های هانیه های
نویسنده: نرگس روزبهانی
نشرسرای خودنویس
های هانیه های
نویسنده: نرگس روزبهانی
نشرسرای خودنویس
به احترام آنان که از دیده دورند
و به دل نزدیک
تقدیم به مهربان عمویم «محمد»
پرستار وظیفه شناس
که کرونا او را از ما گرفت.
هنگامهٔ «یا حویسی!»۱ خواب شبم را بهم زد. تمام خانهها. همهٔ پشت بامها. همهٔ حیاطها. از همه جا صدا میآمد: «یا حویسی!» زانوهایم سست شد. پاهایم میلرزید. ناگزیر اما رفتم توی کوچه. نور ماشینهایی که سر کوچه ایستاده بودند، چشمان بیمارخوابم را میزد. پلیس گفت: «آقای امین کمانکش؟» مغزم یاری نمیکرد بفهمم کی هستم؟
او خوابیده بود روی زمین. نه انگار که از پشت بام افتاده بود یا از شاید از جایی پرت شده بود. صورتش خونی بود. آنقدر خونی بود که چیزی از آن معلوم نباشد اما من میشناختمش. من دستهایش را، پاهایش را. من حتی بوی خون گرمی که روی زمین میریخت را میشناختم. روی پاهایم بند نبودم. افتادم زمین. تنم را به سمتش میکشاندم. گیج و منگ میرفتم: «پاشو مؤمن».
یعنی میشد از میان جمعیت بیایید بیرون. بهم بگوید: «چته مرد حسابی؟ چرا رو زانو خودتو میسُرونی؟» میرعالی توی سر و کلهاش میزد. زنها «رو»۲ میخواندند. تیام ضجه میزد و عین خیالم نبود این که گریه میکند بچهٔ من است. من داشتم از درد میمردم و این همه رنج پیدرپی چرا بدنم را سِر نمیکرد؟ داوود به پلیس میگفت: «مردم اینجه۳ همه عاشقش بین۴». صدای تأیید بقیه توی سرم زنگ میخورد: «دشمنی نداشت.»
هوا سرد بود. زمین خیلی سرد بود. نشستم کنارش، دستش را گرفتم. بوی خونش تمام بینیام را پر کرد. مگر چقدر گذشته بود از مردنش که مقام فعلش: «بود!» باشد.
صدایی توی بیسیم پیچید: «جنازه رو منتقل کنید.» عوق زدم. دل و رودهام میپیچید و انگار داشت از حلقم میآمد بالا: «جنازه؟» چطور میشد به تن شریف او گفت جنازه؟ مگر مرگ با آدم چهکار میکند؟
افسری نشست بیخ گوشم: «نسبت شما با هم چی بود؟»
چه پاسخ سختی...
داوود که نفسش یکی در میان میآمد داشت برای پلیس توضیح میداد. به خودم گفتم جان بکن داوود این همه گلو خشک شدن ندارد. اینجور حالیمان کرد که دو تا آدم رو بسته روی موتور، توی تاریکی شب از کنارش رد شده بودند. یکیشان قداره کشیده بود. داوود دیده بود که فوارهٔ خون از صورت او پاشیده بود روی زمین.
صبحها سر آفتابگردانها رو به طلوع بود و عصر درست سمت مخالفش. باغچهمان همان که گرداگرد مزار «دا» بود این فصل سال و علیالخصوص آن موقع صبح بوی یاس غلیظ میداد. چند روزی بود بوی تن «او» همهجا پیچیده بود. غلیظتر از گلهای باغچه. دماغم پر بود از بوی تنش. گوشه دفترم نوشتم: «تو فکر کن صبح که میروی سرکارت، احساس کنی در تمام مسیر دو تا چشم داغ که نگاه گرمی میافشاند و گرمایش میخورد به تنت و میسوزی دنبالت بیاید. یک نگاهی که تمام عمر میشناختی.»
آنها خیال میکردند بچهام. مادرم، مینا، حتی آن دخترک آذر منادی. چندبار تیام آمد دهان باز کند یا خودش حرفش را خورد یا مینا جلوی دهانش را گرفت. آنها حالیشان نبود که من بوی تنش را از یاد نبرده بودم. عطر واقعی بدنش را که آن روزها چسبیده روی تن و بدن پسرم.
از کوچه پسکوچهها که عبور میکردم میدیدمش و تا میآمدم خوب نگاهش کنم غیبش میزد. او آمده بود چون وقتی سرم را فرو میبردم توی استخر، وقتی دور حیاط مسجد وضو میگرفتم، وقتی میایستادم کنار پشتهای از گل و گیاه تمشک میچیدم، میدیدم مردم باز من را بهم نشان میدهند و جلوی دهانشان را میگیرند. مثل هشت سال پیش.
نه اینکه خیال کنی آنقدر بدعنق بودم که مجال بهشان ندادم حرف بزنند. موقعیتش را پیش میآوردم. خودشان ترس خورده بودند. سر حرف را با مینا باز کردم. داشت درس میخواند میدانستم معطل فرصت است. مادرم توی ایوان کشک میسابید. چشمهای هراسانش قدمبهقدم مرا دنبال میکرد. حیوانکی تیام چشمهای درشت و براقش را میگرداند طرف صورتم. آه کشیدم چون زود بود برایش فهمیدن خیلی چیزها.
مینا آب دهانش را محکم قورت داد: «داداش!» نگاهش کردم. توی چشمهایش خواندم از خیر اینکه خودش این خبر را به من بدهد گذشت. کتم را برداشتم و رفتم. تا درگاه در دنبالم آمد: «خودتو زدی به نفهمی؟» برگشتم ایستادم روبرویش. همین را میخواستم. جان بکن مینا. جان بکن بگو.
میخواست هم زمان بخرد و هم موقعیت بهدست آمده را از دست ندهد. ابرو درهم گره زد: «نمیفهمی یا نمیخوای بفهمی؟ این دختره آذر این همه مدت نمیکوبه این همه راه و بیاد بهخاطر یه مستندی که یسال پیش ساخته و تموم شده.» تنها کسانی که از علاقهٔ آذر منادی به من خبر ندارند گرگهای آبادیاند. مخش تاب دارد دخترک شل مغز. یکی نیست بهش بگوید من تمام شدهام. تمام شده. ولی این آن حرفی نبود که منتظرش بودم مینا. پوزخند زدم و در را بستم. دلم میخواست مثل فیلمها یک جملهٔ دراماتیک بگویم و بروم. مثلاً بگویم: «وای از چیزایی که تموم نشده!»
«مثل هانیه که هیچ وقت قصهاش توی سر من تمام نشد.»
میدانستم هانیه برگشته و مینا جرئت اینکه این را به من بگوید ندارد. میدانستم برای دیدن تیام هم رفته وگرنه چرا باید تن و بدن تیام بوی او را بدهد و پلکش که موقع حرف زدن میپرد شبیه مادرش شده باشد؟ آن هم یک شبه. حقش بود زودتر از اینها بیاید اما چقدر دیر برگشته بود. چقدر دیر. نه عقلم به جایی قد میداد و نه فکرم به چیزی میرسید: «اومده پسرشو پس بگیره؟» ایستادم گوشهای و از تنها میدان آبادی عکس گرفتم. هشتگ زدم: «از نگاه خانهٔ مرحومه مادربزرگ.»
صفحهٔ اینستاگرامی «دلگشا» شده بود، ۵۰ کا. از جایم که بلند شدم قامت سیاهپوشی جلوی چشمم ایستاده بود. چشمهایم به دنبال سرش بالا رفت. ایستادم: «خانم منادی.» مرا دنبالش کشاند به گلخانه. میخواست با من حرف بزند. به خودم گفتم برای یکبار هم که شده دنبالش راه بیفتم. بهخصوص حالا. حالا که خودم از حال خودم سر در نمیآوردم.
باید این شانس را به او میدادم. از سرم گذشت که: «این همه ممارست دستمریزاد داره. اگر دنبالش راه نیفتم. اگر بعد دوسال که هر هفته هرطور شده خودشو میکشونه تا دم دفتر من و من هربار یکجوری از دستش فرار میکنم چه فرقی دارم با هانیه؟»
خطبهاش را با چنین شروعی ایراد کرد: «شما اصلاً به جز هانیه مرام و مسلک و عشق و دینی هم دارید؟»
مات و متحیر برای اولین بار به صورتش نگاه کردم. به در بازی که کارگرها حتماً به واسطهاش صدای ما را میشنیدند ولی باز ماندنش برای احتیاط شرعی واجب بود. گفت: «بد یعنی اونی که هانیه کرده. خوب یعنی اونی که هانیه بوده؟ حتی اونی که میتونسته باشه. حتی اونی که نشده. هیچ فهمیدین کی بودین و چی شدین؟ هشت سال پیش ناجی این مردم بودین. قهرمانشون. هشت ساله که غرقید نه مردید نه زندهاید. اونم نه تو دریا توی یه استخر راکد غرق شدید.» پوست لبش را کند و دندان قورچه کرد: «یه استخر لجن بسته.»
چشمهایم را مالیدم؛ بیمنظور گفتم: «خدا هممونو نجات بده!»
و نگاهمان برای لحظاتی در هم گره خورد. سر و صدایش چشمان گرد شدهٔ داوود را توی درگاه در نمایان کرد. اشاره کردم: «برو» گفتم: «خیال میکردم باز همون دعوای من مصاحبه نمیکنم و اصرار شما واسه بودنم تو اون مستنده.» آنقدر مسخره بود که خودمم هم اواسط جملهام پشیمان شده بودم اما بیجهت ادامه دادم. مثل سکوت و بهتزدگیام تمام سالهای بعد از هانیه که کِش میآمد و کشش میدادم و معلوم نبود چرا ول کن نیستم.
آذر صدایش آرام شد: «اینکه منو ندیدین حتی یکبار به من گوش نکردین سر جای خود.» و بعد لبهایش را عصبی خورد و چادرش را یکجوری جمع کرد که خیال کردم میرود. دلشوره گرفته بودم. طپش قلب. حالم حال آدم عادی نبود. برگشت: «یه جوری رفتار میکنید که بترسن. که بتون نگن برگشته که چی؟ خب برگشته. آره همسر سابق شما برگشته. هم شما میدونید هم همهٔ اهالی. یه جوّی درست کردید کسی جرئت نکنه به رو بیاره. که چی؟»
و بعد هوفهای کشید: «که انگار هیچ کی نمیدونه اون با شما چکار کرده؟»
نمیدانم چی گفت که دیگر نه خودش را دیدم و نه صدایش را شنیدم. تمام تنم پرت شد در نوری سفید و شدید. در نوری که بسیار داغ بود اما تن سرد مرا گرم نمیکرد.
یا حسین
نام آوایی به معنای گریه و مویه
اینجا
بودند