تحویل

تنیظیمات

 

تحویل

نویسنده: امیر هدایتی (شهباز)

نشرسرای خودنویس

تو وقتی می‌گی خونه

بغض می‌گیره منو تو دست.

یک پشت قواره

تو پس‌کوچهٔ بن‌بست،

که ارزان باشه این‌قدر که

بتونه آرزوم باشه؛

خیالت همچین چیزی هست.

نه تهران نه

ته پس‌تپه‌های شهریارم باشه

می‌خوامش

یک‌جایی که بشه وامی بگیرم باز رو وامش

ا.ه. شهباز

۱

آّب را تا آخر سر کشیدم و لیوان را گذاشتم روی کابینت. کارتن‌های اسباب و اثاثیه همه جای خانه پخش شده است. دوتا از کارتن‌ها را برمی‌دارم و راه می‌افتم. باورم نمی‌شود که دارم با دست‌های خودم اسباب و اثاثیه‌ام را بیرون می‌ریزم. صاحب‌خانه مثل میرغضب بالای سرم می‌چرخد. مدیر ساختمان آسانسور را خاموش کرده و با حالت طلب‌کارها بالای پله‌ها ایستاده تماشا. هرچه اثاثیه را خالی می‌کنم تمام نمی‌شود. هرچه جان می‌کنم نه خانه خالی می‌شود نه پله‌ها تمامی دارد. به نظرم شکل پله‌ها عوض شده گرد و باریک و تنگ می‌شود و انگار تا ابد تا دنیای مرده‌ها می‌چرخد و پایین می‌رود سرم به دوار افتاده، سنگین می‌شود انگار بخواهد از گردنم کنده شود.

زنم آن‌طرف لبخند ترسناکی به لب داد می‌زند، هی بی‌دست‌وپا بچه‌ها را جا نذاری ...

هراسان چشمم را باز کردم تنگ غروب است. انگار چیزی به ته حلقم چسبیده و سرم سنگین است. منگم، هوس چای دارم. با چشم نیمه باز صدا کردم مهین چایی. از مهین خبری نمی‌شود می‌فهمم کسی خانه نیست باید خودم دست بجنبانم اما حوصله ندارم. دستم را دراز می‌کنم گوشی را برمی‌دارم. پیام‌های واتساپ را چک می‌کنم بعدش مثل همیشه توی اینترنت هرز می‌چرخم که گوشی زنگ می‌زند. انگار تازه از خواب بپرم. گوشی را برداشتم زنم بچه‌ها را گذاشته خانهٔ مادرش و رفته خرید. توی مغازه فهمیده کارتش موجودی ندارد می‌خواهد پول برایش بریزم اوقاتم تلخ می‌شود: «پریروز ۲۰۰ تومن ریختم تو کارتت» با لحنی که عصبانیت و خواهش را به هم بافته می‌گوید: «دیگر خرید کردم باید به مغازه‌دار پول بدم، اومدم خونه حرف می‌زنیم آخر مگر من برا خودم چیز خریدم که تو ...» گفتم: «باشه، باشه خب، الان می‌ریزم.»

گوشی را قطع کرد.

کم‌کم دارد حواسم جا می‌آید بلند شدم زیر گاز را روشن کردم. آب ریختم توی کتری گذاشتم بجوشد. از دست خودم کلافه‌ام زنم حق دارد، اما کاری از من برنمی‌آید انگار دست و پایم را بسته باشند تا مجبور نشوم قدم از قدم برنمی‌دارم هرچند این اواخر همیشهٔ خدا مجبورم.

دلم می‌خواهد کمتر کار کنم و درآمدم معقول‌تر باشد. این اواخر یک‌سره سگ‌دو می‌زنم و همیشهٔ خدا هم لنگم.

زندگی با حقوق کارمند قراردادی، بیشتر حقوقم پای وام می‌رود؛ کرایه خانه را که می‌دهم چیزی برایمان نمی‌ماند برای همین مجبورم هر روز چند ساعت مسافرکشی کنم. اما چه فایده، ماشین هرچه بیشتر می‌دود خرج باز می‌کند. هرچه کار کرده را یک‌جا از من پس می‌گیرد تقصیری ندارد بیچاره، به اندازهٔ خودش سگ‌دو زده. پولی که از مسافرکشی درمی‌آید بیشتر قرض است تا درآمد. اما توی این اوضاع قرض هم غنیمت است. همه چیز حسابی گران شده و دارد همین‌طور گران‌تر هم می‌شود.

یادم آمد چند روز است جواب تماس‌های صاحب‌خانه را نداده‌ام. امروز آمده بود جلوی در، به زنم گفته بود حتماً به آقا حمید بگید باهام تماس بگیره.

چیزی به آخر قراردادمان نمانده صاحب‌خانه جواب می‌خواهد. به بنگاه گفته یا بیست تومن روی پول پیشش بذاره یا ششصد رو کرایه اگر نه که خالی کند.

هول برم داشته شروع کردم ناخنم را جویدن عادت نحسی که وقتی استرس دارم بیشتر می‌شود. نمی‌دانم، نه می‌توانم بیست میلیون پول جور کنم؛ نه می‌شود اجاره را بیشتر کنم همین‌طوری‌ش زندگیم می‌لنگد.

فکری‌ام از کجا ۲۰ میلیون پول جور کنم بلکه قرارداد را یک سال دیگر تمدید کنم یا چطور درآمدم را بیشتر کنم. از شرکت آبی گرم نمی‌شود تازه افزایش حقوق خورده‌ایم و قرار نیست تا سال بعد حقوقم بیشتر بشود با حقوق امسالم به زور از پس کرایهٔ پارسال برمی‌آیم. اخبار می‌گفت صاحب‌خانه‌ها حق ندارند بیشتر از ۹ ، ۱۰ درصد روی اجاره‌ها بگذارند اما انگار زور صاحب‌خانه‌ها بیشتر از این حرف‌هاست هر کاری که دلشان باشد می‌کنند فکر کردم حداقل بروم چندتا مسافر جابه‌جا کنم که، گوشی دوباره زنگ خورد تا گوشی را برداشتم، زنم سرم داد کشید: «پس چی شد مگه قرار نبود تو کارت پول بریزی آبروم رو بردی.»

شوکه شدم، انگار قبل سی و پنج سالگی آلزایم گرفته‌ام! کلاً پرت شده بودم، دست‌پاچه گفتم باشه، باشه همین الان می‌ریزم.

با گوشی ۵۰ تومان ریختم توی کارتش راستش کلاً همین قدر توی حسابم مانده بود. حتی نپرسیدم چقدر لازم داری. دیگر زنگ نزد انگار همین کافی‌اش بود.

دوباره گوشی را گرفتم دستم، همین‌طور فکر می‌کنم چه کنم ته گلویم تلخ شده، عطش گرفته‌ام، از سر ناچاری با بی‌میلی بلند شدم چای دم کنم دیدم بیشتر آب کتری بخار شده رفته هوا! با همان آب ته کتری چای درست کردم و یک لیوان ریختم. لیوان لک شده از ترس زود چای را ریختم که خدایی نکرده بلند نشوم لیوان را بشورم. برنامه گوشی را فعال کردم که اگر مسافر خورد جابه‌جا کنم. تا چای سرد شود رفتم آبی به سر و صورتم بزنم تا برگردم دیدم درخواست سفر آمده، درخواست را قبول کردم، چای را خورده نخورده سریع لباس پوشیدم ماسک زدم، زدم بیرون مسافر خیلی دور نبود چند دقیقه بعد سوارش کرده بودم و داشتیم می‌رفتیم به طرف مقصدش.

منگ بودم، مثل ربات‌ها از مسیریاب دستور می‌گرفتم اصلاً حواسم نبود کجاییم از کجا می‌رویم اصلاً کجا می‌رویم نگاه نکرده سفر را گرفته بودم. سرم هنوز سنگین است، نمی‌توانم درست تمرکز کنم انگار زیادی خوابیده‌ام، یادم رفته پول خرد بردارم امیدوارم مسافرها یا اینترنتی پرداخت کنند یا پول خورد داشته باشند، امروز اصلاً حوصله بحث با مسافر جماعت را ندارم هر چند به‌خاطر این مریضی کوفتی، کرونای لعنتی همه باید اینترنتی پرداخت کنند اما زور مسافرها از قانون بیشتر است، هرطور دلشان خواست پول می‌دهند، شاید ما راننده‌ها این‌طور بارشان آورده باشیم. برای ما اصل پول مهم است نه شیوهٔ پرداخت، تازه بعضی راننده‌ها همیشه دنبال پول نقدند، جوری که مسافر با منت پول نقد می‌دهد، انگار لطف کرده! تازه آخر سفر جناب مسافر باید لطف کند امتیاز بدهد به ما. می‌گویند این امتیازها توی تعداد پیشنهاد سفر و ادامه همکاری تأثیر دارد، خدا می‌داند. ما که باورمان شده!

چه خوب، این مسافر از آن‌ها نیست که هی بخواهد آهنگ عوض کنم یا خرده فرمایش داشته باشد. هر کدام توی عالم خودمان غرقیم ماسک فاصله‌مان را بیشتر کرده، فقط حیف که آخرش نقدی حساب کرد، راستش من از گرفتن پول نقد می‌ترسم، می‌ترسم توی این اوضاع کرونا بگیرم.

چند وقت است کمک فنر عقب ماشین صدا می‌دهد، خیلی از مسافرها چیزی نمی‌گویند، اما مسافر دوم که یک خانم است و بیشتر راه را با گوشی‌اش حرف می‌زند بابت جرجر فنرها چند بار صدایش درآمد، هر چند وقت یک بار وسط تلفن‌هایش می‌گفت: «چرا ماشینت این‌قد صدا می‌ده اعصابم رو به هم ریخته.»

از شانس مسیر طولانی است و پرترافیک. کل راه خانم یا با گوشی فک می‌زند یا به‌خاطر صدا دادن ماشین غرغر می‌کند. توی دلم فحشش می‌دهم دوست دارم داد بزنم: «خفه شو زنک گامبالو این‌قد زر نزن، از دست تلفن‌هات اعصاب نمانده برام.» آخرش جایی پیاده شد که به‌خاطر ترافیک خیلی سنگین بیشتر مسافرها قبل از رسیدنم درخواست‌ها کنسل می‌کردند. چه می‌دانم شاید اعصابش ضعیف بود، الان همه این‌طوریم.

این‌همه ماشین، این‌همه آدم که توی هم وول می‌خوریم و هرکدامان فقط فکر بدبختی‌های خودش است. ترافیک لولیدن آدم شهری‌ها توی همدیگر است حس می‌کنم کرمی هستم وسط کرم‌ها که توی یک لاشهٔ بزرگ گندیده روی هم می‌لولیم و هرکدام سهم خودمان را از این جسد بی‌در و پیکر می‌خواهیم.

مسافر بعدی مرد اتوکشیده‌ای، که از موفقیت‌هایش لاف می‌زد می‌گفت: «من‌ام قبلاً اسنپ کار می‌کردم اما فقط منتظر سفرهای خوب می‌ماندم، روزی دویست، سیصد تومن در می‌آوردم. الان کار و کاسبی خودم را دارم توی بازارهای مالی، تو فارکس و این‌ها مشغولم خلاصه دیگر آقای خودمم، آموزش‌ام می‌دم.»

فکر کنم داشت خرم می‌کرد قبلاً این یکی را هم امتحان کرده بودم چند صد تومن پول بی‌زبان را دادم آموزش ببینم بعدها فهمیدم همهٔ آن آموزش‌ها و بهترش را بعضی از سایت‌ها مفت گذاشته‌اند. چند صد تومان توی معاملات از دستم رفت تا سرم به سنگ بخورد و دنبال پول مفت نگردم.

آن شب مسافر آخری اهل دل از آب درآمد کابل آی او ایکس ضبط را گرفت و آهنگ‌های خودش را گذاشت گوش کنم. آهنگش قشنگ نبود ترانه‌اش سروته نداشت. می‌خواستم بگویم خودم می‌توانم بهتر از این‌ها را درست کنم، اما بی‌خیالش شدم. آخرش بیست تومن بیشتر از کرایه‌اش گذاشت روی داشبرد و پیاده شد. از این لارج‌بازی‌ها هر روز اتفاق نمی‌افتاد.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین