آنجا که جایی نیست
نویسنده: محمدصالح فصیحی
نشرسرای خودنویس
آنجا که جایی نیست
نویسنده: محمدصالح فصیحی
نشرسرای خودنویس
ممنونم از پدر و مادرم، صدرا و سالار
و اساتیدِ گرامی: عبدالرضا فریدزاده و سید میثم موسویان
دستهای کوچکش را گرفته بودم: «حواست به من هست؟»
سر تکان داد، اما حواسش نبود، یا نمیخواست باشد. شیرین از اتاقخواب بیرون آمد و گفت: «ولش کن، سعید. خوابش میاد.» و دستش را پیش آورد تا هانیه برود پیشش و بخواباندش. چهار سال و نیمش بود. دست من را ول کرد و رفت پیش شیرین. من رو مبل نشسته بودم. کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم.
حرف، حرف، حرف، تکرارِ حرف، خبر، خبر، خبر، تکرارِ خبر، فیلم. نگهاش داشتم و صدایش را بیشتر کردم.
چند دقیقه بعد، شیرین از اتاق بیرون آمد و به سمت دستشویی رفت: «تو نمیخوای بخوابی؟»
گفتم: «چرا.»
و نه او منتظر جواب شد و نه من منتظر سوال. رفت مسواک زد و برگشت. صورتش کمی سرخ شده بود. آب هم زده بود به صورتش، اما سرخی، از آب - یا آبِ داغ - نبود. گفت: «سرم درد میکنه باز.»
صدای تلویزیون را کم کردم: «قرص خوردی؟»
سر تکان داد که آره.
گفتم: «کدوم رو خوردی؟ همون مسکنی که-»
به دیوار تکیه داد: «همونی که خودت آخرین بار گرفته بودی.»
هنوز هم درد میکنه!
گفت: «آره.»
گفتم: «میخوای حاضر بشم بریم دکتر؟»
راه افتاد تا برود به اتاق: «نه؛ دیروقته. میخوابم... شاید خوب شد.»
جوابی ندادم و رفت. وقتی که جایش را میانداخت، صدای قطار را شنیدم. مطمئن بودم که او هم شنیده است. او این صداها را، بیشتر و بهتر از من میشنید و حس میکرد. اما چیزی نگفت و من هم دوباره خیره شدم به تلویزیون.
کمکم هم داشت خوابم میگرفت و هم فیلم داشت طولانی میشد، ولی نمیشد چشم ازش برداشت. داشت به پایانش نزدیک میشد. داشت همه چیز تمام میشد و من کمی صدای تلویزیون را بیشتر...«میای بریم؟»
برگشتم به شیرین. با موهای به هم ریخته کنار چارچوب اتاق ایستاده بود و با چشمهایی ناراحت و ملتمس به من نگاه میکرد.
گفتم: «بریم؟!»
گفت: «آره.»
فیلم را که رسیده بود به انتهاش خاموش کردم و رفتم لباس پوشیدم. شاید اگر همان موقع که گفت میایی بخوابی، خوابیده بودم، الآن مجبور نبودیم برویم دکتر. هم او سرش درد میکرد و هم من خوابم میآمد؛ چاره چه بود؟ از آپارتمان بیرون آمدیم. هانیه را بیدار نکردیم. خوابش مثل من سنگین بود و تا صبح تکان نمیخورد.
آپارتمانمان در یک مجتمع قرار داشت. ده طبقه بود و تو هر طبقه هم چهار واحد. هر دو واحد در یک طرفِ طبقه بود و میانشان راهرویی بود که سر و تهاش پنجره بود. خوب بود که پنجرهها بسته بودند. چندبار شیرین بهم گفته بود که وقتهایی بوده که سرش درد میکرده، و پنجرهها هم باز بوده - این را طبق همان حسش میگفت، کمااینکه آنقدرها هم دور از ذهن نبود - و صدای قطار، آن صدای چرخهایی که رو ریل میروند، آن سرعتِ باد و حرکتِ قطار و بوق و ترمزها، همانطور که از روی پل آهنیِ زهواردررفته رد میشدند، به گوشش میرسیده. اما با بازبودنِ پنجره، صداها مثل باد تندی که در زمستان بوزد، به تندی در راهروها میپیچد و شیرین را کلافه میکند، عصبی میکند و درخود فرو میبرد.
سوار ماشین شدیم و از پارکینگِ مجتمع بیرون آمدیم. مجتمع با پلی که قطار از رویش رد میشد، فاصله داشت، اما جلوی صدا را که نمیشد گرفت.
گفتم: «کدوم بیمارستان بریم؟»
آرنجش را لبهی پنجره گذاشته بود و سرش را تکیه داده بود به دستش: «نمیدونم.»
یک بیمارستان بود که فاصلهاش نسبتاً با ما کم بود، ولی چندبار رفته بودیم آنجا؛ از عمومیاش تا متخصصاش، و همه بیتأثیر. یکی دیگر بود که با ماشین نیمساعتی تو راه بودیم تا بهش برسیم. بهش گفتم که میرویم آنجا.
گفت: «باشه.»
به بیمارستان رسیدیم و ماشین را تا راهبندش پیش بردم. مردی با لباس آبی تو اتاقکِ دم در نشسته بود. آمدنمان را شنید یا خودش را به نشنیدن زد. رویش را برنگرداند و به تلویزیونِ آن سمتِ اتاق خودش را مشغول جلوه داد.
بوق زدم. برنگشت. بار دیگر که بوق زدم، برگشت سمتمان. آن هم با قیافهای حق به جانب. که انگار من بودهام که سرِ شیفت و کارم پایم را انداختهام رو پایم و تلویزیون میبینم. آن هم چه برنامهای؟ از همانها که با دیدنش میتوان به سازندهاش و پخشکنندهاش و هزینههایش و همه و همهاش شک کرد. مرد ایستاد و صدایش را بالا برد تا بشنوم: «بله؟!»
این رو میشه ببری بالا تا ماشین رو ببرم تو؟!
نیمنگاهی کرد به حیاطِ بزرگ و خالیِ بیمارستان. گفت: «نمیشه.»
گفتم: «حیاط که خالیه!»
گفت: «نه، نمیشه...(میخواست بنشیند که چیزی یادش آمد.)... کارت داری؟»
گفتم: «نه!»
منظورش کارتی بود که نشان میداد عضو بیمارستان یا دانشگاه یا جایی هستم که ربطی به اینها دارد.
شیرین گفت: «ولش کن، همین دم در بذار ماشین رو.» و خودش پیاده شد.
ماشین را پارک کردم و رفتیم تو و آن حیاطِ خالی و بزرگ را رد کردیم.
از پذیرش نوبت گرفتم و نشستیم.
آهسته گفتم: «هنوز هم درد میکنه؟»
گفت: «آره.»
و سرش را گذاشت روی شانهام. اگر یک نفر بیرون میآمد، نوبت ما میشد.
داخل مطب، طبق معمول شیرین حالاتش را گفت؛ که دور سرش درد میکند و حس میکند که رگهای دور سرش دارد کوبیده یا کشیده میشود، و اینکه احساس تهوع بهش دست میدهد و سوز درد کلِ سرش را در خود میگیرد، چشمهایش قرمز میشود کمی، و حاشیهی دورِ چشمها را متورم حس میکند یا انگار آن وضع تا اطراف چشمهایش میرسد و به چشمها سوزن میزند، مثل خوابآلودگیِ شدید، که چشمهایت را بیشتر میبینی، بیشتر ابراز وجود میکنند بهت. مثل من که اگر همینطور میگذشت، خواب، بیدار میشد در من.
و از آنسو، دکتر میگفت که میگرن دارید و شدید است و باید مداوا شود (شیره را خورد و گفت شیرین است.) و من فقط تا حدی میتوانم کمکتان کنم و متخصص است که بهتر و دقیقتر... و یک سری دارو تو دفترچه نوشت. شبیه دیگران. نمیدانستم؛ شاید واقعاً وضع شیرین خوب نبود (من چه کار بایست میکردم؟) که در طی چند سال هر دکتری با کمی تفاوت شبیه دکتر دیگر حرف میزد اما پای نتیجه و بهبودی که به وسط میآمد، هیچ اثری نمیدیدی؛ و یا موقت بود.
بیرون آمدیم و کلیدِ ماشین را دادم به شیرین تا برود توش بشیند. خودم رفتم به داروخانهیِ شبانهروزی که نزدیک بیمارستان بود. دفترچه را بیحرف گذاشتم روی پیشخوان.
مردی جوان، دفترچه را برداشت و مشغول برداشتنِ داروها ازینطرف و آنطرف شد. بعد رو کاغذی کوچک، چند عدد نوشت و دادش به من. گفت: «برید اونجا حساب کنید.»
به جایی که اشاره کرد، نگاه کردم. انتهای پیشخوان بود، که آنجا نیز یک بریدگی روی شیشهاش داشت تا بتوانی حرف بزنی یا چیزی بدهی و بگیری. اما کسی آنجا نبود. کلاً از وقتی آمده بودم توی داروخانه هیچکسی را جز این مرد ندیده بودم، گفتم: «کسی اونجا نیست!»
گفت: «باشه.»
و رفت بین قفسهی داروها. من هم رفتم سوی آنجا که گفته بود و معطل و منتظر ایستادم.
لحظهای بعد، خودش آمد و کاغذ را ازم گرفت و قیمت را زد تو دستگاه و گفت: «کارت میکشید یا نقد میدید؟»
صبح بیدارم کرد و خودش سریعتر پتو را کنار زد و رفت تا صبحانه را حاضر کند؛ چای و نان و پنیر.
لیوانِ خالیِ چای را گذاشتم توی سینک. ازش پرسیدم: «بهتری؟»
همانطور که از توی فریزر بستهی کوچک سبزی و لوبیای نیمپخته درمیآورد، گفت: «اوهوم.»
از آشپزخانه بیرون آمدم و جلوی آیینه لباسم را مرتب کردم. صدایِ قطاری که نزدیکِ پل میشد به گوشم رسید. شیرین شیرِ آب را باز کرد و قابلمه را گرفت زیرش: «کاش این قطارها و ماشینها نبودند.»
جوابی نداشتم که بدهم. نگاهش کردم، پشتش به من بود. شیرِ آب را بست و مرا به تبسم دید. خداحافظی کردم ازش و بیرون آمدم از آپارتمان.
تا وقتی که به شرکت برسم و سوار ماشین بودم، خواب از سرم پریده بود. اما بهمحض اینکه پشت میز نشستم، خواب هم کنارم نشست. شاید اگر موضوع جدیدی در کار بود، خواب دور میشد ازم، ولی کار تکراری بود و من پیوسته تا ظهر بین خواب و بیداری سیر میکردم. آنگونه که نه درست کار کردهای و نه خوابیدهای؛ رانده از هر دو.
درین بین دوبار مدیرِ شعبه آمد - وحیدی بود اسمش - و با نگاهِ خشک و بیروح و لحنِ تلگرافیاش، چیزهایی پرسید؛ دست زیر عددها و نوشتهها گذاشت و سوالهایی کرد و من مجبور شدم که بلهگویان و اطاعتکنان، آن برگهها را ازش بگیرم و درحالیکه بهش میگویم دوباره و سریع بررسیشان میکنم، به خودم که این مدت را خوابآلوده بودهام، فحش بدهم.
نزدیکیهایِ آخرِ کار، شیرین زنگ زد. گفت که برای شام دعوت شدهایم خانهی خواهرش – یاسمن.
از شرکت زدم بیرون. میدانستم که به حمام یا عوضکردنِ لباس نمیرسم و باید تا خانه، چندبار پشت ترافیک گیر کنم. خوبیاش این بود که از خانهی ما تا خانهی یاسمن و مبین ترافیکی نبود واِلا این دودها در حالتِ عادی کلافهکنندهاند، چه رسد به اینکه مشکل هم داشته باشی مثلِ شیرین.
به مجتمع رسیدم و پیاده شدم. درحالیکه به ماشین تکیه داده بودم، زنگ زدم به شیرین تا پایین بیایند. گفت حاضر شدهاند و دارند میآیند.
در مجتمع باز شد و بیرون آمدند. هانیه با لبهای خندان دوید به سویم و پرید بغلم. بوسیدمش و با هم سوار ماشین شدیم. شیرین هم سوار شد: «سلام!»
سلام.
راه افتادیم.
شیرین گفت: «بو عرق نمیده لباست؟»
راهنما زدم و پیچیدم در دوربرگردان. گفتم: «نمیدونم... میده؟!»
خم شد و بو کرد؛ بعد چند جایِ لباس را صاف کرد: «نه. بو نمیده.»
به چه مناسبت دعوت کرده؟
همینطوری.
همینطوریِ همینطوری؟!
آره؛ عجیبه؟
هانیه گفت: «خاله به من گفته ژله هم درست کرده.»
این موقعها که هانیه صورتم را نمیدید، میتوانستم فقط لحنم را شاد یا متعجب نشان دهم. گفتم: «واقعاً؟!»
سریع جواب داد: «آره! میگفت دو رنگ درست کرده... ازون دونه رنگیهایِ ریز هم روش ریخته.»
گفتم: «چه خوب.» و رو کردم به شیرین و لبخند زدم: «دستِ خالهاش درد نکنه.»
شیرین لبخند زد به شیرینی.
چندبار کوچه و خیابانشان را رفتم و آمدم و چشم چرخاندم. هیچ جایِ پارک نبود. شیرین و هانیه روبروی ویترینِ مغازهی لوازمالتحریری کوچکی ایستاده بودند و منتظر بودند تا ماشین را جایی بگذارم و با هم برویم تو. در آخر مردی سوار ماشینی شد که پارک بود و ماشینش را بیرون آورد و من در جایِ او پارک کردم.
مبین به لبخند در را به رویمان باز کرد: «سلام!»
مریم سریع دوید و سلام کرد. تقریباً همسنِ هانیه بود. سپس با هانیه رفتند تا بازی کنند در اتاقش.
مبین چای آورد و دور چرخاند. سپس طبق معمول سر صحبت را باز کرد: «چه خبرها؟»
گفتم: «هیچ خبری نیست. مثلِ قبل... (لیوانِ چای را به دهن بردم.)... سمتِ شما داره تغییر میکنه؛ نه؟»
قندی از قندان برداشت و به دهن برد: «آره... یه کم بهتر شده.» جرعهای چای نوشید: «تو نمیخوای بیایی؟»
خودش در یکی از کارگزاریهای بورس کار میکرد.
سر تکان دادم که نه. سپس پرسیدم: «رستوران چی شد؟»
یاسمن زودتر جواب داد: «داده چندتا طرح و نقشه هم کشیدن.»
رو کردم به مبین: «آره؟!»
شیرین گفت: «هنوز که نخریدیش.»
مبین گفت: «طرح و نقشهها مقدماتیه فعلاً... یکی از دوستهام داره میزندش.»
گفتم: «نباید اول خودِ اونجا رو بخری؟»
گفت: «چرا... اما... درست میشه.»
شاید نمیخواست توضیح دهد. گفت: «ولی خوب میشه اگه تو بیای... فعلاً خوبه، ممکنه بعداً بد بشه.»
آره؛ ممکنه.
ولی اگه دیر بجنبی
خودت چرا
من که چیزی ندارم.
تبسم کردم: «آره؛ میدونم.»
از طبقهی بالایشان صدای دویدن آمد.
مبین گفت: «باز بیدار شدن اینها.»
کیها؟
بچههاشون.
تا الآن خوابند؟
یاسمن بلند شد: «نمیدونیم؛ ولی از صبح تا شب صدای بچههاشون نیست و یکهو این موقعها بیدار میشن انگار.»
شیرین گفت: «همسایهی بالایی ما هم اینطوریه.»
یاسمن رفت به آشپزخانه.
مبین طوری که گویی به درستی خبر دارد، سرش را تکان داد: «اون شب رو تو خونهتون یادمه. با سر و صدای ما و تلویزیون و اینچیزها صداشون باز یه وقتهایی میاومد.»
گفتم: «ما هم هانیه رو داریم. هانیه هم همیشه ساکت و آروم نیست.»
مبین گفت: «نه بابا، بچهی شر ندیدی.»
سفره را چیدند. هانیه و مریم ژلهها را آوردند. شام خوردیم و ساعتی بعد دم در ایستاده بودیم تا خداحافظی کنیم. منتهی هانیه میخواست خانهشان بماند تا بیشتر بتواند با مریم بازی کند. یاسمن و مبین هم مشکلی نداشتند. هنگام خداحافظی، شیرین به هانیه گفت که شلوغ نکند و اذیت نکند و دختر خوبی باشد و او هم همه را تأیید کرد. بعد یاسمن و مبین - با نگاهِ خندانشان - از ما خداحافظی کردند و ما هم.
ماه و مُشک و سرو و شیر و سوسن و نسرین و گل...
گفتم: «چیزی گفتی تا حالا به یاسمن؟»
گفت: «دربارهی چی؟»
همین که بعضی وقتها هانیه اونجا میمونه و بعضیوقتها مریم اینجا.
یعنی چی؟!
شاید هم آنقدر عادی و طبیعی بود که در سؤال نمیگنجید. که زنها رازی ندارند بینشان. آن نگاهِ خندانِ مبین هم ضمیمهی این تعجبِ شیرین میشد. شیرین دستش را ستونِ سرش کرد و گردنبندِ پروانهاش - پروانهای برعکس، که شیرین میگفت سایه هم داردش - با تکانخوردنِ شیرین لرزید و آویزان شد در میانِ بازو و سینهاش.
گفت: «میخواست هانیه بازی کنه فقط... فردا میرم برِش میدارم - مثل قبلاًها.»
گفتم: «دربارهی خونه چی؟»
یه کم... این چیزی نیست ولی... تو، نمیخوای یه فکری بکنی؟ خودت میدونی از وقتی که اومدیم اینجا من چطوریم. هم این هست، هم اینکه اینجا کوچیکه؛ یه هال و یه اتاقخواب و یه-
مگه بقیه خونهها چطوریاند؟ همهشون یه-
هانیه چی؟!
چی؟!
داره بزرگ میشه و هنوز پیشِ ما میخوابه اینجا؛ اون سیسمونی و کمد-تختی هم که مامانم داده ممکنه که خراب بشه یا بپوسه.
چرا خراب بشه؟ مگه یه سری از وسایلِ خودشون هم تو اتاقِ بالاپشتبومشون نیست؟
هست ولی چوبی نیست... تازه تختخواب خودمون هم اونجاست.
لبخند زدم تا حرفم نرمتر شود: «نباید قبلش فکر اینها رو میکردن و جهیزیه و سیسمونی میدادن؟!»
تو خونهی اولمون که جا شدند.
ولی اینجا نشدند.
در سکوت تأیید کرد و خیره ماند به من.
گفتم: «اگه تو جای من بودی، چه کار میکردی؟»
در شرکت به چند سایت خرید و فروش املاک سر زدم؛ اگر همینجایی را که نشسته بودیم میفروختیم، باز هم نمیشد خانه را بزرگتر کرد. با این خانه و این متراژ و قیمت، نهایت جایی مثل همینجا گیرِمان میآمد. قیمتِ هر متر، گاهاً به پولِ یک یا دو یا دو ماه و نیمِ من میرسید. و این در چه صورتی بود؟ در صورتی که هیچی از حقوقم خرج نمیکردیم و حتی پولِ آب و برق و گاز و تلفن نمیدادیم و هیچی هم ازش کنار نمیگذاشتم تا شاید بعداً نیازمان شود، و یا رفت و برگشت به شرکت هم با پایِ پیاده انجام میشد. عملاً همهاش باید ذخیره میشد؛ که نمیشد.
سایتها را بستم. شاید املاکیها نمونهی دیگری داشتند... سیستمِ شرکت را آوردم رو و شروع کردم به... نوری در زد و آمد تو. مدیر انبار بود. گفت: «چندبار حساب کردیم اما مشکل داریم.»
تو چی مشکل داری؟
اون تعدادِ خروجی که رفته، درسته، دقیق همونقدر رفته، ولی کم داریم.
کدوم انبار؟
پشتی.
چندتا؟
برگههایی را که دستش بود آورد جلو و داد بهم، به کامپیوتر هم اشاره کرد: «من ورودیها و خروجیها رو زدهم تو سیستم، کلِ بارها هم-»
نمیگذاشت درست ببینم و بفهمم: «وایسا یه لحظه.»
ساکت شد و دستهایش را رو میز گذاشت و خم شد.
آنچه در اولِ کار به چشم میآمد این بود که ما ورودیها و ثبتشدههای هربارمان درست و قطعی بود، آنچه هم داده بودیم تا برود، دقیق بود، ولی این بین تعدادِ باقیماندهها درست نبود. کم داشتیم.
بلند شدم: «دوربینها رو دیدی؟»
همانطور که برگههاش را برمیداشت گفت: «اومدم اول به تو-»
صدایم کمی بالا رفت: «بعد از اون دفعه، این هم من باید بهت بگم؟» سریع از پشت میز بیرون آمدم: «برو علیمی رو صدا کن بیاد.»
قدم تند کرد و از اتاق بیرون رفت... من تکیه دادم به میز و نمیدانستم چرا دوباره اینطور شده و باید چه کار کنیم.
در راه برگشت، بعد از آن ترافیکهای سخت، به چند املاکی سر زدم. معذب و نامطمئن بودم.
با روی خوش و لحن خوب مرا مینشاندند. مبلغی را میگفتم و میگفتم که تا این قیمت چه نمونههایی دارید؟ سپس سر در لپتاپ فرو میبردند یا دفترشان را باز میکردند: «گفتین چقدر میتونین بدین؟»
دوباره تکرار میکردم.
شصتمتر، یه خواب، بیانباری و بیآسانسور
بعدی.
همونطور، بیپارکینگ و با آسانسور
بعدی.
این یکی یه کم ازون چیزی که گفتین بیشتره.
چقدر؟
متغیره
شما میگی این یکی... یکی، متغیره؟
صبر کن یه لحظه؛ میگم خدمتتون. اولاً اگه ثابت باشه قیمت، و بعد بالا بره، طرف میاد و میگه اونی رو که من گذاشتم فلان مقدار بذار روش(لبخند زد.) آره... دوماً من، چون شمایید (من کیام؟) میگم که متغیره؛ یعنی تمومِ اونهایی رو که تو این اطرافه میگم - که تا حدی هزینههاشون متفاوته - تا بتونین راحت انتخاب کنین و بعداً هم نگین که فلانی با ما خوب تا نکرد و...
خب چقدرند اینها؟
از چهل-پنجاهتا بیشتر میره تا... مثلاً ببین... کفسنگ، کابینتها امدیاف، هود و گاز
چندخوابه و طبقه چند و جایِ پارک
الآن عرض میکنم.
میگفتند و میگفتند تا میرسید به اینکه «میخوای بریم ببینیم؟» مثل لحظاتِ مبهم صید بود که قلاب را انداختهای و دارد کشیده میشود و تو سعیات را میکنی که آنچه را که دارد میرود و میآید و تقلا میکند، بالا بکشیاش.
من، انگار که گیر افتادهام، میگفتم: «خالیه الآن؟»
دستش را بالا میآورد و میگفت: «آره... اما...(به دفترش دقیق میشد.) زنگ میزنم و میپرسم برات»
بلند میشدم: «دیرم شده... باز خدمتتون میرسم.»
و چه سخت بود که ببینی صیدت میرود و مجبور باشی لبخند بزنی و محترمانه خداحافظی کنی تا بلکه اگر باز هوس کرد، دهن بزند به طعمه-نمونهی تو.
در خانه به شیرین میگفتم که رفتهام و از چندجا پرسیدهام. علاقه نشان میداد و ساکت به حرفهایم گوش میکرد. اما نمیگفت که خودش هم بیاید و ببیند، چون میدانست تمامِ اینها بدونِ پول، کاهیست که به کوهِ حرف کشیده شده.
طوری از یه کم پولِ بیشتر حرف میزدن که انگار واقعاً کمه
چقدر مثلاً؟
اقلاً چهل-پنجاهتا باید بذاری تا همین آسانسور و پارکینگت هم از دستت نره
نمیتونیم قرض بگیریم؟
چرا. اما کی قرض میده؟
نمیدونم... می... میتونیم طلاهای من رو بفروشیم.
نمیخواد.
به خفتِ پسگرفتنِش و خواریِ دستدراز کردنش نمیارزید. تازه باید پس هم بدیشان، گرچه ممکن بود چیزی نگوید ولی میدانستی که در کلِ پول، پول او هم جاریست و چشمداشتِ اینکه تو جبران میکنی و حتی بهترش را هم... دستِ خودش میبود، بهتر بود.
میتونیم ماشین رو بفروشیم؟
اون موقع خودمون چه کار کنیم؟
تا یه مدت که
غیرِ اون؛ یکی هم باید باشه که به قیمت بخره و نه اینکه بفهمه سریع میخواییم بدیم، کمتر بخره. تازه باید هزینه کنی و به سر و وضعش هم برسی
تو موتورش هم مشکل داره؛ نه؟
آره.
لبخند زدم.
چرا میخندی؟
ما هنوز داریم قسطهای اون قرعهکشی و وام رو میدیم و الآن باز اینطوریییم.
با قرعهکشیِ فامیلی بود که ماشینلباسشویی را توانسته بودیم تعمیر کنیم. یعنی اول میخواستیم جدیدش را بخریم چون تعمیرکردنش هم ارزان نبود؛ ولی هانیه تلویزیون را انداخته بود یا افتاده بود و آن پولِ قرعه، به تلویزیون رسیده بود.
فردا و فرداها و پسانفرداها قبل و بعدِ کار به املاکیها میرفتم. قیمتی هم برای هر مترِ خانهی خودمان داده بودم تا ببینم کسی میخواهد یا نه. ولی این یک بخش بود. بخش دیگر این بود که از وقتی که دکتر رفته بودیم، شیرین دوبارِ دیگر سرش بدجور درد گرفته بود. یکبار میگفت خوب میشود اما تهوعش به استفراغ بدل شد و سریع دوید توی دستشویی و... باری سرش گیج رفت و سِرم زدند بهش و حرفهای همیشگی را در گوشمان فرو کردند: عکس بگیرید، این عرق را بزند به صورتش، مسکنها را تقویت میکنم برایتان، هنوز آنقدر بد نیست تا...
با دیدنِ این حال شیرین، من هم صداهای قطار و بوی دودِ موتور و ماشینها را با جزئیات بیشتری میشنیدم. حرفی نمیتوانستم بزنم. احساس کسی را داشتم که کار اشتباهی انجام داده و وقتی از آن جنسکارها صحبت میشود یا حتی عمل میشود، او شرمسار میشود و میکوشد خودش را به نفهمی بزند یا دخالت نکند. اما مگر میشد دخالت نکرد؟
خانهی پدریِ شیرین قدیمی بود. دو طبقه و حیاطی که باغچهی کوچکی داشت. شام دعوتمان کرده بودند. معمولاً هر هفته یا هر دو هفته یکبار دعوتمان میکردند.
هنگامِ شام، بابای شیرین، ازش پرسید: «چی گفته برای سردردت؟»
شیرین گفت: «چطور؟»
جواب داد: «من هم این آخریها سرم درد میگیره و چشمهام سیاهی...»
مامانش گفت: «بهخاطر اینه که اون عینکه رو میزنی به چشمت و خوابت رو به هم ریختی.»
باباش گفت: «نه... قبل ازینها هم اینطوری میشدم.»
به ذهنم زد که نکند ارثی باشد این مریضی؟! بعد گفتم: «به نظرم هر چندوقت یهبار طبیعی باشه؛ من هم اینطوری میشم.»
مبین گفت: «آره؛ اینکه مداوم بشه...»
یاسمن پرید تو حرفش: «اونجایی هم که شما هستین بیتأثیر نیست... من هم اگه از بغل گوشم اونهمه قطار رد میشد، همینطوری میشدم.»
با آمیختهای از طعنه و تعجب گفتم: «آره؟!»
یاسمن فکر کرد جداً طعنه زدهام؛ و ساکت شد. ولی شیرین به چشمهایش تبسم ریخت و من هم لبخند زدم تا کفهی شوخی، سنگینتر شود. سپس خطاب به باباش گفت: «چندتا قرص جدید داده؛ یکیش گیاهیه»
هانیه گفت: «بو بد میده.»
شیرین ادامه داد: «آره؛ بو میده این قرصه. یه عرق گیاهی هم هست که گفته باید بخورمش.»
مامانش کفگیر را کرد تو برنج. پرش کرد و آورد سمتِ ظرفِ من: «بریزم برات؟»
گفتم: «نه، ممنون.»
سفره را جمع کردیم و زنها ظرفها را بردند تو آشپزخانه تا بشورند. احتمالاً باز هم شیرین خواهد گفت که... هانیه و مریم دویدند در اتاقی دیگر و مریم به هانیه گفت: «تو باید چشم بذاری؛ نیا دنبالِ من.»
بابای شیرین تلویزیون را روشن کرد. اخبار میگفت: قیمتِ مسکن، کاهشِ چشمگیری داشته و ما امیدواریم که...»
مبین گفت: «فقط امیدوارن.»
برگشتم بهش... گفت: «رو اون موضوع فکر کردی؟»
کدوم موضوع؟
همون که دفعه قبل گفتم.
دفعه قبل چی گفتی؟ فقط گفتی که داره بورس گرم میشه و ...
این هم گفتم که میتونی سود کنی.
جوابی ندادم و نگاهش کردم فقط. شاید باید به فامیل و دوست و آشناها میگفتم که وقتی که حرفی میزنید و من صرفاً نگاهتان میکنم، یعنی یا مخالفم یا حرفی ندارم یا خودتان جواب را میدانید... اما مبین نمیدانست این را.
گفت: «خب؟!»
گفتم: «کی بدش میاد از سود... ولی پول من ندارم فعلاً.»
گفت: «مشکلت فقط پوله؟»
گفتم: «همهی مشکل امروز، پوله.»
لبخند زد و تأیید کرد: «میدونم... من اما یه فکری دارم!»
هانیه در صندلیِ عقب ماشین خوابش رفته بود.
شیرین از پیِ کمی سکوت، به حرف آمد: «واقعاً خسته میشه آدم. توی ده دقیقه یه ربع غذا میخوری، اما مجبوری نیمساعت وایسی و ظرفها رو بشوری... من پایین کمرم میسوزه وقتی که زیاد وایمیستم و میشورم. اما شما مردها راحت نشستین رو مبل.»
گفتم: «اگه بابات و مبین رو بلند کنی، من مشکلی با ظرفشستن ندارم. میریم و میشوریم.»
چرا ما بلند کنیم؟ خودتون باید بلند بشین.
تا منتظرِ ما باشین، خودتون از خستگیِ انتظار رفتین و ظرفها رو شستین و وقتی هم که ظرفها تموم میشه از ما ممنونید که ازین کلافگیِ انتظار، بیرونتون آوردیم.
لبخند زدم و دیدمش. تبسم کرد، اما گفت: «شوخی نمیکنمها... هربار تو هر مهمونی، این ماییم که...»
میدونم. اما چه کار کنم من؟!
چیزی نگفت.
گفتم: «داشتم با مبین حرف میزدم...»
ساکت بود.
خب؟!
آهسته گفت:«خب.»