باغ فرهنگ
زندگینامهٔ پروفسور علیاکبر فرهنگی
نویسنده: هادی حکیمیان
نشر صاد
باغ فرهنگ
زندگینامهٔ پروفسور علیاکبر فرهنگی
نویسنده: هادی حکیمیان
نشر صاد
هرگاه این واقعیت مهم را بپذیریم که دنیای امروز برساخته از انواع دانشهاست، پس گسترهٔ نفوذ و تأثیرگذاری هر انسان بر محیط اطراف خویش نیز رابطهٔ مستقیمی با میزان دانش نظری و عملی وی دارد. انسانهایی با دانش اندک، بهناگزیر محدودهٔ تأثیرگذاری کوچکی دارند؛ اما انسانهایی با دانش و مهارتهای فراوان، هیچگاه در زمان و مکان خلاصه نمیشوند. پروفسور علیاکبر فرهنگی یکی از این انسانهاست. مردی که با قریب به هشتاد سال زندگی پرفرازونشیب، موفق به ساختن جهانی مشبّع و پردرخت از فکر و اندیشهٔ خود شده است. کتابها، مقالات، ترجمهٔ آثار متعدّد و همچنین پرورش هزاران انسانی که طی چندین دهه نزد او شاگردی کردهاند، همهٔ اینها باعث شده تا آرا و نظرات این استاد بزرگ و اندیشهورز بهصورت بیوقفه و آنهم در مقیاسی وسیع، تکثیر شود. غزل، شعر نو، داستان کوتاه، رمان، علوم اجتماعی، مردمشناسی، روزنامهنگاری، مدیریت، تاریخ و... تنها بخشی از تخصّصها و علایق این دانشیمرد ایرانی است. ایرانی میگوییم چراکه او در گرماگرم روزهای جنگ و تحریم (تابستان ۱۳۶۲)، دانشگاه اوهایو با آن دریاچهٔ زیبا و رؤیاییاش را رها میکند و برای پرداخت زکات علم و تمامی اندوختههای خود، به وطنش باز میگردد. درست در هنگامهای که بسیاری افراد کمدانش به زمینوزمان متوسّل شدهاند تا از ایران درگیر جنگ و تحریم به اروپا و آمریکا بگریزند و البته که میگریزند؛ اما پروفسور فرهنگی به وطنش برگشته؛ چراکه اعتقاد دارد ایران را باید ساخت. از مقابل خطرات و دشواریها نباید گریخت؛ سختیها را باید به جان خرید و جوانان این مملکت را باید به علم و دانش روز مجهز کرد. برای شناختن صاحب چنین افق باز و اندیشهٔ روشنی، بهناگزیر باید به گذشتهها برویم. زندگینامهنویسی و نشر آنچه که طی سالها در سینهٔ افراد انباشته شده، یکی از این شیوههاست. رجوع به گذشتهٔ فرد و یادکردن از کسانی که در شکلگیری فکر و اندیشه و شخصیت وی مؤثر بودهاند، شیوهای مرسوم برای ترسیم طرح و پیرنگی از زندگیهاست. مرور خاطرات دوران کودکی، علقههای شخصی و خانوادگی و حتّی کتابهایی که در دوران نوجوانی خوانده شده، بیشک یکی از این راهها برای شناخت بهتر و دقیقتر شخصیتهاست. مراوده با آیتاللّه مطهری، جلال آلاحمد، استاد جلالالدّین همایی، نصرت رحمانی و خسرو فرشیدورد تا یک نویسندهٔ آمریکایی کمرو و خجالتی به نام جان اتریج که روزگاری جزء سپاهیان صلح در مناطق کویری ایران زندگی کرده، باعث شده تا پروفسور فرهنگی صاحب یک منظومهٔ فکری دامنهدار و صدالبته منظم و سیستماتیک باشد. چنانکه وقتی با وی گفتوگو میکردم، تنها کافی بود تا کدی مختصر و کوتاه از یک حادثهٔ تاریخی یا یک مرام و مسلک سیاسی-اجتماعی را بدهی و آنوقت استاد با صبر و حوصله شروع میکرد به مرور دانستههای خود. مطالبی که اینک پیش روست، در روزهای اوج فراگیری کرونا حاصل آمده؛ شرایطی که اگر نمیبود، بیگمان مصاحبهٔ ما راحتتر و همچنین با دامنهای وسیعتر انجام میگرفت. در اثر حاضر، سعی شده تا مختصری از زندگینامه و نه کارنامهٔ علمی و فکری و ادبی پروفسور فرهنگی، مطمح نظر قرار گیرد. پس بهناگزیر این اثر را باید جزء گروه تاریخ شفاهی طبقهبندی کنیم نه یک پروژهٔ تحقیقاتی صرف. پروفسور فرهنگی را بهحق پدر علم مدیریت رسانه در ایران میخوانند. ایشان نخستین کسی است که در حوزهٔ «ارتباطات انسانی» و «ارتباطات غیرکلامی» به زبان فارسی دست به تألیف زده است. پروفسور فرهنگی بهعنوان نخستین استاد دانشکدهٔ مدیریت دانشگاه تهران در سالهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نقش مهمی در احیای مجدد و ادارهٔ مرکز آموزش مدیریت دولتی داشته. سردبیری مجلهٔ «مطالعات مدیریت دولتی ایران»، سردبیری مجلهٔ انگلیسیزبان مشترک بین دانشگاههای تهران و آلمان با عنوان «کارآفرینی»، حضور در همایشهای مختلف علمی و نیز چاپ مقالات متعدّد در نشریات داخلی و خارجی، تنها بخشی از کارنامهٔ پرارج ایشان است. تجربههای مختلف از ورزش و موسیقی گرفته تا ادبیات و طبیعتگردی، به همراه سوابق تحصیلی متعدّد از حوزههای علمیه تا چندین رشتهٔ مختلف دانشگاهی، به انضمام حشرونشر با ادبای بزرگی همچون دکتر زرّینکوب و بدیعالزّمان فروزانفر و نیز آشنایی و رفاقت با تجّار و کارآفرینان مطرحی مثل علی خسروشاهی و ارباب تفضّلی موجب شده تا خاطرات و پیشینهٔ پروفسور فرهنگی برای نسل امروز همچون دریایی بزرگ و موّاج جلوهگر شود. زمانیکه سرگرم مصاحبه بودیم، ایشان از مشغولیت خود برای نگارش رمان «دود سرگردان» با موضوع زندگی صالحبنعبدالرّحمن میگفتند؛ کاری که بیشک عزمی جدّی میطلبد و این یعنی که پروفسور فرهنگی، هنوز با همان بنیه و فکر جوانی پای در راههایی سخت و دشوار دارد. چنانکه گفته شد، در کتاب حاضر تنها به گزیدهای کوتاه و مختصر از زندگی شخصی و دانشگاهی ایشان پرداخته شده و شاید اگر دوران سخت فراگیری کرونا مانع نمیشد، امکان بهتر و بیشتری برای مصاحبه و ثبت و ضبط خاطرات این استاد ارجمند فراهم میآمد. در پایان لازم میدانم از پروفسور فرهنگی که در طول این مدت همکاری صمیمانهای با اینجانب داشتند و همچنین از جناب آقای دکتر قاسم صفایینژاد که زمینهٔ آشنایی بنده را با ایشان فراهم آوردند، تشکّر کنم.
من علیاکبر فرهنگی، نهم تیرماه هزار و سیصد و بیست و یک در طالقان به دنیا آمدم. پدر و مادرم -علیاصغر و هاجر- دخترعمو و پسرعمو بودند. دورترین خاطرهٔ من از دوران کودکی برمیگردد به زمانیکه شاید یک سال و ششهفتماهه بودم. مادرم بر گردهٔ اسب یا استری سوار بود و مرا که فرزند نخستش بودم، سخت در آغوش میفشرد. بوی رمه، صدای جیکجیک پرندگان بود با شرشر چشمهسارانی کوچک و بزرگ. همهٔ اینها به انضمام تصاویری مات و مبهم از کسان دیگر که از پسوپیش ما و سوار بر گردهٔ اسبها و قاطرها به پیش میرفتند، چیزهایی مثل خواب و رؤیا که گاه برای سالها در پس و پشت ذهن آدمی میماند و هرگز هم به تصاویری آشکار و روشن نمیرساندت. همینقدر مانده توی خاطرم که بوی رمه در هوا پراکنده میشد. صدای جیرینگجیرینگ زنگولهٔ بز و بزغالهها سکوت را میشکست. رشحات گرمی از خورشید از میان شاخوبرگ درختها میتابید و ناگاه دست یا پای چهارپایی که ما -من و مادرم- بر آن سوار بودیم، لغزید؛ آنهم در میانهٔ راهی باریک و مالرو. من از گرمای آغوش مادر رها شدم. از ارتفاعی نزدیک به دومتری بر کنارهٔ سنگلاخ راه به زمین خوردم و صدای گریهام همراه با آهوناله و جملات درهموبرهمی که همراهان میگفتند، به هوا رفت. جزئیات این حادثه را بعدها پدربزرگم بارهاوبارها با آبوتاب تعریف میکرد و هر بار هم میگفت «خدایی شد سالم ماندی».
من اما همین چیزهایی توی ذهنم است که گفتم. خانوادهٔ ما ساکن تهران ولی اصالتاً طالقانی بودند. شجرهنامهام تاجاییکه میدانم، بهاینترتیب است: علیاکبر فرزند علیاصغر فرزند جانعلی فرزند محرّمعلی فرزند آقاجانی. اجداد من از دورهٔ قاجاریه به اینسو، جزء خردهمالکهای روستای آرتون، یکی از قصبات منطقهٔ طالقان، بودند. روستای آرتون کوهپایهای و اهالی آن تاتزبان هستند؛ بهطوریکه من هم کموبیش تاتی میدانم. چنانکه گفته شد، درآمد اکثر افراد در این منطقه از راه کشاورزی و دامپروری بوده؛ اما طبیعتاً در مناطق کوهپایهای، زمینهایی که بهصورت آبی قابلکشت باشند، کم است؛ بهگونهای که کشاورزی آنهم از نوع خردهمالک، تکافوی هزینهٔ زندگی خانوادههای بزرگ و عیالوار را نمیکرده. پس عمدهٔ اهالی روستا، مشاغل دیگری هم برای تأمین هزینههای زندگیشان داشتند. کار روحانیت، ملّایی، تعزیهگردانی و روضهخوانی ازجمله مشاغل رایج در منطقه بود. لازم به ذکر است کوهپایه ازطرف دیگر بهسمت مازندران و گیلان کشیده میشود و اجداد من در زمستانها که کشاورزی تعطیل و دامداری هم کمرونق میشد، برای شغل مکتبداری به مناطق تنکابن و چالوس میرفتند. اجداد من اکثراً باسواد بودند و بعدها بهتدریج وارد خدمات آموزشی و شغل مکتبداری شدند. در بین آنها حاجشیخ مهدی غوّاص از همه معروفتر است. حاجشیخ مهدی، جدّ مادری من است. او زمان قاجاریه در حوزهٔ نجف تحصیل کرده و توی مناطق طالقان و گیلان آخوند سرشناسی بوده. ایشان علاوهبر سواد حوزوی، شاعر هم بوده. در شعر غوّاص تخلّص میکرده و دو کتاب از سرودههای ایشان چاپ شده؛ یکی با عنوان غزلیات غوّاص و دیگری با عنوان مرثیههای غوّاص. ازقضا مرثیههای شیخمهدی خیلی قوی و جاندار است؛ بهطوریکه تا همین امروز هم، توسّط دستجات عزاداری در مازندران و طالقان خوانده میشود. از اعقاب شیخمهدی، میرزاعبدالرّحیم از بقیه معروفتر است؛ چراکه ایشان ازجمله بنیانگذاران آموزشوپرورش نوین در منطقهٔ گیلان و تنکابن بهشمار میآید. البته میرزاعبدالرّحیم هم صاحب تحصیلات حوزوی و ملبّس به لباس روحانیت بوده؛ تا اینکه در دورهٔ پهلوی اوّل، تحتتأثیر شرایط موجود جامعه، لباس روحانیت را کنار گذاشته و مکلّا میشود. میرزاعبدالرّحیم عموی مادر من بود. این فامیلی فرهنگی را هم در زمان پهلوی اوّل، وقتیکه شناسنامه میدادند، اوّلازهمه میرزاعبدالرّحیم گرفته بود. البته در آرتون، فامیلهای دیگری هم هست؛ شامل صفری، قاسمی، جعفری، کریمی و...؛ ولی خب، آن سالها بزرگ فامیل ما میرزاعبدالرّحیم بود و همهٔ منسوبین به او به تبعیت از نامبرده که آدم فاضل و باسوادی بود، این اسم فامیل را انتخاب میکنند و فامیل بزرگ فرهنگی که الان هستند در داخل و تعدادی هم در خارج از کشور و حتّی کانادا و آمریکا، از آن زمان شکل گرفته بود. مرحوم میرزاعبدالرّحیم را من کاملاً خاطرم هست. او آموزشوپرورش شهرهای مختلف گیلان را اداره میکرد و اواخر دههٔ چهل در شهر رشت فوت کرد. پدر میرزاعبدالرّحیم، شیخعبدالکریم، خطّاط معروفی بوده و همینالان هم چندین قرآن خطی و یک دیوان حافظ از او به یادگار مانده که در خانوادهٔ مادری من دست نوادگان اوست که البته الان اینجا نیستند. اینها مهاجرت کردند به کانادا و آمریکا و آنجاها زندگی میکنند. همینطور که گفتم، اکثر اعضای این خانواده، اهل قلم و کتابت و خطّاطی و خلاصه با علم و دانش دمخور بودهاند. ازجمله میرزاایوّب، پدربزرگ مادری من که خطّاط خوبی بود، یک کتاب تاریخ ایران هم به خطّ خودش جمعآوری کرده بود که من در دوران کودکی میخواندم و تا همین اواخر هم داشتم؛ اما متأسّفانه در جریان اثاثکشی و بازسازی منزلم گم شد. این کتاب یکجور تاریخ عمومی بود. از دوران اسطورهای شروع میشد. عمدتاً از شاهنامه مطالبی ذکر میکرد بعد میآمد تا دورهٔ ساسانی. بعدها که من بزرگتر و کتابخوان شدم، متوجه شدم که این کتاب بیشتر منطبق با آثار مرحوم عباس اقبالآشتیانی بوده و بهاحتمالزیاد با استفاده از کتابهای مرحوم اقبال جمعآوری و تدوین شده بود. تاجاییکه بنده خبر دارم، ایشان پیش شیخمهدی غوّاص و میرزاعبدالرّحیم درس خوانده بود. البته تحصیلات جدید هم داشت و بهخاطر همین، چندین سال مدیر آموزشوپرورش رامسر بود و الان هم در رامسر مدرسهای به نام ایشان هست. علاوهبر مردها، زنهای فامیل ما نیز عمدتاً باسواد بودند. مادر خودم تحصیلاتی در حدّ ششم ابتدایی داشت که توی خانه خوانده بود. ازسویی مادربزرگ مادریام -خدیجه- زنی مدیر، کارآمد و باسواد بود؛ بهگونهای که من در سنین ششهفتسالگی گلستان و همینطور قسمتهایی از غزلیات سعدی را نزد او آموختم. خانوادهٔ ما تقریباً میشود گفت خانوادهٔ شلوغی بود. من بچهٔ بزرگ بودم و بقیهٔ خواهر و برادرها بهترتیب عبارتاند از: لیلا، زهره، منصوره، ناهید، خسرو و فرامرز. من در دورهای به دنیا آمدم که فرهنگ روستایی و تعلّقات مذهبی هنوز شدید بود؛ اما برادرهایم با فاصلهٔ هشتنه سال بعد از من، در سالهایی به دنیا آمدند که خانوادهٔ ما هم متأثّر از تحوّلات موج تجدّد در ایران عصر پهلوی بود و این را ازروی اسمهایی که برای آنها گذاشتهاند، میشود فهمید. درحالیکه تا قبلازآن، اسم بیشتر مردها توی خانوادهٔ ما همراه با نام علی بود. اصلاً خانوادهٔ ما بااینکه ساکن تهران شده بودند، تعصّب شدیدی داشتند که شناسنامهٔ بچهها حتماً باید صادره از طالقان باشد. برایهمین من در خانهٔ جدّ مادری در طالقان و به کمک یک مامای محلی به دنیا آمدم. این در حالی است که تهران آن زمان چندین بیمارستان داشت. طالقان آن روزها جزء قزوین بود؛ بعدها جزء کرج شد و درنهایت جزء تهران شد و جالب اینجاست که همینطور که طالقان از حوزهٔ استحفاظی شهرهای مختلف تغییر مکان میداد، شناسنامهٔ من هم عوض میشد تا رسید به تهران. مردم طالقان عموماً مسلمان و شیعهمذهب هستند. در باور عامیانهٔ مردم آنجا، طالقان به کسانی اطلاق میشود که همهٔ دنیا را طلاق داده و در این منطقه گوشهنشینی اختیار کردهاند. البته ما یک شهر طالقان هم در خراسان بزرگ داشتیم که الان جزء افغانستان هست. از مشاهیر طالقان آیتاللّه سیّدمحمود طالقانی، آیتاللّه رفیعی، جلال آلاحمد، درویشخان موسیقیدان معروف و دکتر حشمت طالقانی که در نهضت جنگل کشته شد، قابلذکر هستند. سادات طالقان طایفهٔ خاصی هستند که از عهد صفویه در روستاهای اورازان و گِلیَرد مستقر شدهاند. جلال آلاحمد و آیتاللّه طالقانی هم بهترتیب اهل همین دو روستا بودند. در منطقهٔ حَسنجون هم روستای سیّدآباد را داریم. قاضی میرسعید از قضات دستگاه شاهطهماسب صفوی بود که وقتی مغضوب شد، به منطقهٔ طالقان آمد. یکمقداری آب و ملک خرید و سادات میرسعیدی منسوب به او هستند. اهالی روستای ایستا معروف به فرقهٔ منتظران هم در منطقهٔ طالقان مستقر هستند. این افراد اصالتاً ترکتبار هستند و از حوالی شهر تبریز به این منطقه مهاجرت کردهاند. دلیل مهاجرتشان هم ظاهراً این بوده که ما در روایات مذهبی داریم که وقتی امامزمان ظهور میکند، اوّلین نفراتی که به یاری ایشان بلند میشوند، گروهی از اهالی طالقان هستند. خب اینها هم این روایت را شنیده بودند؛ پس در دورهٔ پهلوی، یک گروه افراد بهشدّت مذهبی و البته متنعّم و پولدار، از اطراف تبریز میآیند یکمقداری زمینهای مرغوب آبرفتی از حاشیهٔ رودخانهٔ شاهرود را خریداری میکنند. آن را محصور میکنند و در اینجا ساکن میشوند. این گروه از همان ابتدا از مردم منطقه جدا بودند. غریبهای را به میان خودشان راه نمیدادند و با هرگونه مظاهر تجدّد مثل اتومبیل، برق، آسفالت و... هم مخالف هستند. یک جامعهٔ بستهای دارند و عموماً هم توی کار پرورش اسب هستند.