تمغاینامه
نویسنده: لیلا امانی
نشر صاد
تمغاینامه
نویسنده: لیلا امانی
نشر صاد
صدای پایکوبی دشت را به رقص درآورده بود. رقاصان هالای۱ میچرخیدند. پاهای پسران چون نی نیزار بر زمین کوبیده میشد. بابک از حلقه رقص جدا شد. کناری ایستاد تا از دیدن رقص لذت ببرد. پشت گردنش پر از عَرقی بود که رقصیدن بر تنش جاری کرده بود، با دستمال رنگی رقص، عرق را از سر و گردنش گرفت.
هالای هر بار کاملتر میشد، جوانان ایل به آخر حلقه میرفتند تا پیر ایل بیگالله سر حلقه را نگه دارند. روز بابک برای همه عزیز بود، در این روز خاص، نشان ایل را با خلعت به او میسپردند.
یک حس هر لحظه در او زنده میشد. ایل از او انتظار داشت که کار را به ثمر برساند. این انتظار، چون سنگی میان قلبش بالا و پایین میرفت.
مردان ایل همپیمان شاه صوفی شده بودند. پیمانی که پدربزرگهای او بر آن عهد خون بسته بودند تا مملکت یکپارچه شود. چندپاره بودن، دیگر خوشایند کسی نبود. ایلات بزرگ با حکمرانان جدید که هرسال عوض میشدند و قانون تازهای میآوردند یک سو نبودند.
بابک از صدای دهل گریزان بود. از حلقههای رقص جدا شد و بر رویِ صخره سنگی نشست. هالای چون موجی به اینسو و آنسو میرفت. زنان دستمالهای رنگی را میچرخاندند.
صبح زود از سرمای پاییزی بیدار شده بود و لقمهای بزرگ، نان و پنیر از لاندان۲ برداشته بود. دستش تا ظهر بوی پنیر میداد برای همین زیاد پنیر را دوست نداشت. بوی کباب با بوی نمِ چمنهایِ دشت بهار، یکی شده بود. ایل بهارلو، این دشت سرسبز و پر آب را برای ماندن انتخاب کرده بود. پیرمردها توی قصههای شبانه میگفتند که این دشت شکارگاه شاهان ساسانی بوده است.
گورخر و آهو میان قُرُق شکارگاه همیشه وجود داشت. این میل شکار بود که چون موریانهای وجود را میجود تا اسباب شکار مهیا شود. میل شکار در بابک همیشه وجود داشت. شکاری که به او حرفهای زیادی یاد میداد. شکار یادش میداد که باید مخفی باشد.
بابک نفس عمیقی کشید باید خودش را پیدا میکرد. پیرمردان ایل، تغمای را برای او در نظر گرفته بودند، بالاتر از او کسی نبود که تمغای را بر گردن داشته باشد.
جوانان و زنان از حلقهٔ رقص جدا شده بودند. تخت بزرگ را چند جوان چون پرِ کاهی آوردند. روی آن، فرش طرح شکار ایل بهارلو را با احترام پهن کردند. فرشهای کوچک و بزرگ چادرها، کنار تخت قرار گرفت. صدای کِل زدن دخترها با صدای ساز یکی شد. بابک میدانست روی تخت خواهد نشست.
بیگالله، تاج سرخی بر کلاه قزلباشی خودش زده بود. عصا به دست، از میان جمعیت ایل خودش را روی تخت رساند. اگرچه زخمهای جنگها روی صورتش جا خوش کرده بودند اما چابکی او در هفتادسالگی بهاندازه یک نوجوان سیزدهساله بود. بیگالله با دست اشاره کرد که همه خاموش باشند.
دشت ساکت شد.
بیگالله چشم چرخاند تا بابک را پیدا کند. گفت:
- های بابک هارداین۳؟
بیگالله بین جمعیت دختران و پسران جوان که هرکدام لباس خاصه ایل را پوشیده بودند چشم چرخاند تا بابک را ببیند. میان ردیف جوانان، چند پسر نوجوان هم دیده میشد که با چوبدستی به شانه یکدیگر میزدند. بیگالله در برابر مهمانانی که از ایل استاجلو آمده بودند، میخواست کلامی مبنی بر ناسزا نگوید اما شیطنت نوجوانها و نبودن بابک کمی حالش را آشفته میکرد.
مهمانان طایفه ایل استاجلو ده نفر بودند، آنها با تصمیم او موافقت کرده بودند که بابک از طرف هردو ایل به دربار شاه اسماعیل صفوی برود و طبق عهدنامه وظایف خودش وایل را دریافت کند.
بیگالله از تخت پایین آمد و درحالیکه آرام غر میزد:
- کپک اوغلی گَ دا ۴.
صدای خندهٔ دخترهایی که غر زدن بیگالله را شنیدند بلند شد. بعد زنها و مردها خندیدند. بیگالله کپک اوغلی را وقتی به زبان میآورد که کسی را خیلی دوست داشت، اگر هم از کسی بدش میآمد او را به اسم مادرش صدا میزد.
بابک میان خنده و شوخی که پچپچ میشد خودش را کنار تخت بزرگ رساند. بیگالله از دست بابک گرفت. بابک بالای تخت رفت و بیگالله را با تمام توانش بالا کشید. بیگالله ایستاد و گفت:
- هامیز بیلریز بابک چوخ یاخچی ده. ۵
بیگالله از میان صندوقچه چوبی که داخلش مخمل سبز بود، تغمای را بیرون آورد. زنجیرِ نقرهٔ تغمای زیر نور خورشید میدرخشید. بابک سرش را خم کرد. بیگالله تغمای را به گردن او انداخت.
تغمای روی سینه او قرار گرفت، کنار قلبش، جایی که شریان زندگی او میتپید. صدای ساز و دهل چون صفیری میان گوشهایش میپیچید. صفیری که او را میان نگاه ایل بهارلو شاخص میکرد. بیگالله خلعت ترمه را روی شانه او انداخت. جوانان ایل هرکدام از تخت بالا آمدند و ترمهای که بر شانه او بود را بوسیدند. ترمه برای مردانی بود که هرکدام برای ایل از جان خود گذشته بودند.
بابک پدرش را به یاد آورد که در جنگ اثری از او نیافته بودند. گویی هیچگاه به این جهان نیامده بود. بابک فقط نشانی از پدر داشت؛ تغمایی که زنجیر آن میان گردنش نشسته بود.
وقتی که تغمای در میان گردن بابک قرار گرفت. بر سازودهل محکمتر کوبیدند. بزرگان طایفه استاجلو کنار بیگالله به سمت سیاهچادر راهنمایی شدند تا از آنها با شهد عسل پذیرایی شود. دیگر شکاف طایفهای و کدورتها بعد از چندین سال کشمکش بین آق قویونلوها و قرا قویونلوها رنگ باخته بود. بزرگان طایفه میدانستند تنها ماندن، برابر است با از بین رفتن در برابر آدمهایی که به طایفهها میآیند و هرکدام دروغ و نفاق را پخش میکنند. وقتی از این افراد پرسوجو میکردند مشخص نبود از کدام سمت میآیند. هرکدام کینهها و کشتار گذشته را یادآوری میکردند. اما تغمای نشانهای بود که وقتی خبر صحیح یا دعوت به جنگی اعلان میشد افراد به آن اعتماد میکردند.
ایل بهارلو توانسته بود در دشت بهار ساکن شود. چراگاه خودش را داشته باشد و با اقوام کرد و لر خریدوفروش داشته باشد، این سیاست بیگالله بود که خریدوفروش را بخشی از کارهای ایل قرار داده بود. هرچقدر ایل دارای سرمایه میشد به همان اندازه میتوانست حرف بیشتری را ابراز کند.
بیگالله حرف خریدوفروش کندوهای عسل را داخل سیاهچادر با رؤسای طایفه پیش کشیده بود. اما رئیس طایفه استاجلو که مرد میانسالی بود خبرهای خوبی را از آن سوی مرزها برای افراد طایفه نقل نکرد در این میان یکباره گفتگو درباره عسل و روغن حیوانی شکل جنگ گرفت.
رئیس طایفه استاجلو پیری خان اوغلو که پسر عموی خان محمد استاجلو بود. گفت:
-سنجق بیگلر روم ایلی دستور بیگلربیگی قرامان ییقلبده.
بیگالله گفت:
-هر سنجق مین یا ایکی مین آت سوار واردی۶.
بابک کنار بزرگان دو طایفه بهارلو و استاجلو نشسته بود. گفت:
-یرمه دورد سنجق آناطولی واوتوز دورد سنجق روم ایلی سوار لر چوخدی۷.
بیگالله گفت:
- چوخدی دیل ... بلای دِه۸.
بابک سکوت جمع بزرگان را دید. هرکدام از شنیدن حساب و کتاب درباره سواران شهرهایی که سلطان سلیم در تصرف داشت به فکر فرو رفتند. لیوانهای مسی شهد نیم خورده بودند. بابک اشاره بیگالله را فهمید، باید غذا را میآوردند تا نگرانی و دلهره برای لحظهای از جشن تغمای دور شود. بابک به نرمی یک گربه، خیز آرامی برداشت و از سیاهچادر بیرون رفت.
زنان را صدا زد، به نوجوانان ایل که مشغول چوببازی بودند گفت که متعلقات ناهار را بیاورند. پسرها دست از بازی کشیدند. بوی گوشتهای تکه شده کبابی بلند شده بود. زنهای ایل از چند روز قبل نان تازه پخته بودند. یک سمت چادر بزرگان را بالا کشید تا رفت و آمد بهتر شود. قرابههای دوغ و آب دست به دست میشد. بابک احساس کرد میلی به غذا ندارد. جنگ، قریبالوقوع و حتمی بود. سرمایه هر دو ایل را باید در جایی پنهان میکردند، اگر مردان دو ایل برای جنگ بروند هر تهدیدی برای ایلات قابل چشم پوشی نیست باید به زنان هم میگفتند تا مراقب باشند. دشمن پشت مرزها بود.
بابک به سمت تخت رفت. همه مشغول به خوردن کباب شدند. خودش را از ایل دور دید. لحظهای که تغمای را به گردنش انداختند زنان ایل را دید که با یاشماق نم اشکهای خود را گرفتند. از وقتی یتیم شد و پدرومادرش در جنگ کشته شدند، همه زنان ایل مادرش بودند. یکی برایش غذا میپخت، یکی درز لباسهایش را میگرفت. یکباره حس کرد غمی بزرگ به گلویش چنگ زده است. قرار بود کسی بیاید و همه چیز او را به یغما ببرد.
آیسودا، تکههای گوشت کبابی شده را که لای نان گذاشته بود، جلوی پایش گذاشت. گفت:
- قره خبر تز یترر۹.
بابک سرش را تکان داد. گفت:
- تو باید بمانی
- تات دانیشدین ۱۰؟
آیسودا گفت:
- بابک من را هم با خودت به جنگ ببر.
بابک گفت:
- سنه ایش یوخدی۱۱.
آیسودا گفت:
- من هم با قزلباشها میروم.
بابک پارسی گفت:
- فکر میکنی جنگ منجوقبازی هست؟
آیسودا گفت:
- خبر دارم زنهای کرد هم به جنگ میروند.
بابک گفت:
- تو از چه خبر نداری! مردی یا زندهمانی من کاری ندارم.
بابک گیس بلند آیسودا را که روی سینهاش افتاده بود. میان دستهایش گرفت. گفت:
- با سارهگل لای موهایت میخواهی به جنگ بیایی؟
آیسودا دندانهایش را رویهم فشار داد و گفت:
- سارهگل من مثل شمشیر قفقازیه.
بابک گلهای زرد خشک شده را میان کف دست آیسودا گذاشت. گفت:
- با سارهگل خوش باش.
آیسودا گردنبند طلایی خودش را باز کرد. جلوی پای بابک انداخت و گفت:
- هدیهای که برایم آوردی را نمیخواهم.
بابک دستهایش را مشت کرد، در برابر لجبازی او حس خرد شدن داشت. گردنبند را برداشت میان کف دستای سودا گذاشت. گفت:
- دفعه آخرت باشد این را جدا میکنی. دفعه بعد وقت مردن خودم جدا میکنم.
تغمای ایل بر گردن بابک بود. تغمایی که نسل به نسل میان پدران و پسران چرخیده بود. نشانی که او را نماینده ایل بهارلو نشان میداد. گویی بعد از دریافت تغمای دیگر بابک نبود. بابک بهارلویی بود که باید با نام ایل تصمیم میگرفت و ایل را جهت میداد.
رقص اقوام ترک که نفر اول را سر هالای میگویند.
سبد بافته شده از مروا
های بابک کجایی؟
پسر سگ بیا دیگه
همه میدانید بابک پسر خوبی است.
هر سنجق هزار تا دو هزار اسب سوار دارد
بیست و چهار سنجی آناتولی و سی و چهار سنجق روم ایلی سوارهای زیادی دارند
زیاد نیست. بلا است
خبر سیاه زود پخش میشود
به زبان بیگانگان حرف زدی؟
برای تو کاری نیست