از این شهر می روم

تنیظیمات

 

از این شهر می‌روم...

نویسنده: مجتبی بنی‌اسدی

نشرسرای خودنویس

تقدیم به خانوادهٔ بزرگم، مردم شهرم، گراش عزیز

ـ ببین باباجون، یه‌طوری بکوب روی گِل‌ها که انگار داری دشمنت رو له می‌کنی.

زد. ضربهٔ اول که زد دلش خنک شد. دوباره زد. به نعمت فکر کرد. زد. به نامه‌هایی که روی طاقچهٔ اتاق تلنبار شده بود فکر کرد. زد. زد. زد. کیپار را آورد بالا. این بار به یادِ الاغی افتاد که پدرش را از کوه پرت کرده بود. کیپار را آورد پایین. کوبید روی گل. کوبید. کوبید. موبایل از دستش رفته بود. زد. گِل زیرِ ضربه‌هایِ عبدالله ریز و ریزتر می‌شد. کوبید. زد. به دختری که می‌خواست برود خواستگاری‌اش فکر کرد. دستش لرزید. کیپار را برد بالا. نتوانست پایین بیاورد. به ابوظبی و مادرش فکر کرد. «اگه نمی‌رفتی مادر...» کوبید. کوبید. کوبید. کوبید. کوبید. زد. زد. زد.

ـ نه... مادر... نه...

اشک‌ها از گونه‌های لختش سر می‌خورد پایین. شوری اشک، زخم‌های صورتش را می‌سوزاند. زانو زد. کیپار از دستش افتاد. این‌بار با مشت‌هایش روی گل‌ها می‌کوبید. کوبید. کوبید.

ـ کاش کنارم بودی مادر... کاش بودی... کاش...

۱

کنج مسجد دو زانو نشسته. زل زده به ستونها. وقتی هشت ساله بود حاجالیاس به او می‌گفت: «وقتی دستت رو اونور ستون به هم رسوندی، یعنی وقت زن گرفتنت شده.» نگاهی به گوشه و کنار مسجد انداخت و چهار دست و پا رفت سمت ستون. ایستاد. خودش را چسباند به ستون. گونهٔ استخوانیاش را به ستون سفید فشار میداد تا بتواند دستش را بیندازد دور ستون. چشمهایش را بست. هفتهشت سالی میشد که به راحتی میتوانست ستون لاغر را بغل بگیرد.

ـ آهای عبدالله، دیوونه‌بازی در نیار.

خودش را از ستون کند. نفهمید صدا از کجا می‌آید. سرش را انداخت پایین و راه افتاد سمت در مسجد. نعلین‌هایش را می‌انداخت جلوی پاهای پتی‌اش که شنید: «چهل‌پَسین نزدیکه. وقت دعای بارون.» اسم باران دلش را لرزاند. این پا و آن پا کرد تا برای بیشتر شنیدن وقت بخرد.

ـ اگه امسال هم بارون نزنه، کارمون ساخته‌ست.

پشت به صدا نشست.

ـ اگه خدا راضی باشه، دعا می‌کنیم، بارون هم میاد. هر چی خدا بخواد، همون می‌شه.

ـ چه حرف‌ها می‌زنی آقانعمت! تو که خودت بهتر حساب زمین‌ها دستته. خدا هم باید به فکر بنده‌هاش باشه یا نه؟ یه چیکه آو نمونده برامون. می‌دونی زمین‌ها چند ساله آو نخوردن؟ شما یه روز می‌تونی آو نخوری؟

ـ حالا سخت نگیر مشتی. فردا می‌ریم دعای بارون. خدا حواسش هست. اومدیم و مثل قدیم‌ها کَرمی شد و...

صدا قطع شد. عبدالله سرش را برگرداند سمت صدا. نگاه‌ها تلمبار شده بود روی سرش.

ـ دنبال چیزی می‌گردی؟

عبدالله بلند شد. آب دهانش را قورت داد. پشت سر هم پلک می‌زد. دستی به موهای موج‌دارش کشید و از کنار حوض شش ضلعی وسط مسجد رد شد.

ـ شغل عوض کردی گردن‌کج؟

خنده‌ها را که شنید، ایستاد.

ـ سفیدکار شدی؟ شاید هم رنگ‌زنی چیزی شدی...

ـ پسرجون؛ یادت نره اگه با کار جدید، وضعت روبه‌راه شد، خونه رو به غریبه ندی. خودم می‌خرم ازت.

عبدالله دو انگشت به گونه‌ها و ریشی که می‌رفت بلند شود کشید و گرفت جلوی چشم‌هایش. سفیدی ستون به گونه‌اش نشسته بود.

صدای بلندتری به گوشش رسید: «خودت هم می‌دونی اون خونه دیگه مفت نمی‌ارزه. کلنگی شده.»

به سمت خروجی مسجد پا تند کرد. از در مسجد بیرون نرفته بود که ایستاد. به قولی که داده بود فکر کرد. «می‌ذارمش کنار. دیگه تموم. هر چی تو بگی بَباجی.» و از مسجد رفت بیرون. دو قدم جلوتر ایستاد. نگاهی به آسمان یک‌دست آبی انداخت. خورشید سفره‌اش را پهن کرده بود سر شهر. از یک گوشهٔ دلش صدا می‌آمد «بگو.» گوشهٔ دیگر نهیب می‌زد «قول دادی. نگو.». یک قدم دیگر برداشت. اما سه قدم دیگر آمد عقب. به خودش گفت: «فقط دو جمله.». برگشت سمت مردهای دوکاره و پابه‌سن‌گذاشته‌ای که وسط مسجد دور هم ایستاده‌اند و برای دعای باران فردا برنامه می‌ریختند.

ـ خودتون رو خسته نکنید. بارونی در کار نیست.

به نظرش کافی آمد. یک پا را بلند کرد که برود. اما خبرش را با پوزخند جواب دادند. طاقت نیاورد.

ـ اگه قرار بود بارونی بزنه، باید تا الآن می‌زد. خَرَک‌رنگ۱ گذشته. ستاره جُتِ هم زده. از بادَخِل هم خبری نیست. پس دعا بی‌فایده...

پریدند توی حرفش.

ـ همین کفرگویی‌های تو برکت رو از این شهر گرفته. توی پاپتی می‌خوای برا خدا تعیین تکلیف کنی، خدا هم نتیجه‌اش رو می‌ذاره کف دست همه. همین می‌بینی که حالا شده. حیف... حیف حاج‌الیاس...

ـ اگه دد...روغ می‌گم ببب...گید دروغ می‌گی. شما هم‌سن‌ِ بباجی خدابیامرز ممم...ن هستید. همهٔ این‌ها رو می‌دونید. صصصد و چهل و دو روز از نوروز گذشته، حالا به فکر دعای بارون افتادید؟ رک بگم. دعای بارون فایده نداره.

ـ کجا بودی وقتی دعا تموم نمی‌شد آب راه می‌افتاد توی کوچه‌ها؟ کجا بودی اون روزا بچه؟ چارتا نقشه و فیلم هواشناسی دیدی فکر می‌کنی کسی شدی برای خودت؟ حیف حاج‌الیاس، پدربزرگت... حیف اون پیرمرد نازنین که از ننگ اسم تو دق کرد و مرد.

نگذاشت عبدالله جوابش را بدهد. رو به جمع گفت: «یه بچهٔ جن‌زده می‌خواد هواشناسی یاد ما بده.» رو برگرداند. لب‌هایش را ول کرد و صدای «پِف...» از بین لب‌هایش پرید بیرون. بدون اینکه به عبدالله نگاهی کند گفت: «پیش‌بینی‌هات به درد ننه‌ت می‌خوره.»

ـ چکار به ننن...نهٔ من داری؟ زمین‌هاتون آب نخورده، یکی یکی ممم...جبورید مفت بفروشید، به ننهٔ من فحش می‌دید؟

چند قدم آمد جلوتر. خون خیلی سریع دویده بود توی سفیدی چشم‌هایش. صدایش را انداخت توی سرش و داد زد: «خدا خوب می‌دونه بارونش رو بببب...را کی بفرسته. فکر می‌کنید حرف من روی کار خدا تت...أثیر داره؟ همه‌تون می‌دونید به جز دو سه بار، هر چی من گفتم، درست از آب دد...راومده. اما نمی‌ذارید من توی نماز جماعت بین‌تون باشم. حرفم رو نمی‌خونید چون می‌گید جن‌زده شدم، مَضَرَّت رسیده بهم. و...و...لی این رو بدونید، بارونی در کار نیست. هر چی می‌خواید دعای بارون بخونید. نه دو دیگ، صد دیگ هم حلیم درست کنید، از این آسمون بارونی نننمی‌آد.»

وقتی راه افتاد سمت کوچه نفس‌نفس می‌زد. توی کوچه سرازیر شد. دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد که چرا زده زیر قولش. اما ناخنش را هم فشار می‌داد توی گوشت کف دست‌هایش که چرا حرف دلش را نزده. یادش آمد که موتورش را دم مسجد جا گذاشته. سربالایی کوچه را به سمت مسجد بالا آمد. کلید را انداخت. هندل زد. زد. زد. روشن نشد. نگاهش به داخل حیاط مسجد افتاد. جک موتور را زد. پیاده شد و رفت جلو. دو دستش را به در فلزی مسجد گرفت و ایستاد.

ـ اصلاً بارون ننننمی‌زنه تقصیر منه. چون من به خدا می‌گم کی بیاد، کی نننیاد. درسته؟ ولی من چ.. چهار ساله که اصلاً پیش‌بینی نکردم. یه نقشه هواشناسی ندیدم. همه‌تون مممی‌دونید من چه قولی به بباجی‌م دادم. توی این چهار سال، چچچرا دعاهاتون یه قطره بارون از آسمون نفرستاده؟ ها؟

توی دلش احساس خنکی می‌کرد. برگشت سمت موتور. اما دوام نیاورد. از همان جا فریاد کشید.

ـ با...رون...ن...می...آد. این خخخ...ط این هم نشون. والسلام.

هر چه توی دلش مانده بود بیرون ریخت: «اصلاً دعا کردید، بارون اومد، ممممن از این شهر مممی‌رم. شاید بودن من توی این شهر، بارون رو ازتون گرفته. ها والله.»

هندل زد. موتور با اولین هندل روشن شد. دستهٔ گاز را چند بار یه سمت پایین چرخاند. غَرن‌غَرن موتور توی کوچه پیچید و دود سیاهی روانهٔ آسمان شد. زد توی دنده و کلاچ را ول کرد. به چهارکوچه رسید. سرعت را کم نکرد. دنده، روی دنده می‌زد و عقربهٔ سرعت، به سمت قله پیش می‌رفت. گوسفندی سر به زیر از کوچه پرید بیرون. پا گذاشت روی ترمز. خط سیاه دراز، کوچه را دو نصف کرد.

ـ آهای...چه خبرته؟ نزدیک بود گوسفند بی‌زبون رو له کنی.

صدای زنگوله‌های گردن گوسفندها، پیچید توی گوش عبدالله.

موتور خاموش شد. نفس عمیقی کشید و گفت: «دیگه حالم از این شهر به هم می‌خوره فولادخان.»

ـ تو هف‌هشت سال بارون ندیدی، داری تلف می‌شی.

ترکه را سمت گوسفندها گرفت و گفت: «شبیه گوسفندای من.»

عبدالله سری تکان داد و «آه» کشید. گفت: «حالا چرا این گله رو انداختی توی کوچه؟»

فولاد سبیل بلندش را تاب داد و گفت: «اومدم دنبال تو.» با کف دست درشتش به پهلوی گوسفندی که از سر و کول گوسفند دیگری بالا می‌رفت کوبید و گفت: «های. اوهو...رررررر... برو پی کارت پسر... های... .» روی ترکهٔ بلندش خم شد و زیر سایهٔ دیوار ایستاد. لپ‌های تورفتهٔ عبدالله، به همراه ریش سیاهی که رگه‌های سفید توی آن جا باز کرده بود را کشید. گوشهٔ ریش عبدالله را دور انگشتش آورد. در گوشش گفت: «برات راه‌پاکی کردم.»

عبدالله از موتور آمد پایین.

ـ مسخره‌م می‌کنی فولادخان؟

ـ چی؟ برو... برو این پشم‌ها رو بزن. گفتن آخر هفته یه سر بیاید.

چشمان عبدالله گشاد شد. گفت: «جون من؟»

فولاد ابروهایش را کرد توی هم. چند قدم پشت گله راه افتاد.

ـ مگه من بیکارم سر ظهری گله را بندازم توی کوچه؟ من الآن باید سینهٔ کوه باشم...

ـ چطور قبول کردن آخه؟ نگفتن این دیوونه‌ست یا جنّیه؟

صدای زنگوله‌ها محو می‌شد.

فولاد پشت گله می‌دوید و می‌گفت: «گله رفت... سر فرصت... یادت نره پشم‌ها رو بزنی ها...»

عبدالله که نشست روی موتور، صدای «هرررّی» گفتن‌های فولاد توی سرش موج برمی‌داشت. هندل نزد. انگشتان پای چپش را انداخت زیر دنده. موتور خلاص شد و توی سرازیری راه افتاد. تش‌باد ظهر، موهای سفید عبدالله را پریشان می‌کرد. با خودش گفت: «کاشکی امروز کسی توی مسجد نبود. اون‌وقت می‌تونستم ستون رو کامل بغل کنم.»

یادداشت‌ها

خَرَک رنگ: ایامی که میوه های فسیل (خارک) از سبز به رنگ زرد و بعد قهوه ای متمایل می شود.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین