آسودگی

تنیظیمات

 

آسودگی

نویسنده: محبوبه حاجیان‌نژاد

نشر صاد

کیست از شما که صد گوسفند داشته باشد و یکی از آنها گم شود و آن نود ونه را در صحرا نگذارد و از پی آن گمشده نرود...

انجیل

تقدیم «به مهدی زارع»

فصل ۱

اشتباه کرده بود. باید برمی‌گشت. باید برمی‌گشت تا هرگز نداند که بوی بلند شده از جنازه‌های متعفن متلاشی شده، راز کوچکی نیست که چند ساعت باران آن را بپوشاند و با خود به زیر خاک ببرد. نباید می‌ماند تا ببیند جز همان تعداد اندکی که با عینک سیاه به چشم و دستمال سفیدی جلوی دهان با فاصله از او ایستاده بودند، کسی در گورستان نیست. نباید سر برمی‌گرداند و آن‌ها را می‌دید که بی‌صبرانه انتظار آخرین مشت خاکی را می‌کشیدند که گورکن روی گور بریزد، بعد به رسم ادب چیزی زیر لب زمزمه و آنجا را ترک کنند، که بعد از رفتن آن‌ها، کسی آنجا نمی‌ماند و در تنهایی به کسی که زیر خاک بود فکر نمی‌کرد و اشک نمی‌ریخت. شنیده بود که طبع خاک سرد است اما نمی‌دانست آنقدر سرد که قبرستان را قندیل ببندد، که باران ببارد و در تنهایی تمام تنش را خیس کند. بعد از آن هوا ذره ذره پا توی دل تاریکی بگذارد و کسی نباشد که دیگران او را به زور از خاک جدا کنند و افتان و خیزان با خود به خانه ببرند.

باید می‌ترسید. سیاهی مبهوت و سرد قبرستان باید به بند بند تنش راه می‌کشید و صدای آواز مردگانی که شب‌ها روی گورهای خاکی‌شان چمباته می‌زدند، نفس‌هایش را بند می‌آورد... اما افسوس، دیگر دیر شده بود. حالا دیگر مرگ و تاریکی تنها فریب ساده‌لوحانه‌ای بود که مادری ناچار برای خواباندن کودک بی‌قرارش به آن پناه می‌برد. حالا دیگر مرگ آغوشی بود که او آرزو می‌کرد برای گریز از آنچه هزارها برابر ترسناک‌تر بود، به رویش باز شود.

برنگشته بود اما. تا ساعتی پس از تاریک شدن هوا و کمی بیشتر شاید، مانده بود. می‌دانست کسی به دنبالش نخواهد آمد، کسی دستش را دور شانه‌های او حلقه نخواهد کرد و تسلایش نخواهد داد. یک قطره اشک که بیرون بریزد و سوز درونش را تسلا دهد، حسرت بزرگی بود که به خواب هم نمی‌دید. کاش می‌توانست گریه کند. گریستن چقدر باشکوه می‌توانست باشد. باشکوه و هراس‌آور. یک قطره کوچک آب که از راه چشم بیرون می‌آمد می‌توانست چه چیزهای بزرگی را از درون آدم بیرون بریزد.

صنم زیر باران شانه‌هایش را قوز کرده بود و خودش را به خانه رسانده بود. چراغ زیرزمین روشن بود و صدای همهمهٔ بادی که خودش را توی باران انداخته بود، نمی‌گذاشت صداهایی را که از پشت در آن بلند می‌شد، بشنود. آبی که توی حیاط جمع شده بود، زیر قدم‌های شتابانش صدا می‌داد و روی لباس سیاه بلندش شتک می‌زد. به خانه پناه برد. می‌ترسید دست بیاندازد و کلید برق را بزند. می‌ترسید درست جلوی پایش جنازه‌ای متلاشی شده افتاده باشد و او ناغافل پا روی خیسی لزج و متعفن آن بگذارد. مسعود هنوز برنگشته بود و با این اوضاع هوا بعید بود امشب بیاید. شب را چطور باید به صبح می‌رساند؟ اما نه، چیزی در درون او تغییر کرده بود. امشب چیزی که به آن نیاز داشت، همان تنهایی و تاریکی بود که سال‌ها از آن ترسیده بود. لباس‌های خیسش را درآورد. تنش به لرزه افتاد و در سکوت خانه صدای دندان‌هایش را که به هم می‌خوردند، شنید. حوله‌ای روی موهایش انداخت و خزید زیر پتو و چشم‌هایش را بست.

از بین تصاویری که پشت پلک‌هایش ردیف می‌شدند، زنی سر بلند می‌کرد. زنی با اندامی کشیده، انگشت‌ها و چشم‌هایی کشیده. زنی که روزگار از سر ناچاری او را سر راهش قرار داده بود و حالا پشت در ایستاده بود و با انگشت‌هایش ضربه‌هایی کوتاه و محتاطانه به در می‌زد. سرش را از زیر پتو بیرون آورد. تصویرها به تندی محو شدند و بو، بوی گوشت لهیده و متعفن بدنی متلاشی شده، از پشت در به داخل خانه راه کشید. چشم‌هایش را باز کرد و نیم‌خیز شد.

آسره پشت در ایستاده بود. روسری بلند آبی رنگی به سر داشت که صورتش را رنگ‌پریده‌تر از روزهای قبل نشان می‌داد. ظرف غذای توی دستش را روی میز گذاشت و روی نزدیک‌ترین صندلی به در نشست. گفت:"دیر کردید. آقا مسعود چند بار زنگ زد. نگران شما بود."

چند بار، تا پیش از امروز شاید این کلمه می‌توانست معناهای زیادی داشته باشد. می‌توانست به این فکر کند که آن‌ها در این تماس چند باره، غیر از اینکه او کجا رفته و چرا دیر کرده، به هم چه چیزهایی گفته بودند. آیا مسعود بعد برگشتن، باز هم برای پوشاندن چیزی که بین آن‌ها اتفاق افتاده بود، برایش گل می‌خرید؟

آسره با سر اشاره کرد به ظرف غذا و گفت:" آبگوشت گذاشته بودم..."

با شنیدن کلمهٔ گوشت، دوباره آن بو از مغزش به تمام خانه نشت کرد و چیزی راه گلویش را انباشته کرد. آسره حرفش را ادامه نداد:" خوب نیستین انگار"

سرش را تکان داد و گفت خوب است. آسره نگاهی به او و نگاهی به لباس سرتاسر خیسش که روی پشتی صندلی کنار آشپزخانه آویزان کرده بود انداخت. چیزی نپرسید. آسمان چند غرش پیاپی کرد و آسره نگران از پنجره به بیرون نگاه کرد و گوش تیز کرد. صنم پرسید:" خوابه؟"

لب‌های آسره به لبخندی از هم باز شد. مثل همهٔ زن‌های دیگر، وقتی از بچهٔ چند روزه‌شان حرف می‌زنند: " آره، به سختی خوابوندمش... از صدای رعد و برق ترسیده بود." صنم لبخند زد. این کارش ارادی نبود. هر وقت به آن موجود کوچک دوست‌داشتنی فکر می‌کرد، این لبخند روی لب‌هایش می‌نشست.

- بی‌بی جهان مرد.

تصمیمی برای گفتن این خبر نداشت اما نفهمید چطور از زبانش بیرون آمده. بیشتر از این نمی‌توانست این خبر را در درون خود نگاه دارد. کلمات برای او حکم همان چند قطره اشکی را داشتند که باید بیرون می‌آمدند تا با خود چیزی را به بیرون بریزند. صدایی از گلوی آسره بلند شد و خط منحنی لبخند روی لبش صاف شد. گفت: "راست می‌گی؟ کِی؟"

_ فکر کنم پنج شش روز پیش.

آسره گردنش را جلو داد و گفت:" پنج شش روز پیش؟ پس چرا خبر ندادن؟"

صنم انگار منتظر شنیدن چنین حرفی بود. خندهٔ تلخی روی لب‌هایش آورد و گفت:" کی؟ کی باید خبر می‌داد؟"

آسره انگار که از سوال خود شرمنده شده باشد، سرش را کمی پایین انداخت و خودش را عقب کشید. صنم در جایی از درونش از این پرسش و پاسخ خشنود بود. این سؤال و پاسخش راه او را به سمتی که پیش رو داشت باز می‌کرد. پاسخی تمام و کامل برای سوالاتی که به زودی خودش و کمی دیرتر شاید دیگران از او می‌پرسیدند.

پیروزمندانه به آسره نگاه کرد و دنبال تأثیر این جملهٔ کوبندهٔ خود در خط‌های صورت او گشت. آسره مثل تمام این چند ماه با نگاه خیرهٔ صنم توی چشم‌هایش، سرش را پایین انداخت. طوری از او چشم می‌پوشاند که انگار گناهی مرتکب شده بود که خود را لایق بخشیدن نمی‌دانست. اما در این مدت صنم بیشتر از قبل به صورتش نگاه کرده بود. به حالت چشم‌ها و حرکاتش وقتی بچه را در آغوش می‌گرفت و تکان می‌داد، وقتی او را زیر سینه می‌گرفت و شیر می‌داد. دیگر آن دختر چند ماه پیش نبود که برای پر کردن تنهایی او، شب‌هایی که مسعود نبود پیشش می‌آمد. چقدر عجیب بود. هیچ وقت نمی‌دانست که زاییدن یک بچه می‌تواند تا چه اندازه یک زن را بزرگ کند و از او آدم دیگری بسازد. طوری که انگار زن تنها زمانی به بلوغ می‌رسید که بچه‌ای زاییده باشد. کی و کِی به او یاد داده بود که یک مادر چطور به صورت بچه‌اش نگاه می‌کند، چطور لبخند می‌زند و چطور...این‌ها را چطور یاد گرفته بود.

آسره دیگر آن دختر چند ماه پیش نبود. زن سال‌های بعد بود که با زاییدن بچه‌ای که قرار نبود مال خودش باشد، یک شبه چندین سال بزرگ‌تر شده بود. صنم این بزرگ شدن را در تمام حرکات او به وضوح می‌دید. اما خودش چه؟ چند سال از آسره بزرگ‌تر بود؟ ده سال، پانزده سال؟ چه اهمیتی داشت؟ آسره حالا چیزی را پشت‌سر گذاشته بود که او صدها سال بعد هم به خواب نمی‌دید. چیزی که با وجود آن، اگر او تمام عمر با سر می‌دوید به قدم‌های آرام و شمردهٔ آسره هم نمی‌رسید. او بچه‌ای را در درون خود پرورانده و به دنیا آورده بود. بچه‌ای که مال شوهر او بود. اما صنم چه؟ اوج سال‌های زنانگی‌اش به باد هوا رفته بود و حالا می‌دید که در مقابل آسرهٔ بیست و پنج‌شش ساله، تنها یک زن چهارده ساله است یا هفده ساله و بگو سی چهل ساله و سال‌های رفته و نرفته‌اش چه فرقی می‌کرد. زنی که پیر می‌شد و هرگز به بلوغ نمی‌رسید.

به انگشت‌های ظریف آسره نگاه کرد که با حرکاتی ناشیانه می‌خواستند خود را از نگاه او مخفی کنند. به نظر می‌رسید آسره خود را زیر نگاه او گرفتار دیده بود. احساس استیصال را به وضوح می‌شد از حرکات بی‌قرار چشم‌هایش دید. صنم اگر امروز را هم مثل روزهای دیگر گذرانده بود، شاید از خود می‌پرسید که آیا مسعود هم مدتی طولانی به این انگشت‌ها خیره شده است؟ به این چشم‌های کشیدهٔ محجوب که در مقابل هر نگاه خیره‌ای خودشان را می‌پوشاندند... زیبایی یک زن، از نگاه زنی دیگر چه تفاوتی با نگاه یک مرد داشت؟...بیهوده خود را فریب می‌داد. قطعاً تفاوت داشت. حتی اگر آن مرد مسعود بوده باشد که تمام این چند ماه از آسره گریخته و نگاهش را از او دزدیده بود.

در تمام این سال‌ها از مسعود چندان بی‌مهری ندیده بود. آن‌ها در کنار هم زندگی آرام و یکنواختی داشتند. کمتر پیش آمده بود باعث رنجش و آزار یکدیگر شوند یا حتی به شکلی دست‌وپاگیر و بیش از اندازه همدیگر را دوست داشته باشند. زندگی آن‌ها خط صاف بی‌فراز و نشیبی بود که بی‌توجه به آنچه که در اطرافشان می‌گذشت و حتی گاهی بی‌توجه به آن‌ها راه خود را می‌رفت. با هم کار کرده و خانه‌ای کوچک خریده بودند. به هرجا که پزشک حاذقی بود برای درمان رجوع کرده و در نهایت با هم وعده کرده بودند زندگی را همینطور که هست بپذیرند. آرام و ساکت، در خانه‌ای کوچک، بی‌هیاهوی بچه‌ای.

اما اکنون این زندگی به طرز شگفت و هراس‌آوری به سمتی شیرین‌تر و فریبنده‌تر پیش می‌رفت. مسعود در این مدت به اندازهٔ تمام این سال‌ها برای صنم گل خریده بود و نگاهش کرده بود. تمام این چند ماه، روزی نبود که بعد از برگشتن از مأموریت‌های خسته و کسل‌کنندهٔ کاری، به گوشهٔ خلوتی بخزد و از او فاصله بگیرد. این نگاه‌های دزدیدهٔ آسره و مسعود از هم، این توجه، این مهربانی‌های وقت و بی‌وقت مسعود به او، حتی مقابل چشم آسره، این حجم عظیم از توجه و محبتی که در این چند ماه در هیچ شرایطی از او دریغ نشده بود، همهٔ این‌ها آیا آنقدر بزرگ نبودکه او را بترساند؟

باور نمی‌کرد که مسعود بعد از ساعت‌های طولانی کار دلش نخواهد وقتی به خانه پا می‌گذارد قبل از هر چیز سراغ بچه‌ای برود که مال خودش بود. پس چرا به زیرزمین نمی‌رفت؟ چراحتی وقتی صنم از پشت پنجره، گذشتن از حیاط و آمدنش به خانه را می‌دید، هرگز ندیده بود که به سمت پنجرهٔ زیرزمین سر بچرخاند؟ چرا وقتی به خانه می‌آمد، وقتی صنم به وضوح آن اشتیاق و ذوقی وصف‌ناپذیر را در چشم‌ها و دستان لرزانش می‌دید، از او چشم می‌پوشاند و وقتی صدای گریهٔ بچه را می‌شنید، سر برمی‌گرداند و سرش را به کاری گرم می‌کرد. این همه احتیاط، این همه بی‌توجهی و بی‌اعتنایی به آسره و آن بچه‌ای که با آمدنش زندگی را رنگ داده بود، این حجم غیرقابل وصف از محبتی که به او ارزانی می‌کرد، شاید نه چندان غیرواقعی اما غیرقابل باور بود. مگر نه اینکه چیزی که بیش از حد اصرار به پوشاندن آن داریم، همان چیزی است که در نهان ما از هر چیز دیگری عیان‌تر است؟ نه، مسعود اشتباه می‌کرد. این فریب معصومانه هرگز نمی‌توانست زنی رنج کشیده را خام کند و اگر می‌توانست، تنها فریب دیگری می‌شد که زن مجبور بود برای تسکین دردش خود را به آن بیاویزد.

حقیقت چیز دیگری بود. این اشتیاقی که صدا، دست‌ها و چشم‌های مسعود را در لحظه‌ای خاص به لرزه درمی‌آورد و سخاوتمندانه به او ارزانی می‌شد، سهم او نبود. سهم زن و کودکی بود که با فاصلهٔ کوتاهی از آن‌ها در طبقهٔ پایین زندگی می‌کردند. زنی که صنم بارها آرزو کرده بود بود بتواند از او بیزار باشد. بارها در چشم‌های او به دنبال چرخش پنهانی نگاهی بود که قصد اغوای مسعود را داشته باشد و نیافته بود... آیا تمام این‌ها نشان نمی‌داد که حادثه‌ای در حال وقوع است؟ آیا تمام این‌ها آرامش قبل از طوفان نبود؟ ابری نبود که روی خورشید کشیده شده بود و دیر یا زود پس می‌رفت و همه چیز را روشن می‌کرد؟

تنها آن کس که می‌داند پیروز میدان است، آسوده خاطر خود را از صحنهٔ نبرد کنار می‌کشد. نه، زنی که رنج کشیده باشد به سادگی فریب نمی‌خورد و چه کسی به اندازه و مثل او، بیست سال تمام در تنهایی و خلوت آرام و بی‌دغدغهٔ خانهٔ خود رنج کشیده بود؟ چه کسی بهتر از او می‌دانست که سکوت و صبوری یک مرد، تا چه اندازه می‌تواند زنی را از پا درآورد؟ صبری که مرد را از صحنهٔ جنگ به کناری کشانده و زن را به تنهایی با خود رودررو کرده بود. برنده و بازندهٔ این جنگ چه کسی می‌توانست باشد؟ پس چه باید می‌کرد؟ می‌رفت؟ یا می‌ماند و می‌جنگید؟ جنگ برای چه چیز؟ چه کاری احمقانه‌تر از جنگ برای به دست آوردن چیزی است که آن را به تمامی در دست داری؟

این جنگ بازی مضحکی بود که تمام عمر او را به بازی می‌گرفت. بعد از آن او را خسته و بی‌جان گوشه‌ای به حال خود رها می‌کرد. زنی که نمی‌توانست بچه‌ای به دنیا بیاورد زنی ناتمام بود. این را روزگار به او نشان داده بود. در آینهٔ بی‌بی‌جهان. زنی که تمام عمر در تنهایی خانه‌اش زندگی کرده و مرده بود و مرگ به جای بچه‌هایی که باید در لحظهٔ آخر کنارش می‌نشستند، بالای سرش ایستاده بود و به جسمش نگاه کرده بود که در تنهایی و بی‌خبری ذره‌ذره پوسیده و از بین رفته بود.

مدتی در سکوت گذشته بود. آسمان غرشی کرده و صدای تیز و نازک نوزادی از زیرزمین بلند شده بود. آسره هراسان رفته بود و او از پنجره نگاهش می‌کرد که دامن آبی رنگ بلندش را با انگشت‌ها بالا نگه داشته بود و پله‌ها را شتابان پایین می‌رفت و لابد پس از آن خود را به خانه‌اش می‌رساند. خانه‌ای که بوی نوزاد تازه به دنیا آمده می‌داد و بوی زنی که به تازگی زاییده بود. شاید شتابان به سمت بچه می‌رفت و او را در آغوش می‌گرفت و به خود می‌فشرد. شاید تنش از گرمی او گرم می‌شد و جانش آرام می‌گرفت. بعد از آن شاید دست می‌انداخت و سینهٔ پرشیرش را به دهان کودک می‌گذاشت و دیگر از تمام دنیا چه چیز می‌توانست اهمیت داشته باشد؟

آسمان خیال آرام شدن ندارد. چشم‌هایش را بست. دیگر باران نمی‌توانست بوی گس برگ‌های درخت گز را به یادش بیاورد. پشت پلک‌هایش ذره‌های بدن متلاشی شدهٔ بی‌بی‌جهان را می‌دید که حالا باران آن را به تار و پود کفن چسبانده و با خاک و گل یکی کرده بود و بو...بو...بویی که حتی فکر کردن به آن، چیزی را در گلویش انباشته می‌کرد، بویی که به مغزش چسبیده و خیال رفتن نداشت. به همین سادگی کسی که هشتاد سال عمر کرده بود، در عرض چند روز، زیر بارش باران و تابش آفتاب از بین می‌رفت و تمام می‌شد...

تنش را لرز گرفت. چشم‌هایش سیاهی رفت. روی زمین دراز کشید. دست انداخت زیر تخت و چمدانی را که به ندرت و تنها برای سفرهای طولانی بیرون می‌آوردند، بیرون کشید و در آن را باز کرد. ترسی عمیق از جایی نامعلوم از درونش ریشه گرفت و خود را به نوک انگشت‌ها رساند. آسمان دوباره ابرها را به هم کوبید. سرمای قبرستان به زیر پوستش دوید. دست‌هایش را می‌دید که به وضوح می‌لرزیدند. خزید زیر پتو و قبل از اینکه چشم‌هایش را ببندد، نگاهش به قطره‌های گل‌آلود و خشک شدهٔ باران روی دامن لباس بلندش افتاد که روی پشتی صندلی آویزان بود. باید بلند می‌شد و آن را برای فردا تمیز می‌کرد. فردا... اما نه، نباید آن‌ها را تمیز می‌کرد. آن‌ها می‌توانستند آخرین خاطرهٔ بازمانده از شهری باشند که ۲۰ سال تمام او را بدون پدر، مادر، خوشاوندان و کسانش در خود پناه داده بود.

این روزها هم برای او می‌گذشت، همچنان که تمام این سال‌ها گذشته بود. روزی می‌رسید که خورشید خسته از این پنهان‌کاری دست می‌انداخت و تکه ابر جلویش را به کناری پس می‌زد و مسعود در مقابل زیبایی و زنانگی تمام و کمال آسره به زانو درمی‌آمد. و صنم اگر حتی تمام جانش را برای پروراندن این بچه می‌گذاشت، کسی هرگز این گناه او را که این بچه را نزاییده بود، فراموش نمی‌کرد. این گناه غیرقابل‌بخشایش را. زاییدن، کاری که هرگز با یک عمر رنج و تلاش و مشقت او برای پروراندن بچه برابری نمی‌کرد. روزگار او را به حال خود تنها رها می‌کرد. کسی دلش برای او تنگ نمی‌شد. او هرگز کسی را نزاییده بود که زمین به آسمان برود و آسمان به زمین برسد، او را از یاد نبرد. کمترین خطایی اگر از او سر می‌زد، همه چیز تمام می‌شد. نه، او این مادرانگی ناقص نیمه‌تمام را نمی‌خواست. او چیزی را به امانت نمی‌خواست. او مادری را تمام وکمال، شایسته و به بلوغ رسیده می‌خواست. همچنان که در تمام این نه ماه، تمام و کامل برای به دنیا آمدن بچه‌ای که آسره آن را باردار بود، رنج و انتظار کشیده بود.

بی‌بی‌جهان راست گفته بود. وقتش رسیده بود. بایدچشم‌هایش را باز می‌کرد و از این خواب چند ماهه بیدار می‌شد. باید از این آسمان صاف و آبی می‌ترسید. آسمانی که روزی آهی بلند می‌کشید. نفسش باد سیاهی می‌شد که دست می‌انداخت و ابرهای سیاه را از چهارسوی آسمان پیش می‌کشید. شاخه‌های درختان گز روی تنه‌های ستبرشان به رقص درمی‌آمدند؛ شلاق می‌شدند و تنشان را به هوا می‌کوبیدند. تنه‌هایشان بالای سر او سایه می‌شد، سیاه می‌شد، سقف می‌شد، سقف خانه‌ای بی‌پنجره که سال‌های سال می‌گذشت و کسی زنگ آن را به صدا در نمی‌آورد.

دیر یا زود وقتش می‌رسید و باد در خانه را وحشیانه به صدا درمی‌آورد. مرگ به جرم به دنیا نیاوردن همهٔ بچه‌هایی که باید روزی به دنیا می‌آورد، بالای سر او سایه می‌انداخت و او هنوز در تنهایی به خواب بود. تنش زیر سایهٔ مرگ سرد می‌شد و لرز می‌گرفت و از نفس می‌افتاد. روزها می‌گذشت و کسی از مردن و نبودن او باخبر نمی‌شد. تمام ذرات پوست و گوشت تنش زیر نگاه خصمانهٔ مرگ به نرمی از هم فاصله می‌گرفتند و در خود فرو می‌رفتند و تمام می‌شدند. سرانجام مرگ دست می‌انداخت و تن او را به آغوش می‌کشید. تکه‌های پوسیده و لهیدهٔ گوشت و پوست تنش از سرپنجه‌های مرگ روی زمین چکه می‌کرد و بوی تعفنش همسایه ها را از خواب شیرین صبحگاهی بیدار می‌کرد. چند روزی می‌گذشت و کسانی از دیوار کوتاه خانه‌اش بالا می‌رفتند و روبروی دری که پشت آن تن متلاشی شدهٔ او افتاده بود، پایین می‌پریدند. در با ضربه‌های پای مرد بلندقدی باز و به دیوار کوبیده می‌شد. زن‌ها گوشهٔ چادر و دسته‌های روسری را جلوی دهانشان می‌گرفتند و یکی پس از دیگری به داخل خانهٔ او سرک می‌کشیدند. بعد با صورتی به رنگ گچ و جیغ کوتاهی که به زحمت توی گلو خفه کرده بودند، خود را پس می‌کشیدند و از او فاصله می‌گرفتند. صدای آژیر می‌آمد و دو مرد سفیدپوش تن او را که توی پارچهٔ سفیدی مثل چند کیلو گوشت لهیده، جمع شده بود، با خود می‌بردند.

او می‌رفت و بوی تنش انبوه جمعیتی را که جلوی در خانهٔ او به تماشا ایستاده بودند، می‌تاراند. به پشت سرش نگاه می‌کرد، به همهٔ دختران و پسران به دنیا نیامده‌اش که در رفتن او ضجه نمی‌زدند و خود را به تابوت او نمی‌آویختند. به کوچه‌های تنگ پیچ در پیچی که مدت‌ها بود کسی از آن‌ها برای به صدا درآوردن زنگ در خانهٔ او نگذشته بود. می‌رفت و بوی تعفن بدنش را به دست باد می‌داد. می‌رفت و این بو تنها چیزی بود که سال‌های بعد و بعدتر از آن حتی، از او در یاد همسایه‌ها باقی می‌ماند...

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین