اشک هیچ چشمی

تنیظیمات

 

اشک هیچ چشمی

نویسنده: حسن خلفی

نشرسرای خودنویس

«... و اصحابُ الشِمال ما اصحابُ الشِمال

فی سَمومٍ و حَمیم

وظلٍ مِن یَحموم

لا باردٍ و لا کریمٍ

انّهم کانوا قبلَ ذلکَ مُترَفین

و کانوا یُصّرونَ علَی الحِنثِ العظیم ...»

واقعه/۴۱-۴۶

بخش اول

۱

احساس می‌کنم تمام بی‌گناهی‌هایم دارند به هدر می‌روند. به گذشته که نگاه می‌کنم می‌بینم من هیچ کاری نکرده‌ام. اصلاً این نوع بی‌گناهی‌ها ارزشی دارند؟ شب که می‌شود با خودم می‌گویم باید دست از این همه توجیه بردارم. باید یک شب بنشینم و خودم را تبرئه کنم و از فردای آن دیگر با خودم کاری نداشته باشم. باید تا دیر نشده دست از سر این تودهٔ تاریک بردارم. اما باز فکر می‌کنم. پس چه کسی را باید محاکمه کرد؟ اگر من نه، پس چه کسی مسئول این حجم از تاریکی است؟ پیش از اینکه در انبوه این سرمای طاقت‌فرسا اینجا بنشینم و بی‌اجبار شروع به نگاشتن این اقرارات کنم در دل شک داشتم که اصلاً این مکتوبات به دست کسی خواهند رسید یا نه؟ و احتمالاً هیچ‌گاه هم نخواهم فهمید. اما باورکنید این موضوع ذره‌ای برای من اهمیت ندارد - حتی می‌توانم صادقانه بگویم در اعماق پستویی از ذهن تاریکم امیدوارم هرگز چنین اتفاقی روی ندهد -. من فقط می‌خواهم پیش از وقوع مرگم کمی درون مغزم را سبک کرده باشم چراکه همیشه گمان کرده‌ام نوشتن از چیزی که این‌چنین و برای روزهای بسیار مغز را در دستان خود فشرده، مثل کلاف درهم‌تنیده‌ای که سررشته‌اش از سر و گردن گذشته، از شانه‌ها پایین آمده و از بند انگشت‌هام به جوهر قلم رسیده باشد، اندک‌اندک ذهن را از این درهم‌تنیدگی می‌رهاند و من نمی‌خواهم تا روز حشر این تودهٔ سردرگم را درون قبر در سرم داشته باشم. نمی‌توانم باور کنم آن زیر نیز از دست این موهومات فسرده و معدوم که لحظه‌ای در زندگی دست از گریبان من نکشید، در امان نخواهم بود. من می‌خواهم لااقل برای مردهٔ خود کاری کرده باشم. حالا دست اگر دراز کنم ماه را گرفته‌ام. از وقتیکه خود را به یاد می‌آورم این کار را می‌کرده‌ام. تیغ تابستان و سوز زمستان فرقی برایم نمی‌کند. روی بام دراز می‌کشم و می‌گذارم ماه کمی جابه‌جا شود و بعد دستم را به سویش دراز می‌کنم. می‌دانم احمقانه است اما باورکنید این تنها کاری است که شب‌ها مرا آرام می‌کند. خصوصاً اکنون که از همیشه بیشتر به آن نیاز دارم...

دندان‌هایم روی هم می‌خورد؟ گمان کنم. درست به یاد ندارم قوت سرما چقدر بود. خسته، از سراشیبی خانهٔ میرزاعلی‌خان پاهام را رها کرده بودم و بوی عود سوخته‌ای از پنجرهٔ چوبی مطبخ آن زیر دماغم می‌خورد. وقت چندانی به غروب کامل نمانده بود و از تپه‌های خاکی مشرف به فین گله‌های کوچک گوسفند با سگ‌ها و چوپانانشان برمی‌گشتند. بالای سر آن‌ها پر از ابرهای پراکنده و کبودی بود که در ذهن بیننده آن‌گونه تصویر می‌شد که انگار چوپانان را دنبال می‌کردند و چوپانان از ترس آنان به پناه شهر می‌گریختند. با خودم گفتم روز قشنگی باید می‌بوده است. سه روز بود که از اتاق سردم بیرون نیامده بودم و اگر پیشکار میرزاعلی‌خان ظهر نمی‌آمد و به من نمی‌گفت که قسمتی از دیوار پشتی و کاهگلی خانه‌باغ فروریخته شاید این مدت درازاتر هم می‌شد. به مقابل دروازهٔ خانه رسیده بودم. در امتداد شانهٔ سمت چپم نگاهی به لجنزار بی‌جان شهر انداختم. آرام بود و سبزی‌اش در تاریک و روشن هوا به سیاهی می‌زد. وارد حیاط شدم و تن خسته‌ام را به سختی از پله‌های تیز و ***باریکی که به ایوانی کوچک می‌خورد بالا کشاندم. خانه در آن تاریکی بیشتر به دخمهٔ متروکی می‌مانست. کسی خانه نبود. گالش‌هایم را درآوردم و مدتی را کنار شومینهٔ سرد، زیر کتابخانه نشستم تا جایی که چشم‌هایم به حضور تاریکی عادت کرد و توانستم قالی قرمز و دیگر اجزای تنک خانه را در قعر آن بیابم. گمان کنم دو ساعتی را همان‌گونه آنجا نشسته بودم و افسوس که اکنون در خاطرم نیست که به چه می‌اندیشیدم. فقط قطره‌ای را به یاد می‌آورم که وقتی می‌خواستم برخیزم از یکی از چشم‌هایم چکیده بود و آن اولین یا آخرین بار نبود. من گریهٔ جسمم را می‌فهمم. می‌دانم که این اشک من نیست. هرازگاهی و به قصد جلب همدردی من، همهٔ ترک‌شدن‌ها را در قطره‌ای جمع می‌کند و به چشمم می‌آورد - نمی‌داند که این روح درونش نیز اگر جایی را داشت، همین لحظه او را ترک می‌گفت -. خستگی‌ام که در رفت، برخاستم و به اتاق پشت کتابخانه رفتم تا لباس‌های کارم را که گله‌گله از گِل خشک شده منقش شده بود دربیاورم. اتاق یک پله به پایین می‌خورد و درِ آن به زحمت باز می‌شد. در را که باز کردم بی‌مهلت توده‌ای هوای سرد به صورتم خورد. هجوم آن که گذشت نگاهی در اتاق انداختم. انتهای اتاق، او آنجا خواب بود. آرام در را بستم و به مطبخ رفتم تا پیاله‌ای آب بنوشم. خمره را که سرجاش می‌گذاشتم تصمیم گرفتم به پشت بام بروم. گاهی با خودم فکر می‌کردم شاید فقط این منم که تنهایی را این‌چنین ارج می‌نهم و از این موضوع که در شیوهٔ علاقهٔ خود به تنهایی، تنها هستم سخت رنجیده خاطر می‌شدم. دلم می‌خواست کسی می‌آمد و به من می‌گفت که در طول تمامی این مدت‌ها دیوانه نبوده‌ام. رفتم. روی سطح کاهگلی بام گیاه‌های خشک و خارداری می‌رویید که وقتی باد می‌وزید خارهای آنان را جدا می‌ساخت و روی تمام پهنهٔ بام پخش می‌کرد و من پابرهنه بودم. چند قدمی که برداشتم و نشستم، کف پایم سوزشی احساس کردم. نگاه که انداختم، خون از آن می‌چکید. در تاریکی به سختی خار را جستم و با دو انگشت آن را بیرون کشاندم. چشم‌هایم را باز کردم و خم شدم تا از لبهٔ خشتی بام آن را پایین بیندازم. بعد دستمال سفید و چرکینی را که در جیب کتم بود درآوردم و با دندان باریکه‌ای از آن را بریدم و پایم را با آن بستم. صدای دو جوان را که شانه‌به‌شانهٔ یکدیگر قدم برمی‌داشتند و چیزی نمانده بود از زیر دیوار سست خانه گذر کنند می‌شنیدم. فهمیدم یکی‌شان دارد از سفر یک هفته‌ای معشوقه‌اش به خانهٔ پدری خود می‌گوید و اینکه این دلتنگی دارد او را از پای درمی‌آورد و من آنجا نیز به خود فکر کردم، که آیا می‌توانم شبی را به خاطر بیاورم که دلتنگ نبوده باشم؟ نتوانستم و می‌بینید که هنوز از پای درنیامده‌ام چراکه در این روزها -که یحتمل آخرین روزهای عمر من است - دریافته‌ام تمامی آن رنج‌ها و دلتنگی‌ها موهامات بی‌اساسی بودند که من به آن‌ها برای فرار از حقیقت سردی که گه‌گاهی خود را به من نمایان می‌ساخت چنگ انداخته بودم. فقط برای آنکه از آن حقیقت وهم‌آلود - اما همچنان پاک - که شامه مرا تیز کرده بود بگریزم و حالا دیگر چاره‌ای نیست چراکه من خسته‌ام و از چیزی مثل عشق، که بهترین آن دستاویزها بود، جز خاطره‌ای گنگ برایم بر جای نمانده است. سرما در بدنم دوید. بادی وزید و شاخه‌های پایانی سروهای خشک و بلند پشت لجنزار را تکان شدیدی داد. جاجیم را به خود پیچیدم. بار دیگر نگاهم را به سوی لجنزار انداختم و پس از آن به خانه‌های خشتی و کاهگلی که هربار باد سختی می‌وزید توده‌ای خاک را از بام آن‌ها جدا می‌ساخت و در هوا معلق می‌کرد و من همیشه در کودکی می‌ترسیدم که اگر همین‌گونه باد استمرار یابد روزی این خانه‌ها تمام خواهند شد، و جالب اینجاست از این موضوع غمگین می‌شدم. باورکنید غمگین می‌شدم و شاید اشک هم می‌ریختم. آنجا بود که مغزم لحظاتی را به دنبال یافتن خاطرات گنگی از ایام کودکی به تکاپو افتاد. نبض شقیقه‌ام شروع به زدن کرد. پدرم خیلی سال‌ها پیش مرد. مرد چهارشانه و ساده‌ای بود که دماغ کشیدهٔ رو به پایینش، سبیل‌های بلندش را دو نیم می‌کرد. نمی‌دانیم چه شد یک روز صبح که از خواب برخاست دیدیم روی سرتاسر بدنش تاول‌های بزرگ و خونی درآمده و یکی از همان‌ها چشم چپش را کور کرده بود. من سیزده سالم بود. شب که از سرِ زمین بازگشت نان و خرمایی خورد. خوابید و دیگر بیدار نشد. مادرم اما تا همین چندسال پیش کنارم بود و با یک سینه‌پهلوی ساده مرد. شصت و شش سال داشت اما باورکنید با آن چهرهٔ لاغر سرتاسر چروک بیش از این‌ها به چشم می‌آمد. مدام در پی جان دادن به تصویرهای کهنه و پوسیده شده‌ای بودم که شاید یک قدم بیش تا عدم فاصله نداشتند و نمی‌دانم اگر چیزی مرا هوشیار نمی‌کرد تا چه موقع و تا کجاها در آن خیالات فرتوت غرق می‌شدم. اما روشن شدن فانوس خرپشتهٔ خانهٔ کمیل مثل دستی که به سوی مغروقی دراز شده باشد حواس مرا به خود گیراند. برای من اتفاق خوشایندی بود. خوشایند و بسیار مهم. چراکه یکی دیگر از صحنه‌های نادری که تماشایشان- ولو اینکه لحظه‌ای باشد- مرا تسکین می‌داد، همین بود. نیم‌خیز شدم. بعد از چند دقیقه کسی باز چراغ را کشت. کودکی‌هایش مهربان‌تر بود. حتی دست بر گردن من می‌انداخت و نمی‌دانید من چقدر از این کار به شوق می‌آمدم. خصوصاً وقتی که ملیکا داشت با آن چشم‌ها ما را نگاه می‌کرد... خدای من! زیبایی او یک زیبایی معمولی نبود. خلاف عرف بود. مثل گل سرخی که کنار یک لجنزار ایستاده باشد، در چشم می‌آمد و برای همین هم هست که تا به امروز در خاطر مانده است - مانده است و هر روز هم پررنگ‌تر می‌شود -. انگار همین حالا درست روبه‌روی من نشسته است! می‌دانید. سال‌های بسیاری رفته و حالا این شب‌ها دیگر آن‌قدر قوهٔ خیال من مقتدر شده که گاهی باید بالاجبار برای تمایز دست دراز کنم. باور کنید که این کار را می‌کنم. گاهی اوقات او را در خانه می‌بینم که با همان موی بلند سیاه و با پای برهنه روی قالی‌های قرمز مهمان‌سرا و اتاق‌ها قدم برمی‌دارد و چون نمی‌توانم بفهمم که این خیال یا حقیقت محض است، وحشت عمیقی از شکی که در جانم دویده زاییده می‌شود و در سرم می‌پیچد. بعد فوراً چشم‌هایم را می‌بندم تا مگر تاریکی مرا در آغوش خود پناه دهد. با اینکه تمامی زخمان عمیقم ناشی از تصمیمات قلبم بود با این حال برای آن لحظه که بی‌باک تصمیم گرفت از میان همگان تنها او را دوست بدارد، تا آخرین نفس، تمام‌قد به احترامش خواهم ایستاد. تا چه اندازه او را دوست می‌داشتم و دارم... اگر آن حرف‌ها نبود... اصلاً دلم نمی‌خواهد خصوصاً از «آن‌حرف‌ها» سخنی بنویسم یا اینجا بنشینم و برای شما بازگو کنم که این مردم پشت سر او چه می‌گفتند. حتی برایم مهم نیست که آن حرف‌ها حقیقت داشت یا افترا بود. فقط افسوس که نتوانستم این موضوع را در آن دهلیز بی‌انتهای دادسرای مغز معیوبم حل‌وفصل کنم. با این حال...

«ایرج جان... سفره را پهن کرده‌ام. شام از دهن می‌افتد.»

الهام بود. با این حال هر روز سعی می‌کنم درهای قلبم را به روی او بگشایم. می‌دانید چقدر سخت است؟ اینکه به گذشته و امروز در کنار یکدیگر نگاه کنید و در یک آن بفهمید تمام تلاش‌هایتان، همه‌اش پوچ و بی‌ثمر بوده است؟

«عزیزم آمدم.»

از پله‌های خرپشته پایین رفتم و چراغ را گیراندم.

و او با صورت کشیده و موهای صافی که از دو طرف پیشانی‌اش، از زیر روسری گمان کنم، سفیدی با گل‌های کوچک سرخ بیرون زده بود به ظرف غذای خالی مقابلش خیره نگاه می‌کرد. دست‌هایم را شستم و سر سفره نشستم. لحظه‌ای چشم از سفره برداشت و نگاه دلگیرانه‌اش را به من گیراند. فهمیدم. لبخند زدم و به خوردن عدسی که مقابلم بود مشغول شدم. همه‌اش سکوت. سکوت. سکوت. نمی‌دانم این چه دردی بود که عادت کرده بودیم حرف‌هایمان را با چشم‌هایمان بزنیم. آخر اگر می‌شد همهٔ حرف را با چشم‌ها گفت که خداوند دیگر درِ دهانمان را گِل می‌گرفت. نمی‌گرفت؟ از این‌ها گذشته، این سفرهٔ کوچک میان این دیوارهای کهنهٔ از دوده سیاه به اندازه کافی غم‌انگیز می‌نمود. دیگر چه نیاز بود که ما با سکوتمان گل را به سبزه نیز آراسته کنیم! اما یک چیز را هم باید بنویسم. مقصر اصلی همیشه من هستم. تا وقتی صدایی نیست دیوانه‌وار به دنبال هم صحبتی می‌گردم و بعد همین که گفتگو آغاز شد، نیاز مبرمی به سکوت احساس می‌کنم و با پاسخ‌های کوتاه آدم مقابلم را به سوی دلسردی غریبی سوق می‌دهم تا دست از ادامهٔ گفتگو بکشد. باورکنید این کار را می‌کنم. تمام که شد ظرف‌های غذا را برداشتم و درون مطبخ گذاشتم تا بعد به اتاق پشت کتابخانه بروم. کتابخانه، کوچک و گوشهٔ مهمان‌سرا بود و از وقتی که به یاد داشتم شیشه‌اش ترک عمیقی داشت. همیشه این عادت را دارم که بعد از شام کتابچه بدون جلدی را که از پدرم به یادگار مانده بود و شامل چندین رباعی از خیام بود از طاقچه کتابخانه بردارم و بعد بروم و پنجرهٔ مشبک اتاق پشت کتابخانه را باز کنم و بی‌آنکه لای کتاب را بگشایم به بیرون خیره بمانم. خیره مانده بودم. منظرهٔ زیبایی بود. باورکنید این‌گونه بود. صدای جیرجیرکی پیوسته به درون اتاق می‌جهید و من در تاریکی بیرون از خانه به دنبال او می‌گشتم. نزدیک بود. این هم یکی از آن چیزهای عجیب روزگار است. وقتی کسی نجوای جیرجیرکی را می‌شنود و تصمیم می‌گیرد که او را ببیند ابتدا گمان می‌کند که به راحتی او را خواهد یافت. اما کمی که تلاش می‌کند می‌فهمد که ابداً این‌گونه نیست و جالب اینجاست هرچه صدا نزدیک‌تر باشد مشکل‌تر می‌توان او را یافت. چه می‌نویسم؟!...

باید مرا ببخشید. در نهایت سوز سردی وارد خانه شد. ترسیدم که الهام سردش بشود. برای همین زودتر پنجره را بستم و کتاب را به روی طاقچه کتابخانه برگرداندم. بعد مدتی نگاهم به قفسه کتاب‌ها گره خورد. می‌دانید. همیشه آرزویم بود قصه‌ای بنویسم که روزی همه آن را بخوانند. اما هیچ‌گاه تلاشی نکردم - و حالا می‌بینید که پایم به اقرارنویسی کشانده شده است! - همیشه داستان‌ها و افسانه‌هایی برای گفتن بود. حتی شاید در ادامه یکی دوتای آن‌ها را برایتان بازگو کردم. قصه‌هایی که شب‌ها پیرترها زیر کرسی‌های خانه‌شان با حرارتی بی‌پایان تعریف می‌کردند و ما هرشب با چشمان باز پی آن‌ها را می‌گرفتیم و هیچ‌گاه نمی‌فهمیدیم که کدام یک حقیقت و کدام یک افسانه‌اند. یادم افتاد من یک عادت بی‌سببی داشتم که همیشه سرم را زیر ملحفه‌های بزرگ و ضخیمی که روی کرسی انداخته بودند می‌بردم و به ذغال‌های داغ و سرخ درون سینی که در تاریکی زیر کرسی می‌درخشیدند خیره می‌ماندم و مادرم همیشه می‌ترسید که من از دود آن خفه شوم. ما بیشتر خانهٔ پدر اوس‌قنبر - اکنون اسم خودش را یادم نیست - می‌رفتیم. تنها بود و در آستانهٔ مرگ. اما اگر در چشم‌هایش می‌نگریستی، نمی‌دانستی اکنون برای کدام غمگین است. منزلش در یکی از اتاق‌های خانه‌یکی بود و خانه‌یکی جایی بود که یک حوضِ مستطیلیِ فیروزه‌ای در وسط یک حیاط بزرگ داشت و دور تا دور آن در اتاق‌های کوچک چندین خانواده زندگی می‌کردند. چیزی مثل کاروان‌سرا. با این تفاوت که ساکنانش دائمی بودند. من بیشتر آنجا می‌رفتم. چون کنار خانهٔ مادر کمیل بود و احتمال حضور آن‌ها زیاد می‌شد. افسوس که اکثر اوقات کمیل تنها می‌آمد. اما باورکنید همان احتمال هم کافی بود.

به روی پشت بام برگشتم. از آنجا همهٔ فین مثل عکس متحرک ناموزونی در دید من بود و من هیچ احساسی نداشتم. شاید کمی دلتنگی، که همچون پیراهنی که دوستش می‌دارم و آن‌قدر پوشیدمش که رنگ باخته، داشت پوسیده می‌شد و کمی سوز سرما. هرشب همین بود. به تودهٔ شهر چشم دوخته بودم و منتظر واقعه‌ای نبودم، جز عبور چند سگ بازاری از آن‌سوی تنها خیابان شهر و پرواز یک جغد. که شاید خبر می‌داد تمام این پیرآباد دیگر یک ویرانه است. به چراغ روشن خانه‌ها خیره می‌شدم و با خود می‌گفتم: او اکنون پشت کدام پنجره است؟ و بعد فوراً از این سوال احمقانه شرمگین می‌شدم و این تکرار می‌شد. من نه می‌توانستم برگردم، و نه توان ادامه دادن در آن تاریکی را داشتم. من می‌دانستم که هر آدمی در تاریک‌ترین روزها به کورسویی امید نیاز دارد. با این حال هنگامی که او را دیدم گذشتم. من شعلهٔ امیدم را فرسنگ‌ها پشت سر جا گذاشته‌ام. حالا به عقب که می‌نگرم آن کورسو را می‌بینم. دو سگ با گام‌های هماهنگ خاک را بو می‌کشیدند. تا طلوع کار هرشبشان بود. از کنار لجنزار می‌گذشتند و از خیابان طویل خاکی خود را به سوی بازار می‌کشاندند و در زیر سایهٔ متراکم طاق‌های آن گم می‌شدند و این صحنه هرشب تکرار می‌شد. سایه‌هایشان روی خاک، جلوی پایشان افتاده بود. هر دو رنگ قهوه‌ای روشنی داشتند اما آن که جثهٔ بزرگ‌تری داشت همیشه غرق لجن بود و برای همین به نظر می‌رسید که رنگ تیره‌تری دارد. از نیمه شب گذشته بود. بسیار گذشته بود. صدای گنگی از دوردست حواس سگ‌ها را به خود گیراند. سرشان را بالا آورده بودند و منبع صدا را می‌جستند. پیدا بود که بسیار گرسنه هستند. یکی‌شان پاس کرد و به شکل اسبی که یورتمه برود خود را به آن‌سوی لجنزار رساند و از کوچه باریکی به‌سمت دروازهٔ غربی روانه شد. سگ دیگر که جثهٔ کوچک‌تری داشت با اندکی تردید پی او را گرفت و رفت. صدای چرخ‌های یک گاری به گوش می‌رسید. به سنگ‌های ریز و درشت می‌خوردند و انگار چیزی نمانده بود که از محور کنده شوند. هیاهوی سگ‌ها لحظه‌ای بالا گرفت و بعد به ناگهان خاموش شد. اما هنوز نجوای چرخ‌های گاری در تاریکی شب پابرجا بود. صدا اندک‌اندک رو به فزونی می‌یافت. جنبنده‌ای به چشم نمی‌آمد. لحظه‌ای صدای چیزی که انگار در آب بیفتد در فضا پیچید و من که چشمم را به لجنزار انداختم تنها نقش دایره‌ای منبسط شونده را بر روی آب سیاه آن دیدم. بلند شدم و خودم را به لبهٔ بام رساندم. چشم می‌گرداندم تا چیزی که شب را این‌چنین از غربت دور ساخته بود به تماشا بنشینم. پرچم بزرگ و سرخ حسینیه در تاریکی آرام بود و بعد از آن بازار کهنه و دکان‌ها و کوچه‌های درهم‌تنیده را از زیر نظر گذراندم. حتی با اینکه می‌دانستم صدا از سوی قبرستان نیست، نگاهی به جادهٔ خاکی ِباریک که شهر را به تپه متصل می‌ساخت انداختم. صدا بسیار نزدیک شده بود. حالا دیگر می‌توانستم حدس بزنم دارد دقیقا از کجا می‌گذرد. «همین حالا از مقابل دکان حاج محمد بزّاز گذشت.» ناگزیر او را می‌دیدم. وقتی که آن کوچه به پایان می‌رسید راهی نبود جز اینکه به کوچهٔ سامانی بپیچید و کوچهٔ سامانی درست در دیدرس من بود. به محض قدم گذاشتن در کوچه بی‌درنگ در چشمانم خیره ماند. وحشتی عمیق در سرم پیچید. نگاهم را از او برداشتم و همان‌طور که لبهٔ بام نشسته بودم چندگام به عقب رفته و بعد طاق‌باز داز کشیدم. به حفره‌های ماه خیره مانده بودم. صدای چرخ‌ها رفته‌رفته دور می‌شد اما پیش از آنکه کامل به زوال برود پایان یافت. او جایی ایستاده بود. به لحظه‌ای می‌اندیشیدم که سعی کردم او را با آن عبا و رخت‌های سیاه از تاریکی پشت سرش متمایز سازم. و به بصیرت قبل از وصال او. آن‌طور که انگار او بود که از لحظاتی پیش، انتظار به تماشا نشستن مرا می‌کشید.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین