کتابفروشی پل کالج

تنیظیمات

 

کتاب‌فروشی پل کالج

نویسنده: مرجان کمالی

مترجم: فرناز خراسانی

نشر صاد

بخش اول

«قرار گذاشتم که ببینمش.»

این جمله را جوری ادا کرد که انگار می‌خواست دندانپزشکش یا شاید مشاورش را ببیند و یا فروشنده سمج یخچال که به او و والتر قول داده باشد اگر آخرین مدل را بخرند، یک عمر تضمین شیر سرد و سبزیجات تازه و پنیر فاسدنشده دارند.

والتر ظرف‌ها را خشک کرد، نگاهش به حوله آشپزخانه به تصویر جوجه زرد چتربه‌دست بود. اعتراضی نکرد. تمایل والتر آرچر به منطق و توانایی‌اش در به کار بستن عقل، در تصمیم‌گیری‌های رویا مهر تأیید نهایی بود. آیا به همین دلیل نبود که با مردی منطقی و، خداوندا، زیاد ازحد هم منطقی، ازدواج کرده بود؟ و در آخر، آیا با آن پسری که دهه‌ها پیش در کتاب‌فروشی کوچکی در تهران ملاقات کرده بود، ازدواج نکرد و در عوض زندگی‌اش را با این ستون محکم اهل ماساچوست گره زد؟ این والتر. کسی که تقریباً هر روز صبح برای صبحانه تخم‌مرغ آب‌پز می‌خورد، کسی که هنگام خشک کردن ظرف‌ها گفت: «اگه می‌خوای ببینیش، برو ببینش. این اواخر یکم به‌هم‌ریخته‌ای.»

حالا دیگر رویا آرچر، آمریکایی شده بود. نه‌تنها به‌واسطه ازدواج، که با زندگی کردن در آمریکا طی پنج دهه گذشته. رویا می‌توانست کودکی خود را به یاد آورد که در خیابان‌های گرم و غبارآلود تهران با بازی گرگم به هوا با خواهر کوچک‌ترش زری سپری شدند، اما زندگی رویا حال، دیگر کامل در نیوانگلند شکل گرفته بود.

همراه با والتر.

هفته گذشته خرید -گیره کاغذ!- از فروشگاهی از تمامی رمزها پرده انداخت. بار دیگر در سال ۱۳۳۲ قرار گرفت. سینما متروپل وسط بزرگ‌ترین شهر ایران در آن تابستان پرجوش‌وخروش. آویزهای لوسترهای کریستالی بالا سر کاناپه قرمز در ورودی ساختمان مانند قطره درشت اشک می‌درخشیدند، دود سیگارها در هوا ابری شکل و معلق بود. بهمن رویا را به طبقه بالای سالن سینما برده بود و آنجا روی پرده، ستاره‌های سینما با آن نام‌های بیگانه یکدیگر را در آغوش کشیده بودند. پس از اتمام فیلم، پسر با رویا در گرگ‌ومیش شبی تابستانی قدم زده بود. آسمان قفایی بود و ردی از رنگ‌های متنوع ارغوانی در خود داشت. باورنکردنی بود. از رویا در کنار بوته‌های مملو از یاس خواستگاری کرد. هنگامی که نامش را به زبان آورد، صدایش خش‌دار شد. نامه‌های عاشقانه بی‌شماری با هم ردوبدل کرده و تصمیم به ازدواج گرفته بودند. اما درآخر، هیچ. زندگی هر آنچه با هم برایش نقشه کشیده بودند از چنگ رویا درآورد.

جای نگرانی نیست.

مادر رویا همیشه می‌گفت هنگام تولد سرنوشتمان روی پیشانیمان نوشته شده. نه می‌شود دید، نه می‌شود خواند، اما با جوهری نامرئی آنجا با خط خوش نوشته شده و زندگی همان نوشته را دنبال می‌کند، تحت هر شرایطی.

رویا سال‌ها بود آن مرد جوان را فراموش کرده بود. باید زندگیش را می‌ساخت و با کشوری جدید آشنا می‌شد، والتر و بچه‌ای که بزرگ کند. آن مرد جوان تهرانی را کاملاً دور انداخته بود. مانند پارچه کهنه و به‌دردنخور و چلانده شده‌ای که پس از مدتی دیگر فراموش شود.

اما اکنون می‌توانست از آن مرد جوان بپرسد که چرا او را وسط میدان تنها گذاشت.

والتر ماشین را به مسیری لغزنده هدایت کرد که به تل برفی منتهی می‌شد. هنگامی که کامل توقف کرد، رویا نتوانست در ماشین را باز کند. انگار در مسیر رانندگی طولانی‌شان با هم محبوس شده بودند. والتر پیاده شد، دور زد و در ماشین را باز کرد زیرا او والتر بود. چون زیر سایه مادر بزرگ شده بود (آلیس مهربان و دلنشین که بوی سالاد سیب‌زمینی می‌داد.) مادری که به فرزندش یاد داده بود چگونه با یک خانم رفتار کند. زیرا والتر هفتاد و هفت ساله بود و نمی‌فهمید چرا مردان امروزی از زنانشان لای پر قو مراقبت نمی‌کنند. کمک کرد رویا از ماشین پیاده شود و اطمینان حاصل کرد شال بافتنی روی بینی و دهان رویا را پوشانده و او را از باد محافظت می‌کند. با احتیاط با یکدیگر از پارکینگ عبور کردند و از پلکان ساختمان خاکستری مرکز مراقبت از سالمندان داکستون بالا رفتند.

هُرم ناگهانی و داغ ورودی ساختمان به استقبالشان شتافت. زنی جوان، حدوداً سی ساله، با موهای گوجه‌کرده روشن پشت میزی نشسته بود. نشان فلزی با نام کِلِر به سینه‌اش سنجاق شده، کاغذهای تبلیغاتی به تابلوی پشت سرش سوزن شده بود و بین آن‌ها «شب فیلم!» و «ناهار باواریایی!» به چشم می‌آمد. همه همراه با علامت تعجب. حتی اگر گوشه اعلامیه‌ها برگشته باشند، حتی اگر افراد مچاله در صندلی‌های چرخ‌دارشان روی زمین لینلئوم‌پوش آهسته حرکت کنند و حتی اگر بقیه با زحمت واکرهاشان را جلوتر از خود هل دهند و زیر پای خود را محکم کنند تا نیفتند.

«سلام! برای ناهار جمعه به ما ملحق می‌شید؟» صدای کِلِر بلند بود.

والتر خواست چیزی بگوید.

رویا فوراً جواب داد: «سلام. نه اون نمی‌مونه. می‌خواد بره اغذیه‌فروشی قاصدک و رول خرچنگش رو امتحان کنه. تو نرم‌افزار یلپ پیداش کردم. پیدا کردن رول خرچنگ وسط زمستون خیلی سخته! مگه نه؟ حتی اگه چیز دیگه‌ای جاش بهت قالب کنند.» پریشان بود و نهایت سعی‌اش را می‌کرد تا دستپاچه نباشد. «پنج‌ستاره است.»

مسئول پذیرش با تعجب نگاه کرد: «همین اغذیه فروشی؟»

رویا زیر لب گفت: «رول خرچنگ.»

والتر آهی کشید. پنج انگشت دستش را بالا برد تا به کِلر نشان دهد همسرش پنج‌ستاره بودن غذا را باور کرده است.

کلر با سر تصدیق کرد. «آهان! خرچنگ دریایی.» و خیلی غلیظ حرف «ر» را تلفظ کرد. «باید به نظرات مندرج در یلپ اعتماد کرد!»

رویا با مهربانی به همسرش گفت: «پس اگه می‌خوای، برو» روی انگشتان پا بلند شد تا گونه سه‌تیغ شده همسرش را ببوسد. پوست لطیف و عطر صابون آیریش اسپرینگ. می‌خواست به همسرش قوت قلب دهد.

والتر با سر تصدیق کرد: «بله، بله! هر چی شما بگی. الان می‌رم.» اما از جایش جم نخورد.

رویا دست والتر را فشرد، مأمن نرم و آشنای زندگی‌اش را.

والتر آخر به مسئول پذیرش گفت: «نذارید براش مشکلی پیش بیاد.» صدایش نگران بود.

هنگامی که والتر از درب دولنگه‌ای بیرون و از پله‌ها به سمت پارکینگ یخ‌زده پایین رفت، هوای سرد ناگهان ورودی ساختمان را پر کرد.

رویا معذب روبه‌روی میز ایستاد و یک‌باره از ترکیب بوی آمونیاک و خورش غافلگیر شد. گوشت؟ بی‌تردید گوشت با پیاز. حرارت سالن بلند شد تا سرمای نیوانگلند را جبران کرده و بوی خورش را تشدید کند. باورش نمی‌شد که واقعاً به آنجا رفته. رادیاتورها فس‌فس می‌کردند و صندلی‌های چرخ‌دار جیرجیر. یک‌باره احساس کرد اشتباه جبران‌ناپذیری کرده است.

کلر پرسید: «چطور می‌تونم کمکتون کنم؟» صلیب طلا به گردن آویخته بود. با حالتی عجیب در صورتش به رویا نگاه می‌کرد، گویی می‌شناسدش.

رویا گفت: «با کسی قرار ملاقات داشتم. با یکی از بیمارهای تحت مراقبت دائم.»

«آهان. منظورتون بیمار مقیمه. بسیار خوب و اون شخص کیه؟»

«آقای بهمن اصلان.» کلمات به آرامی از دهان رویا خارج می‌شد. مانند حلقه‌های دود، واضح و روشن. سال‌ها از اینکه نام کاملش را به زبان آورد، می‌گذشت. صلیب آویز کلر زیر نور مهتابی می‌درخشید. والتر تا کنون حتماً از پارکینگ بیرون رفته بود. کلر بلند شد و به سمت میز آمد تا روبه‌روی رویا قرار بگیرد. دو دست رویا را به نرمی در دستان خود گرفت. «خانم آرچر باعث خوشحالیه که بالاخره با شما ملاقات می‌کنم. من کِلِر بِکِر هستم، معاون سرپرست مرکز داکستون. ممنون که اومدید. درباره‌تون خیلی شنیده‌ام. برام خیلی با ارزشه که اینجا هستید.»

پس مسئول پذیرش نبود، معاون بود. کلر بکر نام رویا را از کجا می‌دانست؟ حتماً در دفتر تعیین وقت دیده بود. در هر حال، وقت قبلی گرفته بود. اما چرا این خانم جوان جوری رفتار می‌کرد که انگار می‌شناسدش؟ و چطور تعریف رویا را بسیار شنیده بود؟

کلر آرام گفت: «لطفاً همراه من بیایید. من شما را مستقیم می‌برم پیشش.» این بار دیگر آن حس تعجبی که لازم بود تا همه چیز را پوشش دهد، نداشت. حسی که البته برای اوضاع نامناسب فعلی لازم بود.

رویا به دنبال کلر در راهروی منتهی به سالنی بزرگ حرکت کرد که میز بزرگی در وسطش جا داشت و صندلی‌های تاشوی پلاستیکی در هر دو طرفش چیده شده بود. اما کسی پشت میز ننشسته بود تا بینگو بازی کند یا مشغول صحبت باشد.

کلر به انتهای سالن اشاره کرد: «منتظر شماست.»

دم پنجره مردی روی صندلی چرخ‌دار کنار یک صندلی پلاستیکی خالی نشسته بود. پشتش به آن‌ها بود، رویا نمی‌توانست صورتش را ببیند. کلر خواست به مرد نزدیک شود، اما نشد. سرش را بلند کرد و رویا را از سر تا پا ورانداز کرد انگار می‌خواست بسنجد چقدر ظرفیت تحمل اخبار خوب، دردناک یا هیجان‌انگیز را دارد. کلر با گردنبدش ور می‌رفت. «چیزی می‌خواهید براتون بیارم؟ آب؟ چای؟ قهوه؟»

«نه ممنون. چیزی نمی‌خوام.»

«مطمئنید؟»

«ممنون از لطفتون. چیزی نمی‌خوام.»

حالا دیگر نوبت کلر بود تا کم‌کم برود. خدایا، هیچ‌کس نمی‌خواست رویا را با این سالمند مقیم تنها بگذارد. اصلاً نمی‌خواست. انگار رویا، زن ریزنقش حدوداً هفتاد ساله، از پس پیرمرد یا هیچ‌کس دیگری بر نمی‌آمد. انگار، رویا آرچر، می‌توانست با بودنش اینجا را به آتش بکشد، تنها با حضورش در اینجا آتش به پا کند.

رویا گفت: «خوبم.» از آمریکایی‌ها یاد گرفته بود بگوید: «خوبم، چیزی نیست، همه چی خوبه، ممنون.» همه‌چیز خوب است آمریکایی‌مأبانه. می‌دانست چطور این کار را انجام دهد. قلبش به‌شدت می‌تپید، اما نگاهش را به کلر دوخته بود.

کلر سرش را انداخت و عاقبت برگشت و از اتاق خارج شد. تق‌تق صدای پاشنه کفش‌هایش حین خروج از اتاق با صدای بلند تپش قلب رویا هماهنگ بود.

همچنان می‌توانست به دنبال کلر برود و این مکان متعفن را ترک کند، برسد پیش والتر تا غذایش را تمام نکرده، برود خانه، بچپد توی تختش و تظاهر کند که هرگز چنین تصمیم ناعاقلانه‌ای نگرفته است. هنوز دیر نشده بود. تصور می‌کرد والتر تنها در آن اغذیه‌فروشی روی نوشابه زنجبیلی و رول خرچنگش دولا شده، طفلک. اما نه. آمده بود اینجا تا بالاخره به حقیقت پی ببرد. سعی خود را کرد. این‌گونه: خود را به سمت صندلی چرخ‌دار کنار پنجره کشاند. پاشنه کفش‌هایش صدا نمی‌داد، کفش‌های قدیمی خاکستری‌اش را پوشیده بود که کفه کلفتی داشت. والتر اصرار کرده بود چکمه زمستانی بپوشد اما رویا گوش نکرده بود. رویا دلش می‌خواست روحیه پذیرش داشته باشد، اما در دیدار با معشوق قدیمی برای اولین بار پس از شصت سال، با کفش اسکیمویی زمخت، از آن چیزهایی بود که نمی‌توانست بپذیرد.

مرد متوجه حضورش نشد، انگار وجود ندارد.

یک‌باره صدایی به زبان فارسی آمد که: «منتظرت بودم.» و رویا به خود لرزید. آن صدا روزگاری که از هم جدانشدنی بودند، هم انرژی‌بخش بود و هم آرامش‌بخش.

حالا سال ۱۳۳۲ بود. تابستان بود. رویا هفده سال داشت. نیوانگلند محو شد، و سرمای بیرون و گرمای ساختگی تو تبخیر شدند، پاهای رویا سبزه و قوی بود و آن‌ها ایستاده بودند، رویا و بهمن، روی موانع ترافیکی خم شده و با تمام قدرت فریاد می‌زدند. جمعیت موج می‌زد، آفتاب فرق سرش را می‌سوزاند، دو رشته موی بافته شده تا روی سینه‌اش می‌آمد، یقه گردش خیس عرق بود. گرداگردشان، مردم مشت‌هایشان را گره کرده بودند و یک‌صدا فریاد می‌زدند. پیش‌بینی و گمان آنکه اتفاق تازه و خوبی در راه است، اطمینان از آنکه رویا در ایرانی آزاد و دموکرات از آنِ بهمن خواهد شد، همگی رویایشان بود. صاحب آینده و سرنوشتی بودند، در کشوری که در آستانه عصری تازه و قدرتمند بود نامزد کرده بودند. رویا با تمام وجود دوستش داشت. تصور آینده‌ای که نتواند هر روز صدایش را بشنود برایش ناممکن می‌نمود.

رویا پاهای خود را روی زمین لینولئوم شده دید، یک‌باره به خود آمد. کفش‌های کوچک پیرزنی به پا داشت با کفه کلفت و پاپیون ظریفی بر رویه.

مرد صندلی‌اش را چرخاند و لبخند روی صورتش آمد. به نظر خسته می‌رسید. لبانش خشک بود و خط‌های عمیقی روی پیشانی‌اش افتاده بود، اما چشمانش می‌خندید و سرشار از امید بود.

تکرار کرد: «منتظرت بودم.»

آیا می‌شد آن‌قدر راحت به سمت کسی برگشت؟ صدایش همان بود. خودش بود. همه چیزش، چشمانش، صدایش، بهمن او.

سپس به یاد آورد که چرا آنجاست. «که این‌طور.» صدای رویا قوی‌تر از آن بود که انتظار داشت.

«تنها چیزی که ازت می‌خواستم بپرسم اینه که چرا آخرین بار منتظرم نموندی؟»

در صندلی کناری فرو رفت، به اندازه تمامی این سال‌های کذایی خسته بود. هفتاد و هفت ساله و بی‌رمق بود. اما هنگامی‌که یاد آن تابستان بی‌رحم و مأیوس‌کننده افتاد که هرگز تسلی برای دردش نیافت، احساس کرد همچنان هفده ساله است.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین