حق با شماست آقای قاضی

تنیظیمات

 

حق با شماست آقای قاضی

مجموعه داستان

نویسنده: آسیه یزد فاضلی

نشر صاد

سایه‌های مات بر متن سفید

زن همهٔ قسمت‌های لباس را که برش زده، کنار دستش گذاشته است. فقط بالاتنه را وصل کرده است به دامن. یک پایش را جمع کرده و پای دیگرش دراز است. مرد سرش را گذاشته روی پای دراز شدهٔ زن و تلوزیون نگاه می‌کند. زن دور آستین را چین می‌دهد؛ چین‌های ریز و مرتب با فاصله‌های یکسان و وصل می‌کند به حلقهٔ آستین. مرد غلت می‌زند و دمر می‌خوابد. پای زن زیر سین‌هاش است. چشم می‌دوزد به دست زن که تندتند دستهٔ چرخ‌خیاطی را می‌چرخاند. می‌گوید:

«بچرخونم برات؟»

زن با ابرو می‌گوید:

«نه.»

آستین دوم هم چین داده می‌شود:

«وای... خراب شد.»

مرد می‌گوید:

«ای بابا، حالا چین‌هاش هم‌اندازه نباشه، چی می‌شه؟‌ تندتند چین بده، بنداز زیر چرخ بره دیگه.»

زن با گوشهٔ چشم نگاهش می‌کند و با عشوه می‌گوید:

«فوت استادی یعنی همین.»

و آستین را به لباس می‌دوزد. بعد انگشت‌هایش را می‌اندازد لای هم و دست‌هایش را می‌کشد جلو و پشتش را راست می‌کند؛ خستگی شیرینی می‌پیچد دو طرف ستون فقراتش. بالش پشت‌سرش را می‌دهد زیر سر مرد، پایش را برمی‌دارد و شوخی می‌کند:

«همین پامون رو بدین بی‌زحمت.»

بلند می‌شود و پیراهن نیمه‌کاره را می‌اندازد روی سر و شانه‌های مرد و ریزریز می‌خندد. مرد پیراهن را پس می‌زند از روی صورتش و لبخند می‌زند. پیراهن متنی است سفید با سایه‌های مات و کم‌رنگ از سبز و قرمز و آبی و سیاه و زرد که از شانه‌های مرد می‌سرد پایین. زن با سه فنجان چای از آشپزخانه بیرون می‌آید. سینی را می‌گذارد جلوی مرد و بلند می‌گوید:

«امید بیا چایی، امید... .»

مرد پاشنۀی پایش را تکیه داده به لبهٔ میز:

«زبون نداره، ولش کن.»

زن می‌رود به اتاق امید:

«بیا چایی بخور، شامم که درست نخوردی.»

پسر نشسته روی تخت. زانوهایش را بغل زده است و با چشم چیزی را انگار روی سقف جستجو می‌کند.

زن می‌گوید:

«چته؟»

به سقف نگاه می‌کند و با خنده می‌گوید:

«پیدا نشد؟»

و ادامه می‌دهد:

«ناراحتی؟»

_ حرفه داریم فردا. ده هزار تومان می‌خوام لوازم بخرم.

زن صدایش را پایین می‌آورد:

«بیا بیرون از بابا بگیر.»

بی‌اعتنا و دلخور می‌گوید:

«محلم نمی‌زاره، بیام بگم چی؟‌ اصلاً نمی‌خوام اون پول رو.»

به زن نگاه می‌کند. بغض آلود می‌گوید:

«دیدی دیشب چی‌کار کرد؟‌ چقدر دعوا کرد؟»

زن حق‌به‌جانب و جدّی می‌گوید:

«یعنی چی؟‌ خب باباته، نگرانته، اگه تصادف می‌کردی چی می‌شد؟ بدون گواهینامه، راست می‌گه دیگه.»

و لحنش صمیمی می‌شود و مهربان:

«حالا پاشو بیا بگیر ازش، ولش کن.»

_ من باهاش حرف نمی‌زنم.

_ اِ... لوس.

و دوروبر را برانداز می‌کند و می‌گوید:

«جونم بالا اومده تا اینجا رو مرتب کردم جمع کن وسایلتو.»

و می‌رود بیرون. می‌داند یکی از کارهای فردا صبحش جمع‌کردن اتاق پسر است، مثل همیشه. مرد چایش را خورده و زل زده به تلوزیون. زن که پشت چرخ می‌نشیند، مرد نیم‌خیز می‌شود. زن با کنترل صدای تلوزیون را بلند می‌کند و آهسته می‌گوید:

«یه‌کم پول می‌خواد امید.»

یقهٔ لباس را دست می‌گیرد؛ لایه‌چسب خورده و کوک زده:

«بهش بده.»

مرد شکوه آمیز می‌گوید:

«اومد بهم گفت که بدم؟»

زن گله‌مند می‌شود:

‌«اوووه.‌.. بچه شدی توام!»

مرد دلخورتر از پسر است:

«به اسب شاه گفتن یابو، بهش برخورده، بچه پرو، ما کی این‌طوری بودیم با بابامون؟!»

_ ای بابا، ما این‌طور بودیم، اون‌طور بودیم رو ول کن، حالا فرق کرده، قبول کن دیگه.

_ حالا خودش هیچی، اگه می‌زد یکی رو می‌کشت یا بلایی سر ماشین می‌آورد؟‌ وسیلهٔ کارمه، بیمه هم که نیست.

و اعتراض می‌کند:

«به تو هم که پیغام می‌ده، یعنی قهره، احمق بی‌تربیت.»

زن یقه را با وسواس روی گودی گردن روی لباس، کوک زده است و می‌گذارد زیر چرخ:

«می‌گه روم نمی‌شه بیام پیش بابام.»

مرد فنجان دیگری برمی‌دارد، سوزن چرخ دور تا دور یقه بالا و پایین می‌رود و کار را تمام می‌کند. زن نخ را می‌کند و می‌گوید:

«موند دکمه‌هاش.»

بازوهایش را می‌مالد و بلند می‌شود. چرخ را جمع می‌کند و می‌رود به اتاق پسر. امید روی تخت دراز کشیده. زن کنار او می‌نشیند:

«بچه که باباباش قهر نمی‌کنه.»

پسر می‌نشیند.

«می‌گه نگرانی من برای خودش بود. می‌گه اگه تصادف می‌کرد، خودش یه طوری می‌شد چی‌کار می‌کردیم؟»

پسر با دلخوری می‌گوید:

«چه حرف‌هایی بهم زد دیشب، انگار من بچه‌م.»

و خیره می‌شود به عکس خودش، توی قاب، روی میز. زن ردّ نگاه او را می‌گیرد. پشت لب‌های عکس کمی‌سبز شده است.

«اگه تو داری بده.»

زن یادش می‌آید که ندارد. پریروز قسط عقب ماندهٔ فرش فروشی را پرداخته بود.

«ندارم قربونت بشم، از بابات بگیر.»

پسر می‌گوید:

«ببخشید!»

و دراز می‌کشد. زن از اتاق می‌آید بیرون. مرد تکیه داده به پشتی و پاهایش را دراز کرده است. زن می‌نشیند کنارش و لباس را برمی‌دارد. هفت تا دکمهٔ سفید را باید بدوزد روی آن.

«صداش کن. روش نمیشه بیاد بیرون. پشیمون شده حسابی، خجالت می‌کشه ازت. می‌گه بابا هنوز ناراحته. گفتم برو معذرت بخواه ازش، می‌ترسه قبول نکنی.»

مرد راضی به نظر می‌رسد. پاهایش را دراز می‌کند و می‌کشد. انگشت‌هایش را خم و راست می‌کند و تق‌تقشان را درمی‌آورد. زن دکمهٔ ششم را که می‌دوزد، می‌نشیند پایین پای مرد و شروع می‌کند به مالیدن پاهای شوهرش.

«آخ‌آخ! دستت درد نکنه، از صبح پشت ماشین داغون شده این پاها.»

پسر از اتاق می‌آید بیرون و می‌رود به‌سمت آشپزخانه. زن با چشم و ابرو اشاره می‌کند به مرد. مرد تحکّم‌آمیز می‌گوید:

«امید.»

_ بله؟‌

_ بیا این فنجونا رو ببر، چایی بریز بیار.

زن رسیده به انگشت‌های مرد. پسر می‌آید و سینی را برمی‌دارد. مرد ماهیچه‌های پایش را منقبض می‌کند و می‌گوید:

«آخیش بسه دیگه، قربون دستت. انگار خستگی زَهره که از تو پاهام رفت بیرون.»

زن هفتمین دکمه را روی لباس می‌گذارد و آن‌قدر نخ و سوزن را در اطراف آن، روی پارچه فرومی‌برد و بیرون می‌آورد تا محکمش کند. پسر چای که می‌آورد، مرد نگاهش نمی‌کند و می‌گوید:

«چقدر می‌خوای؟»

پسر مردّد است. زن با سر به او اشاره می‌کند. پسر این‌پاوآن‌پا می‌کند و می‌گوید:

«ده هزار تومن.»

_ کتم رو بیار از روی جالباسی تا بدمت.

_ خب دیگه، تموم شد لباس ما هم.

_ بپوشش حالا.

زن می‌رود پشت دیوار هال، روبه‌روی آینه. لباسش را که عوض می‌کند می‌شنود:

«بگیر، ده تومن.»

_ دست شما درد نکنه.

_ اینم بذار سر جالباسی.

_ بابا اون کانال فیلم داره الان.

_ کدوم؟‌

_ همونی که اون هفته قسمت اوّلشو دیدیم.

زن تا می‌تواند برمی‌گردد تا پشت لباس را هم ببیند. دستش را هم خم و راست می‌کند؛ راحت است. با خودش می‌گوید:

«یقه‌ش چه خوب دراومده، قالب گردنم.»

گوشواره‌های مروارید را که گوشش می‌کند، فکر می‌کند چقدر به لباسم می‌آید. موهایش را مرتب می‌کند و می‌آید بیرون:

«خوب شده؟»

مرد سر تکان می‌دهد، با تحسین:

«بابا ای ولا، هنرمند.»

امید کنار پدر نشسته است و هر دو به یک پشتی تکیه داده‌اند. می‌گوید:

«پارچه‌ش همونی نیست که مادربزرگ بهت داده؟»

زن می‌گوید:

«همونه، یکی هم برای خودش دوخت از این پارچه.»

مرد می‌گوید:

«خوشگل شدی.»

و لحنش پر از محبت می‌شود، وقتی حرفش را تصحیح می‌کند:

«یعنی خوشگل‌تر شدی، خوشگل که بودی از اوّل.»

همهٔ صورت زن می‌شود لبخند. امید قندان را می‌گذارد جلوی پدر. بخار از سه فنجان چای بلند است.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین