اعترافات یک دائمالقصّه
نویسنده: محسن قاضیزاده
نشر صاد
اعترافات یک دائمالقصّه
نویسنده: محسن قاضیزاده
نشر صاد
ای یابنده!
چهبسا همین کتاب سفارش کَس دیگری، به نویسندهٔ دیگری باشد.
و کسانی که میفهمند، بسیار کم هستند.
شاید سفارش بعدی، نوشتن قصهٔ زندگی تو باشد؛ اگر از بازگشتکنندگان نباشی.
به پدر،
که صداقت را از او آموختم و صراحت را نیز.
انتشارات صاد این کتاب را ویراسته و برخی عبارتها و بسیاری از جملهبندیها و نیز رسمخط نگارنده را در آن دگرگون و رسمالخط خود را اعمال کرده است.
اینکه الان در امواج تنهایی زندگی میکنم، خواستهٔ ششسالهام است. صدای بالزدن مگسهای داخل آشپزخانه را میشنوم. نور و گرمای آفتاب بهاری افتاده روی شعلههای آبی گاز. ساعت چهار عصر است. قابلمهٔ تکنفرهٔ سرامیک را برمیدارم. قابلمهٔ زیادی ندارم که در انتخابش فکر کنم. با سایه که رفتیم برای خرید جهیزیه، از هر جنس یک کوه قابلمه خرید. میگفت: «همیشه دلم میخواست وقتی قابلمههایم را میچینم تا سقف آشپزخانهام بالا برود.»
روی، چدن، سرامیک.
میگفتم: «ما اوّل زندگی هستیم. مستأجریم. اینها وبال گردن میشوند؛ از این خانه به آن خانه.»
اینهم مثل همهٔ حرفهایی بود که در طولِ موج افکارش نبود که بشنود. قابلمهٔ تکنفرهٔ سرامیک را روی گاز میگذارم. ظرف غذا قبل از ریختن روغن باید داغ شود. مثل تنور نانوایی که وقتی داغ است نان را میچسبانند. یا سخنِ معروفِ: «قبل از غذاخوردن کمی نمک بخور تا معدهات گرم شود.»
گرما عامل خوبی برای چسبیدن است. چسبیدن نان به تنور، به معده. بین من و سایه گرما نبود. او از آتش بود و من از آب. آتش و آب را که روی هم بریزید گرما را از بین میبرد. رامی جنگیر به مادر سایه گفت: «بختشان به هم میآید. مثل آب و آتش میمانند. سایه گُر میگیرد، سعید سردش میکند.»
قابلمهٔ سرامیک دورقرمز، حرارتش زده بالا. این حرارت اصلاً مناسب برای ریختن روغن نیست. زیرش را خاموش میکنم. قابلمه را با دستگیره میگیرم. روی فضای آشپزخانه چرخی میدهم تا کمی سرد شود. آشپزخانه که میگویم یعنی همین گوشهٔ اتاقم که با یک نیمدیوار از اتاق جدا شده است. سهدرچهار متر. کَفَش با موزاییک سنگفرش شده است. قابلمهٔ کمیسردشده را روی گاز میگذارم. تهِ قابلمه را روغن حیوانی میریزم. بهاندازهای که ته و دورتادور قابلمه روغنی شود. به سایه میگفتم: «برایم مهم است که چه و چگونه بخورم، حتّی چگونهدرستشدنش هم.»
میخواهم غذایم با عشق درست شود. موقع درستکردن غذا به چیزهای خوب فکر کنم. متمرکز به آشپزی باشم، نه اینکه ذهنم هزار جای دیگر باشد؛ ولی او برایش مانتوی رنگ سال و بستن شالهایش با مدلهای جدید مهم بود. میگفتم ازبس هزینههایمان را صرف نخوردن کردهایم، بدنمان اینطور رنجور و بیمار شده. میگفت: «برای من مهم نیست چه بخورم. همینکه شکمم را ساکت کنم کافی است. من آب هم بخورم چاق میشوم. خنده هم بکنم باد میکنم.»
روغن که داغ شد، برنج قهوهایِ ازقبل خیسخورده را میریزم توی قابلمه. برنج را کمی با روغن داغشده تفت میدهم. اینجور بویش بهتر درمیآید. به همکارهایم میگفتم: «برای یک بار هم شده برنج قهوهای بخورید.»
ازبس تعریف میکردم دهانشان آب میافتاد. میگفتم: «برنج قهوهای را کته بپزید، آنهم با شوید خشکشدهٔ فراوان.»
بوی کته با شوید خشکشده کلّ ساختمان را گرفته. از بوی غذا مست میشوم. روزهایی که غذایی روی بار بود به سایه میگفتم: «بهبه! چه بووبَرنگی راه انداختهای.»
یا میگفتم: «بهبه بوی زندگی میآید.»
میگفتم: «سایه، روزهایی که غذا میپزی احساس میکنم زندهایم و زندگی مثل رودی در خانهمان جریان دارد. مخصوصاً وقتهایی که برای مینا کیک تخممرغی درست میکنی.»
کتهپلو با دوتا سفیدهٔ تخممرغ تابهای. باید سفیدهها در روغنِ داغ تهدیگی شود. سفره را پهن میکنم. یاد تنهاییهای زمان سایه میافتم. از صبح میرفت تا عصر، گاهی تا شب. گاهی ساعت پنج عصر غذا که میخوردم سایه از راه میرسید. لقمه در دهانم بود و لبخند خوشامدی روی لبم.
«باید هم حالت خوش باشد. با آرامش بنشینی غذا بخوری. هشتاد درصد از کارهای امروزم با ماشین حل میشد.»
صبح قبل از رفتن گفته بود امروز ماشین را میخواهم. یادم رفت بگذارم.
«من که همان صبح گفتم میخواهی ماشین را بیاورم.»
به این تنهاییهای بدون سایه عادت کرده بودم و آمدنهای با غُر و تشر و اعتراض. سفرهٔ طلایی را باز میکنم. سفرهای که بعد از جداییمان جزو اوّلین چیزهایی بود که خریدم. با سایه که بودیم سفره داشتیم و نداشتیم. مدام ظرفهای داغ را میگذاشت روی سفره و میسوزاندش و بیسفره میماندیم. نان به دست که میآمدم. توقع داشتم بیاید نانها را بگیرد، یکییکی کند، پهنشان کند، تا کند و بگذارد در جانانی. از جایش که بلند نمیشد هیچ، دربهدر دنبال سفره میگشتم. داد میزدم: «پس این سفره کو؟»
یک جواب تکراری: «گذاشتیم توی لیست خرید.»
میگفتم: «ایبابا! همین پریشب برای خرید سفره بازار رفتیم. بازهم مانتو، روسری و شال.»
میگفت: «سفرهٔ یکبارمصرف بردار.»
هر چیزی یکبارمصرفش خوب باشد، ولی سفرهٔ یکبارمصرف اصلاً خوب نیست. سفرهٔ زرد طلایی را باز میکنم. هیچ نانی دَرَش نیست. بینانی را به خشکشدن و کپکزدن ترجیح میدهم.
سفره را جمع میکنم و سر جایش داخل ناندانی میگذارم. میروم پشت میز مینشینم. میزی که خودم ساختهام. از چوبهای تختخوابی دونفره که همسایهها بیرون گذاشته بودند. میز تحریر داشتیم. یعنی میزِ سایه بود. میگفت: «تو هیچچیزی از خودت نداری.»
با ساختن میز مستقلشدن را آغاز کردم. میخواستم ثابت کنم که من از هیچ، همهچیز درمیآورم. فقط زمان لازم دارم. میگفت: «آخر تا کی؟ وقتیکه گیسهای من سفید و کمر تو خم شد؟»
میگفتم: «کشاورز هم که درخت گردو میکارد لااقل دهپانزده سال آب و کود میدهد تا به ثمر بنشیند.»
مستقلشدن به میز ختم نشد. کمد لباسهایمان را جدا کردم. ازبس لباسها را بههمریخته میکرد. جورابها، لِنگی بود و لِنگی نبود. فکر میکرد که فقط اوست که دلش میخواهد از هم جدا شویم. خیلی وقت بود که کوسِ جدایی میزدم؛ ولی او کاشتهای من را نمیدید. غذاخوردنهایمان که جدا بود. محل خوابیدنمان هم جدا.
صبحانه حلیم میخوردم. پنجششتا حلیمی را در سطح شهر رصد کرده بودم که صبحها حلیم داشتند. گاهی کلّهپاچه، گاهی سیرابی، گاهی دل و جگر.
صندلی سفید پلاستیکی را میکشم جلو، سمت میز خودساخته. میز خوبی شده. هشتاد سانت ارتفاعش است. زیر دستم هم یک کشو درآوردم. درست دو روز وقتم را گرفت. بعدازظهرها مشغول ساختش میشدم. ماه رمضان بود. قبل از افطار شروع میکردم تا نیمههای شب طول میکشید. سَرجمع یازده ساعت وقت گذاشتم تا شد این میزی که زیر پنجرهٔ اتاقم گذاشتهام.
ایدهای در سر دارم. کار اوّلیهاش را انجام میدهم. همهاش از یک درد شروع شد. مبتلا به درد پادشاهان شدهام. باید قصّه بشنوم تا آرام شوم. شبها وقتهایی که کنارم میخوابید میگفتم: «سایه جان! یک خواهش.»
لحنم ملتمسانه و کودکانه بود. مثل مینا که با زانو روی صندلی عقب میایستاد و آرام در گوشم میگفت: «بابا بستنی برایم میخری؟»
شبهای اوّل نمیدانست چه خواهشی دارم، یا فکر میکرد، ایبابا دوباره میخواهد. میگفت: «تو من را فقط برای غریزهٔ جنسیات میخواهی.»
قبلازاینکه بیشتر ذهنخوانی و قضاوتم کند، میگفتم: «میشود یک قصّه برایم بگویی؟»
هربار جواب میداد: «قصّه ندارم.»
میگفتم: «یک جمله بگو. همینکه بگویی "یکی بود یکی نبود" کافی است.»
قفل موبایلم را باز میکنم. هندزفری را در گوشم میگذارم. لپتاپ مشکیام را که نامش دریچه است، روشن میکنم. پوشهٔ صِپَص که گوشهٔ بالا سمت چپ قرار دارد را دابلکلیک میکنم. صپص، همان معنای سپس را میدهد. چون از آن سپسهای معمولی و همهجایی نیست، اینگونه نوشته شده است. وقتی در بنیاد ادبیِ صپص داستان آیندهات را بنویسی، یعنی دست به خلق آن زدهای و این خلق مثل دستوری اجراشده عمل میکند.
از داخل پوشه، فایل وُردِ "به یک همصحبت نیازمندم" را باز میکنم:
کامران دلتنگ که میشود، دلش هوای همصحبت میکند. کسی را میخواهد که وقت بگذراند. اگر کسی را برای گلزدن پیدا نکند کارت تلفن همگانی را وارد تلفن میکند. اتّفاقی شمارهٔ خانهای یا موبایلی را میگیرد. اگر پشت گوشی صدای دختر جوانی بیاید سر صحبت را باز میکند: «سلام. بهرام هستم. حالتون خوبه. چه خبر؟»
معمولاً دختر پشت خط سلام و احوالپرسی گرمی میکند و میپرسد: «با کی کار داشتید؟»
کامران پاسخ میدهد: «با فریده.»
دختر پشت خط وقتی متوجه میشود مزاحم است، گوشی را میگذارد.
پوشهٔ ضبطشدههای گوشی را باز میکنم. صحبتهای کامران را پخش میکنم. ازروی حرفهایش کلماتی را تایپ میکنم. صدای تایپ کلمات یاد حرف سایه میاندازدم: «نمیخواهم بنویسی. هروقت چیزی نوشتهای، زندگیام را ریختی روی داریه. گفتوگوهای روزانهمان را در دهان شخصیتهای داستانیات میگذاری. همین اعتراضم را هم در متنهایت میآوری.»
پاسخ میدادم: «تخیّل من از جهانی که در آن زندگی میکنم شکل میگیرد. اگر میخواهی نوشتههایم عوض شود و از خواندنشان لذّت ببری جهانم را دگرگون کن.»