیاوریم در یکی از شبکههای خبری خارجی. کارمان با خداست.»
اتفاقی با گروه "رادیو جوان" در این دانشکده آشنا شدیم که از سال ۱۳۸۳ راه اندازی شده بود. چند نفر از دانشجویان همین دانشکده جمع شده و رادیویی راه اندازی کرده بودند. همه کارش را از فنی گرفته تا تولید برنامه و محتوا خودشان انجام میدادند. چیزی شبیه رادیو پیام ما بود. از ساعت ۱ تا ۷ عصر برنامه تولیدی داشتند و صبحها تکرار برنامه دیروز را پخش میکردند. هفت ساعت برنامهٔ عصر، شامل ارتباط زنده، گزارش از سطح شهر، گفتگوها و میزگردهای اجتماعی و دینی، اخبار سیاسی و ورزشی و مسابقه و سرگرمی بود. لابهلای برنامهها هم موسیقی و شعرخوانی پخش میشد؛ انواع موسیقی افغانی، ایرانی، لوس آنجلسی، سنتی و پاپ. میگفت: «تا یک سال پیش صدای زن پخش نمیکردیم، اگر پخش میکردیم اعتراض میشد. اما کم کم تغییرات شده و صدای زن هم از ما درخواست میکنند و از اوایل امسال پخش میکنیم. الان دیگر اعتراضی نیست چون شبکههای تلویزیون صبح تا شب دارند استفاده میکنند. دیگر حساسیتهای قبلی از بین رفته است.» در برنامههای تولیدی هم از استادان دانشگاه یا خارج از دانشگاه استفاده میکردند.
با هم به استودیوی "رادیو جوان" رفتیم. استودیو که میگویم یعنی دو اتاقک کاهگلی با یک میز صدا، یک میز گرد برای اجرا و گفتگوها و میزگردها، دو تا میکروفن و یک کامپیوتر ساده. میگفت: «دانشجویان سال اول و دوم ژونالیسم برنامههای ضبطی تولید میکنند و دانشجویان سال سوم و چهارم، اجراهای زنده را دارند.» قبل از اذان ظهر، ترانه "یا مولا دلم تنگ اومده، شیشه دلم ای خدا زیر سنگ اومده را" را گذاشتند.
ظهر شد اول اذان پخش کرد و بعد هم ده دقیقه مناجاتی زیبا، میگفت: «مشابه این رادیو در شهرهای دیگر هم مثل کابل، مزار شریف و خوست وجود دارد که توسط دانشجویان دانشگاههای همان شهرها اداره میشود.»
عجب تجربهٔ جالبی بود قابل توجه مسئولان محترم صدا وسیمای جمهوری اسلامی و دیگر دانشکدهها و نهادهای آموزشی داخلی که سالانه صدها دانشجویی تئوریزده و بیتجربه را به جامعه تحویل میدهند اما دریغ از یک ساعت کارعملی و تجربی.
گپی هم با یکی از اساتید ژونالیسم دانشگاه هرات زدیم در محل کارش که اتاق فرسوده و رنگ و رو رفتهای بود. خودش از فارغ التحصیلان دوره اول رشته ژونالیسم بود که خوش شانس بوده و همانجا استخدام شده بود وگرنه فارغ التحصیلان دورههای بعدی مشکل شغل داشتند.
حقوقش در رتبهٔ "مربی" ۲۵۰۰ افغانی بود و میگفت: «حقوقمان در رتبهٔ استادیاری ۱۰۰۰۰ افغانی – حدود ۲۰۰ هزار تومان – است.»
اما چه دل پری از عدم ارتباط با ایران داشت، میگفت: «ارتباط ما با اساتید و دانشگاههای ایران تقریباً قطع است. ما اینجا اساتیدی از هند، آلمان و کانادا داریم که برای تدریس میآیند و رفت و آمد دارند اما از اساتید ایرانی هیچ کسی نیامده. چون زبانمان مشترک است اکثر منابع ما ایرانی است اما این کتابها را به سختی و با تلاش زیاد فردی بهدست میآوریم مثلاً اگر کسی از اقوام به ایران مسافرت کند میگوییم کتابها را بخرند و بیاورند. ایران خیلی بیشتر از اینها میتواند به دانشگاه ما کمک کند.»
راستهٔ کتابفروشیها
به راستهٔ کتابفروشیهای هرات که نزدیک هتل محل اقامتمان بود سری زدیم، راستهٔ انقلاب راتصور کنید، منتها محدودتر. حدود ۷۰- ۸۰ درصد کتابها ایرانی بود یعنی منتشر شده در ایران. حتی بعضاً آخرین چاپهای این آثار در اینجا پیدا میشد مثل آخرین چاپ کتابهای جلال آل احمد و دیگر آثار دانشگاهی، ادبی، فلسفی و حتی سیاسی (البته کمتر). آثار مذهبی هم همه چاپ شده در قم بود. و چقدر آثار دکتر سروش چشمگیر بود. حوزه ادبیات و مذهبی حجم بالایی از قفسهها را پر کرده بود.
الفقر و ما ادرئک ما الفقر
راستش اینجا دیگر لازم نیست دنبال فقر بگردید و یا در خیابان راه بیفتید تا فقیری ببینید؛ همچنین مجبور نیستید زحمت جنوب شهر رفتن را برخودتان هموار سازید. اینجا فقر از در و دیوار شهر میبارد همهٔ مردمی که از کنارتان میگذرند فقیرند. از بچههایی که در گمرک بهجای مدرسه رفتن میان گل و شل این ور و آن ور میروند و دعوا میکنند که بارمسافری را ببرند و پولی بگیرند تا آن مأمور انتظامی گمرک که به بهانهای پول میگیرد تا چرخ زندگیاش بچرخد و تا دسته دسته دستفروشهایی که شال سنتیشان را از سرما دور خود پیچیده و کنار خیابانها منتظر مشتری فقیرتر از خود نشستهاند و تا ... و چه فقر زمخت و عریانی است که بدجوری آدم را اذیت میکند.
ممد نبودی ببینی!
این را با گوشهای خودم چند بار شنیدم که کارگر جوان افغانی زیر لب «ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته» را زمزمه کرد. جالب اینکه یکی از راننده تاکسیهایی هم که امروز سوار شدیم نوار کویتی پور گذاشته بود اسمش سید مهدی بود و سابقهٔ سفر به ایران داشت.
دیدنیهای روز اول
درگشتهای پیاده و سوارهای که در شهر داشتیم لیسه (دبیرستان) بین المللی افغان _ ترک را دیدیم همان که مهندس کاظمی میگفت، و کنسولگری جمهوری اسلامی ایران را که بسته بود اما ۱۰- ۲۰ نفری جلوش پرسه میزدند. پرسیدم، گفتند دو روز قبل مردم حمله کرده و شیشههای کنسولگری را شکستهاند، مردم ویزا برای سفر به ایران میخواستهاند اما کنسولگری نمیداده و یا خیلی اذیت کرده و سر میدوانده و مغازههایی که قفسههایشان تا سقف - بدون اغراق - پربود از نوارهای خوانندههای لوس آنجلسی و فیلمها و سیدیهای ایرانی و خارجی از همه رقم و همه رنگ. سطل آشغالهای بزرگ آلومینیومی که پرچم ایتالیا روش کشیده شده و زیرش نوشته بود " تحفه ایتالیا به شهرداری هرات "، از پرس و جوها و گفتگوها فهمیده بودیم که در هرات بیشتر ایتالیاتیها مستقرند، خوب این هم تحفهٔ نطنزشان که نشانه واضحی بود برحضورشان. چقدر تبلیغ موبایل "روشن" زیاد بود و در و دیوار شهر را گرفته بود، تبلیغ تلویزیونی اش هم این بود:
"روشن / نزدیک شدن"، تازه فهمیدیم موبایل روشن و شبکه طلوع هر دو از یک نفراست، از آقاخان که رئیس فرقهٔ اسماعیلیه است و مقیم کاناداست.
و اینکه هرات پر بود از سهچرخههای قرمزرنگ چینی که بار و مسافر جابهجا میکردند و این بهخاطر تجاری بودن شهر هرات بود. چه بازار شلوغی داشت هرات، بیشتر شبیه بازارهای هفتگی خودمان بود؛ همه چیز پیدا میشد از شیر مرغ تاجان آدمیزاد، سبزی کیلویی ۲۰ افغانی حدود ۴۰۰ تومان، پرتغال ۲۰ افغانی، برقع جنس کرپ ۳۰۰۰ تومان بچهگانهاش ۲۰۰۰ تومان، در ضمن همهٔ برقعهای هرات آبی بود، فقط یک مورد برقع سفید دیدیم. اتوبوسهای زهوار در رفتهای که هدیه پاکستان بود و سینمایی که ندیدیم گفتند خرابش کرده و مغازه ساختهاند.
دانشگاه هرات، بهترین دانشگاه افغانستان؟
به دانشگاه هرات هم رفتیم. دانشگاه هرات ۱۱ دانشکده داشت و حدود ۴۵۰۰ دانشجو داشت. در کلِ دانشگاه، یک نفر مدرک دکترا داشت که آن هم دکترای شیمی از باکوی آذربایجان گرفته بود و چند نفر فوق لیسانس که اکثراً از ایران گرفته بودند بقیه هم لیسانس داشتند. دانشگاه هرات بهعنوان بهترین دانشگاه در بین ۱۷ دانشگاه افغانستان شناخته شده بود.
همین آقای محتسبزاده که دکترای شیمی داشت میگفت: «حقوق من ۲۵۰ دلار است و من بعد از طالبان آمدم دانشگاه، زمان طالبان تجارت میکردم که الان هم ادامه دارد و در کار دارو هستم که بیشتر هم با ایران کار میکنم.»
آقای رضازاده معاون اداری دانشکده که فوق لیسانس الهیات (از مرکز جهانی علوم اسلامی قم داشت) دربارهٔ ارتباطات با ایران میگفت: «تعاملات ما با ایران به چند شکل است:
۱. تبادل استاد دوطرفه
۲. برگزاری دورههای فوق لیسانس برای اساتید افغانی در ایران
۳. پذیرش بورسیه حدود ۲۰۰ نفر در سال از طرف ایران
۴. بازدیدهای دوطرفه
توافقهایی هم صورت گرفته و حتی بانک جهانی موافقت کرده که اگر اساتید ایرانی برای تدریس و کارهای آموزشی به هرات بیایند بودجهاش را تأمین کند. با توجه به اینکه ۷۰- ۸۰ درصد منابع ما منابع ایرانی است، در زمینهٔ کتاب و منابع مشکل داریم؛ وزارت علوم ایران کمکهایی کرده است و حتی توافق شده منابع تخصصی دانشکدهٔ ما را تأمین کنند.»
در اینجا بیشتر تعاملات با هند وایران است اما دانشجویان به ایران تمایل بیشتری دارند چون هم زبان مشترک است و هم بورسیه ایران ارزانتر از هند است.
این توافقات انجام شده _ولی همه حرفش درهمین ما بود_ اما همه اینها به خاطر کوتاهیها، کمکاریها بروکراسیهای اداری و عدم پیگیریهای هردو طرف فراموش شده و کمتر عملی میشود. گاهی وقتها هم برخی تحولات سیاسی بیتأثیر نیست.
وبالاخره اینکه موقع ورود به دانشگاه متوجه نشدیم اما موقع خروج دیدیم که دو نفربر از نیروهای آیساف به فاصله ۵۰ متری در دانشگاه به نگهبانی ایستادهاند در هر نفربر دونفر از ایتالیاییها بودند.
زمستانخوانی پروین
دکتر محتسبزاده میگفت: «از زمانی که من بچه بودم دیوان پروین یکی از بهترین دیوانهایی بود که درزمستانخوانیهای مردم افغانستان رواج داشت، در خانهٔ ما از قدیم اشعار پروین را میخواندند. حتی الان هم کم و بیش این مراسمها هست.» مراسم زمستانخوانی دیوان پروین را عیناً یکی از کتابفروشها هم گفت.
مدرسهٔ القرآن
مدرسهٔ القرآن، مدرسهٔ کوچکی بود که به بچهها قرآن و احکام آموزشی میداد؛ و در این فاصلهٔ کوتاه _ از سال ۸۰ شروع کرده بودند _ چقدر توانسته بودند مؤثر باشند. خانم علیزاده مدیر مدرسه میگفت: «ما تا حالا ۲۰۰ نفر مربی تربیت کردهایم و در ولایتهای مزار شریف و بادغیس هم شعبه زدهایم و خانوادهها نیز خیلی استقبال میکنند چون این مدرسه _بهویژه زمان طالبان که همه آموزشگاهها بسته شد_ تنها جایی بود که قرآن، احکام و مسائل دینی را به بچهها آموزش میداد.»
خانم علیزاده همچنین تأکیدکرد: «مدرسهٔ ما کاملاً خصوصی است و از طریق شهریه بچهها وکمکهای مردمی اداره میشود. ما هم دانش آموزان شیعه داریم وهم سنی، برایمان فرقی ندارند همه را قبول میکنیم. در آموزش احکام، همه در گروه براساس روش خودشان آموزش میبینند. حتی مسابقات قرآنی هم داریم که منبع ما کتابهای تفسیری آقای قرائتی است. از ایران فقط گاهی کسانی که به ایران مسافرت میکنند کتابهایی برایمان میآورند. بچههایی هم که وضع مالی خوبی ندارند رایگان قبول میکنیم.»
میگفت: «مدرسهٔ ما شاید تنها مدرسهای بود که بسته نشد چون قرآن به بچهها آموزش میدادیم حتی یکی دو بار سرزده آمدند اما نتوانستند گزکی بگیرند.»
درضمن نگهبان مدرسه پیرمرد ۵۰- ۴۵ سالهای بود که با اسلحه جلوی در ایستاده بود. خودش زخم چند جنگ را برتن داشت که یکی دو تا را نشانمان داد.
نقبی به دوران طالبان
از دیدهها و شنیدهها همین قدر دستگیرمان شد که مراکز علمی، آموزشی و فرهنگی بیشترین خسارات وخرابیها را در دوران سیاه طالبان دیده بودند. در دوران طالبان تمام مدارس و دانشگاهها _بهویژه مراکز دخترانه_ بسته میشدند. دکتر محتسبزاده استاد دانشگاه هرات میگفت: «عکاسی در شهر هرات بسته شده وکسی حق نداشت عکس بگیرد حتی عکسها را در دانشگاه شکسته و پاره کرده بودند. آب دانشکده فیزیک را قطع کرده بودند میگفتند اینجا فیزیک تدریس میشود و فیزیک از علوم طبیعی است و علوم طبیعی کفر است و فلان است. تمام آثار این هوا، خود من هم اینقدر ریش گذاشته بودم.»
خانم علیزاده هم خاطرهای برایمان گفت: