شهرماردوشان 2

تنیظیمات

 

شهرماردوشان ۲

نویسنده: محمدتقی حسن‌زاده توکلی

نشرسرای خودنویس

فصل یکم

گاو کوهان‌دار تن سرخش را تکان می‌دهد و صدای نعره‌اش دور تا دور کوه‌های دور و نزدیک می‌چرخد. بخار سفید هنوز دارد از پوزه‌اش بلند می‌شود و تنش انگار از فرط داغی مه گرفته. خیز برمی‌دارد. سرازیر می‌شود سمت علف‌زارهایی که از میان صخره‌ها تنشان را بیرون کشیدند. گلهٔ ماده‌گاوهای کوهان‌دار پشت سرش. فریدون اما چشمانش نه به تن گاو تنومند سرخی است که گلهٔ ماده‌گاوها را با خودش همراه کرده، نه به بخار سفیدی که از پوزهٔ گاوهای گله بیرون می‌زند. چشم دوخته به زیر سُم گاوهای کوهان‌دار. همان جا که آن پرهای طلایی زیر سُم گاوها می‌شکنند. خُرد می‌شوند و در گِل فرو می‌روند. گلهٔ گاوها پای سرازیری رسیده‌اند و چشمان فریدون به پرهای شکسته و له‌شدهٔ طلایی رنگی است که از میان گِل‌ها و صخره‌ها بیرون زده.

از روزی که یکی از عقاب‌های طلایی از پرواز افتاد تا امروز که پرهایش همراه وزش اولین بادهای زمستانی از تنش کنده شد و ریخت میان صخره‌ها دو روز هم نگذشته. عقاب در این دو روز حتی لب به طعمه‌هایی که دو عقاب دیگر از دوردست‌ها برایش آوردند نزده. فریدون رسیدگی به گلهٔ گاوها را به شهرناز و پدر چوپانش سپرده و رسیدگی به باغ‌هایی که با دست خودش نهال‌های آن را کاشته است، به گردآفرید و پوران‌دخت. نیم‌تنه‌ای که شهرناز از پوست گرگ برایش دوخته پوشیده. تن عقاب را میان پارچه‌ای از حریر پیچیده و با ریسمانی بلند روی زین گلرنگ بسته و خودش سوار بر اسب طلایی‌رنگش از صخره‌ها پایین می‌رود.

هنوز صدای سم گلهٔ گاوهای کوهان‌دار را می‌شنود. اگر سرش را برگرداند می‌تواند گردآفرید و پوران‌دخت را ببیند که سوار بر اسب‌های نقش‌دارشان شده‌اند و از صخره‌ها پایین می‌روند تا خودشان را به چراگاه زمستانی گاوها برسانند. اما نگاه او به زین گلرنگ است. آنجا که عقابش چشمانش را بسته و میان آن پارچهٔ سرخ حریر به خواب رفته. فریدون گوش تیز می‌کند. صدای برخورد سم اسبی تیزرو از دامنهٔ کوه می‌آید. انگار سواری شتابان به سوی آن‌ها بیاید. سواری که سم اسبش را با فولاد نعل بسته‌اند و جَستن میان صخره‌های شیب‌دار را به او آموخته‌اند.

پاهای کشیدهٔ اسب سفید و سوار ریز نقشی که اسب را شتابان از صخره‌ها بالا می‌راند، نشان می‌دهد یکی از چابک‌سواران نامه‌رسانی است که نشان بادسوار دارد. فریدون پرچم اژدهانشان را آویخته بر بازوی چابک‌سوار می‌بیند. سر اسب طلایی‌رنگش را سمت او می‌چرخاند و از صخره‌ها پایین می‌رود.

کیستی و چه خبر آوردی؟ بگو که لحظه‌ای درنگ نمی‌توانم کرد.

چابک‌سوار اسب را از تاخت می‌اندازد. دستش را مشت می‌کند و روی سینه می‌گذارد. سمت فریدون به جلو خم می‌شود و از اسب می‌پرد پایین.

نامه‌ای است به خط پادشاه این سرزمین برای فرزند پهلوانش فریدون.

زین اسبش را برمی‌دارد. از زیر آن نامه‌ای را از میان موم بیرون می‌کشد و به دست فریدون می‌دهد. فریدون از اسب پایین نمی‌آید. همان جا نامه را باز می‌کند. طوماری را که مهر پادشاه بر آن بسته‌شده بیرون می‌کشد و نگاهی می‌اندازد. چند بار سر تکان می‌دهد. دوباره طومار را در نامه‌دان می‌اندازد و به دست چابک‌سوار می‌دهد.

شهر ماردوشان پهلوان کم ندارد. ملکهٔ شهر و سواران بی زین و لگامش، منوچهر و لشکر شهر مارلیک. برو و به پادشاهت بگو فریدون را دیدی و پیغام را رساندی.

سوار از جایش تکان نمی‌خورد. دست راست مشت شده‌اش را هنوز بر سینه دارد و سرش را طوری به جلو خم کرده، انگار نوک نیزهٔ کلاهش را سمت چشمان فریدون نشانه رفته باشد.

سرورم! گردنم را بزنید. پایم را بشکنید و تکه‌تکه‌ام کنید؛ اما از همراه شدن با من سر باز مزنید. پادشاه چشم‌انتظار است.

فریدون اسبش را به جلو می‌راند. دست ستبرش را بر شانهٔ جوان ریزاندام می‌گذارد و راه خانه را نشان می‌دهد.

باش تا عقابم را درمان کنم و باز گردم. به خط خودم طوماری برای پادشاهت خواهم نوشت. همسرم و پدر چوپانش با شیر گاوهای کوهان‌دار و عسل‌های پروردهٔ کوهستان پذیرایی‌ات می‌کنند و جای خوابی برایت فراهم می‌کنند تا بازگردم و همراه نامه‌ام راهی پایتختت کنم.

سم اسب طلایی فریدون بر پیکر صخره‌ها فرود می‌آید و گلرنگ پا به پای آن اسب می‌تازد. شیب صخره‌ها تند شده و هر آن بیم فرو غلتیدن یکی از اسب‌ها می‌رود، اما فریدون اسب‌ها را از تاخت نمی‌اندازد. خیره مانده به بخار سفیدی که از پوزهٔ گلرنگ بیرون می‌زند و عقابی که روی زین او میان پارچهٔ حریر آرام گرفته. راه کج می‌کند و شیب تندتری را پایین می‌رود تا به درختی برسد که آن را نشان کرده است.

نیمی از تن درخت از صخره‌ها بیرون زده و نیم دیگر در دره‌ای فرو رفته که فریدون با آن آشناست. اسب‌ها را همان جا رها می‌کند. پارچهٔ حریر سرخ را در آغوش می‌گیرد. از دو طرف گوشهٔ پارچه را از روی شانه و پهلوی خودش رد می‌کند. گرهی پشت کمرش می‌بندد. طوری که عقاب روی سینهٔ او آرام بگیرد و فریدون بتواند با جهشی بلند خودش را به یکی از شاخه‌های پر برگ درخت برساند. انبوه شاخه‌های درهم‌پیچیده نمی‌گذارد چشمی فریدون را ببیند که یکی‌یکی از شاخه‌های ستبر درخت آویزان می‌شود و خودش را به دهکدهٔ مخفی می‌رساند. این همان راهی است که میان بازی‌های کودکانه با شهرناز آن را کشف کردند. ساکنان دهکدهٔ مخفی تنها راهی که می‌شناختند همین راه بود، اما سال‌ها بعد استاد راه پلکان مخفی را در آن سوی دهکده تنها به فریدون نشان داد.

خورشید تمام قامتش را از قله‌ها بالا کشیده و شاگردان دوباره دارند به کلبهٔ استاد باز می‌گردند. کیسه‌های پارچه‌ای سفیدی که دست هر کدامشان است، خالیِ خالی است و فریدون با دیدن آن‌ها می‌فهمد، شاگردان تمام دهکده را به هوش آوردند. هنوز به کلبهٔ چوبی استاد نرسیده که قامت استادش را در ردایی سفید زیر درختان پیچان و پرتیغ کوتاه قامت می‌بیند. گره پارچهٔ حریر را از پشتش باز می‌کند و همراه پارچه‌ای که بر زمین پهن می‌کند، عقابی با بال‌هایی خالی شده از پرهای طلایی‌رنگ نمایان می‌شود. انگار باد سرد زمستان به میان بال‌های عقاب تاخته است و یکی‌یکی برگ‌های آن را ریخته، تنها استخوان‌های ریز و درشت است که نشان می‌دهد این‌ها بال‌های عقاب است. استاد برگی از گیاه مدهوشان می‌کند. پشت دستش می‌گذارد و آن را به بینی‌اش می‌چسباند.

دیر نباشد که دو عقاب دیگر نیز این چنین رنجور شوند. کار را به من بسپار که تو را برای کاری دیگر خواسته‌اند.

فریدون نیم‌تنهٔ پوست گرگش را از تن درمی‌آورد. درهٔ مخفی باریکه‌ای است میان صخره‌های از هم فاصله گرفته. باد زمستانی را نیروی وارد شدن به این دره نیست. برای همین است که تن درختانش همیشه سبز سبز است. انگار دیواره‌های بلندِ صخره‌ای تابستان را بر این دره جاودان کرده‌اند.

گلهٔ گاوهای کوهان‌دار، باغ درختان افسانه‌ای، پسر خردسالم و خانوادهٔ کوچکم را رها کنم تا کاری را کنم که از هر پهلوان دیگری برمی‌آید؟ مارلیک جنگاور و پهلوان کم ندارد و لشکریان پایتخت بی‌شمارتر از ریگ‌های بیابانند. بگذارید فرزند کوهستان به مُقام خویش باز گردد.

استاد برگی را که پشت دستش نگه داشته به فریدون می‌دهد. خم می‌شود و استخوان خالی از پرِ یکی از بال‌های عقاب را بلند می‌کند.

شهر ماردوشان تو را کم دارد فریدون! اگر از پهلوان دیگری جز خودت برمی‌آمد، پی‌ات نمی‌فرستادند. عُقابت را به من بسپار و برو که لحظه‌ای درنگ نمی‌باید کرد.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین