مورچههای کارگر
نویسنده: مهدی سلیمانی
نشرسرای خودنویس
مورچههای کارگر
نویسنده: مهدی سلیمانی
نشرسرای خودنویس
همیشه بر این باوریم که پرورش نویسنده از خود نوشتن برای ما مهمتر است. ذات ایجاد نشرسرای خودنویس بر این مبنا قرار گرفت که استعدادهای نهفته سرزمینمان کشف شوند و در مرحله بعد، با حمایت خودنویس نویسندگانی بالنده شوند که امانت مهم آگاهی و روشنی را به دوش میکشند.
تولد نویسندهای که بتواند به ادبیات این سرزمین ذرهای بیافزاید بسیار شیرین است. این نویسندگان همواره از خانواده انتشارات صاد محسوب خواهند شد.
نشرسرای خودنویس بنایش را بر حمایت همه جانبه از نویسندگانی میگذارد که به ایران عزیز ببالند و در مسیر شکوفایی تمدن نوین اسلامی حرکت نمایند.
در تاریکیِ خرابه ها قدم برمیداشت. مردی را بغل کرده بود. زنی را بغل کرده بود. گردن مرد کج شده بود به راست. گردن زن کج شده بود به چپ. یکی یا تمامِ ناتمام؟ زن و مرد در بغلش سبک بودند. دو تکه استخوان! قدم که برمیداشت، گردن زن و مرد لنگر میانداخت. خرابههای پشت سرش دور و دورتر میشد. دود میرفت بالا. فر میخورد. رفت جلو. پشتش تاریک شد. سیاه شد. روبرویش خورشید. میتابید. میدرخشید. میسوزاند. زیر پایش خکشیده بود. سخت بود. سفت بود. خاک کف پاهایش را میبلعید. سرش را بالا آورد.
-«آب...آ...ب.. ب...آب!»
خورشید میسوزاند. میخشکاند. زن و مرد دستهایشان را به هم چسباندند. شکل قلب شد. خندید. خورشید اما میسوزاند.
-«خاموش شو... خاموش شو... خاموووووش!»
خورشید خاموش شد. آب از زمین بیرون آمد. فوران کرد. کف پاهایش را بلعید. بالا آمد. زانوهایش را گرفت. شکمش را گرفت. بالا آمد و بالا. زن و مرد را آب خورد. دست و پا میزد. آب به گلویش میریخت. فوت میکرد. بیرون میریخت. داد میزد:
-«آب...آب...»
بیدار که شد، عضلههای بدنش گرفته بودند. انگار که چند روزی تکان نخورده باشند. به خودش کش و قوس داد. درحالیکه انگشتهای دو دستش را درهم کرده بود و به طرف جلو کش میآورد از اتاق بیرون رفت که یورش نور خورشید چشمهای قهوهایاش را زد. سوزش چشمها امانش نمیداد و بلند داد کشید. تند دستش را جلوی چشم گرفت و به اتاق برگشت. صدایی گفت:
_«به نفعته اون عینک دودی رو بزنیا. آخرین باری که من یادم رفت بزنمش، از روز دیگه نمیدیدم.»
پیرمرد بلند خندید که دندانهای زردش بیرون زد. برزو خواست عینک را به چشم بزند که متوجهٔ کلاهک قرمز رنگی روی سرش شد. آن را برداشت. موهایش را مرتب کرد و بعد، دورتادور کلاهک را دید زد. پیرمرد باز گفت:
_«نمیخوای بگی که نمیدونی چیهها؟!»
مکث کرد. سرش را بالا آورد. دورتا دور اردوگاه را دید زد. دستهای از سربازان درحال اجرای مراسم نظامی خاصی بودند. نور خورشید به پیراهن زردِ پیرمرد خورد و بازتابش به برزو، چشمش را اذیت کرد. از همان جا بود که دید یک نفر میگوید:
_«میخوام بدونم اینجا کجاست؟»
پیرمرد بلند شد. دست و صورتش سیاه سوخته بود. بازوی برزو را گرفت و به طرف چیزی برد که داشت درست میکرد. قدمهایشان روی خاک سفت اردوگاه صدای خفهای میداد. گفت:
_«من نبیلم. این مهم نیست مرد. میخوام تو رو با آخرین اختراع خودم آشنا کنم. اسمشو گذاشتم "تصویه سموم داخل شکم برای مصرف دوباره" میدونم اسمش خیلی طولانیه اما خب فعلا ًهمین به نظرم اومدها. ببینش... چطوره؟»
برزو خم شد تا آن وسیله را از نزدیک ببیند. بیشتر از نیم متر نبود. قیفی در بالاترین قسمتش بود که به زیرش شلنگیهایی وصل شده و آن شلنگها درهم میپیچیدند و بعد گذر از دو مخزن، بلاخره به شیرآبی منتهی میشد. کمر صاف کرد و گفت:
-«کارش چیه؟»
-«فکر کردم خوشحال میشیا. ایراد نداره مرد. اگه میخوای برات توضیح بدم روتو برگردون اون ور!»
اول تعجب کرد. نبیل دست به کمربندش برد و آن را باز کرد. بعد با اشاره به برزو گفت که رو برگرداند. برزو برگشت و درختهای خشکیدهای را دید که دورتا دورش را تور کشیده بودند. اما درختهای خشکیده در پشت تور تا دورها ادامه داشتند. در فاصلهای دورتر، لایههای مبهمی از زمین بلند میشد و پیچ میخورد و به بالا میرفت. یک تانک هم آن دورهای دور بود که دود ازش بلند میشد. صدای ریختن آب یا همچین چیزی را در قیف شنید. بعد تصویر کمربندِ باز یادش آمد و حالش بههم خورد.
-«خب میتونی برگردی و با شاهکار من آشنا بشی مرد. با اینکه کثیفکاری داره اما میارزها.»
وقتی برگشت، شانههای افتادهاش لرزید و احساس سرما کرد. لبهای کلفتش را جمع کرد و دندان روی دندان کشید. چندشش شده بود. نبیل عینکش را از چشم برداشت. دور چشمها، همانجاییکه عینک پوشانده بودش، سفید بود و قیافهاش مزحک به نظر میرسید. دستهای که به "تصویه سموم داخل شکم برای مصرف دوباره" وصل بود را گرفت که پوستِ سیاهِ دست پیرش دور دسته جمع شد. به آرامی دسته را عقب جلو کرد تا ادرارش از قیف به شلنگها کشیده شد و بعد از مخزن اول عبور کرد و باز چرخید و درنهایت رفت و ریخت توی مخزن آخر که شیر آب وصلش بود.
-«اوف جون! حالا وقت نتیجهست مرد... لیوانو بده منا.»
برزو چشمهای گرد شدهاش را از روی دستگاه چرخاند. از روی میز شیشهای لیوان را برداشت و به دست نبیل داد. نبیل لیوان را زیر شیر گرفت و آن را باز کرد. آبی شفاف از شیر بیرون آمد و لیوان را پر کرد.
-«بفرمایید! نوش...»
دستش را به طرف برزو دراز کرده بود که برزو چند قدم عقب رفت. با محو شدن لبخند روی صورت استخوانی نبیل، چین و چروکهایش هم کمی صاف شد. لیوان را تا نیمه سر کشید و گفت:
-«الآن مردم هرچیزی دستشون بیاد میدن به بچهها که از تشنگی نمیرنا... بعد تو خودتو از آب به این زلالی محروم میکنی مرد؟ به جهنم.»
دوباره لیوان را سرکشید و این بار تا آخرِ آب را خورد. با هر بار قورت دادن آب، پوست گلوی پیرش باز و بسته میشد. بعد با پشت دست دهانش را پاک کرد و به برزو نگاه کرد که همچنان نگاهش میکرد. برزو که داشت پوست لبهای خشکش را با دندان میکند گفت:
_ «تو مگه نگفتی من چشم ندارم. ولی الآن دیدی. چرا عینکتو برداشتی؟ گفتم بگو ببینم چه خبره اینجا؟»
-«از سقوط خورشید چیزی میدونی؟ نمیدونیا. اما من به چشم خودم دیدمش. همین شصت سال پیش بود مرد. من تازه شده بود هفت سالم و مردم خوشحال بودن که از یه ویروس واگیردار نجات پیدا کردن. پدرم میگفت اون ویروس بیست سال زندگی آدمها رو مختل کردا.»
برزو به سایهٔ دیوار پناه برد. پای راستش میلرزید. گفت:
-«خب؟ هنوز نفهمیدم.»
-«اون سال زمین به خاطر یه مشکل فضایی از مدار خودش رفت بیرون و چند درجه به خورشید نزدیک شد. نور خورشید زیاد بود. اینقدر زیاد که وقتی میخورد به پوست، سیاهش میکردا... یا اگه به چشم بیعینک میخورد میتونست کورش کنها.»
مکث کرد. سرش را تکان داد و همزمان آه کشید. گفت:
-«منم کور شدم... اما بعد، علم چشم جایگزین رو به مردم هدیه داد که منم ازش بینصیب نموندم مرد. الآنم شوخی کردما که گفتم عینک بزن. فقط وسط ظهرها خطرناکه.»
برزو همانطورکه به حرفهای نبیل فکر میکرد کلاهک را دید که گوشهٔ دیوار افتاده بود. چراغ قرمزی رویش بود که چشمک میزد. به طرف نبیل گرفتش و گفت:
-«ببین... این چیه رو سر من؟»
-«آهان این! اسم اینو گذاشتم"دیدهبان شب".»
- «از چی دیدهبانی میکنه مثلاً؟»
نبیل به طرف برزو آمد و دستهای چروکیدهاش را روی سر او گذاشت. زبانش را دور لبهایش چرخاند. آرام نوک انگشتهایش را فشار داد. برزو دردش گرفت و خودش را عقب کشید.
-«از این مغز تو. موقعی که ذهن داره از کار میافته... این کلاه کارش رو شروع میکنه و با فرستادن امواج خیلی خفیفی به مغز نمیذاره خاموش بشها.»