از دانوب تا اروند

تنیظیمات

 

از دانوب تا اروند

نویسنده: زینب محمدقلی‌زاد

نشرسرای خودنویس

تقدیم به منجی...

فصل اول

من چرا باید در این اواخر اولین ماه تابستان راهی دیار غربت شوم؟ یک ربعی می‌شود ایستاده‌ام روبه‌روی اتوبوسی که راننده آن را روشن گذاشته تا گرم شود و از دور به مامانم نگاه می‌کنم که به روبه‌رو ماتش برده و دست محمدحسن را محکم گرفته تا جایی نرود. اگر دیروز مامان صندوقچهٔ وسایل بابا را باز نمی‌کرد که حالا اینجا نبودیم. اصلاً اگر بابا آن یادداشت را لای دفترچهٔ خیلی قدیمی نمی‌گذاشت... راننده صدایش را بالا می‌برد و رشتهٔ افکارم را پاره می‌کند. ساک دستی کوچکم را از روی زمین بلند می‌کنم و سوار اتوبوس می‌شوم. از در اتوبوس که داخل می‌شوم بوی سیگار گلویم را می‌سوزاند و به سرفه می‌افتم. کمک‌راننده یک صندلی را نشانم می‌دهد و فوری ساکم را روی آن گذاشته و پردهٔ قرمز را کنار می‌زنم تا دستی به برادر کوچولویم تکان دهم. به زور لبخندی می‌زنم تا متوجه بی‌میلی‌ام نسبت به این سفر نشوند. اتوبوس حرکت می‌کند و مامان و محمدحسن هر لحظه از دامنهٔ نگاهم دورتر می‌شوند. از ترمینال که خارج شدیم چراغ‌های اتوبوس را هم خاموش کردند. این تاریکی غم روی قلبم را سنگین‌تر می‌کند. بیشتر صندلی‌ها خالی‌اند و فقط دو سرباز در صندلی‌های آخر نشسته‌اند. هنوز چیزی نشده کلاه‌هاشان را روی صورت کشیده‌اند و به خواب رفته‌اند. مرد میان‌سالی هم در ردیف کنار صندلی من نشسته و صدای تخمه شکستنش را صندلی‌های آخر هم به‌وضوح می‌شنوند. کمک‌راننده هم از فلاسک کنار دستش لیوان چایی را برای اوستایش پر می‌کند و رو برمی‌گرداند سمت مسافرها و می‌گوید: «چای ایستین‌وار؟»۱

من همیشه از تغییر شرایط فعلی‌ام گریزان بوده‌ام. همیشه احساس می‌کنم اگر کاری خارج از برنامه بر من تحمیل شود آن کار نتیجهٔ مطلوبی نخواهد داشت حالا هرچقدر هم برای بهترین نتیجه تلاش کنم. برای همین هم این‌قدر اضطراب و غم یک‌باره بر من هجوم آورده است. صدای تخمه شکستن روح‌خراش مرد ردیف کناری بس نبود حالا باید با هورت چای نوشیدن زن کنار دستش را هم تحمل کنم. صداها بیش از اندازه بلند در ذهنم به نظر می‌رسند. حتی صداهای دور، صداهای قدیمی... صدای گریهٔ دیشب مامان در دلتنگی بابا هم گوشهٔ دیگری از ذهنم را درگیر کرده است. دلم می‌خواهد برای چند ثانیه هم شده همه ساکت شوند و مغزم آرام گیرد ولی صداها هیچ وقت نه قطع می‌شوند نه از بین می‌روند. دست در جیب جلویی کیف دوشی‌ام می‌کنم و دفترچهٔ مرموزی که بابا یادداشتش را داخل آن گذاشته بود بیرون می‌آورم. وقتی یادداشت بابا را هم می‌خوانم با صدای خودش در ذهنم پخش می‌شود حتی زینب صدا کردن‌هایش...

«امروز باز برای فروش خانه به مغازهٔ احمد آقا املاکی سر زدم اما هیچ، انگار هفت قفل‌زده باشند برای به فروش نرفتن اینجا و کلیدهایشان را هم پرت کرده باشند در دریای سیاه. قبل‌ترها فکر می‌کردم انتظار زیادی است این خانهٔ کلنگی ته یک کوچهٔ نفر روی پیچ در پیچ به فروش رود اما وقتی همسایه بغلیمان به راحتی فروختند و جمع کردند از این محل به کل رفتند بیشتر این احتمال در ذهنم پررنگ شد که ما کار ناتمامی اینجا داریم. نمی‌توانیم تا تکلیف امانتی‌ها را مشخص نکرده‌ایم از اینجا برویم. در کمال تعجب حس می‌کنم ما برای این‌کار برگزیده شده‌ایم. دلتنگی غروب جمعه امان نمی‌دهد یادداشت را ادامه دهم اما...»

بابا چقدر جمعه‌ها را دوست داشت، بعد از نماز صبح دیگر نمی‌خوابید و خود را ملزم می‌کرد نقشی در ناهار آن روز داشته باشد البته فقط روزهایی که بود... از وقتی جنگ شروع شد که به ندرت می‌شد او را در خانه یافت. وقتی هم بود آن‌قدر خسته بود که مطالبهٔ انتظاراتمان را حرام‌ترین حقمان می‌دانستیم. مطمئنم اگر به پول فروش خانه احتیاج فوری نداشتیم مامان هیچ وقت این یادداشت بابا را رو نمی‌کرد. من که می‌دانم چقدر حتی در و دیوار آن خانه را هم دوست دارد، عطر بابا را از آنجا می‌گیرد و قطعاً غر زدن‌های من به جان مامان که الان چرا باید تهران بروم؟ اصلاً این یادداشت درخواست واضحی ندارد و... در مقابل رنجی که او کشیده تا این تصمیم را بگیرد تف سربالا بود. من نباید دیروز آن حرف‌ها را به مامان می‌زدم احتمالاً بابا آن لحظه بالای سرم ایستاده بوده و قلبش هم چندباری تیر کشیده است. صدای خر و پف مرد ردیف کناری به کلکسیون صداهای معلق در مغزم اضافه می‌شود. ریتم خروپوفش شبیه خروپف‌های باباست. سرم را می‌چرخانم تا حالت چهره‌اش را ببینم. دهان نیم‌باز و پیراهن سادهٔ آبی آسمانی‌اش بیشتر بابا را مقابل چشمم می‌آورد. گوشم را نزدیک او نگه می‌دارم. زن کنار دستش با حالت عصبانی در تلاش است بیدارش کند تا خروپفش قطع شود. هنوز هم برایم عجیب است آدم چگونه می‌تواند وقتی صدای نابهنجار خروجی از حنجره‌اش روح دیگری را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد عمیق‌ترین و راحت‌ترین خواب را تجربه کند. به هرحال یا خواب عمیق مسبب این وضعیت است و غفلت ذاتی انسان را عمق می‌بخشد یا اینکه انسان در نهان‌ترین بخش‌های وجودی‌اش فقط در همین لحظاتی که دیگری را به نحوی آزار می‌دهد به شعف واقعی می‌رسد. برای انسان دلتنگ که فرقی ندارد. من دلتنگ صدای خروپف بابا هستم حتی دلتنگ آن جوراب‌های بسیار بد بویش که خیلی سخت ازشان دل می‌کند. ما دخترها اگر با همین چیزهای کوچک دلتنگی خود را تسکین ندهیم که حسابمان با کرام الکاتبین است.

من شک دارم مامان همه چیز را به من گفته باشد. به خود که آمدم دفترچه را گذاشت کف دست راستم و بلیط تهران را هم کف دست چپم بعد با خود فکر نکرد من این دفترچهٔ عتیقه با خط عجیب و غریبش را ببرم بگویم چه؟ هرکس ببیند با خود نمی‌گوید این را از کنار گنجی برداشته‌ام یا مسخره‌شان کرده‌ام؟ بالا برویم پایین بیاییم آخرش این افکار دیوانه‌ام می‌کنند. باید داستانی دست‌وپا کنم تا از هرکس که کمک خواستم حداقل مشکوک نشود. مادر خوش‌دل من هم فکر می‌کند به همین سادگی است.

آبنباب پرتقالی را می‌گذارم گوشهٔ لپم تا ذره‌ذره آب شود و تهوعم را از بین ببرد. چشمانم را به این امید می‌بندم که وقتی باز کنم سروصدای راننده تاکسی‌ها و فضای مردانهٔ ترمینال در گوشم بپیچد. زبانم را در دهانم می‌چرخانم. شیرینی آبنبات در دهانم پخش می‌شود و کمی سرگیجه‌ام را آرام می‌کند. به این فکر می‌کنم چقدر داشتن آدم‌ها و رویدادهایی که این‌چنین مثل آبنبات آرام زندگی را به کاممان شیرین کنند نعمت بزرگی است. شیرینی‌های فوری که به درد نمی‌خورند، سرگیجه و تهوع ما از زندگی هم فوری به وجود نیامده که دنبال چنین راه‌هایی برای رفع کردنشان باشیم. حالا که خوب دقت می‌کنم رویدادها هم مهم نیستند و همان آدم‌های شیرینِ کند اما پایدار برای همهٔ جوانب زندگیمان کافی است. سعی می‌کنم کنترل گوش‌هایم را در دست بگیرم تا از صدای آهنگ‌های عتیقه‌ای که راننده همدم خود ساخته است در امان بمانم بلکه خوابم ببرد. توجه‌ام را به صدای خروپف مرد ردیف کناری منعطف می‌کنم و خیلی زود به خواب می‌روم. در کمال تعجب بعد از خواندن نماز صبح باز خوابم عمیق می‌شود و این‌بار با صدای کمک راننده که می‌گوید «تهران تهران» بیدار می‌شوم. گردنم که چپ افتاده و در همان حال هم خشک شده است را جوری تکان می‌دهم که مبادا بشکند. چشمانم را که باز می‌کنم با همان مرد و زن ردیف کناری روبه‌رو می‌شوم. زن پشت سر هم به جان مرد غر می‌زند که نگذاشته بخوابد و سرش درد می‌کند. مرد هم که انگار هنوز کاملاً بیدار نشده بدون آنکه کلمه‌ای بگوید مشغول کار خود است. سرم را می‌اندازم پایین و ساک دستی چهارخانه‌ام را برمی‌دارم و بلند می‌شوم. نگاهم به چادرم می‌افتد که کاملاً چروک شده است. با دستم چند باری روی آن دست می‌کشم تا صاف شود اما تلاش بیهوده‌ای است. باید خجالت چروک بودنش را به جان بخرم و به راهم ادامه دهم. از اتوبوس پیاده می‌شوم و خنکی اول صبح خواب از سرم می‌پراند. پاهایم بادکرده‌اند و چسب کفشم هر دو قدم یک‌بار باز می‌شود. آن‌قدر صدای قار و قور شکمم بلند است که روم نمی‌شود سوار تاکسی بشوم. از دکهٔ ترمینال که خیلی هم دور نیست، دو تیتاپ برمی‌دارم و همین‌که می‌خواهم یکی‌شان را باز کنم تا تیکهٔ کوچکی جدا کرده و بخورم صدای بلندبلند ترکی حرف‌زدن زن و مردی به گوشم می‌رسد. سر که برمی‌گردانم همان زن و مرد در اتوبوس را می‌بینم. به خاطر اینکه نتوانسته‌اند تاکسی بگیرند این‌بار هر دو به جان هم غر می‌زنند. تیتاپ نیم‌باز را در کیفم می‌گذارم و به سمتشان می‌روم. با اولین کلمهٔ ترکی که از دهانم خارج شد گل از گل‌شان شکفت و انگار که آشنای قدیمی‌شان را دیده باشند سلام و احوال‌پرسی می‌کنند. تاکسی دربستی را برایشان گرفتم و به هر زوری بود مرا هم سوار تاکسی کردند. معذبم از اینکه همراهشان شدم. حداقل خوب است فاصلهٔ زیادی از اینجا تا انقلاب نیست. تکه‌ای از تیتاپ را در کیفم جدا می‌کنم و در دهانم می‌گذارم. باز یادداشت بابا را از لای دفترچه برمی‌دارم و نگاهی به آن می‌اندازم و خط آخرش را چندباری با خودم زمزمه می‌کنم.

«... اما من نمی‌توانم به این شمایل و دفترچه بی‌اعتنا باشم.»

زیرلب می‌گویم باباجانم من هم نمی‌توانم به حرف شما بی‌اعتنا باشم. کاش اگر غرزدن‌های دیشبم را دیده این را هم از زبانم بشنود.

هرچه به میدان انقلاب نزدیک‌تر می‌شویم ضربان قلبم شدت می‌گیرد. انگار در و دیوار اینجا اضطراب و رنجی را که در طول تاریخ تحمل کرده‌اند در جان خود نگهداشته باشند و ذره‌ذره به خورد ما دهند. در میدان از تاکسی پیاده می‌شوم و با کلی تشکر ازشان خداحافظی می‌کنم. سنگینی ساک دستی‌ام را به جان می‌خرم تا چرخی در کتاب‌فروشی‌ها بزنم. نوبت‌به‌نوبت جلوی ویترین هرکدام می‌ایستم و سعی می‌کنم کتابی که مرا به خود دعوت می‌کند را پیدا کنم. آخر سر هم وارد یکیشان می‌شوم و چشمم می‌افتد به گذر از رنج‌های آلکسی تولستوی. با کلمهٔ رنجش احساس قرابت می‌کنم و همان را در دستان مرد فروشنده می‌گذارم. در حال همین حساب و کتاب چشمم می‌افتد به مرد نسبتاً قد بلندی که کلاه خبرنگاری بر سر گذاشته و تا حدی آن را پایین کشیده که به سختی می‌شود تشخیص داد پیشانی و چشم هم دارد و فقط سیبیلش دیده می‌شود. یک لحظه سرم را برمی‌گردانم تا سریع کتاب‌ها را بردارم و بیشتر مرد مرموز را شناسایی کنم که وقتی گردنم را می‌چرخانم او را در کتاب‌فروشی نمی‌بینم. از سر کنجکاوی قدم‌هایم تند می‌شوند و از آنجا خارج می‌شوم و دنبالش می‌گردم. مسیر انقلاب به سمت تئاترشهر را طی می‌کند. دلم می‌خواهد زودتر به خانهٔ دوستانم بروم و استراحت کنم اما کمی این مرد عجیب را زیر نظر بگیرم و دیرتر برسم که آسمان به زمین نمی‌رسد. با سه متری فاصله از او حرکت می‌کنم. دست‌هایش را در جیب شلوارش گذاشته و خیلی صاف راه می‌رود. از مرد دست‌فروش دو جفت جوراب مردانه خرید و جلوی دکهٔ روزنامه‌فروشی ایستاد و همهٔ صفحات اول را از نظر گذراند. کماکان چیزی از صورتش جز سبیل نمی‌بینم و این حرصم را درمی‌آورد. چسب کفشم باز شده است و خم می‌شوم تا ببندمش. سرم را که بالا می‌آورم جلوی دکه نیست و به چشمم دیده نمی‌شود. قدم‌هایم را تند می‌کنم و جلوی دکه می‌ایستم و در کمال تعجب داخل دکه است و بعد از روبوسی با پسر فروشنده از آن بیرون می‌آید. مجبورم به راهم ادامه دهم و از او جلو بزنم تا به من شک نکند اما نمی‌خواهم گمش کنم اما حالا چطور به عقب برگردم؟ آگهی روی دیوار را بهانه می‌کنم و روبه‌روی دیوار می‌ایستم. هم‌زمان با به عقب سر برگرداندن من، صدای آژیر خطر نابه‌هنگامی در گوشمان می‌پیچد و شلوغی و همهمهٔ جمعیت، او را از نگاهم می‌دزدد. برخلاف تمام ماجراجویی‌های این‌چنینی در دوران کودکی این‌بار چیزی دستگیرم نمی‌شود و مجبورم خودم را از مسیر رفت‌وآمد کنار بکشم تا اوضاع آرام گیرد. عجیب است که دیگر کمتر از کسی به پناهگاه می‌گریزد.

یادداشت‌ها

در ترکی: کسی چایی می‌خواد؟

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین