باژ
نویسنده: فردین جمالی صوفی
نشر صاد
باژ
نویسنده: فردین جمالی صوفی
نشر صاد
گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!
خیام
پاییز غریبانه تر از قبل همچون غروبی زرد و سرخ بر درختان سایه افکنده بود و برگها در سوز جدایی رقصان در باد و مستانه زمین را نقاشی میکردند خورشید خستهتر از همیشه داده جدایی سر میداد، پارک جنگلی پر بود از درختانی که از هم سبقت میگرفتند تا دستی به آسمان برسانند، چیا و نیکو در ماشینی که بین درختان پارک شده بود در همان جای همیشگی زیر آن درخت راش که روزگاری خاطره ساخته در ماشین نشسته بودند. سکوت پارک جنگلی را صداهایشان به مشت خانهای بدل کرده بود. همچون غروب که میرود تا طلوعی دیگر باشد همهچیز از همان جایی شروع شد که تمام شد بعد از مدتها دوستی و عشق دیگر آن آدمهای سابق نبودند، رنگباخته و ساز روزگار آنها را هم به رقص درآورده بود.
دست از سرم بردار، خسته شدم میفهمی؟ دیگه نمیتونم ادامه بدم!
چی میگی؟ من نمیتونم! تو اینو بفهم! چرا اینکارا رو میکنی؟ من که همجوره...
فریادهایشان را همچون مشت زنی خسته بر صورت هم فرود میآوردند.
یکم فکر کن! میفهمی چه غلطی کردی! حتی خجالت میکشم به زبون بیارم! چطور تونستی چیا؟
باز همون بحث قدیمی! تو چرا نمیفهمی من دیگه اون آدم سابق نیستم! والا به پیر به پیغمبر چرا یه لحظه گوش نمیدی؟ هی حرف خودتو میزنی! عزیز من، همه اشتباه میکنن! آره منم کردم! اصلا غلط کردم، گُه خوردم! خوب شد! چیکار کنم متوجه بشی!؟ من تو رو ...
نیکو با عصبانیت پرید وسط حرف چیا
منو دوست داری دیگه! نه؟
از هر چیزی تو این جهان بیشتر، از هر کسی تو زندگیم بیشتر، من نمیخوام از دستت بدم، چرا اینجوری میکنی؟ چرا درک نمیکنی؟ اون چیا مرده، اینکه جلوت نشسته یکی دیگه است، یکی که زمین تا آسمون فرق کرده!
من یه خواهشی دارم! ساده و رُک! به من لطف کن از زندگیم برو بیرون! نمیخوام ببینمت! گورِ تو گم کن!
حرفهای نیکو انقدر سنگین بود که صدایش در گوش چیا میپیچید «گورِ تو گم کن» ناگهان کنترلش را از دست داد، همچون مشتزنی خسته که بعد از خوردن ضربهای سنگین ناخداگاه به سمت حریفش حمله ور میشود، با پشت دست راست ضربهای به دهان نیکو زد و مثل دیوانهها فریاد کشید
خَفشو، فقط خَفشو، یبار دیگه این حرف رو بزنی! میکشمت!
نیکو میلرزید، نفسش به شماره افتاده بود، در قفسهٔ سینهاش احساس سنگینی میکرد، برای اولین بار از چشمان چیا که مثل قبل نبود، ترسید. ساکت شد، دهانش هر لحظه گرمتر میشد، مزهٔ تلخ عجیبی کامش را دگرگون کرد، صورتش برایش ملال شد، حسش نمیکرد، درست مانند وقتی که به دندانپزشکی میرفت. همیشه اولینها و آخرینها با رنگ دیگری در دفتر زندگی نوشته میشوند، رنگی از جنس یاد.
آخرین باری که دندانپزشکی رفته بود، چیا هم همراهاش بود. نیکو روی یونیت دندانپزشکی دراز کشیده و آرام میلرزید، دانههای عرق یکی پس از دیگری روی پیشانیش را میپوشاندند، دکتر که حال نیکو را دید اجازه داد چیا هم هنگام کار او را همراهی کند، درست یک ساعت کنار نیکو ایستاد و دستش را در دست گرفت. اما هربار که دریل دندانپزشکی روشن میشد، دست چیا بیشتر از نیکو میلرزید صورتش گل میانداخت نگاهش را از نیکو میدزدید با اینحال کنار او بود. نیکو به او نگاه میکرد و ترس خودش را فراموش میکرد، چهره چیا که لپهاش زیر استرس گل انداخته و قرمز شده بود برایش خنده دار به نظر میآمد که همین خندیدن چند بار نزدیک بود کار دستش بدهد.
چند دقیقهای طول کشید تا چیا به خودش آمد، پاهایش توان ایستادن زیر بار کلمات را نداشت خودش را رها کرد، نفس عمیقی کشید و چشمانش که تا آن لحظه بسته بود را باز کرد، آنقدر محکم فرمان ماشین را لای دستش فشار داد که کف دستش رنگ باخته و کاملا سفید شد، ناگهان چشمش به قرمزی پشت دست راستش خورد، که همچون اشکی فرو ریخته از پشت دستش سر خورده و به جز رد چیزی از آن نمانده بود، سرش را به سمت نیکو برگرداند و به او نگاه کرد که سرش را پایین انداخته و چشمانش را بسته بود. اشکی رقصان از گوشه چشم روی صورتش سر خورد، رنگ تازهای به خود گرفت، رنگ ناباوری، رنگ اندوه، رنگ خون و روی کیفی که محکم با دو دست گرفته بود، افتاد. صورتش کمی متورم، لب سمت چپش ترکیده و خون در قسمتی از صورت و چانهاش ماسیده بود.
چیا محکم با کف دست به فرمان میکوبید و فریاد میکشید.
ببین با من چیکار کردی؟ من روی تو دست بلند کردم! لعنت به من، لعنت به تو!
باد بین درختان سفیر میکشید و برگها رقصان و دیوانه به زمین میریختند.
ناگهان ایستاد، چشمانش کاسه خون شده بود رو به نیکو خم شد و درب سمت شاگرد را باز کرد
گورتو از ماشین گم کن پایین، برو، فقط برو!!!
رعد برق در آسمان غرید و چیا شروع به گریه کرد.
بدن نیکو به رعشه افتاد بدون کوچکترین حرفی از ماشین پیاده شد. هوا تاریک و سرد بود، سوز عجیبی داشت که همچون شلاقی گاه و بیگاه بر صورت نیکو فرود میآمد و دردش را به او یاد آور میشد. نمیتوانست کلماتی که در ذهنش جاری بود را به زبان بیاورد، چیا با چنان سرعتی به حرکت درآمد که در آن نیکو به جیغ کشیدن افتاد
بابام هم روم دست بلند نکرده بود، خدا بکشدت، آشغال عوضی!
دیری از پاییز نگذشته و هوا آرام آرام جامهٔ سرما به تن کرده بود، قرار بر این بود نیکو کیکی بپزد و چیا چایی آتشی حاضر کند و با هم آن بعدظهر را در پارک جنگلی سپری کنند. اولین بار بود که نیکو کیک میپخت برای همین کمی خمیر شد و خیلی هم پف نکرده بود اما عطرش به مشامش خوب میآمد، عطر دارچین و کاکائو ترکیب جذابی از آب در آمده بود، چیا زیرانداز حصیریش را در گوشهای زیر درخت راش بزرگی پهن کرد که برگهای رنگ و وارنگش سقفی باشد برایشان، از اطراف درخت، برگهای خشک و چوبهای ریز را جمع کرد و در نزدیکترین مکان به حصیرش کمی زمین را با بیلچهاش کند و برگ و چوب ها را در آن ریخت و دورش را با سنگ دیوار چید، آتشی به جان برگها انداخت که آرام آرام شروع به دود و سوختن کرد، باد دود را به سمت نیکو میآورد.
چیکار میکنی؟ بو دود گرفتم! یکاری کن بره یه طرف دیگه!
از قدیم گفتن دود میاد سمت پول دارا عزیزم، تو هم تا منو داری ثروتمندترین انسان جهانی!
نکُشیمون متواضع!
هر دو شروع به خندیدن کردند. چیا کمکم از اطراف چوبهای بزرگتری پیدا کرد و روی آتش گذاشت و آتش جان تازهای گرفت. سوز میآمد، چیا کاپشنش را کند و روی دوش نیکو انداخت، آب را در کتری رویی کوچکی که دورش کاملاً سیاه بود جوش آورد و بعد چند قاشق چای به آن اضافه کرد و از آتش دورتر روی سنگی که از قبل آماده کرده بود گذاشت تا دم بکشد.
بذارش رو آتیش، اینجوری که سرد میشه!
رو آتیش چایی جوش میاد، اینجا بهش گرما میخوره، اما غیر مستقیم، اصلا به تو چه خانم خانما! شما از بنده چایی خواستی، تا ۱۰ دقیقه دیگه با چایی خدمت میرسم! شما هم هر چه سریعتر کیک نیکو پز رو قاچ کن! که بزنیم بر بدن! بگو چشم آقا، دهنت عادت کنه!!!
نیکو دستش را به صورت سلام نظامی بالا برد و گفت: «چشم آقا» و خندید.
۱۰ دقیقه تمام شد و چیا با دو لیوان پر از چایی به سمت نیکو آمد و یکی را به او داد و دیگری را زیر بینیش برد، چشمانش را بست و بو کشید، نیکو هم به تبعیت از او این کار را انجام داد و لبخندی بر چهرش نقش بست، چشمانش را باز کرد
وای چه عطری! مرسی آقااایی
کیک برش شده را به سمت چیا گرفت. چیا یک برش برداشت و گازی به آن زد و شروع به جویدن کرد، ناگهان مردمک چشمش از حالت عادی گشادتر شد و لپش گل انداخت، روی بینیش قطرات عرق ظاهر شد.
چطوره؟
چیا چشم سمت چپش را کمی تنگ کرد و با لبخندی حاکی از رضایت که بعد از قورت دادنش زد
عالی!!!
و به سرفه افتاد، سریع از لیوان چای که در دست داشت یک قُلپ بزرگ خورد. نیکو ناگهان به سمت چیا جابجا شد
چی شد یهو! نخور اونو هنوز داغه، می سوزیااا
چیا دستانش را بالا برد و با لبخندی
خوبم، یه لحظه پرید تو گلوم کیک
نیکو برشی از کیک را برداشت که چیا دستش را گرفت
نخور!!!
نیکو با نگاهی حقبهجانب
چرا؟ بذار ببینم خانم شما چی درست کرده! البته که بوش خیلی خوبه! البته که از هر انگشتش یه هنر میریزه!
خانم بنده کارش حرف نداره! واسه همینم همش مال خودمه! به هیچکس نمیدم!
نیکو لبخندی زد و بدون توجه به حرف چیا کیک را خورد، کمی مزمز کرد و سریع به بیرون تُف کرد
اَیی، چقدر شوره! چجوری خوردی؟
چیا قهقههای زد
خانم جانم، جای شکر و نمک رو اشتباه گرفته! تو به دل نگیر
صدای خندههاشان ولولهای در پارک جنگلی به راه انداخت، ناگهان شاخههای درختی که زیرش نشسته بودند تکان خورد، نیکو جیغ کشید و دستهای از پرندگان که روی آنها مشغول چُرت بودند شروع به پرواز کردند.
اِنقَدَر نخند چیا! ببین این بندههای خدا رو هم زابهراه کردی.
چند دقیقهای گذشت هر دو ساکت بودند، چیا روی دستی که لیوان را گرفته بود لم داد و پاهایش را دراز و روی هم انداخت، ناخداگاه انگشت اشارهٔ دست دیگرش را روی لبه لیوان میچرخاند هر بار که یک دور میزد بیشتر در خودش فرو میرفت، نیکو به حرف آمد
به چی فکر میکنی؟
چیا سرش را آرام بلند کرد و به چشمان نیکو خیره شد، خودش را کمی جا به جا کرد
میدونی عشق مثل چایی میمونه!
نیکو لبخندی زد
خوش عطر و خوش مزه!
اون که آره ولی منظور من چیزه دیگهایه! عشق مثل چایی میمونه! منظورم زمانشه! وقتی چایی رو میذاریم که دم بکشه درست سر همون زمان مشخص، آماده میشه! باید دقیق همون زمان برش داریم و بخوریم، مثلا همین ۱۰ دقیقه، اگر بشه ۹ دقیقه چاییت هنوز دم نکشیده! اگر بشه ۱۱ دقیقه چاییت جوشیده! هم رنگش عوض میشه هم عطرش و طعمش، دقیقا مثل عشق اگر تو زمان خودش اتفاق بیوفته عشقه! البته درسته که اگر دیر یا زود هم بشه خوبه، دقیقا مثل چایی، ولی دیگه اون مزه رو نمیده! میفهمی چی میگم؟ دیگه اون خلوص رو نداره!
نیکو مانند دختر بچههایی که لج میکنند
نه فقط خودت میفهمی!
و شروع به خندیدن کرد.
میدونی تو اگه نبودی من شاید الان این نبودم شاید...
چیا نفس عمقی کشید و گوشیش را از جیبش بیرون آورد
بذار یه شعری که تازه خوندمو و خیلی به دلم نشسته رو برات بخونم
باد همچون موجی آرام بر ساحل درختان فرود میآمد نیکو چشمانش برقی زد و در سکوت به چیا خیره شد.
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر، دیوانه جان
با ما، سر دیوانگی داری اگر، دیوانه جان
دیوونه خودتی!!!
گوش کن دیگه!!! از حسین منزویه خیلی به دلم نشسته!
دیووووووونه خودتی!!
باشه منم، حالا میشه بخونم
بله خواهش میکنم بفرمایید دیوانه جان