یثرب
رمان
نویسنده: حسینعلی جعفری
نشر صاد
یثرب
رمان
نویسنده: حسینعلی جعفری
نشر صاد
جدال بر سر یثرب بود...
یثرب. یثرب. یثرب. ایستاده میان دو سنگستان سیاه. به سیاهی زغال. قامتافراشته میان دو کوه عیر و اُحُد. سبزِ مایل به سیاه. نخلستانِ گسترده. مثالِ سفرهٔ پررزق. پر از چاههایی که زود به آب رسیده بودند. جویبارهای نغمهخوان پای نخلها. نخلهایی با شاخههای فروهشته. انگار دخترانی بلندبالا و درازگیسو. با خرماهایی به رنگ سرپنجههای حناکردهٔ دخترکان. ترنّم آب روان که در این صحرای تفتیده، پرارجتر از طلاست. یک پیاله آب گاهی چُنان هدیهٔ گرانقدری است که یک عمر مسافری را رهین منّت سقّا خواهد کرد. یثربیان به نوشیدن آب زلال و روشن، فخر میفروختند به آن همه نوشندگان آب تیره و گِلآلود و بدبوی مانده در سُمچالههای گاوهای وحشی.
یثرب سرزمین آب و نخل بود.
حُیَی دلتنگ یثرب بود. دلتنگ نخل عجوه، خرمای صیحانی، ترنّم جوی میان نخلستان، سنگچین حلقهٔ چاه، صدای دلو در دل چاه پرآب. دلتنگ شیههٔ اسب و عُر شتر و عرعر الاغ و بعبع گوسفند و شیطنت بزها. حتّی دلتنگ بوی مِربَد. میدانی وسیع و بیحفاظ. خوابگاه شتران. دلتنگ دژ با آن کنیسه و خرمای کهنسال وسط میدان که گرهگرهگره قد کشیده بود تا دامان آسمان فیروزهرنگ. دلتنگ اسم بامسمّای بنینضیر؛ شاداب، سبز و خرّم، زیبا و تازهرو.
دل بکَند؟ حُیَی از یثرب دل بکَند؟ هرگز. پسر اخطب و تسلیم؟ هرگز. بزرگ بنینضیر و فراموشی؟ هرگز. نزدیک به یک سال گذشته بود. یک سال؟ هشت ماه. بگو هشت سال. نه خواب داشت و نه آرام. فکر و ذکرش به شهر پرنخل بود. ناچار فقط با یک بار شتر ترک کرد زادگاهش را. به دستور محمّد. جنگ نافرجام.
محمّد اخراجش کرده بود. حالا با ده هزار جنگجوی بیباک از قبیلههای کوچک و بزرگ عرب به فتح یثرب میرفت. در خانهٔ زین که جاگیر شد چشم انداخت به سپاه. لبهایش به لبخند کش آمد. نیزههای برافراشته نیزاری گسترده و بیانتها را زنده ساخته بود در وسط بیابان بیآب و علف.
ـ محمّد! هرگز گمان نمیبُردی به این زودی با ده هزار شمشیر آختهٔ عربی برگردم.
قبضهٔ شمشیرش را فشرد.
ـ حالا نوبت من شد که با اشارهٔ عصایم آبهای یثرب را خون سازم.
صدای فکر خودش را شنید و دستپاچه به دور و بر نگاه کرد.
حُیَی امیدوار به فردا بود. خلافِ شبی که بنینضیر نگران بود. آفتاب که پشت نخلهای یثرب فرو رفت و شب، قلعه را پوشاند خبر پچپچ شد در گوشها و همهجا پیچید. زبانی نبود که از آن نگوید و گوشی نبود که از آن نشنود. حتی در چشمهای ترسخورده هم میتوانستی این سؤال سخت و بیجواب را بخوانی: چه خواهد شد؟
عمروبنجَحّاش روی آخرین پلّه بود که یکی با صدایی خفه گفت: «رفت. محمّد رفت.»
ابنجحّاش نفسنفسزنان سنگ بزرگ را روی لبهٔ پشتبام گذاشت و نشست کنارش و دستار از سر برداشت و عرق سر و گردنش را پاک کرد. نفسش که جا آمد رو کرد به... کسی پای پلّهها نبود. ذهنش یاری نکرد که صدا را بشناسد. سلّام بود؟ آری خودش بود. همان ترسو که هی میگفت: اگر بفهمد چه؟ محمّد میفهمد. مطمئن هستم محمّد میفهمد.
ـ لعنت بر هر چه جَبونِ زنصفت!
غرولندکنان دستار بر سر گذاشت و از پلهها سرازیر شد. هنوز پا به حیاط نگذاشته یامین یقهاش را گرفت: «میدانی چه کردی؟ نابودمان کردی. نابودمان کردی.» صدایش میلرزید. یامین بدون آنکه منتظر واکنش ابنجحّاش بماند یقهاش را رها کرد و رفت. سر راهش هم لگدی به دلو آب زد که دَمَرو افتاده بود کنار چاه. هنوز یامین از در حیاط بیرون نرفته بود که رواع از خانه آمد بیرون و پشت سرش داد زد: «آهای! چه خبر است؟ شرم کن.» و سمت شوهرش رفت و دلداریاش داد: «نگران نباش. خدای موسی با ماست. یامین همیشه میترسد. از کودکی همین بود.»
ابنجحّاش گفت: «چه شده؟ نباید کسی چیزی به من بگوید؟» و رفت کنار چاه و دلو را برداشت. دلو را انداخت توی چاه و آب کشید و تندتند به سر و صورتش پاشید. دستار و قبایش خیس شد.
رواع گفت: «شنیدی که محمّد رفت.»
ـ فهمید؟
رواع دوید تا کوچه و باز گشت. ابنجحّاش مشتی آب نوشید.
ـ چه شده؟
ـ هیچکس نمیداند.
ـ یعنی چه؟
ـ محمد بیخبر برخاست و رفت.
ـ کجا؟
ـ کسی نمیداند.
ـ من نمیفهمم... پس.. پس یارانش چه؟ آنان...
ـ آنان هم به دنبالش میگردند.
ابنجحّاش با دنبالهٔ دستارش تری ریش پرپشتش را گرفت و رفت سراغ حُیَی که داشت با سلّام جرّ و بحث میکرد.
سلّام گفت: «صد بار گفتم چنین کاری غلط است. نگفتم؟ تو نابودمان کردی. یهود هر چه کشید از دست امثال تو کشید.»
حُیَی گفت: «محمّد چه میتواند با ما کند؟ هیچ. هنوز شرف و بزرگیِ قوم یهود نمرده است.»
سلّام گفت: «شرف و بزرگی؟ وقتی محمّد با سپاهش برگشت از شرف و بزرگی قوم یهود چه خواهد ماند؟»
حُیَی صدایش را بلند کرد: «بس کن، مرد! تو اینقدر ترسو نبودی.»
ابنجحّاش از سلّام شگفتزده شد که مراعات سن و سال رئیس قوم و پدرزن خویش را نمیکرد. میخواست سخنی بگوید که وقتی نگاه خنجرسان چند نفر را روی پوست آفتابسوختهٔ صورتش حس کرد، پشیمان شد.
همه مبهوت و سردرگم بودند. هر کسی سخنی میگفت گاه حتّی نامربوط. محمّد از کجا فهمید؟ کسی جرئت نداشت این سؤال را بپرسد. نه انگار یک نفر پرسید: «محمّد از کجا فهمید؟» کنانه بود که چنین جرئتی از او بعید نبود. پرسید و دنبال پاسخ چشمهای درشتش را تنگ کرد و دقیق شد به چهرهٔ تکتک حاضرین.
حُیَی گفت: «تو را چه شده، کنانه؟ مطمئن باش در این جمع کسی جاسوسی محمّد را نمیکند.»
یامین آه بلندی کشید و گفت: «امان از دست شما بزرگان قوم یهود! خود وعده دادید و خود انکار میکنید. خود انتظار کشیدید و خود...»
حُیَی داد زد: «ساکت باش، یامین! تو را چه رسد به طعن بزرگان؟»
ابنجحّاش بُراق شد توی صورت یامین: «نکند تو...؟»
حُیَی گفت: «ابنجحّاش! روح یامین هم از این موضوع خبر نداشت. آرام باش.»
سلّام پوزخند زد: «این هم نزاع میان برادران یهود. کی مقصّر است؟»
حُیَی دستش را بالا برد و همهمه را خواباند: «مشکلی است که پیش آمده است پس باید دنبال راه چاره بود.»
سلّام گفت: «میتوانست پیش نیاید.»
حُیَی گفت: «اگر آن سنگ فرق سر محمّد را میشکافت هم چنین سخن میگفتی؟»
کنانه گفت: «شک نکنید که همین سلّام چند گوسفند میکشت و همهٔ بنینضیر و حتی بنیقریظه را هم به جشنی باشکوه دعوت میکرد. آن وقت...»
سلّام گفت: «من از ابتدا مخالف بودم.»
ابنجحّاش گفت: «از بس ترسویی.»
سلّام رفت سمت ابنجحّاش که دست حُیَی مانع شد. سلّام کف بر لب آورد: «صد چون تو تاب شمشیر مرا ندارند. تو مرا ترسو میخوانی؟»
حُیَی، سلّام را آرام کرد و رو به ابنجحّاش گفت: «مواظب سخنانت باش. یادت باشد که با بزرگان قومت درشتی نکنی.»
سلّام گفت: «اگر محمّد کشته میشد یارانش آرام مینشستند؟ گمان نکنم بنینضیر از این حادثه جان به سلامت برد.»
حیی گفت: «نیزهٔ ما برابر یثربیان نرم نیست.» بعد گفت: «به وقتش آنقدر زره میپوشم که تنم سیاه شود.»
حیی متوسطالقامه بود و چارشانه. ریش پرپشت جوگندمی داشت. اهل باج دادن نبود. یا شکست یا پیروزی. اگر مجبور میشد باج دهد خودش را هرگز نمیبخشید. این را بارها به همه اعلام کرده بود.
«بد شد. خیلی بد شد.» ابوشعثا که به دیوار تکیه داده و به زمین زل زده بود و هی ریشش را میخاراند به حرف آمد: «مثال عَرفَج۱ زود شعلهور شدید.»
نوک عصا را نشانه گرفت سمت جمع: «حرمت شنبه را لگدمال کردید.»
همه خیره شدند به ابوشعثا که انگار وجودش را هم از یاد برده بودند. چهرهٔ پرچین و چروکی داشت. خطوطی که یادگار عمر درازش بود. ابروهای بلند و پرپشتش سایبان چشمهای ریز و تیزش بود که یک گنجشک را در یک فرسنگی میدید. اگرچه دستهایش میلرزید و در دهانش دو سه دندان زرد و سیاه بیشتر نمانده بود.
پیرمرد سرش را بلند کرد و به چهرهٔ تک تک بزرگان بنینضیر نگاه کرد: «همه میدانیم که محمّد پیامبر خداست.»
ابنجحّاش خندهٔ بلندی سر داد: «اگر میدانی پس چرا...؟»
نگاه تند حُیَی بقیهٔ جمله را در حنجرهٔ ابنجحّاش حبس کرد. ابنجحّاش سرش را انداخت پایین. همه چشم دوخته بودند به دهان ابوشعثا که چه راهحلّی پیش پایشان خواهد گذاشت.
ابوشعثا گفت: «نشانههای تورات با محمّد همخوانی دارد. همه این را میدانیم.»
حُیَی گفت: «محمّد از بنیاسماعیل است، نه از بنیاسرائیل.»
کنانه گفت: «بزرگترین نشانه را ندارد.» و همه حرفش را زمزمه کردند و یکی گفت: «محمّد از ما نیست.»
ابوشعثا گفت: «یادم نمیآید که تورات مقدس بگوید آخرین پیامبر از بنیاسماعیل است یا از بنیاسرائیل.»
یامین گفت: «من هم به یاد ندارم.»
بزرگان بنینضیر با خشم به یامین نگاه کردند و یامین مِن و مِن کرد و ساکت شد.
سلّام گفت: «راه چاره چیست؟»
ابوشعثا گفت: «اگر میخواهیم سر جای خود بمانیم و عزّت و شرفمان را حفظ کنیم به محمّد ایمان بیاوریم.»
همه با هم فریاد زدند: «به محمّد ایمان بیاوریم؟» و همهمه شد.
ابوشعثا عصایش را بلند کرد و همه ساکت شدند. گفت: «حتم دارم که محمّد از قصد ما آگاه شد که بیخبر رفت.»
کنانه گفت: «از کجا میدانی؟ طوری سخن میگویی که...»
ابوشعثا گفت: «تو بگو چرا محمّد نیامد و یارانش رفتند؟»
کنانه گفت: «من از کجا بدانم.»
ابوشعثا عصا بر زمین کوفت: «از قصدتان خبر یافت. از قصدتان خبر یافت.»
کنانه گفت: «چگونه؟» و اعتنایی نکرد به تشر حیی که میخواست مانع این بحث شود.
ابوشعثا به آسمان نگاه کرد: «از وحی آسمان.»
کنانه پوزخند زد و حُیَی گفت: «باید صبور باشیم. هنوز چیزی بر ما معلوم نیست.»
ابوشعثا گفت: «محمّد پیامبر خداست.»
کنانه چشم دراند: «چه میگویی، پیرمرد؟ محمّد میخواهد پادشاه حجاز شود. همین و بس.»
سلّام گفت: «ابوشعثا! اگر اینقدر به پیامبری محمّد اطمینان داری چرا به او ایمان نمیآوری؟»
ابنجحّاش پوزخند زد: «هوم! تو هم برو همچون مُخَیریق جان و مال خویش را تقدیم محمّد کن.»
حیی یاد مخیریق افتاد و آه کشید. همیشه او را مثال میزد که هم جانش را داد و هم مالش را و پیغمبرش هم شکست خورد. مخیریق در اُحُد کشته شد و اموالش طبق وصیتش به محمّد رسید. همین مخیریق چقدر سعی کرده بود که او را به اسلام دعوت کند. حیی به مخیریق میگفت: «من فریب محمّد را نخواهم خورد.» شاید هیچ خبری به اندازهٔ خبر مرگ مخیریق خوشحالش نکرد. عالم یهودی که شنبه را ترک کند سرانجامی بهتر از مرگ و نابودی نخواهد داشت. جنگ اُحُد در روز شنبه اتفاق افتاد. به ابوشعثا نگاه کرد که میخواست همان راه مخیریق را برود.
ابوشعثا گفت: «اگر سرزنش شما نبود مسلمان میشدم.» همه به هم نگاه کردند و سخنی نگفتند. گفت: «نمیخواهم به خاطر من دخترم شعثا سرزنش شود.» و آه بلندی کشید: «انگشتنمای یهود خواهد شد.»
با شنیدن نام شعثا چند نفر آشکارا آه کشیدند و یاد اشعار عاشقانهٔ حسّان افتادند. شعثا و شقرا دختران ابوشعثا در زیبایی و دلبری زبانزد یثرب بودند.
سلّام گفت: «از این اوضاع بوی خوبی به مشام نمیآید. باید منتظر پیک محمّد باشیم.»
کنانه گفت: «یعنی محمّد با ما اعلان جنگ خواهد کرد؟»
سلّام گفت: «اخراج. اخراج خواهد کرد مثل بنیقینقاع.»
ابوشعثا گفت: «کوچ اجباری.» و چند بار آن را زیر لب تکرار کرد.
کنانه خندید و گفت: «ما بنینضیریم، نه بنیقینقاع.»
ابوشعثا گفت: «برویم خیبر پیش برادرانمان. همهٔ اموال خویش را هم ببریم.»
سلّام گفت: «من هم موافقم.»
کنانه نیمخیز شد سمت سلّام: «تو را چه میشود؟ هنوز نام جنگ به میان نیامده قالب تهی کردهای؟» و رو کرد به حُیَی: «تو چرا سخن نمیگویی؟ به چه فکر میکنی؟»
سلّام میخواست سخن بگوید که با اشارهٔ دست حُیَی ساکت شد. حُیَی گفت: «نگران نباشید. ما در یثرب هم یاورانی داریم.»
ابوشعثا و سلّام با هم گفتند: «جنگ با محمّد؟»
ابنجحّاش گفت: «آری، جنگ. از اسمش هم وحشت دارید؟»
حُیَی گفت: «من امید دارم که ابوحباب و کعب به ما کمک کنند.»
سلّام گفت: «به امید ابوحباب نباش. مگر حکایت بنیقینقاع را از یاد بردهای؟ زمان زیادی نگذشته است که...»
کنانه گفت: «ابوحباب دشمن محمّد است. محمّد پادشاهی او را غصب کرده است. مطمئن باشید به ما کمک خواهد کرد.»
حُیَی گفت: «ما تسلیم محمّد نخواهیم شد. امشب را با خیالی آسوده بخوابید که فردا با ماست.»
سلّام زیر لب پوزخند زد و با خودش گفت: «فردا با ماست.»
کنانه اشاره کرد به نخل پیر وسط میدانچه: «عمو؟ کی آمد؟»
حُیَی کنار گوش کنانه گفت: «من آمدن ساروک را به فال نیک میگیرم.»
ساروک توبره بر پشت و عصا در دست زیر سایهٔ نخل پیر ایستاده بود و چشم دوخته بود به برگهایش. انگار دنبال چیزی در میان برگها میگشت. بعد دست کشید به تنهٔ پرگره نخل و دورش چرخید. با همان شکل و شمایلی بود که از اینجا رفته بود. موهای بلندی که بر شانه ریخته بود و گیسوان بافتهٔ شقیقه و کیپای زرنگار.
کنانه جلو رفت و بقیه پشت سرش. کنانه گفت: «کی آمدی؟»
ساروک بدون آن که به کسی نگاه کند، گفت: «خواب بد دیدم.»
حیی گفت: «یعنی فقط به خاطر یک خواب بد اورشلیم را رها کردی؟»
ساروک باز هم دست کشید به تنهٔ نخل پیر: «دیگر محصول نمیدهد؟»
سلّام غرولند کرد و دور شد: «چه بر سر بنینضیر آمده است؟»
ابنجحّاش خندید: «میدهد. بیشتر به پشکل گوسفند میماند تا خرمایِ...»
کنانه اخم کرد و حیی لب گزید. ساروک خم شد و به قسمتهای پایینی درخت هم دست کشید: «خواب دیدم که این نخل شکست.»
یامین دست بر دست کوفت: «ای وای بر ما!»
ساروک پیشگوی پیشین. به دعوت قریش رفته بود یا به خواستهٔ خویش؟ رفته بود که مرد مدّعی نبوت را ببیند. محمّد. عاقل رفت و مجنون برگشت. مو و گیسو یله. عالم رفت و جاهل برگشت. هذیان میگفت. حیران بود. سرگردان بود. پا در بیابان گذاشت. با چوبدستی گرهدار به شام میرفت و برمیگشت. حیی! حیی! حیی! هشدار که گوهر بنیاسرائیل را به بنیاسماعیل خواهی باخت. زنهار از فردا. هشدار. هشدار که خدای موسی و هارون از بنیاسرائیل روی گردانده است. زنهار از فردا. ساروک در مکّه چه دید و چه شنید که دمادم هشدار میداد و زنهار میگفت؟ همان عالمی که میگفتند عصای موسوی دارد و جادو میداند از مکّه که برگشت دگرگون شد.
کنانه و حیی دست ساروک را گرفتند و کشیدند سمت کنیسهٔ گوشهٔ میدانچه. ساروک که میآمد حیی اگر پیشتر آگاه میشد به پیشوازش میرفت. میگفت: «من به استقبال زائر بتهمیقداش میروم، نه ساروک.» اگرچه ساروک سر به سر حیی میگذاشت ولی حیی هوایش را داشت. او را به حرف میگرفت و میکشاندش به کنیسه. حیی شتاب داشت که ساروک از لمس منورا ـ شمعدان هفتشاخهٔ مخصوص بتهمیقداش ـ بگوید امّا ساروک میبایست مو به مو تعریف کند. دوست نداشت هولش کنند. از ایفود زربفت میگفت بر تن حاخام اعظم. همان جلیقهٔ مخصوص که حاخام روی لباسهای خود میپوشید. ساروک وقتی از لمس منورا میگفت از خود بیخود میشد. تند تند کف گوشهٔ لبش را پاک میکرد و حتی به لکنت میافتاد. نوک انگشتهایش را هی نشان میداد: «لم... لم...لمسش کردم.» درست همین زمان بود که حیی عصای ساروک را دور از چشم او میگرفت و به جایگاه کوچک پشت محراب میخزید. ساروک که به خودش میآمد عصا سر جایش بود.
ابوشعثا عصازنان راه افتاد سمت خانهاش و با خویش میگفت: «وای بر یهود! وای بر یهود! وای بر یهود!»
شعثا با دیدن حال و روز پدر کاسهٔ سفالی شیر را گذاشت کنار در اتاق و جلو دوید: «چه شده است، پدر؟ چرا بیتابی؟»
ابوشعثا گفت: «وای بر یهود! وای بر یهود! وای بر بنینضیر!»
شعثا پدر را روی سکوی خانه نشاند و مَشک آب را از گَل دیوار برداشت و آب ریخت در کاسهٔ سفالی و داد دست پدر: «هیچوقت تو را چنین ندیده بودم، پدر!»
ابوشعثا جرعه آبی سرکشید و دوباره دم گرفت: «وای بر بنینضیر!»
شعثا زانو زد جلوی پای پدر و دستهای چروکیدهاش را در دست گرفت: «میخواهی جان شعثا را به لب برسانی؟ خب بگو چه شده است؟»
ابوشعثا آهی کشید و از نقشهٔ قتل محمّد گفت و غرور ابلهانهٔ حُیَی که سر جنگ دارد. گفت: «همهچیزمان را از دست خواهیم داد؛ شرف، عزّت، بزرگی، مال و منال... حتی این قلعه را. مردک خیال میکند میتوانیم یکسال در قلعه بمانیم و از خود دفاع کنیم.»
شعثا گفت: «یک سال؟»
ابوشعثا گفت: «ابناخطب هی میگوید اندازهٔ یک سال آذوقه داریم.» و چانهٔ دخترش را گرفت و زل زد توی چشمهایش: «تو چه میگویی؟ میگویی میتوانیم یک سال دوام بیاوریم؟»
شعثا گفت: «نمیدانم. نمیدانم. شاید... شاید بتوانیم. شاید...»
ابوشعثا دخترش را کنار زد و نوک عصایش را بر زمین کوفت: «نمیتوانیم. من مطمئن هستم نمیتوانیم.»
آهی کشید و ته دلش خودش را سرزنش کرد که چگونه با لجبازی و برای خوشایند افرادی مثل حُیَی و سلّام و ابورافع و امثالهم به محمّد گفت: «تو چیزی نیاوردی که برای ما مفهوم باشد.» حتّی گوش نکرد که محمّد چه آیاتی برایشان میخواند و گفت: «خداوند نشانهٔ روشنی بر تو نازل نکرده است.»
آن روز اهل فدک هم آمده بودند. یهود پشت به پشت هم داده بود. بزرگ اهل فدک پرسید: «خواب تو چگونه است؟»
محمّد گفت: «دیدگانم به خواب میرود ولی قلبم بیدار است.»
از شباهت فرزند به پدر و مادر پرسیدند. محمّد پاسخ گفت.
بزررگ اهل فدک پرسید: «همه آفریدهٔ خداییم. خدا آفریدهٔ کیست؟»
محمّد آیات الهی خواند. سوره اخلاص. قل هو الله احد...
بزرگ اهل فدک گفت: «اگر این سؤال من را پاسخ درست بگویی به تو ایمان میآورم. بگو کدام فرشته با تو سخن میگوید؟»
محمّد گفت: «جبرئیل.»
بهانه بهدستآمده بود یهود را. همه گفتند: «جبرئیل؟۲ او با یهود دشمن است. اگر میکائیل بر تو نازل میشد ما به تو ایمان میآوردیم.»
ابوشعثا به یاد میآورد که گفت: «جبرئیل خوشی نمیآورد. میکائیل فرشته خوشیهاست.»
وقت برگشت بین راه به خاطر همین چند جمله چقدر تعریف و تمجید از حُیَی و سلّام و بقیه شنید. رو کرد به شعثا که خیره خیره نگاهش میکرد و حرفش یادش رفت: «چرا اینگونه نگاهم میکنی؟»
شعثا گفت: «با خودت حرف میزنی؟»
ابوشعثا یادش آمد که داشت به چه فکر میکرد: «کاش به محمّد ایمان میآوردیم!»
و دقیق شد به چهرهٔ دخترش: «درست است؟»
شعثا لبش را گازگرفت: «چه میشنوم؟ این پدر من است که چنین میگوید؟»
ابوشعثا سرش را تکان داد: «نمیدانم. نمیدانم چه بگویم.»
شعثا اخم کرد: «گمان نمیکردم روزی بیاید که ابنصویرا از چیزی بترسد.»
ابوشعثا بُراق شد توی صورت دخترش: «ترس؟ من و ترس؟» و قهقهه زد: «میخواستم تو را آزمایش کنم.»
شعثا ابروهایش را تا به تا کرد: «مگر مرا نمیشناسی؟»
ابوشعثا گفت: «میدانی چقدر تو را دوست دارم؟ نگران تو هستم.»
شعثا گفت: «من هم یکی از این قوم.»
ابوشعثا زل زد به ته حیاط و انجیر کهنسالی که فقط چند شاخ سبز داشت: «شاخههایش را بریدی؟»
شعثا ردّ نگاه پدر را گرفت: «خشک بودند.»
ـ شاخهها را چه کردی؟
ـ خوراک تنورشان کردم.
ـ ای وای بر ما! مگر نمیدانی درخت انجیر حرمت دارد؟
ـ به چه سبب؟
ـ همیشه بازیگوش بودی و به تورات دل نمیسپردی. درختان همه قامت کشیدند به بالا و فقط انجیر سر خم کرد تا آدم و حوا عریان نمانند. نشنیدی؟ چوب انجیر حرمت دارد. نباید میسوزاندی.
ـ باید چه میکردم؟
ـ چوب انجیر را دفن میکنند. با احترام.
ابوشعثا برخاست و غرولند کرد: «عجب روز شومی! عجب روز شومی! وای بر یهود! وای بر بنینضیر!»
سلّام بدون یک کلمه حرف و در سکوت مطلق هیکل درشتش را داخل خانه کشاند و بیاعتنا به خوشآمد زنش صفیّه که میخواست عبای نازک و مشکی را از دوش او بردارد ولو شد روی مخدّه. سلّام وقت رفتن به کنیسه یا مهمانی مهم عبای زربفت میپوشید و عصای مرصّع در دست میگرفت. وقتی گردن میافراشت و قدم میزد شکم برآمدهاش بیشتر به چشم میآمد. آن روز محمّد ناگهانی آمد و سلّام هم مثل همه غافلگیر شد. او اعتقاد داشت که عقل عرب به چشمش است و باید پیش چشم آنها که مشتی امّی پاپتی هستند خوش درخشید و جلوهگری کرد. البته این را هم میدانست که محمّد هیچ بهایی به این چیزهای ظاهری نمیدهد. محمّد دربند زر و زیور نبود. اگر بود که پیشنهاد یهود را میپذیرفت که گفتند تو ما را بر عرب برتری بده ما هرچه بخواهی در اختیارت خواهیم گذاشت. پیشتر هم در مکّه پادشاهی بر قریش را برابر دست کشیدن از دینش نپذیرفت.
زینب زن دیگر سلّام که بیست سال از صفیّه بزرگتر بود با شانهٔ چوبی موهای بلندش را شاد میکرد. تار تار تار. صفیه شنید که محمد گفت: «انسانها مثل دندانههای شانه با هم برابرند.»
زینب با دیدن حال و روز سلّام هول شد. شانه را کشید. شانه لای گیسوی به هم پیچیدهٔ بلندش گیر کرد. یک دندانهٔ شانه شکست. زینب لب گزید: «وای بر ما! این نشانهٔ خوبی نیست.» زود شانه را بر تاقچه گذاشت و کاسهٔ شیر را برداشت: «غمگین نبینم تو را، مرد؟ چه شده است؟ چرا اینقدر اخم کردهای؟ خبر بدی به گوش تو رسیده است یا...؟» و کاسهٔ شیر را گرفت سمت سلّام.
سلّام با پشت دست کاسهٔ شیر را پس زد و چشمغرّه رفت به زینب: «یادت رفت که امروز گوشت خوردم؟»
زینب خندید: «یادم نبود.» و رو کرد به هوویش صفیّه که همچون بچّهیتیمی کنج اتاق کز کرده بود: «اباحَکَم یک یهودی واقعی است. هیچوقت گوشت و شیر را با هم نمیخورد.»
صفیّه گفت: «با هم، نه جدا از هم. این که شیر خالی است.»
گفتار و کردار بچگانهٔ صفیّه دل زینب را شاد میکرد. وقتی سلّام قصد ازدواج با صفیّه کرد دلش لرزید. گمان میکرد که از چشم سلّام افتاده و شاید مجبور شود بار و بنهاش را بردارد و به خیبر برگردد. اگرچه سلّام به او دلگرمی داد که هیچ زنی جایش را نمیگیرد و ازدواج با صفیّه فقط به قصد تقرّب هرچه بیشتر با حیی است که بعدِ او رئیس بنینضیر شود. گرگ و میش غروب و زیر نخل گوشهٔ حیاط پیشانی زینب را بوسید: «فقط یک تضمین است، نه عشق.» باورش سخت بود ولی ناچار به قبول بود. مگر مردی همچون سلّام میتوانست دل ندهد به یک دخترک چهارده سالهٔ ترگل و ورگل؟
سلّام دندانغروچه کرد و بُراق شد به صفیّه: «مثل پدرت نباش.»
صفیّه بغض کرد: «مگر پدرم چه کرده است؟»
زینب گفت: «خشمت را نگه دار، مرد!»
سلّام نیمخیز شد سمت صفیّه: «مگر نشنیدهای؟»
زینب بازوی سلّام را گرفت: «چرا شنیدهایم ولی هنوز اتّفاقی نیفتاده است.»
سلّام بازویش را تند آزاد کرد و فریاد زد: «همین ابناخطب یک عمر به ما گفت آخرین پیامبر اینجا ظهور میکند. گفت یا نگفت؟ هان؟»
صفیّه با صدایی که انگار از ته چاه در میآمد، گفت: «گفت.»
سلّام گفت: «نشانههایش را گفت یا نگفت؟»
صفیّه گفت: «گفت.»
سلّام گفت: «از تورات گفت یا نگفت؟»
صفیّه گفت: «گفت.» و یاد روزی افتاد که پدر و عمویش به قُبا رفتند تا مرد مهاجری را ببینند که از مکّه فرار کرده و به یثرب آمده بود. حُیَی داشت تورات درس میداد که خبر رسید محمّد وارد قبا شد. آن روز داشت از هجرت موسی میگفت. خودش هم نفهمید که چگونه این اتفاق افتاد. نمیدانست که آن را به فال نیک بگیرد یا نه. صفیه هم بود. مینشست کنار کودکان دیگر و به سخنان پدرش گوش میسپرد. عاشق داستان موسی بود مخصوصاً عشق موسی به صفورا و سرگردانیشان در صحرای سینا در آن شب سرد. آتش عشق صفورا، موسی را به طلب آتشی شعلهور در دوردست کشاند. درختی شعلهور دید از آتشی آسمانی. آتشی مقدس. عاشق رفت و پیامبر برگشت. چقدر دوست داشت جای صفورا میبود. میگفتند اولین نفری که ورود محمّد را دید یک یهودی به نام شالوم بود. فریاد زد: «بشارت. بشارت. ستارهٔ یهود طلوع کرده.»
صفیّه با دیدن پدر و عمو که داشتند از اسب پیاده میشدند جلو دوید و روز بهخیر گفت امّا هیچکدام جواب ندادند. انگار او را نمیدیدند. پدر و عمو همیشه نازش را میکشیدند. چه شده بود؟ شنید که از مرد مهاجر میگویند. عمو از پدر پرسید: «آیا این مرد همان موعود تورات است؟»
ـ آری قسم به خدای موسی خودش است.
ـ به او ایمان میآوری؟
ـ هرگز. تا جان در بدن دارم با او میجنگم.
ـ از نسل هارون نیست.
ـ ما اهل کتابیم به یک عرب امّی ایمان بیاوریم؟ هرگز!
عَرفَج گیاهی کوچک که زود آتش میگیرد و شعلهور میشود. آتش عرفج در میان اعراب مشهور بود.
(دشمنی یهود با جبرئیل) (بقره-۹۷/۹۸)