شب آبستن
نویسنده: محدثه قاسمپور
نشرسرای خودنویس
شب آبستن
نویسنده: محدثه قاسمپور
نشرسرای خودنویس
فریب جهان قصهٔ روشن است
سحر تا چه زاید چون شب آبستن است
حافظ
تقدیم به گوهرشناسی که سنگ وجودم را خرجکاری کرد که علت آفرینشم بود. بانو گلدخت بزرگی، مادرم
باتشکر از استاد مهدی کفاش، که چند صباحی، این طفل گریزپا در مکتبخانهشان، مشق نوشتن آموخت.
میخواهم پسرم را بکُشم. تا امید برنگشته باید کار را تمام کنم. صدای تیکتیک ساعت پذیرایی و نفسهای یکی درمیانم را میشنوم. کنار گوشم داد میزند: «از دروغ متنفرم».
دست روی گوشم میگذارم و چشمم را باز و بسته میکنم: «دروغ نگفتم!».
دستهای خیسم را روی دستگیره در میگذارم. آرام به پایین فشار میآورم و در را به عقب هُل میدهم. باریکهای از نور پذیرایی روی فرش آبی اتاق دراز میکشد. صدای زبانهٔ زنگزدهٔ انباری را میشنوم که به ضرب کشیده میشود. بهسمت در برمیگردم. خودم را توی اتاق میاندازم و در را روی همهٔ چشمهایی که خیره خیره نگاهم میکنند، میبندم. چشمم جایی را نمیبیند و این حس راحتی، شبیه نسیم روی بدن تبدار، برای لحظهای هرچند کوتاه، حالم را بهتر میکند.
باید زودتر کار را تمام کنم. کلید چراغ خواب را پیدا میکنم. برف روی سر آدمبرفی میبارد. سفیدی پاهای محمدم را زیر پتو میفرستم. جلوی دهانم را آنقدر سفت میگیرم که جریان خون، دست یخزدهام را گرم میکند. قطرهای اشک از پشت دستم لیز میخورد و گلهای شیپوری پیراهنم را خیس میکند. قفسهٔ سینهام تندتند بالا و پایین میرود. هنوز صدای تیکتیک ساعت توی سرم میپیچد. دستی دور گلویم میکشم و دکمههای بالای پیراهنم را تا روی سینه باز میکنم. با گوشهٔ آستین چندبار روی چشمم میکشم و پشت هم نفسنفس میزنم. تلخی دهانم را قورت میدهم.
کنار تخت محمدم زانو میزنم. موهای لَخت افتاده روی پیشانی را کنار میفرستم. چقدر شبیه امید شده؛ درشتی چشمها، مژههای بلند دخترانه، لبهای قرمز اناری. دست روی پرز گونهاش میکشم. سر انگشتم را فرو میکنم لای موهای ابریشمی سیاه. بوی شامپوی خرسی، توی اتاق پخش میشود. کاش صبح، وسط صدای شُرشُر آب و بخار روی کاشیها کار را تمام میکردم. پیشانی بلندش را میبوسم. عقبتر میروم. بازهم نگاه میکنم. دلم برای دوباره بوسیدنش ضعف میرود.
نگاه روی گلوی محمدم ثابت میمانم؛ باریک و استخوانی است. دستم را دو طرف گلو میگذارم. حلقهٔ ساخته شده با دستم را تنگتر میکنم. کار زیادی نمیخواهد. فقط کمی فشار. صدای خرد شدنش را میشنوم. دستم میلرزد و حلقهٔ ساختگیم شُل میشود. برای آخرین بار بغلش میکنم. گونهاش را میبوسم. اشکم روی صورتش میافتد. چشمهای درشتش را باز میکند. مژههایش به ابرو میرسد. احساس میکنم میخندد. «مامانی! چندتا دوستم داری؟»
چندباری به دماغ و چشمم دست میکشم و خودم را مشغول مرتب کردن، اسباببازیهای روی قفسه نشان میدهم. فیل آبی چرخی میزند و با دماغ درازش روی زمین میافتد. اشک لیز خورده را به دو طرف صورتم هدایت میکنم. کنار تخت برمیگردم. دست کوچکش را توی دستم میگیرم و با انگشتم نوازش میکنم. چشمم را میبندم و دوباره باز میکنم. لبخند روی لبم میچسبانم. دستش را میبوسم. «عاشقتم! امروز میبینی.»
دور و برم را نگاه کردم و بیحرکت روی تخت نشستم. برگهای که گوشهٔ آن خیس شده را توی کیفم گذاشتم. چشم و دماغم را با پشت دست پاک کردم و از روی تخت بلند شدم. شیء تیزی توی بزرگترین انگشت پایم فرو رفت. بیاختیار انگشت پا را توی دستم گرفتم. لیلی کردم و دوباره روی تخت نشستم. دستم را آرام از دور انگشت باز کردم و درد از نوک پا تا مغز استخوانم را سوزاند. نگاه کردم. «چیزی نشده». چند قطره خون سیاه، برای بیرون آمدن، عجله دارد. دستی که آزاد بود را دراز کردم و کیفم را جلو کشیدم. برگه و سویچ ماشین را لمس کردم. کیف کوچکی را بیرون آوردم. دکمهٔ فلزی را باز کردم، دوتا دستمال تا شده را پشت هم بیرون کشیدم و سفت دور انگشتم پیچیدم. کیف صورتی دستمال را کنار برگه پرت کردم و به قاب عکس شکستهای که کنار تخت، نزدیک دوتا قطره خون تازه روی زمین افتاده بود، نگاه کردم. امید توی قشنگترین عکس چشمبستهٔ زندگیم، به من زل زده بود.
فردای عروسی کوه و جاده زیر پای ما بود. خوشبختترین دختر دنیا بودم و امید مرد اسبسوار رؤیاهایم. درازکشیدم روی چمنها. امید کنارم نشست. نیمخیز شد، دستش را پشت سرم گذاشت و گوشی را توی دست دیگرش گرفت. به صفحهٔ گوشی نگاه کرد. نور خورشید از لابهلای برگ درختها، روی صورتم پهن شده بود. چندبار عکس گرفت. چشمم را بستم. صدای خنده امید توی سرم پیچید. «چشمت رو بازکن، رو این همه زیبایی!»
یک هفته شمال بودیم. روزها دریا و جنگل. ناهار و شام مهمانِ مهماننوازی فامیلهای امید. یا به قول امید: «چتر میشدیم.» تقریباً خانهٔ همه رفته بودیم جز عمهگلچهره که چندباری اسمش را از بین ناله و نفرینهای مادر امید شنیده بودم. عروسی هم نیامده بود. امید میگفت: «آدم مریض، حوصلهٔ مهمون نداره!» دوست داشتم برای عیادت عمه را ببینم. امید دوست نداشت. بیشتر اصرار نکردم. مردها فرشته هم باشند، حرف آخر، حرف آنها است.
روی شنهای کنار ساحل، با چند تکه چوب آتش روشن کرد. پشت سینی، نان پخت و توی کتری دودی، چای زغالی دم کرد. اولین ناهار دو نفره ما، ماهی کبابی بود. چسبید. تا امروز زیر زبانم مانده. ذوق و سلیقهٔ امید را که دیدم دلم گرمتر شد به تصمیمی که پدرم مسئولیت عواقبش را به خودم سپرده بود. خوشبخت بودم. خوشبخت بودیم. تا امروز که زندگی تقاص همهٔ خوشیها را گرفت.
با صدای برخورد در به دیوار، از جا پریدم. فکری شدم که حتماً امید وارد اتاق شده. دلم میخواست داد بزنم و خودم را به دیوار پشت سرم بچسبانم. مرغ خیال پَر زد. بالای شاخهٔ همان درختهای سرسبز کنار جاده. حلما از زیر موهای چتری، نگاهم کرد.
عصبانیتم از امید را روی سر حلما، خالی کردم. «این چه وضع اومدن تو اتاقه؟!»
- «گُشنمه، حُو صِ لَ ام سَررَفته!»
- «وقتی سر ناهار پر حرفی میکنی همین میشه. بابات مگه نیست؟ برا من صدا کشی میکنی!.»
- «نخیرم! رفته تو اتاقش در رو هُل دادم، باز نشد.»
از زیر مو، رد اشک خشک شده روی گونه کوچکش را دیدم. سیاه شده بود. انگشتم را به طرفش تکان دادم. «زلفت رو از جلو چشمت بزن کنار، دوست ندارم مثل بابات عینکی بشی.» حلما چنگی توی موهایش زد و بقیه را هم توی صورت ریخت و رفت.
از روی تخت بلند شدم. خانه دور سرم چرخید. چند ثانیهای همه جا را سیاه دیدم. محمد به صورتم خندید و فیل به دست از اتاق بیرون رفت. سرم را روی لبهٔ تخت گذاشتم. چشمم را بستم. بهتر شدم. ایستادم. نوک پایم لای دستمالکاغذی تیرکشید. قاب عکس شکسته را گوشهٔ دیوار پرت کردم. صورت امید به دیوار خورد و روی زمین برگشت. «محمد مامان! دمپایی بپوش همه جا شیشه خورده است.» در و دیوار را گرفتم و خودم را به آشپزخانه رساندم.
با هر قدم، سرامیک زیر دمپایی شالاپ و شلوپ صدا میکرد. گلدان شیشهای روی کابینت را صاف کردم. نگاهی به دور و اطرافم انداختم. ظرفهای نشسته از روی کابینت تا داخل سینک ظرفشویی صف کشیده بود. دستی روی سرم کشیدم. «چیکار داشتم؟»
در یخچال را باز کردم. توت فرنگی خامهای لیز خورد و روی چارچوب یخچال افتاد. توت فرنگی را با نوک دمپایی به کف آشپزخانه پرت کردم. دستمال دور انگشتم قرمز شد. ظرف کیک را عقبتر هُل دادم. غذای ناهار را روی گاز گذاشتم. در یخچال را بستم. سبدگل خشک بالای یخچال، تکانی خورد و لرزید. فندک گاز تِق تِق کرد. شعلهٔ آبی و زرد یک دور چرخید و روشن شد.
سمت سینک برگشتم. بوی ترش زباله تا مغز استخوانم بالا رفت. عُقم گرفت. عرق سرد، موهایم را به پیشانی چسباند. نفسم بالا نیامد. چاقو و پیش دستیهای کیکی را داخل سینک گذاشتم.
نگاهی به دستکش پلاستیکی کنار سینک کردم. امید ظرف شستن دوست داشت. وقتی که مهمان داشتیم قبل از اینکه خانمها انگشتر و ساعت دربیاورند، آستین بالا زده بود. حوصلهٔ ظرف شستن امید را نداشتم. پیش مهمانها برمیگشتم. امید لاکپشتی ظرف میشست. ظرفها را مرتب شبیه خازنهایی که روی بُردهای الکترونیکیاش میچسباند، داخل آب چکان میچید. قاشقها جدا، چنگال، لیوان و بقیهٔ ظروف جدا. تا جایی که مجبور بود دست خیسش را به پشت شلوار بکشد و از مهمانها خداحافظی کند. مادرم طرف امید بود. همیشه با چشم درشت، دم گوشم تذکر مادرانه داده بود. «شوهرت ظرف بشوره؟! مرد غرور داره مادر.» این مقدار داماددوستی و خودتحقیری زن برایم بیمعنی بود. آن هم از سمت مامان پروین که از بچگی خدم و حشم منتظر دستورش بودند.
مهم امید بود که برای هر موضوعی حدیث و روایت توی آستین داشت. «مرد باید در خانه نوکری عیال را بکند.» «مرد خر اهلوعیال است.» «معتکف خانه خدا، پیش مردی که در خانه کمک زنش میکند، باید لُنگ پهن کند.»
از این دست منبر رفتنها زیاد داشت. حتماً امروز، این حدیثها از کافی و بحار الانوار پاک شده، که بوی گند آشپزخانه را برداشته. در کابینت زیر ظرفشویی را باز کردم. در سطل زباله، نیمه باز مانده بود. آب و غذای توی دلم پیچ و تاب بالا آمد. زردآب معدهام را روی پیش دستی خامهای ریختم. دست و دهانم را شستم. آب را باز گذاشتم تا سینک تمیز شود.
- «مامان! مامانی! میشه این بادکنک رو بهم بدی.»
سرم را از روی سینک بلند کردم. آب را بستم. کمرم درد گرفت. حلما از مبل بالا رفت. یکی از بادکنکهای روی سقف را نشانم داد. دور لبم دست کشیدم. «فعلاً بیا اینجا! غذات گرم شده، بخور.» در قابلمهٔ سورمهای را باز کردم. بخار از توی قابلمه تا سقف آشپزخانه بالا رفت. «ای وای! اینم که سوخت.»
گاز را خاموش کردم و دکمهٔ هود را لمس کردم. دستگیره را از زیر ظرفهای روی کابینت بیرون کشیدم. قاشق نشسته روی سرامیک آشپزخانه افتاد و چندبار بالا و پایین پرید. همه جا را که سبز و قهوهای کرد خیالش راحت شد.
قابلمهٔ سوخته را داخل سینک گذاشتم. آب را باز کردم. صدای جلز و ولزش بلند شد. به هوای تازه نیاز داشتم. پنجرهٔ آشپزخانه را باز کردم. جلوی پنجره ایستادم. بوی سوختگی از طبقه چهارم به خانهٔ همسایهها رفت.
- «امید! یه چیزی بگم؟ قول میدی ناراحت نشی؟!.»
- «ناراحت چی؟.»
سرم را پایین انداختم. حس کردم به من خیره شده. نگران شده بود. دستی به موهای سفید و سیاهش کشید و چشم از من برنداشت. چقدر اذیت کردن امید لذتبخش بود. «نه اتفاق خاصی که نیست. فقط حلما-» مکث کردم تا کنجکاوتر نگاهم کند. «درگیر حمام کردن حلما شدم. حلما هم که آب ببینه شناگر قابلی. از وان نیومد بیرون. حمامش طولانی شد.» آب دهانم را قورت دادم. بلند شد. چرخی توی خانه زد. «حلما حالش خوبه؟ خوابیده؟» لحنم را گریهدار کردم. «میدونی چی شده امید؟.» دوباره صبر کردم. جدی ادامه دادم. «خورشت مرغ ترشی که هر دوتامون دوست داشتیم، مرغ و گردوش رو با بدبختی خریدیم، زغال شد. مثل روزهای قبل برنج خالی داریم.» پقی زدم زیر خنده. رو دست خورده بود. قاشق را سمتم پرت کرد. جا خالی دادم. بلند شدم. دور سالن دویدم. دنبالم آمد. «تو ذاتت، من رو سرکار میذاری.» نزدیکم رسیده بود. تسلیم شدم. گوشهٔ دیوار دستم را بردم توی صورتم. شبیه بچهها بغلم کرد و دور خانه چرخاند. جیغ کشیدم. «بذارم زمین، بیدار میشه.» موهای بلندم را کنار زد. گونهام را بوسید و زمینم گذاشت. خندید. «معلوم بود. داستان سر هم کردی. به من میگن امید نه برگ کاهو» پاهایم به زمین رسید. ریسه رفتم. «برگ کاهو چیه؟ چغندر.» دست رو شانهاش زدم. «آره جون خودت رنگت پریده بود.» امید دستی به شکمش کشید. «ازگشنگی، مغزم هنگ کرده.» سمت آشپزخانه رفتم. «عاشق همین دیوونهبازیهات شدم.» امید پشت سرم آمد. «برو! خودم برات یه املت بزنم انگشتت که هیچ، تا مچ دستت رو هم بَخوری.»
خندیدم. دلم برای آن روزها تنگ شد. گرمای لبخند، خیلی زود آب شد. صدای رفتگری که آواز میخواند و جارو را روی زمین میکشید به گوشم رسید. سرم را از پنجره بیرون بردم. به پایین نگاه کردم. مویم روی شکمم ریخت. پردهٔ پنجره را روی سرم گذاشتم. صدای رفتگر نزدیکتر شد. گاری کثیف و نارنجی، زیر نور چراغ برق روشن شده بود. خشخش جارو، با آواز رفتگر کنسرت خیابانی راه انداخته بود. صدای قشنگی داشت.
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن راکه وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد. (مولانا)
غم را کشدار خواند. دو طرف پرده را زیر چانه سفت گرفتم. به آسمان بالای کوه نگاه کردم. ماه پشت ابر مانده بود. حس کردم مردی به رفتگر نزدیک شد. سریع به داخل برگشتم. پرده را کشیدم. از گوشهٔ پرده یواشکی نگاه کردم. دو مرد باهم خوشوبش کردند. از این فاصله صورت مرد تازه وارد مشخص نبود اما کلاه روی سرش شبیه امید بود. پرده را کنار زدم. نَم باران روی صورتم چکید. دستی به گونهٔ یخزدهام کشیدم. پنجره را بستم. «تواتاق نیس؟» مرد شبیه امید، توی پیاده رو کنار خیابان رفت. برگشت. به پنجره نگاه کرد. ترسیدم. بعید بود دیده باشد. عقبتر ایستادم. زیر باران از کوچه خارج شد. از آرام راه رفتنش فهمیدم. امید بود.
- «مامان! غذا گرم نشد؟»
پرده را کشیدم و به طرف حلما برگشتم. نفسم را بیرون دادم. حلما پشت سرم ایستاده بود. تل خرگوشی را روی سرش جابهجا کرد. با چشمهای قهوهای، به چشمهایم خیره ماند. دست پشت کمرم گرفتم و خم شدم. دستم را زیر چانهاش گذاشتم و نگاهش کردم. «قشنگم! برات نیمرو میذارم.» حلما دستم را پس زد. لگدی به کابینت آشپزخانه پراند و بیرون رفت.
شک کردم. امید بیرون رفته یا هنوز داخل اتاق مانده. خودم را به اولین اتاق سمت در خروجی رساندم. گوشم را به در چسباندم. صدایی نشنیدم. دستگیره را با احتیاط بهسمت پایین فشار دادم. حلما راست میگفت در را قفل کرده بود. از این عادتها نداشت.
عادت داشت پنجره را باز کند. پنجره باز هم یعنی گرد و خاک. هر هفته هم که گردگیری کنی فایده ندارد. آخرین باری که اتاق را گردگیری کردم، همین سه ماه پیش بود. روزی که آزمایش امید را پیدا کردم و همهٔ ماجراها شروع شد. روزی که مزهٔ خاک ته گلویم جا خوش کرد. به سرفه افتادم. اشک از گوشهٔ چشمهایم سُر خورد. جلد قرمز کتاب سرختر شد. دماغم بدجور به خارش افتاد. کتابهای امید از دستم روی زمین پخش شد.
دستمالکاغذی نجاتم داد. خاکهای داخل بینی را با صدا، به دستمال فین کردم. کمی بهتر شد. کتابها را از زمین جمع کردم. گردگیری قفسههای پایین و میز تمام شده بود. ده تا کتاب قطور گوشهٔ اتاق به کمد دیواری تکیه داده بود. مسافرهای لابی هتل منتظر یک وجب جا، نشسته بودند.
با احتیاط چارپایهٔ پلاستیکی را زیر پا گذاشتم. از وقتی این خانه آمده بودیم بالای کمد دیواری را باز نکرده بودم. چارپایه تاب برداشت. ترسیدم. «کاش به مامان میگفتم سولماز رو بفرسته.» دستم را به لبههای کمد دیواری تکیه دادم. خودم را نگه داشتم. کتابهای امید، داخل چندتا جعبهٔ موز، چیده شده بود. دستمال را با شیشه پاک کن، مرطوب کردم. دور و بر جعبه و چوب کمد کشیدم. دستمال زرد، سیاه شد.
کمی جعبه را عقبتر هل دادم. جا برای آن ده مهمان تازه باز شد. کاغذ آبی و سفید زیر جعبه، نظرم را جلب کرد. با هر زحمتی بود، کاغذ را از زیر جعبه سنگین خارج کردم. کمرم درد گرفت. روی چارپایه نشستم. برگه را باز کردم. برگهٔ آزمایش امید بود. بلند شدم. خواستم برگه را دوباره زیر جعبه جا بدهم اما خط پایین آزمایش چشمم را گرفت. دوباره روی چارپایه نشستم. آزمایش چکاب معمولی نبود که اصطلاحهایش برایم آشنا باشد. برگه را روی میز گذاشتم. از چارپایه بالا رفتم. در کمد دیواری را بستم.