یک
نام من سهیل است و در دههی چهارم زندگیام به سر میبرم، بر خلاف اسمم در هفت آسمان هم یک ستاره ندارم، تک فرزند هستم و با پدر و مادرم در یک خانهی کوچک استیجاری زندگی میکنم، پدرم در سنین بالا ازدواج کرده بود و به طبع من از خدمت سربازی معاف شده بودم، چند سالی بود که با حداقل حقوق، بازنشسته شده بود و تنها ممر درآمدش همان بود.
در جوانی در بازار کار میکرد و در زمان کارمندی هم حسابدار بود اما هیچ مال و اموالی از بیش از شصت سال کار کردن نداشت، همیشه برایم سئوال بود که چرا برخلاف پدر دوستانم که خانه و ماشین و مغازه و ویلا دارند ما اینچنین زندگی می کنیم تا اینکه بزرگ تر شدم و متوجه شدم، تنگ روزی در خانواده ما احتمالاً موروثی است.
مادرم اختلاف سنی زیادی با او داشت و دچار بیماری دیابت شده بود، عمل قلب باز انجام داده بود، چشمهایش چند بار جراحی شده بودند و روزانه شانزده عدد قرص میخورد تا سر پا باشد، یکی از وظایف من مراقبت از آنها بود و انجام کارهای خانه، با افتخار عصای دستشان بودم، هرچند گاهی هم خسته می شدم و اوقات تلخی میکردم.
جد پدریام بازاری بود و خیلی زود به رحمت خدا رفته بود، جالب اینجا بود که نه پدرم کاسب شده بود و نه من استعداد کاسبی داشتم.
جد مادریام معمار بود و از قضا من به او رفته بودم، نه اینکه معمار باشم اما دست به آچار بودم، علاقهی زیادم به ساختن و تعمیر کردن، باعث شده بود بیشتر کارهای فنی خانه را خودم انجام بدهم و به نوعی آچار فرانسه فامیل هم بودم، البته شاید هم به داییهایم رفته بودم.
پنجم دبستان تجدید آورده بودم و بعد از آن سال هم، تمام تابستانها را در کلاسهای تجدیدی میگذراندم، البته دوبار هم مردود شده بودم و به سختی من را در هنرستان ثبت نام کرده بودند، علیرغم خواست پدرم که دوست داشت مکانیکی یا تراشکاری بخوانم، سرنوشت من را در کلاس حسابداری نشاند؛ شانزده سالم بود که در مغازه پدر یکی از دوستانم مشغول بهکار شدم، صبحها مغازه بودم و نهار نخورده خودم را به شیفت بعد از ظهر هنرستان میرساندم؛ هنوز هم درس خوان نبودم و جمعهها پدرم به من حسابداری یاد میداد و با کمک او تکالیفم را حل میکردم، انگار که معلم خصوصی داشتم، شاید خودش خوب میدانست حساب و کتاب دانستن به درد ما نمیخورد و بهتر بود پول درآوردن یاد میگرفتم، البته انگار بد شانسی هم در خانواده ما موروثی بود!.
چندین جای مختلف به مدت چند ماه مشغول بهکار شده بودم و با اینکه کارت پایان خدمت داشتم اما کسی بیمهام نمیکرد، وقتی که میدیدم پدرم با همین بازنشستگی مختصراش زندگی را میچرخاند و من هم داشتم جا پای او میگذاشتم، پس بهتر بود که من هم فکر آیندهام میبودم؛ بیست و دو ساله بودم که در محل کارم با دختر خانمی آشنا شدم، نمیدانم بهخاطر نحوهی تربیتم بود یا راستگویی مادرزادی، همان روزهای اول خانوادهام را در جریان قرار دادم و به طبع خانواده آن دختر خانم هم از ارتباط ما با خبر بودند، چندسالی با فراز و نشیبهایش در کنار هم گذشت اما سرانجامی نداشت و بزرگترها هم دخالتی نکردند، هنوز معنی حمایت را نمیدانستم و چون از خیلی قبلترها تصمیم گرفته بودم روی پای خودم بایستم، گله و شکایتی از کسی نکردم.
زخمها خوب میشوند اما جای آنها برای همیشه بر روی روح انسانها باقی میماند، روح من پر بود از این زخمها.
به دلیل اختلاف سنی زیادی که با پدرم داشتم، تصمیم داشتم زود ازدواج کنم و یک خانواده سه یا چهار نفری خوشحال داشته باشم، برای همسرم شوهر مهربانی باشم، فرزندانم را به پارک ببرم، زنجیر دوچرخهشان را جا بیندازم، کاردستی درس علوم درست کنم و برای آتیهشان کارهای مفیدی از خودم بجا بگذارم.
آرزو بر جوانان عیب نیست.
مدتی برای خودم مغازهای باز کردم اما خیلی زود متوجه شدم، توانایی ادارهی آن را ندارم و شکست خوردم.
بعد از آن، مدت زیادی در شرکتی مشغول به کار شدم، سالها می گذشت و کارم را دوست داشتم و تجربههای زیادی کسب کرده بودم، اهل بریز و بپاش نبودم، با این حال اما در پایان ماه پولی برای پس انداز کردن برایم باقی نمیماند، یا اگر هم میماند هزینهی درمان مادر و خرید اثاثه جدید میشد، تعجب میکردم دیگران چه شکلی صاحب ماشین و خانه میشدند! من همچنان نه ماشین داشتم نه گواهینامه و نه حتی موتور سیکلت یا دوچرخه!.
اوایل دهه نود بود که به دلیل تعدیل نیرو از محل کارم اخراج شدم، شرایط اقتصادی سختتر شده بود و برای کاهش هزینهها، خیلی از شرکتها دیگر نیروی تازه جذب نمیکردند و حتی بخشی از نیروهای خود را هم تعدیل میکردند.
بیشتر خانه بودم و بیمه بیکاری میگرفتم، تصمیم داشتم مدتی را استراحت کنم، انگیزهای برای پیدا کردن کار نداشتم، انگار روزی من همان چندرغازی بود که آخر ماه در جیبم میماند، چه کار میکردم، چه نمیکردم وضع همان بود.
دیگر حوصلهی کارمندی و کارگری هم نداشتم، از اینکه کارفرما سال به سال به اموال و درآمدش اضافه میشد اما کارکنان را برای فروش کم و زیان دهی مجموعه سرزنش میکرد، دیگر حالم بهم میخورد.
بیشتر اوقات من، با کتاب خواندن و فیلم دیدن و وقت گذرانی با رفقایم میگذشت، به کلاسهای آموزشی و سمینارهای رایگان میرفتم، در قرعه کشیها و مسابقات شرکت میکردم و امیدوار بودم روزی پول هنگفتی از کائنات برای من فرستاده شود.
مردی که پول ندارد انگار هیچ چیزی ندارد، البته شاید برای خانمها هم صدق میکرد؛ اما وقتی آگهیهای روزنامه پر بود از جذب نیروی خانم، این احتمال برایم کمتر میشد.
زیاد با فامیل در ارتباط نبودم و انجام همان خرده فرمایشات گهگاهشان برایم کافی بود، به مجالس عروسی و مهمانیها نمیرفتم، مسافرت نمیرفتم، گهگاهی به صورت پروژهای کاری انجام میدادم و حداقل هزینههای زندگی را با آن میگذراندم.
یادم هست در بازار تهران که شاغل بودم، یک بار صاحب کارم به من گفت: آدم بیکار را هرکسی که از راه میرسد به کاری وا می دارد، یکی میگوید بیکاری بیا با من برویم فلان جا، یکی میگوید تو که بیکاری برو فلان چیز را برایم بخر، یکی دیگر میگوید تو که سلیقهات خوبه بیا کمکم در اثاث کشی؛ دیر، اما بالاخره به حرفش رسیده بودم.
در یکی از کتابها که میخواندم، نوشته بود یکی از راههای پسانداز برای افرادی که اراده کافی برای آن ندارند، افتتاح حساب بیمه عمر و سرمایه گذاری است. پیشنهاد خوبی بود، با دوستانم مشورت کردم و تمامشان مخالفت کردند و گفتند تلاش کن درآمدت را بالا ببر و پس انداز کن، اما با کدام شغل را کسی اشارهای نکرد؛ تصمیمام را گرفتم و در یکی از دفاتر بیمه خودم را بیمه کردم و مقرر شد بعد از فوتام تمامی عایداتش به خانوادهام برسد، اگر هم از آن تاریخ بیست سال دیگر عمر میکردم مبلغی که نمیدانستم آن زمان چقدر ارزش خواهد داشت نصیبم میشد.
مرور این خاطرات برایم واقعاً دردآور است، به نظر من هرکس از زندگی یک تعریفی دارد، یکی میگوید مانند شکلات تلخ است و خوشمزه، یکی دیگر به لیوان ترک خورده تشبیهاش میکند و یکی دیگر میگوید این نیز میگذرد!
اما به نظر من زندگی یک صفحه خالی پازل است که به مرور زمان تکههای بیشتری را در اختیارت قرار میدهد تا به وقتش تکمیلش کنی، پایان کار هم اگر تمام تکهها را پیدا کرده باشی و در جای خودش قرار داده باشی و اثری از خودت بهجا گذاشته باشی، دیگر وقت رفتن است، رفتن به دنیایی دیگر.
آدم معتقدی نبودم، حتی یادم هست یکبار پدرم به من گفته بود پسر جان چرا نماز نمیخوانی، توجهی به حرفش نکرده بودم، اهل نصیحت کردن و نصیحت شنیدن هم نبودم، اهل توضیح دادن و توضیح خواستن هم نبودم.
یک روز که سوار تاکسی بودم، در ازای مابقی کرایهای که داده بودم، راننده یک سکه دویست تومانی به من داد، اینقدر برق میزد که توجهام را جلب کرد، سکه را چرخاندم، بارگاه امام رضا و تصویر حرماش دگرگونم کرد، به سرم هوای زیارت زد.
یا ضامن آهو
خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیاد، از زبانه بیفتد
پساندازم را برداشتم، به بلیط هواپیما نمیرسید، حوصله صدا و تکان قطار هم نداشتم، با سواریهای ترمینال شرق راهی مشهد شدم.