توی چشمش برف می‌بارید

تنیظیمات

 

توی چشمش برف می‌بارید

نویسنده: آذر کیوان

نشرسرای خودنویس

این کمینه را تقدیم می‌کنم به روح فرهاد و آزاد خسروی.

آزاد و فرهاد دو برادر کولبر هفده و چهارده ساله از اهالی روستای نی در کردستان بودند. آن‌ها برای تأمین هزینهٔ زندگی خود و پدر و مادر ناتوانشان در زمستان سرد سال نود و هشت به دل گردنهٔ تی‌تی زدند.

روز بعد با پیدا شدن جسد یخ‌زدهٔ آزاد، دو هزار نفر از مردم محلی و هلال احمر، به امید زنده پیدا کردن برادر کوچک‌تر کوه‌ها را گشتند. تنها کمک این مردمان، دو قلاده سگ بود.

جسد یخ‌زدهٔ فرهاد، دو روز بعد با مشت‌های گره‌کرده، پیدا شد.

بار این دو برادر، تلویزیون و کفش بود.

فصل اول

با دویدنشان خاک به هوا بلند کرده بودند. پسرک جوان می‌دوید و مرد فریادزنان، درحالی‌که چوب‌دستی‌اش را در هوا می‌چرخاند، به دنبالش می‌آمد.

وسط میدان که رسیدند، پسرک ناگهان سکندری خورد و افتاد زمین. برگشت و چهرهٔ دو مرد روبه‌رو شد. مرد گفت: «ها، دیدی به چنگم افتادی. الان وسط همین آبادی حالت رو جا میارم.»

پسر ملتمسانه گفت: «غلام، غلط کردم. هر کاری کردم، غلط کردم.»

غلام پیروزمندانه چوب‌دستی‌اش را روی هوا معلق نگه داشته بود. «با خواهر من، نمک به حرام؟ آره؟»

پسر ملتمسانه گفت: «غلط کردم.»

«نامهٔ عاشقانه می‌نویسی؟ خورشید تابانم؟ الان که ادبت کردم می‌فهمی.»

اشک پسرک درآمده و با آب بینی‌اش درآمیخته بود.

غلام در جایگاه قوت بود و این را با دستی به کمر زده و دستی که چوب‌دستی را می‌چرخاند، نشان می‌داد. فاتحانه گفت: «یالا پاشو ببینم، خورشید تابان. پاشو. دِی دِی.۱»

پسرک التماس کرد: «ولم کن غلام. به خدا دیگه غلط بکنم طرف آبادی شما پیدام شه.»

«غلط هم می‌کنی. حالا پاشو بند شلوارت رو باز کن.»

پسرک چسبیده بود به زمین. غلام از شال کمرش چاقویی درآورد و ضامنش را باز کرد و گفت: «دِی دِی. بهت گفتم پاشو تا شلوارت رو پاره نکردم. اون‌وقت برگردی خانه، دایه‌ات هم به خدمتت می‌رسه.»

غلام حمله برد و پشت یقهٔ پسر را گرفت تا از زمین بلندش کند. پسرک به زور نیم‌خیز شده بود که ناگهان با لگد زد و زیر پای غلام را خالی کرد تا با باسن زمین بخورد و چوب و چاقویش به هوا پرت شوند. بعد با حرکتی سریع، تخته‌سنگ بزرگی برداشت و گرفت بالای سرش، آماده بود که بکوبدش توی سر غلام. چشم‌های قرمز از گریه‌اش، حالا از هیجان درشت شده بودند. از گوشهٔ میدان صدایی بلند شد: «ها پسر نبی، آدم‌کش شدی.»

صاحب صدا، پیرزنی قوی‌هیکل بود با پیراهن بلند و سیاه کردی که ریسمان گاوی را به دست داشت. پیرزن دستی به کمر گاوش کشید و گفت: «غلام، ما تو دِه خودمان بالای بیست تا دختر داریم که از این گاو من چاق‌ترن، بالای سی مَن. حالا این سرهرز چرا باید دور خواهر تو بپلکه، من نمی‌دانم.»

غلام به موضع ضعف افتاده بود و هیچ نمی‌گفت. پیرزن ادامه داد: «حالا دُمت رو بذار رو کولت و برو.»

پسر نبی هنوز سنگ را روی سرش نگه داشته بود. با صدایی که ترس تویش لگد می‌پراند، تکرار کرد: «آره...، دمت رو بذار رو کولت و برو تا شلوارت رو درنیاوردم. من خواهر ریقوی تو رو آدم حساب نمی‌کنم.»

سایهٔ سنگ هنوز روی سر غلام بود، پاشد و پشتش را تکاند. «به هم می‌رسیم پسر نبی آنگو۲خور.»

چشم‌های پسر نبی دوباره درشت شد و سنگ را بالاتر برد و گفت: «می‌زنم تو سرت ها!»

غلام پا تند کرد که دور شود. پسر نبی انگار که تازه جان گرفته باشد، داد زد: «آره، خواهرت نوک دماغش رو بگیری، جونش درمیره.»

پیرزن گفت: «برو، کم روداری کن.

سرهرز، تو رو چه به دختر ناز تنَک اینا. گنده‌تر از دهنت حرف می‌زنی، آنگوخور.»

«خب همو دوست داریم. خواهرش هم می‌خواد منو.»

ستاره دست‌ها را سایبان چشم کرده بود و دعوا را تماشا می‌کرد که گوشی‌اش زنگ خورد: «سلام. خوبی؟ آره رسیدم. نه بابا یه جا پیدا می‌کنم دیگه. حالا فوقش برمی‌گردم سنندج هتل می‌مونم... اِ گفتم فوقش. باشه. کاری نداری؟ خداحافظ.»

برگشت و به سراشیبی تند راهی که به روستا می‌آمد نگاه کرد. توی ذهنش آمد: «واقعاً توانش را دارم از این راه برگردم؟»

آن درگیری بدو رسیدن مهلت نداده بود میدان روستا را خوب برانداز کند. روستای «وُفِر» که قرار بود تا سال دیگر همین وقت درش بماند و لابد همچین دعواهایی برنامهٔ هر روزه بود.

جاده با شیب نفس‌گیر و تند، مستقیم می‌رسید به میدان روستا. وسط میدان سکوی گردی بود. شبیه حوضی که با خاک پُر شده باشد و خار و خاشاک همین‌طور سرخود رویش سبز شده باشند.

سمت چپ میدان، راسته‌ای از چند مغازهٔ ویران بود که سگی کنارشان زیر سایه‌بان به جا مانده از خرابه دراز کشیده بود.

سمت راست اما دو تا دکان زنده و فعال و چند درخت قرار داشت. ستاره فکر کرد حتماً باید گردو باشند. مغازهٔ اول، قهوه‌خانه‌ای با ردیف قلیان‌ها و سماوری بزرگ دم در بود. سایه‌بانی از جنس گونی هم به دو درخت گردو گره زده بودند و زیرش یک تخت بزرگ با فرش لاکی‌رنگ قرار داشت. دو جوان که موقع درگیری ایستاده بودند و تماشا می‌کردند، حالا داشتند زور می‌زدند جفت‌شش بیاورند. مغازهٔ بعدی، بقالی به نظر می‌آمد. ستاره فکر کرد: «اینم فروشگاه دهکده.» البته به جذابیت فروشگاه قصه‌های جزیره نبود. اما بالاخره نقطهٔ امیدی بود برای وقتی که چیزی لازم داشت.

چند نفری که موقع دعوا سر از مغازه درآورده بودند، دوباره برگشتند داخل.

پیرزن هم راهش را گرفت که برود. گاوش هم دنبالش. از کنار بساط دو جوان که رد شد، بهش سلام کردند.

سرش را تکان داد و گفت: «آره بشینید جوانی‌تان را پای دو لول و تاس بذارید.»

یکی‌شان با خنده گفت: «گاندی و بزش. آباجی و گاوش. گاندی و بزش. آباجی و گاوش.»

پسرها لباس‌های کردی مرتبی به تن داشتند، طوسی و کرم. آباجی راهش را گرفت و از کوچه‌ای رفت. ستاره فکر کرد: «تا شب که نمی‌شود اینجا بمانم.» دستانش را دور بند کوله‌اش محکم قلاب کرد. چانه‌اش را جلو داد و به سمت جوان‌ها رفت. در چند قدمی‌شان ایستاد و گفت: «سلام. ببخشید من قرار بود اینجا، تو میدون، آقا کاوان رو ببینم. یکی از شما دو نفر نیستید احیاناً؟»

یکی از دو نفر زیر لب به کردی گفت: «باز کاوان پای این ولگردا رو به اینجا باز کرد. تا گندی بالا نیاد دست‌بردار نیست.»

آن‌یکی داد زد: «کاوان بیا، با تو کار دارن.»

مرد میان‌قد و چهارشانه‌ای از فروشگاه جست بیرون. ستاره آشکارا دید که یک پایش می‌لنگد.

«سلام خانم خدایی.»

ستاره فکر کرد: «خب معلوم شد تا یک سال باید با کی سروکله بزنم.» چشمانش عسلی بود با هاله‌ای از قهوه‌ای دورش و موهایی خرمایی که به قرمز می‌زد، انگار براده‌های مات فلزی را روی سرش سرند کرده باشند.

ستاره بی‌حوصله پرسید: «سلام. چرا گوشیتون رو جواب نمی‌دید؟»

مرد از ته جیب شلوار کردیش، گوشی را بیرون کشید. «ای خانم ببخشید. جایی بودم آنتن نمی‌داد.»

ستاره حوصلهٔ حرف زدن نداشت.

«کجا باید بریم؟»

«چه عجله‌ایه؟ بفرمایید یه چای بخورید و کمی خستگی درکنید، بعد می‌ریم.»

«نه، باید زودتر مستقر شم. کار دارم.»

جوان طوسی‌پوش یواش گفت: «مستقر!»

هر دو پقی خندیدند. ستاره سعی کرد به روی خودش نیاورد. دست‌هایش را دور بند کوله فشرد. «راه بیفت دیگه.»

کاوان شانه بالا انداخت. «باشه هر طور شما راحتید. ولی راه تا کلبه سربالاییه خسته باشید، کم میارید.»

«نه بریم.»

بدخوابی شب قبل اثر کرده بود و ستاره تمرکز و حوصله نداشت. رفت سمت چمدانش که کمی دورتر، روی زمین جا گذاشته بود. صدای کردی حرف زدن جوانک طوسی‌پوش را از پشت‌سرش شنید. «هی، کاوان بدبخت‌شده پادوی ولگرد مستقر. قیافه‌ام نداره.»

دیگری که تاس‌ها را توی دستش می‌چرخاند، گفت: «آره، لاغرمردنی سیاه‌سوخته.»

کاوان رفت سمت چمدان و دستگیره‌اش را گرفت و روی خاک‌وخل‌ها دنبال خودش کشید. ستاره فکر کرد: «وای خدا، چمدان سامیت با دلار خداتومن را نابود می‌کنه. دعا کنم تا کلبه سالم برساندش.» ستاره کمی پا تند کرد که از کاوان جا نماند و هم‌زمان پرسید: «خیلی از اینجا دوره؟»

یادداشت‌ها

در زبان کردی به معنی یالا، زودباش است.

نوعی انگور که به بند آویزان و خشک می‌کنند.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین