مرگ جاوید
نویسنده: مجید دهقان نصیری
نشرسرای خودنویس
مرگ جاوید
نویسنده: مجید دهقان نصیری
نشرسرای خودنویس
از من به تو نصیحت فرزندم، هیچوقت عاشق نشو. چون عشق میتواند سرآغاز وحشتناکترین مرگها باشد. این را من خیلی دیر فهمیدم. مدتها بعد از آنکه عاشق شدم. داستانش طولانی است اما من برای همه کس تعریف نمیکنم چون فقط آنهایی که درد عشق کشیدند حرف یک مرده جاوید را میفهمند. تو درد عشق کشیدهای؟ اگر نکشیدی، همینجا مرا رها کن و برو. داستان من به درد تو نمیخورد. اما اگر در فراز و فرود زندگیات آتش عشق برای لحظهای هم تو را لمس کرده، بنشین و آنرا گوش کن چون درد مشترکی داریم. گوش کن تا بفهمی این عشق بود که مرا به دیدار نگهبان سرهای بریده برد، این عشق بود که مرا به دِیر زندهکننده مردگان برد و این عشق بود که معشوقم را از من گرفت.
عشق همان طلسمی بود که پیشگوی پیر در موردش گفته
«عاشق است، کُشته
عاشق است، کُشنده
عاشق است، بَرنده
آغاز و آشکار، پایان و پنهان، عشق است»
زمانی بود که فکر میکردم آدم خوششانسی هستم. کوچکترین پسر یک تاجری بزرگ بودم. پدرم از زمانی که به سن رشد رسیده بودم، مرا همراه خودش به سفرهای تجاری میبرد. از چین تا قاهره و از بلغار تا زنگبار را با او زیر پا گذاشته بودم. در آخرین سفرش تصمیم داشتیم از آستاراخان به عراق برویم و از آنجا قصد تشرف به مکه را داشتیم. پدرم میخواست بعد از این سفر، به اصفهان برود و در تجارتخانهٔ خود بنشیند و سفر و تجارت را به من و برادرانم واگذار کند. او چون عجله داشت که برای آخرین بار به مناسک حج برسد، تصمیم گرفت خطر کند و فاصله شمال تا جنوب دریای سیاه را با کشتی طی کند.
اما در میانه راه یک کشتی بزرگ جنگی عثمانی که مجسمهای از دو شیر غران در پیشانی خود داشت، راه بر ما بست و جنگ نابرابری آغاز شد. در همان حملهٔ اول، گلوله توپی دکل کشتی را شکست و پدرم را از پای درآورد و گلولهای دیگر مرا به دریا پرت کرد. طالع شومم آن بود که زنده بمانم. برای همین بهروی تکه درهم شکستهای از عرشه افتادم که جان مرا نجات داد و بدن بیهوش و پارهپارهام را به ساحل رساند. اگر قدری زودتر یا دیرتر به آن ساحل میرسیدیم بدون شک مرده بودم، اما درست در زمان عبور کاروان مرادخان مسفروش به ساحل افتادم. بدن بیهوش مرا کاروانیان پیش او بردند و او که بارها مرا در معیت پدرم دیده بود، فوراً مرا شناخت و دستور داد مرا در کنار مسهایش در گاری سوار کنند و از ترس حمله عثمانیان فوری به حرکت درآمد. من از آن سفر طولانی چیزی به یاد ندارم. شاید هر کس دیگری بود در طی این مسافت دراز میمرد. اما تقدیر شیطانیم مرا به جایی برد که عشق مقرر کرده بود.
حکیمان و طبیبان زیادی در طول مسیر مرا مداوا کردند. اما سی و هشت روز بعد تقریباً جنازه من به اردبیل رسید. مرادخان ناامیدانه پرستاری مرا که بیهوش بودم، به زن و دخترش سپرد و نامهای نیز به اصفهان فرستاد و احوال مرا به برادرانم اطلاع داد.
در روز چهلم آن جنگ دریایی وقتی چشم باز کردم، به جای دژخیمان عثمانی، چهرهٔ زیبای چیچک دختر مرادخان را دیدم و قلاب عشق او، مرا از دریای نیستی بیرون کشید.
هرچند طبیبان ماهری که به بالای سرم میآمدند، بعید میدانستند من از آن جراحات سخت، جان سالم به در ببرم. اما مراقبت تماموقت چیچک و دیدن صورت زیبا و خندههای زیباتر او، بهترین درمان برای آن زخمهای شمشیر و ترکش توپ بود هر چند خود، روز به روز زخم عشقم را عمیقتر میکرد.
کمکم حال من خوب شد و میتوانستم روی پای خودم بایستم. برادرانم پانصد دینار طلا برایم فرستادند تا خودم را به اصفهان برسانم. اما دو چیز مانع من میشد، نخست عشق ناگفتهام به چیچک و دوم کینهام از کشندگان پدرم.
عشقم به چیچک را نمیتوانستم ابراز کنم، از پدرش که بزرگوارانه من را نجات داده بود، شرم داشتم. اما اشارات کوچک چیچک این امید را به من میداد که این عشق یکطرفه نیست.
ولی راز دل ما دو عاشق خاموش از چشم مادرش دور نماند. روزی چیچک را به بهانهای از خانه بیرون فرستاد و خودش به اتاق من آمد و ابتدای با حیله راز دل من را دانست و بعد راز دهشتناک او را با من در میان گذاشت.
بعد از شکست سپاه ایران در جنگ چالدران، هنگامی که سپاه عثمانی شهر تبریز را فتح کرده بود. سلطان سلیم عثمانی از بیم قحطی، به فکر ایجاد پایگاهی مردمی برای سربازان خونریزش در آن شهر میفتد تا به این وسیله از بار تهیه آذوقه خلاص شود. او دختران جوان شهر را مجبور به ازدواج با سرداران و سپاهیانش میکند.
مرادخان که در آن زمان مقیم تبریز بود، علیرغم میلش بالاخره مجبور میشود دخترش را به عقد یکی از سرداران سپاه به نام اسدبیگ دربیاورد. اما از بختخوش او، در همان روز عقد، سلطان دستور حرکت به سمت عراق را میدهد و اسدبیگ مجبور میشود از مجلس عروسی پا در رکاب کرده تا بتواند خود را به سلطان برساند. اما قول میدهد برای تصرف دختر بازگردد.
این خبر مثل آب سردی بود که بر من ریختند. ناگهان زمین و زمان برایم تاریک و تنگ شد. شرافتم قبول نمیکرد که در حق مرادخان خیانت کنم و یا به دنبال دختری باشم که شوهر عقد کرده داشته است. از طرفی دلم طاقت نمیآورد که چیچک را در چنگ سردار خونریز عثمانی ببینم. از آن روز هرگاه به چیچک نگاه میکردم، دلم آشوب میشد.
کارم شده بود اشک و آه. چیچک که نمیدانست مادرش آن راز را به من گفته، سعی میکرد مرا آرام کند. اما من نه میتوانستم دیگر به چشم او نگاه کنم و نه میتوانستم درددل خود را بیان کنم. همینقدر که کمی بهتر شدم و توانستم سوار اسب بشوم. شبانه و بدون خداحافظی اسبی برداشتم و خانه آنها را به قصد رفتن به اردوی شاه اسماعیل ترک کردم. نامهای برای مرادخان مسفروش نوشتم و از او بابت مهماننوازیش تشکر کردم و از اینکه دزدانه اسب او را برداشته و رفتهام عذر خواستم و مبلغی بابت بهای اسب و هزینه پرستاری برای او گذاشتم و نوشتم قصد دارم به کسوت سپاهیان صفوی در بیایم تا شاید بتوانم در جنگ اسدبیگ را پیدا کرده و بکشم و او و دخترش را از زیر بار تعهد آزاد کنم. نامهای هم به چیچک نوشتم و در آن عشق خودم را اظهار کردم و گفتم به جنگ میروم شاید که برای همیشه به بدبختیمان پایان دهم.
در تبریز به دیدن حسن قمی رفتم که از تجار سرشناس و آشنایان پدرم بود و ماجرای کشته شدن پدرم را به او گفتم. او فوراً سرمایهای که از پدرم نزدش بود را پیش کشید و گفت هر وقت بخواهم میتوانم آنرا درخواست کنم و حتی پیشنهاد شراکت در کاروان جدیدش را به من داد و در نهایت پرسید که میخواهم چه کار بکنم.
وقتی داستان خودم را کامل برای او گفتم و تصمیم خودم برای پیوستن به لشکر شاه را بیان کردم، او بسیار سعی کرد مرا از تصمیمم منصرف کند. اما در نهایت وقتی نتوانست، اسب و زره و شمشیری عالی برای من از بازار خریداری کرد و مرا به نزد شاه برد. شاه در آن زمان در اردوی لشکرش بیرون شهر زندگی میکرد، وقتی مرا پیش او بردند در حال مشق شمشیر بود. پس از شنیدن شرح ماجرای من از زبان حسن، از من خواست شمشیری به دست بگیرم و با او تمرین کنم.
به لطف پدرم که همیشه معتقد بود، تاجر خود باید بهترین مدافع مالالتجارهاش باشد و از کودکی همواره ما را به مشق شمشیر و تیراندازی وادار میکرد. مهارت کافی در جنگ شمشیر داشتم.
چند دوری با شاه تمرین کردیم، ابتدا از شوکت شاه و قزلباشانی که اطراف ایستاده بودند، میترسیدم و پیدرپی شکست میخوردم. اما خیلی زود بر خودم مسلط شدم با خودم فکر کردم که اگر روزی با اسدبیگ روبهرو شوم، آیا اینطور مبارزه خواهم کرد؟ برای لحظهای اسدبیگ مجهول را به جای شاه اسماعیل گذاشتم و با چند ضرب همانطور که از استاد رزمم یاد گرفته بودم، شمشیر را از دست او خارج کردم.
شاه از تمرین من خوشش آمد و گفت سرداران قزلباش با قدرت و شجاعت مبارزه میکنند، اما تو مثل سرداران اصفهانی با مکر و حیله مبارزه میکنی. بعد مرا به وکیلش سپرد و گفت ترتیب بدهد که در هنگام ناهار حضور داشته باشم.
افتخار بزرگی بود که پذیرفتم اما شاد نشدم. در عرض این چند روزی که از راز چیچک باخبر شده بودم درونم پوسیده بود و شادی نمیتوانستم در آن رخنه کند. شاه نیز چون من بود. چهرهاش روشن ولی غمگین بود. پرچم سیاهی که بر بالای چادرش زده بود، نشان میداد هنوز در عزای شهدای چالدوران است و یاد همسرانش که به اسارات به دربار عثمانی رفتند از خاطرش دور نشده است.
هنگام ناهار در پایین چادر شاه مکانی برای من در نظر گرفته بودند. سرداران و وکلای که آنروز به ناهار دعوت شده بودند، یکی یکی ظاهر میشدند و همانطور که بر جای خود مینشستند، نیمنگاهی هم به من میکردند. پس از خوردن ناهار، شاه خودش داستان من را برای آنها تعریف کرد و در نهایت پرسید آیا کسی میتواند کاری برای من بکند؟
غلامعلی روملو مردی ریز نقش بود که بعد فهمیدم رییس جاسوسان و عیاران شاه است. او از جای خودش بلند شد و گفت با توجه به اطلاعاتی که از جاسوسانش تا بهحال شنیده است، تنها اسدبیگی که میشناسد و با مشخصات گفته شده مطابق دارد، سرداری است پیر از همرزمان سلطان محمد پدربزرگ سلطان سلیم که به تازگی به دلیل کهولت سن از خدمت لشکری معاف و سردسته نگهبانان یکی از دروازههای شهر قسطنطنیه شده است. و از شاه اجازه خواست که راهی برای رفع مشکل من پیدا کند و تا آن زمان مراقب من خواهد بود. شاه نیز من را به دست او سپرد و تأکید کرد باید هر چه زودتر این مسئله را حل کند.
بعد از ناهار غلامعلی من را به چادر خودش برد که در گوشهای از اردوگاه و دور از شلوغی و دید سایر افراد قرار داشت و از من پرسوجو کرد. وقتی فهمید که سواد دارم و به چندین زبان آشنا هستم خیلی خوشش آمد و گفت اگر در خدمتش باشم، خیلی زود ترقی خواهم کرد و من را به یکی از افسرانش به نام سرخرو عیارکش سپرد تا آموزش ببینم.
چند ماهی در اردو شاه آموزش جاسوسی و عیاری دیدم. در استفاده از شمشیر و کمان مهارت کافی داشتم و به جای آن خنجرپرانی، نوشتن به رمز با جوهر مخفی و کمی هم کار با باروت را یاد گرفتم.