چاه ششم
نویسنده: مجید دهقان نصیری
نشر سرای خودنویس
چاه ششم
نویسنده: مجید دهقان نصیری
نشر سرای خودنویس
تقدیم به روان پدرم و پدرانش که بخشی از زندگی خود را در قناتهای تاریک سپری کردند، تا حیات را زیر نور خورشید کویر جان ببخشند.
مجید دهقان نصیری
۱) در میان چاه قنات
منصور حس میکرد که پای چپش دو نیمه شده و نیمهٔ پایینی آن در حرکت آب برای خودش تکان میخورد. تمام بدنش درد میکرد و دستها و صورتش پر شده بود از زخمها و خراشهایی که میسوخت. شانس آورده بود که خونریزی سرش متوقف شده بود. اما مجبور بود خودش را سرپا نگه دارد. آب تا نزدیکی سینهاش میرسید. با دست چپش خودش را به دیواره چاه فشار میداد و با دست راستش بدن بیهوش مراد را گرفته بود. اگر برای لحظهای او را رها میکرد، غرق میشد. هر چند منصور مطمئن بود که اگر مراد به جای او بود، فوری رهایش میکرد اما او در هر صورت راضی به مرگ مراد نبود.
در کنارش «صوفی» داشت نفسهای بلندی میکشید که بیشتر عصبیاش میکرد. اگر نفس پیرمرد دوباره میگرفت، باید چیکار میکرد؟ خودش یک لنگه پا، به زحمت سرپا ایستاده و تنهٔ یک نره غول صد و نود سانتی هم زیر بغلش بود. برگشت و نور چراغ غارنوردی را روی صورت پیرمرد انداخت.
صوفی، درحالیکه تا سینه در آب بود، سرش را بالا گرفته و نفسنفس میزد. حتی کلاه نمدی روی سرش هم خیس آب شده بود. اگر از نفس تنگی نمیمرد، احتمالاً از سرما ضعف میکرد و آخر سر در آب غرق میشد. منصور نگاه پیرمرد را دنبال کرد او داشت به آسمان یا آنجا که فکر میکرد آسمان است نگاه میکرد. منصور هم به بالا نگاه کرد. نور چراغ تنها توانسته بخش کمی از بدنه چاه را روشن کند و بعد از آن تاریکی بود. اگر صوفی میتوانست آنجا چیزی از آسمان ببیند، او نمیتوانست. دوباره سرش را پایین آورد و به صوفی نگاه کرد.
حالا او داشت به منصور نگاه میکرد و از میان لبهای بازش که به لرزه افتاده بود، میشد لبخندی را تشخیص داد.
- «نگران نباش آقای مهندس. همه چی دُرس میشه.»
بعد برگشت و به تونل قنات نگاه کرد. به نظر منصور، امید پیرمرد به زنده ماندن از او بیشتر بود. حداقل ده متر به پایین پرت نشده و جایی از او نشکسته بود. اگر کمک نمیرسید مراد میمرد. منصور خودش استخوان دندهٔ شکسته او را دیده و گرمای خونش هنوز روی دستانش بود. خود منصور هم، موقع سقوط به دفعات به بدن مراد و دیوارههای چاه برخورد کرده و شانس آورده که تنها با یک پای شکسته از آن سقوط جان سالم به در برده بود. اما نمیتوانست تا ابد یک لنگه پا آنجا بایستد و امیدوار باشد کسی به کمکشان بیاید. در ذهن خودش فردا صبح را تصور کرد که اهالی پُرآب جنازههای آنها را در قنات پیدا میکردند. نمیدانست تا صبح چقدر مانده و آیا دوام میآوردند یا نه؟ موبایل ثریا موقع سقوط شکسته و خیس شده بود. بقیه موبایلها هم آن بالا مانده بودند. یادش آمد صوفی همیشه یک ساعت سیکو پنج قدیمی به دستش داشت. از او پرسید: «عمو، ساعت چنده؟ چقدر دیگه تا صبح مونده؟» صوفی دستش را بالا آورد. منصور نور را روی ساعتش انداخت تا بهتر بتواند ببیند.
- «ساعت پنجه، بیست دقیقه دیگه اذون میگن. اما اینجوری که نمیشه نماز خوند. نه میشه وضو گرفت نه میشه تیمم کرد.»
ناگهان قطعهٔ بزرگی سنگ و خاک از بالای سر منصور جدا شد و کنار او داخل آب افتاد. با وحشت به پیرمرد نگاه کرد. اما او همانطور خوشبینانه میان نفسنفسهایش گفت:
- «نترس آقای مهندس، اینجا خشکه کار قنات بوده، الان که آب جمع شده خاک داره واریز میکنه.»
بعد سری به تأسف تکان داد و ادامه داد:
- «اگه به دادش نرسیم، ممکنه قنات از بین بره. اگه آب یه راه دیگه پیدا کنه، دیگه سخت میشه کشوندش توی کورهٔ قنات.»
در آن لحظه منصور خداخدا میکرد که آب یک مسیری پیدا کند و اینجور روی هم تلمبار نشود. شاید اگر آب میرفت میتوانست روی زمین بنشیند و به پای سالمش استراحت بدهد و به بقیه زخمهای بدنش برسد. صدای چلپچلپی از توی کوره قنات، منصور را به خود آورد. صوفی درحالیکه لبخند میزد گفت:
- «دیدی گفتم آقای مهندس، اون میتونه. خانم معلم زبر و زرنگتر از این حرفهاست.»
حقیقت امر این بود که منصور به موفقیت ثریا هم اصلاً امیدی نداشت. آن بیچاره با دست خالی چهکار میتوانست بکند؟ شاید اگر خودش سالم بود با یک کلنگ میتوانست مسیر آب را باز کند. اما با دست خالی کاری پیش نمیرفت.
بالاخره بعد از مدتی سر و کلهٔ ثریا پیدا شد. با دیدن او زیر نور چراغ غارنوردی منصور بیشتر هم ناامید شد. ثریا تا سینه در آب بود. تمام روسری و مانتواش خیس و گلی بود. با زحمت آب درون تونل قنات را میشکافت و بهسمت آنها میآمد. وقتی متوقف شد، منصور به چهرهٔ او نگاه کرد. دیگر از لبخند شیطنتآمیزی که همیشه بر لب داشت خبری نبود. با چهرهای خسته و ناامید، تلاش کرد لبخندی بزند. هنوز داشت نفسنفس میزد اما سعی کرد نکتهٔ امیدوارکنندهای پیدا کند و بگوید:
- «خوبه اینجا قنات رو بلند حفر کردید وگرنه که نمیشد بین این چاهها رفت و برگشت.»
صوفی در جوابش گفت:
- «اینجا عمو جون خاکش شن و ماسه است. دو تا کلنگ بزنی کلی میریزه. بالا دست سخته، اونجا سنگه تا پایین گورآباد. همون سنگه که الان زیر پامونه. بعدش همینطوره شن و ماسه میشه تا بالای قبر پیر از اونجا تا مظهر قنات دوباره سنگ میشه.»
منصور از ثریا پرسید:
- «چی شد؟ تونستی کاری بکنی؟»
- «نه زیاد. نفس کم آوردم. برگشتم نفس بگیرم. دوباره میرم.»
در سکوت به هم نگاه کردند. حرف بیشتری برای گفتن نداشتند. کمکی هم از دست منصور بر نمیآمد. تنها امیدش ثریا بود. اما اگر زیاد به او فشار میآورد ممکن بود ته چاه گازگیر بشود و آنوقت هیچکدام نمیتوانستند کاری برایش بکنند. ثریا تنها فرد سالم گروه بود. شاید اگر به خودش فشار نمیآورد، میتوانست تا رسیدن کمک زنده بماند.
- «مشکلی نیست. خوب استراحت کن.»
منصور به هیچ وجه دلش نمیخواست باعث مرگ او بشود. صوفی از ثریا پرسید:
- «کلنگ منو پیدا نکردی؟ اگه کلنگ باشه راحتتری.»
- «نه عمو جون، آب همهجا جمع شده. چیزی پیدا نیست. مراد چطوره؟»
منصور در جوابش گفت:
- «هنوز بیهوشه.»
ثریا با دست نبض گردن مراد را چک کرد. بهزحمت میشد نبض را تشخیص داد. ثریا خودش فهمید که وقت ماندن نیست. چند نفس عمیق کشید و دوباره به داخل تونل قنات برگشت. پشت سرش صوفی نگاهی کرد و گفت:
- «خدا پشت و پناهت دخترم. از بالاش بکَن. آب مسیر خودش رو باز میکنه.»
ثریا در سکوت به مسیرش ادامه داد. نمیخواست هوای توی سینهاش را برای حرف زدن از دست بدهد. منصور از خودش شرمنده بودم که با وجود بدن قویتر و تجربهٔ غارنوردی نمیتوانست به او کمکی بکند. اگر همان اول، او برای نجات صوفی پایین آمده بود و ثریا بالا مانده بود، شاید خیلی از اتفاقات نمیافتاد. تازه الان به ذهنش رسیده بود که اگر طناب را به ماشین میبست میتوانست خودش به تنهایی پایین بیایید. اگر ثریا بالا مانده بود، بعید بود مراد آنطور با او دستبهیقه بشود و هیچکدام از آن اتفاقات نمیافتادند.
منصور به چهرهٔ مراد نگاه کرد. حتی زیر نور چراغ، رنگ پریدگی او مشخص بود. پزشک نبود، ولی میتوانست حدس بزند که خونریزی دارد او را از پا میاندازد. اگر میمرد، دیگر لازم نبود برای بالا نگهداشتنش اینقدر به خودش زحمت بدهد. اما خیلی فوری از فکر خودش خجالت کشید. کمی مراد را جابهجا کرد. دستش دوباره به استخوان بیرونزدهاش خورد. زانویش لرزید. چند نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاید. حتی صوفی هم متوجه حال او شد.
- «چی شده عمو، نگران نباش. همه چی دُرس میشه. خدا خودش دُرس میکنه.»
منصور از این خوشبینی مطلق او، عصبانی شد. الان دو ساعت میشد که مدام همین کلمات را تکرار میکرد و هیچ چیز هم درست نشده بود. با ناامیدی صدایش را بلند کرد و گفت:
- «آخه چی درست میشه عمو؟ هیچکی نمیدونه ما کجاییم. آخرش اینجا میمیریم و هیچکی نمیفهمه.»
دید که قطرهای روی صورت خیس صوفی غلتید و پایین رفت. میدانست این قطره، قطره شیرین آب نیست. دل پیرمرد را شکسته بود.
- «عموجون بهخدا اگه نفس داشتم خودم میرفتم و راه آب رو باز میکردم.»
بعد دوباره به نفسنفس افتاد. منصور سرش را پایین انداخت به آب خونآلود خیره شد. هیچوقت توی عمرش اینقدر از خودش شرمنده نشده بود. چطور توانسته بود اینجور صدایش را برای یک پیرمرد هفتاد ساله بلند کند؟ آن هم صوفی. کسی که جز خوبی برای دیگران نمیخواست. چه چیزی باعث شده بود اینجور بههم بریزد؟ مگر این وضع و اوضاع تقصیر او بود؟ همهٔ اینها پیشنهاد خود منصور بود. با خودش فکر کرد اگر هیچوقت دوباره پا به این روستا نمیگذاشت شاید مردم آن منطقه میتوانستند همینطور در صلح و آرامش با هم زندگی بکنند. به حرف حاج مسَیب فکرکرد که پا قدم او را برای روستا نحس دانسته بود. خشک شدن قنات، درگیری با کارگرهای شهرک، از حال رفتن مصطفی نوهٔ صوفی، انفجار قنات، فراری شدن مقنی، دعوای ثریا و پدرش همهٔ این اتفاقات بعد از ورود او افتاده بود.
- «عموجان، شرمنده صدام رو بردم بالا. من از این عصبانیم که خودم نمیتونم کاری بکنم. من الان باید ته اون چاه راه آب رو باز میکردم، نه اینکه عاطل و باطل اینجا وایسم. اگه من نیفتاده بودم توی چاه تا حالا کشیده بودمتون بالا. همش تقصیر منه عمو.»
صدایی از صوفی بلند نشد. منصور با نگرانی برگشت و به جای خالی او نگاه کرد. که صدای چلپچلپی از درون تونل قنات به گوشش رسید. کمی امیدوار شد. فریاد زد:
- «صوفی، صوفی. برگردد.»
اما خبری نشد. با خودش فکرکرد شاید پیرمرد درحال غرق شدن است و ناامیدانه دارد تلاش میکند. سعی کرد به خودش تکانی بدهد. اما فقط زانویش لرزید. دیگر حتی نمیتوانست تکان بخورد. به تنها راه چارهای که مانده بود متوسل شد:
- «ثریا، ثریا. صوفی اومد توی قنات. ثریا.»
به گریه افتاد. ته آن چاه قنات از ضعف خودش به گریه افتاد. دوباره رو به تونل قنات فریاد زد.
- «ثریا ....... صوفی ........ ثریا ......... صوفی .......»
با خودش فکرکرد مراد را رها کند و لنگلنگان به دنبال صوفی برود تا شاید بتواند او را برای چند ساعتی بیشتر زنده نگهدارد. اما در هر صورت اگر زنده میماند عذاب یک مرگ تا آخر عمر، بر دوشش بود. اگر فقط زنده میماند. سایهٔ سیاهی دوباره به ذهنش برگشت. مگر او همان کسی نبود که آرزوی مرگ میکرد؟ این زنده ماندن چه بود که اینطور به آن چسبیده بود. چرا؟ چرا میخواست زنده بماند؟ چرا؟ پایش سست شد و به آرامی خودش را رها کرد. به نظرش این بهترین کار بود. میمرد و همه چیز تمام میشد.
آب به دهان مراد که رسید، صدای بلوپبلوپ بلند شد و منصور تازه یادش آمد که زندگی رقیب عشقیاش هم به او بستگی دارد. مکث کرد تا دوباره فکر کند. صدای چلپچلپی آمد و ثریا با سر و صورت خیس و آبچکان ظاهر شد. و منصور تنها دلیل زنده ماندنش را فهمید. شاید بعد از دو سال بالاخره آن سیاه چالهای که سودابه در ذهنش ساخته بود، برای همیشه نابود شده بود.
ثریا یقهٔ کت صوفی را گرفته و به دنبال خودش میکشید و جلو میآورد. صوفی در آب شناور بود. فقط صورتش دیده میشد که لبخند شادی میان نفسنفسزدنهایش بر آن نقش بسته بود و بعد پیروزمندانه دستش را از زیر آب بیرون آورد و کلنگ گمشدهاش را با پیروزی تکان داد.
درحالیکه ثریا سعی میکرد نفسی تازه کند، صوفی تعریف کرد که چطور برای پیدا کردن کلنگ به آب زده و آنرا پیدا کرده است. بعد کلنگ را به ثریا داد و گفت:
- «عموجون، حالا با این تندی میتونی خاکها رو بکشی پایین.»
ثریا هم عصبانی بود و هم میخندید. کلنگ را از دست صوفی گرفت و گفت:
- «باشه عمو. با این میرم به جنگ خاک و شن. امیدوارم راه بازشه. اونجا نفس کشیدن خیلی سخت شده.»
- «عمو، اگه آب به جریان بیفته همه چیز حل میشه. تو فقط هی خاک رو بکش به سمت خودت. جای میلهٔ قنات رو دقیق پیدا کن و از اونجا هی خاک رو بکش بهسمت خودت. نباید زیاد باشه. یه راه آب که بازکنی، آب خودش بقیه کارو میکنه. اینجا کفِش سنگه. آب هرچی رو سنگ باشه رو میبره.»
ثریا نگاهی به منصور کرد. دل منصور لرزید. ولی چیزی نگفت. همان نگاه از صدتا بد و بیراه بدتر بود. هم دعوا بود و هم سرزنش که چرا گذاشته صوفی با آن حال و روز به آب بزند. منصور حتی از شانه بالا انداختن هم عاجز بود. فقط چشمانش را بست و سرش را به دیواره چاه تکیه داد تا بیشتر از آن شرمنده نشود. صدای ثریا را شنید که میگفت:
- «باشه عمو. من میرم. تو فقط اینجا مواظب آقا مهندس و مراد باش. اینها رو دست تو سپردما.»
- «دست خدا بسپار، دخترم. من که دیگه توون جلو اومدن ندارم تو برو به سلامت.»
ثریا دوباره دو سه تا نفس عمیق کشید و چلپچلپکنان در تونل قنات ناپدید شد. منصور چشمانش را باز کرد و به صوفی نگاه کرد. پیرمرد هنوز داشت میلرزید ولی وقتی متوجه نگاه او شد:
- «نگران نباش عموجون، همه چی دُرس میشه. حالا دیگه کارش تند میشه.»
منصور دوباره به گریه افتاد. اما اینبار گریهاش از شوق دوباره دیدار صوفی بود.
- «هرچی شما بگی عمو. هرچی شما بگی.»
لبخند بزرگی روی صورت صوفی نشست که حتی لرزش سرما هم نمیتوانست آنرا پنهان کند.
- «هرچی خدا بگه، عمو جون، هرچی خدا بخاد.»
بعد با همان خوشحالی برایش سر تکون داد.
- «ها عمو، فکرنکن من بیخبرم ها. میدونم دلت پیش خانم معلمه. اِنشاءالله اگه خیره، خدا درستش کنه. اما اینطرفها رسم نیست پسرا اینطور دخترا رو صدا کنن. شما بهش بگو خانم معلم، دیگه ثریا صداش نزن. اگه موچو بفهمه الم شنگه بپا میکنه. اگه به سلامت از اینجا رفتم بیرون، خودم ننه ممد رو برات میفرستم خواستگاری. موچو از خداش هم باشه که یه دومادی مثل تو گیرش بیاد. چیه این مراد گاوه هی مزاحم موچو میشه. یک موی تو صدتا این تن لش میارزه.»
منصور نفس عمیقی کشید. از خودش تعجب کرد. چطور اینقدر فاصلهٔ ناامیدی و امیدواریش کم است. وضعیتش فرقی نکرده بود. هنوز یک لنگهپا تا سینه در آب، وسط یک تونل قنات، درحالیکه بدن بیهوش مراد را در دست داشت، ایستاده بود. اما حالا حس میکرد میتوانست با این امید تا آخر دنیا منتظر بماند. تازه فهمیده بود که بعد از مدتها، برای اولین بار ثریا را به اسم صدا کرده بود. برگشت و به بالا نگاه کرد. به غیر از دیوارهٔ چاه، چیزی برای دیدن پیدا نبود. اما میدانست آنجا، آن بیرون، زیر آسمان کویر، ستارهها در ثریا میدرخشند.
صوفی کنار گوشش گفت:
- «ها عمو، دُرس میشه. نگران نباش. همه چی دُرس میشه. خدا خودش دُرس میکنه. جای حق نشسته عمو، دُرس هم نشه، مشکلی نیست. اگه اینجا بمیریم هم خوبیش اینه یکی میاد دنبالمون و بالاخره میفهمند این قنات برای چه آب نداره. حداقل یه آبادی از خرابی خلاص میشه.»
برای منصور در آن لحظه حتی فکر مردن در کنار ثریا هم شیرین بود.
- «هرچی شما بگی عمو. هرچی شما بگی.»
- «نه عمو، هرچی خدا بگه. هرچی خدا بخاد.»
- «شما دلت پاکه عمو، دعاکن درست بشه.»
- «من که بندهٔ روسیاه خدام عمو. ولی دُرس میشه. من خدا را به پیر قسم دادم. همینطور الکی که پا توی این قنات نذاشتم.»
به هم لبخند زدند. منصور و صوفی ته آن چاه به چنان تفاهمی رسیدند که امکان نداشت هیچ چیز خرابش کند. بعد ناگهان هر دو سردشان شد. صوفی دستهایش را دور سینهاش گرد کرد. منصور دید که ابروهای پرپشت پیرمرد بههم گره خورد. نگران شد. پیرمرد کلاه نمدیش را به زحمت از روی سرش برداشت و بعد کلاه خیس را دوباره روی سرش میزان کرد. هنوز با اخم به پایین نگاه میکرد. منصور هم مثل او به سطح آب خیره شد. اما در آن تاریکی به غیر از لختههای خون درحال حرکت چیزی روی آب ندید. بعد صوفی سرش را بالا آورد. لبخندی به تمام پهنای صورتش بر لب داشت:
- «دیدی گفتم عمو؟ همه چی دُرس شد.»
منصور هنوز حرفش را درست و حسابی نفهمیده بود که صدای چلپ و چلپی از توی تونل قنات آمد و دوباره ثریا با سر و روی خیس و گلآلود ظاهر شد. او نیز داشت با تمام صورت میخندید.
- «درست شد. درست شد منصور. آب راه افتاد. عمو آب راه افتاد.»
صوفی هم با خوشحالی گفت:
- «ها عمو، دستت درد نکنه. گفته بودم که دُرس میشه. حالا که آب بره پایین میتونیم بریم تا مظهر قنات.»
منصور دوباره به آب نگاه کرد. دیگر خبری از لختههای خون شناور نبود. آنها همراه جریان آب بهسمت پایین دست رفته بودند. سرش را بلند کرد و به چشمان ثریا نگاه کرد و به این فکرکرد که ثریا هم بالاخره او را به اسم صدا زده است. برای لحظهای زندگی چند ماه گذشتهاش از جلوی چشمش رد شد.
۲) یک مرگ و یک زندگی
منصور هیچوقت فکر نمیکرد دوباره به پُرآب برگردد تا اینکه فرشته مرگ یک فرصت دوباره به او داد. بیست دی نود و هشت بود که با گروه غارنوردی دکتر حکیمی راهی غار چال نخچیر شدند. دکتر به زحمت توانسته بود مجوز اکتشاف مناطق ناشناخته غار را بگیرد. منصور دوسال بود که با این گروه به غارنوردی و صخرهنوردی میرفت. قبلاً کوهنوردی را دوست داشت. اما از زمان طلاق سودابه، تمایلش به کارهای پرخطر بیشتر و بیشتر شده بود.
اما آن روز منصور حال خوشی نداشت. تنها دو روز از حادثهٔ سقوط هواپیما میگذشت. سودابه و همسر جدیدش مسافر آن بودند. سودابه روز قبل از پرواز به منصور زنگ زده بود تا حلالیت بطلبد و خداحافظی کند ولی منصور با خشم تلفن را روی او قطع کرده بود. بعد از دوسال که از طلاقشان میگذشت هنوز نتوانسته بود عشقش را به او فراموش کند. همیشه فکرمیکرد راه برگشتی هست. اما وقتی سودابه با همکلاسی دورهٔ دانشگاهش ازدواج کرد، فهمید که همهٔ راهها بسته شده است. همکلاسی که تنها مزیتش نسبت به منصور داشتن اقامت کانادا بود.
فکرمیکرد شنیدن خبر مرگ سودابه خشمش را کم کند اما برعکس عصبانیتر از همیشه بود. آن روز، صبح زود پرویز به زور او را از سویت-آپارتمانی که اسم خانه را روی آن گذاشته بود، بیرون کشید تا با هم به غار بروند. با تأخیر به محل قرار رسیدند و غرزدنهای دکتر حکیمی بابت تأخیرشان، حال منصور را بدتر کرد. تمام طول سفر را سکوت کرد و همهٔ تلاش پرویز با شوخیهای بامزه و بیمزهاش باعث نشد که حالش بهتر بشود. چیزی درونش درحال منفجر شدن بود.
دکتر شاید از روی تجربه، در دهانه غار به او پیشنهاد داد که بیرون پیش ماشینها بماند. اما خودش تصمیم گرفت که به داخل غار برود. تصمیم اشتباهی که از سر لجبازی با دنیا گرفته بود و کمی بعد نتیجهاش را هم چشید. همینطور که به درون غار پیش میرفتند حس میکرد که حالش بدتر و بدتر میشود. قلبش هربار که به سودابه و مرگش فکرمیکرد شدیدتر و شدیدتر میتپید و دقیقاً در بدترین موقعیت، آن اتفاق افتاد. درست زمانی که در میانهٔ یک دهلیز تنگ و تاریک درحال پیشروی بودند.
قلبش دیگر با چنان ضربانی میزد که متوجه شد یک جای کار مشکل دارد. صدای ضربانش را حتی توی سرش حس میکرد. به جلو نگاه کرد. در نور چراغ غارنوردیش تنها میتوانست پاهای پرویز را ببیند که در میان شکاف تنگ غار خودش را به جلو میکشید. گاهگاه از لای سایه بدنش، برای لحظهای نور چراغ را میدید که روی رگههای براق شکاف میدرخشید و بعد ناپدید میشد. سکوت طولانیش را شکاند:
- «پرویز، من حالم خوب نیست. قلبم داره تیر میکشه.»
پرویز ایستاد. سعی کرد به منصور نگاه کند. اما شکاف، کوچکتر از آن بود که بتواند به عقب برگردد.
- «چیزی نیست. حتماً دچار تنگیهراسی شدی. بیا دو متر دیگه شکاف تموم میشه. دکتر حکیمی اونجاست معاینت ...»
و بعد دیگر منصور هیچچیزی نفهمید. وقتی بههوش آمد کیلومترها از آن غار و آن شکاف تنگ دورتر بود. نور برای لحظهای چشمانش را زد و کمی طول کشید تا بفهمد درون آمبولانسی است که آژیرکشان او را با خودش میبرد. چند نفری با نگرانی روی او خم شده بودند. از آن میان فقط چهرهٔ دکتر حکیمی را شناخت که داشت با یکی دیگر حرف میزد.
سعی کرد ماسک اکسیژن را از روی صورتش بردارد تا با او حرف بزند. اما یکی دستهایش را گرفت و گفت: «به هوش اومد». دکتر حکیمی روی منصور خم شد و گفت: «چیزی نیست منصور. نگران نباش. خطر گذشته. آروم باش.» بعد به دیگری اشارهای کرد و او هم سرنگی را در رگهایش فرو کرد و منصور دوباره از هوش رفت.
دفعهٔ بعد که بههوش آمد داخل بیمارستان بود. پرویز کنارش نشسته بود و داشت روی صندلی چرت میزد. هنوز لباسهای گِلآلود غارنوردی تنش بود. منصور حالت تهوع داشت، خواست به او بگوید، اما بیحالتر از آن بود که بتواند حرف بزند. دهانش بسیار خشک بود. خواست دستش را بهسمتش ببرد اما فقط توانست کمی آن را تکان بدهد. پرویز اصلاً متوجه نشد اما پرستاری که از آنجا میگذشت متوجه شد و بالای سرش آمد.
- «چیزی نیست آقا. نگران نباش. درد داری؟»
منصور سرش را به علامت نه تکان داد. پرستار نگاهی به دستگاههای کنار تخت انداخت.
- «خوبه. اگه حالت تهوع داری نگران نشو. تا چند دقیقه دیگه حالت خوب میشه. چیزی نیست.»
پرویز پشت سر او از جا پرید و کنارش ایستاد. درحالیکه پرستار آمپولی را درون سُرم خالی میکرد، پرویز که لبخند نگرانی روی صورتش نقش بسته بود به منصور گفت:
- «بابا ما رو خیلی ترسوندی. خدا رو شکر که بهخیر گذشت.»
منصور کمکم انرژی بیشتری در خودش حس میکرد. برای همین به زحمت لبهایش را تکان داد و آب خواست. پرویز با نگرانی به پرستار نگاه کرد. پرستار کمی با بیتفاوتی گفت:
- «بنشونش و یک کمی دهنش رو تر کن تا دکتر بیاد معاینهاش کنه.»
وقتی پرستار بیرون رفت، پرویز با کنترل برقی تخت را به حالت نشاندن درآورد و با یک لیوان یکبار مصرف کمی دهان منصور را تر کرد. منصور بالاخره انرژی لازم برای صحبتکردن را پیدا کرد.
- «چی شد؟»
- «چیزی نشده، هوش از کلهات پرید. مجبور شدم تا مدخل غار رو دوش بیارمت. یادت باشه این رو به من بدهکاری. یه بار باید بههم کولی بدی.»
- «چم شده؟»
- «من که مث خودت مهندسم، از این چیزها سر در نمیارم. بزار دکترا بیان خودشون برات میگن. من فقط اینجا بودم که یه وقت چیزی از روت برندارن، اگر لوازم یدکی هم خواستی در خدمت باشم.»
- «عمل داشتم؟»
- «نه بابا. گفتم که چیزیت نیست. همه چیزت آکبنده. اصن بزار برم دکتر حکیمی رو صدا کنم بیاد خودش بهت بگه.»
پرویز از اتاق بیرون رفت و منصور به اطراف نگاه کرد. بیرون پنجرههای اتاق، شب شده بود. نمیدانست چقدر بیهوش بوده است. دو تا تخت دیگر توی اتاق بود. یکیشان خالی بود و روی دیگری یک نفر خوابیده بود. بهنظر حالش خوب میآمد و در خواب خروپف میکرد. سعی کرد ملافه را از روی خودش کنار بزند. لباس بیمارستان تنش بود. تا جایی که الکترودهای وصل شده به او اجازه میداد، با دقت، همه جای بدنش را معاینه کرد. اما همانطور که پرویز گفته بود بهنظر نمیرسید جراحی شده باشد. با فکر سکته شروع به حرکت دادن دست و پاهایش کرد اما همه چیز خوب بود.
منصور به یاد تپش قلبش افتاد. دستش را گذاشت روی الکترودها. دیگر از آن درد توی قفسه سینه، خبری نبود. حتی نمودار ضربان قلب روی دستگاه کنار تختش هم منظم به نظر میرسید. محو تماشای حرکت مداوم خطوط ضربان روی دستگاه بود که پرویز با دکتر حکیمی و یک دکتر دیگر وارد شدند. دکتری که لباس بیمارستان تنش بود. همانطور که بهسمت منصور میآمد. احوالی از او پرسید و بدون آنکه به جوابهای او گوش بدهد مشغول معاینهاش شد.
دکتر حکیمی هنوز لباس غارنوردی تنش بود. اما یک جوری مشخص بود که در محیط حرفهای خودش است و برخلاف پرویز که توی محیط بیمارستان دست و پای خودش را کمی گمکرده بود و بیشتر از همیشه چرت و پرت میگفت، او کاملاً به همه چیز مسلط بود. درحالیکه نبض دست منصور را میگرفت و نیم نگاهی به دستگاه ضربان قلب داشت، گفت:
- «چطوری مهندس؟ بهتری؟ خیالت راحت. چیزیت نیست. نه اینکه چیزیت نباشه، ولی خیلی زود مرخص میشی. اما آخه جا قحطی بود برای از هوش رفتن که وسط اون دهلیز رو انتخاب کردی؟ با کلی دردسر از اونجا نجاتت دادیم.»
- «دکتر، چم شده؟»
- «همین را میخواستم ازت بپرسم. توی خانوادهتون هیچ سابقهٔ بیماری قلبی داشتید؟ چه خانواده پدری، چه خانواده مادری؟»
- «تا جاییکه یادم میاد نه. چطور مگه؟ سکته کردم؟»
- «بزار ببینم نظر دکتر چیه؟»
بعد دکتر دیگر را کنار کشید و دوتایی رفتند دور از تخت مشغول صحبت درگوشی شدند. پرویز داشت با نگرانی به آنها نگاه میکرد ولی برای اینکه حواس منصور را پرت کند دوباره شروع کرد به چرت و پرت گفتن:
- «دیدی، به جای یه دکتر، دو تا برات آوردم. خوشت میاد یه دوست فداکار مثل من داری؟ این دستگاه ضربان قلب رو که دیدم یاد خاطرات آزمایشگاه مدار افتادم. یادته اون اسیلوسکوپهای دیجیتالی رو آورده بودند چقدر ذوقمرگ شده بودیم.»
دکتر حکیمی برگشت بالای سر منصور و لبخندی به او زد:
- «خوب باید مث فیلما بگم که دوتا خبر دارم. اول خبر خوب را بگم یا خبر بد؟»
- «خبر خوب»
- «خبر خوب اینه که به یکی از آرزوهات رسیدی...»
ناگهان دنیا توی سر منصور شروع کردن به چرخیدن. یاد دوسال پیش افتاد. دقیقاً بعد از ماجراهای طلاقش بود. وقتی که هم عشق زندگیش را از دست داده و هم مجبور شد کل اندوختهٔ زندگیش را بابت مهریه پرداخت کند. شب اولی که همراه تیم توی کمپ بود، به همه گفته بود فقط یک آرزو دارد و آن هم این است که بمیرد و از این زندگی راحت بشود.
اما حرفهای دکتر چیز دیگری میگفت:
- «همیشه میگفتی آرزو داری توی دل دشت و صحرا زندگی کنی. خوب حالا به این آرزوت رسیدی. باید از این شهرهای آلوده و کثیف دل بکنی و بری توی ده زندگی کنی و کلی اکسیژن سالم تنفس بکنی.»
- «چرا، مگه چی شده؟»
- «خب، حالا میرسیم به خبر بد. علیالظاهر یکجور عفونت قلبی-ریوی داری که میشه با آنتی بیتوتیک درمانش کرد، اما تأثیرش رو روی بدنت گذاشته. تأثیر غیر قابل برگشتی هم هست. باید باهاش بسازی. اگر باهاش بسازی مشکلی پیش نمیاد. هوای سالم و زندگی سالم. هر جور فعالیت سنگین ممنوع. غارنوردی و صخرهنوردی تعطیل. هر جور دیونگی دیگه از این قبیل تعطیل. رانندگی تعطیل. دو، و هر جور ورزش سنگین تعطیل. شنا توی آب عمیق تعطیل.»
- «بگو زندگی تعطیل.»
- «نه. تازه باید به زندگی سلام بکنی. باید بری یک گوشه دور از شهر برای خودت یک زندگی خوب بسازی. لبنیات تازه مصرف بکنی. میوه و گوشت و مرغ ارگانیک بخوری. و بهفکر ترافیک و دود و دم شهر هم نباشی.»
پرویز با لبخند گفت:
- «هفته به هفته هم منتظر ما باشی که جمعه بریزیم سرت و کمی از زندگیت رو مصرف کنیم و بعد دوباره شیرجه بزنیم وسط دود و کثافت.»
- «دکتر، اگر تهران زندگی نکنم، میتونم برم اصفهان؟»
- «اصفهان، شوخی میکنی؟ اصفهان هواش از تهران هم آلودهتره. باید بری یه جای دور از آلودگی. برو شمال، برو کیش، برو چابهار. اما دور شهرای بزرگ رو خط بکش. حالا بعداً روی اینها بیشتر با هم صحبت میکنیم. حالا که خیالم ازت راحت شد، باید برم. فردا کشیک بیمارستان دارم. تو رو هم اگر بخواهی منتقل میکنم تهران. اما بهنظرم همینجا دو سه روزی استراحت کن بعد بیا تا بیشتر با هم حرف بزنیم.»
- «الان کجا هستم؟»
- «اینجا قُمه. بیمارستان پیشرفتهٔ خوبی دارند. تجهیزاتشون از خیلی از بیمارستانای تهران بهتره. خودم تضمینشون میکنم. سفارشت رو هم همهجوره کردم، باز هم میکنم. اما نگرانی خاصی نیست. تو فقط الان باید تحت مراقبت باشی. دو روز دیگه مرخصی.»
پرویز خودش را وسط انداخت و گفت:
- «دکتر جون، شما نگران چیزی نباشید. من خودم اینجا مراقبش هستم. نمیذارم آب توی دلش تکونتکون بخوره.»
درحالیکه دکتر و پرویز بالای سر منصور به صحبت ادامه میدادند، منصور بهفکر فرو رفت. بالاخره وقتی دکتر خداحافظی کرد و رفت، از دوستش پرسید:
- «پرویز، حالا چی میشه؟»
- «حالا رو نمیدونم اما تا پنج دقیقه دیگه شام میدن. خودم گاری شام رو دیدم که داشت میومد.»
- «مسخره بازی درنیار. منظورم اینه که حالا باید چیکار کنم. من که نمیتونم شرکت رو ول کنم.»
- «شرکت رو ول کنی؟ دیونه شدی. ناسلامتی الان قرن بیست و یکمه. تو که خودت مهندس کامپیوتری، بهتر از همه میدونی که سالهاست مردم دارند دورکاری میکنند. با هم میگردیم یک جای خوب برات پیدا میکنیم. با اینترنت سرعت بالا. بعد جنابعالی میشینی توی ایوونت، زیر درخت مو و دستور میدی ما تو شرکت چیکار کنیم.»
- «آخه نمیشه.»
- «بهونه نیار منصور. خودتم میدونی میشه. قرار بود دو-سه سال دیگه بریم دوبی و از اونجا شرکت رو مدیریت کنیم. حالا فکرکن افتاده جلو.»
- «پرویز من، من آماده نیستم.»
- «رفیق جون، آدم باید بیفته توی جریانش تا آماده بشه. ما دو تا اینهمه سختی تحمل نکردیم که اینجا تسلیم بشیم. از این هم میگذریم، میریم مرحله سختتر بازی. بیا، بیا تلویزیون رو روشن کنم ببینم چی داره. یک کمی حال و هواتو عوض کنه.»
تلویزیون روی کانال اخبار و درحال پخش گزارشی مربوط به سقوط هواپیما بود. پرویز سعی کرد کانال را عوض کند. اما کنترل تلویزیون عمل نمیکرد. بالاخره پرویز با نگرانی صدای تلویزیون را خاموش کرد و برگشت تا به منصور نگاه کند. اما برای منصور یک چیزی آنجا ته غار برای همیشه مرده بود. تمام حس و حالش نسبت به عشق زندگیش سودابه، از بین رفته بود. دیگر نه از دستش عصبانی بود و نه برایش، بود و نبودش فرق میکرد. به قول قدیمیها خاک سرد است. لبخندی به پرویز زد تا نگرانیش را کم کند و گفت:
- «نگران نباش. هرچی بود، گذشت.»