مصاحبه با نویسندهٔ وحشت
نویسنده: حسن الجندی
مترجم: عماد جعفری
نشر صاد
مصاحبه با نویسندهٔ وحشت
نویسنده: حسن الجندی
مترجم: عماد جعفری
نشر صاد
با وجود آنچه در اطرافم میگذرد، احساس ترس یا نگرانی ندارم. نام من «عماد محییالدین» است؛ حسابداری که هیچ سازمان مالیاتی نمیتواند او را به چالش بکشد. من قادرم با ذهن خودم تمام محاسبات مالیاتی را انجام داده و راستوریس کنم. در یک کارخانهٔ بزرگ سازندهٔ میلگرد کار میکنم و سِمتم در آن کارخانه مدیریت امور مالی و حسابداری است. از همین شغل درآمد کلانی دارم که با استعداد بزرگم در فرار مالیاتی همخوانی دارد.
اما آنچه الان در حال رخدادن است، هیچ ربطی به شغل من ندارد؛ بلکه مربوط به اموری خندهدار (بله، ازنظر من خندهدار) است. هماکنون در میان جمعی نشستهام که بهزعم خودشان میخواهند روح احضار کنند. همه باهم در اتاقی از خانهٔ یک جوان قویهیکل نشستهایم که دانشجوی دانشکدهٔ حقوق و نامش «لطفی» است. این جوان تاکنون چند کتاب احضار روح به زبان عربی و انگلیسی مطالعه کرده و خودش میگوید چند فیلم آمریکایی بیارزش هم در ژانر وحشت و درمورد روشهای آسان احضار ارواح دیده است، فیلمهایی که چنان راحت روح احضار میکنند که انگار میخواهند از یک رستوران برای خانهشان غذا سفارش بدهند.
نفر دوم این جمع، آقای باشخصیتی که در دست چپش هم یک سیگار دارد، دوست خود من «سامح» است. او هم حسابدار است و در یکی از کارخانجات سازندهٔ میلگرد رقیب کارخانهٔ ما کار میکند؛ اما ما از زمان دانشگاه باهم دوست هستیم و رقابت کارخانههایی که در آن کار میکنیم، بر دوستیمان تأثیری نگذاشته است.
نفر سوم جمع جوانی به نام «محمد» است که نیروی خدماتی اتاقهای هتل «S.N.P» در یکی از بنادر دورافتاده است و هماکنون در مرخصی سالانهٔ خود به سر میبرد. به همین خاطر این ماه به قاهره آمده و در کنار ما ساکن شده و ازطرفی دوست دوران دبیرستان لطفی هم به شمار میرود. محمد شیفتهٔ امور مفرحی چون احضار روح و این چیزهاست.
اتاق تاریک است و تنها نور موجود بهخاطر شمعی است که وسط میزی که همگی دورش نشستهایم، قرار دارد. نگاههایمان به یکدیگر بین ترس، نگرانی و گوشبهزنگی در تغییر است؛ مگر نگاه من که نگاهی سخرهآمیز به کار بقیه است. هرکدام از این افراد بنا به خواستههایی که آرزوی تحقّقش را دارند، اینجا جمع شدهاند. لطفی میخواهد به خودش ثابت کند که میتواند کاری عجیبوغریب انجام داده و جلو دوستانش در دانشگاه لاف آن را بزند. بههرحال، شخصیت یک واسطهٔ معنوی احضار روح نسبت به دیگر اشخاص معمولی، شخصیتی پیچیده محسوب شده و همه را به خود جذب میکند. اگر بدانی دوستت با ارواح مردگان حرف میزند، قطعاً ازآنبهبعد با ترس و احترام به او نگاه میکنی. این همانچیزی است که لطفی به دنبال آن است؛ اینکه همه از معنویت و خلوص او که با آن میتواند با مردگان حرف بزند، سخن بگویند. لطفی واقعاً تحتتأثیر همان فیلمهای آمریکایی بیارزش است؛ اما دوستش محمد از آن نوع آدمهاست که هرچیزی از لطفی بشنود، شگفتزده میشود و باور میکند. لطفی از احضار روح برای محمد زیاد حرف زده و به او وعده داده است که اگر بخواهند میتوانند روح پدر مرحومش را احضار کنند. محمد هم به همین خاطر به اینجا آمده است. اما دوستم سامح را خودم شخصاً، آنهم با کلّی زحمت برای راضی کردنش به اینجا آوردهام. با وجود همهٔ اینها، او هم درست مثل خودم پایه و اهل عمل است.
اما نکتهٔ خندهدار قضیه که کسی هم از آن باخبر نیست، این است که من سابقاً در پنج جلسهٔ احضار روح شرکت کردهام و هر پنجتا با شکست مواجه شده است. آن پنج جلسه من را قانع و ایمانم را به این قضیه محکم کرد که احضار روح امکانپذیر نیست. من معتقدم که این جوانک، لطفی هم مثل بقیه نمیتواند حتّی روح یک مگس را احضار کند، چه برسد به روح یک آدم.
اما باید این را اعتراف کنم که خودم خواستم در این تجربه حاضر باشم تا شاید احضار واقعاً با موفقیت انجام شود. راستش چیزی که بیشتر باعث میشود در چنین جلساتی شرکت کنم، کنجکاویام است. وقتی احضارکننده لوحهٔ «ویجا۱» را در دست میگیرد (که من را بیشتر به یاد صفحهٔ تختهنرد در قهوهخانهها میاندازد)، بهزور جلو خندهام را میگیرم.
در یکی از جلساتی که قبلاً شرکت کردم و با شکست مواجه شد، یک مشت کودن لوحهٔ ویجا را حاضر کردند و عاقلترینشان کلمات روی آن را که به انگلیسی نوشته بود «ای روح، حاضر شو!»، بلند خواند. من هیچگاه این حرفهای احمقانهٔ فیلمهای آمریکایی را که ارواح حتماً باید با کلمات انگلیسی احضار شوند، تاب نمیآورم. اینجا جلسهٔ احضار روح است یا امتحان تعیین سطح زبان انگلیسی؟ به فرض که روح هم احضار شد، آیا پاسخ سؤالات را هم به انگلیسی میدهد؟ اگر روح یک کشاورز بیسواد مصری را احضار کنند، چه؟ ندای احضارش را با دوبله میشنود؟
وقتی به یاد این موضوع افتادم، سعی کردم سریع جلو لبخندم را بگیرم. در همین حین صدای دوستم سامح را شنیدم که همانطور که داشت دود سیگارش را در هوا میدمید، زیرلب غر زد:
«فکر نکنم این جلسهها فایده داشته باشه.»
به یکدیگر نگاه کردیم، اما هیچکدام حرفی نزدیم؛ چراکه از پکهای عمیق سامح معلوم بود عصبی و نگران شده است. او را خوب میشناختم، چون دوست نزدیک من بود.
اینجا بود که لطفی سرفهای کرد و یک کیف سیاه از زیر میز بیرون آورد و از داخل آن سینی گودی را که شبیه به یک میوهخوری بود، بیرون کشید و داخل آن یک مداد و چند برگ کاغذ گذاشت و گفت:
«الان میخوایم با روش طَبَق روح رو احضار کنیم، این روش با روش اصلی متفاوته و هیچکسی اون رو بلد نیست.»
لطفی از کیف سیاه چند کاغذ بیرون آورد که از یک دفتر یادداشت کنده شده و با قلمنی و جوهر روی آن چیزهایی نوشته بود. ظاهراً یادداشتهای جلسات احضار روحش را در آن کاغذها مینوشت. همچنین از داخل کیف یک گوی سیاه (که شبیه به یک میوه بود) و یک جسم سیاه بلند دیگر بیرون آورد که طولش به نیم متر میرسید و در تاریکی معلوم نبود چیست. لطفی برایاینکه ابهام حاضران رفع شود، گفت:
«توی روش طبق لازمه که توی سینی مزبور یه میوهٔ گندیده و جنازهٔ یه افعی یا یه مار بزرگ هم باشه.»
چشمهایمان گشاد شد و محمد یک لحظه به خود لرزید، اما سعی کرد جلو خودش را بگیرد تا چیزی بروز ندهد. لطفی طبق را وسط میز میان ما گذاشت و گفت:
«الان سعی میکنیم که روح پدر محمد، عموسعید رو که از الان یار اوّل ما محسوب میشه، احضار کنیم. اگه یاد بگیریم روح اون رو احضار کنیم، روح هرکس دیگهای رو هم میتونیم احضار کنیم. الان من وِرد احضار رو میخونم. اگه نتیجه داد و روح احضار شد، جز خودم لازم نیست کسی ازش چیزی بپرسه. روح خودش جوابها رو روی کاغذهای توی طبق مینویسه. علامت حضورش هم اینه که طبق از جاش تکون بخوره.»
همه ساکت شدیم و سعی کردیم آرامش خودمان را حفظ کنیم. حتّی کوشیدیم صدایی از ما بلند نشود. لطفی یکی از کاغذهای کنار دستش را برداشت و آن را به چشمانش نزدیک کرد و با صدایی آرام گفت:
«روح روح، بطیم بطیم، مهین مهین، سوگند شما را به پیشینیانتان که روح «سعید، پسر علی، پسر عبدالصبور» را حاضر سازید. در امنوامان از جا برخیزید و با امنوامان فرود آیید. بر شما باد سلام و پیش رویتان باد سلام و پشتسرتان باد سلام و زیر پایتان باد سلام. به حقّ طرهائیل و قاتلش، به حقّ طرهائیل و قاتلش، حجاب بین ما و روح یادشده را بردارید. با واژگان برخیا احضارتان میکنیم و با واژگان برخیا شما را باز پس میفرستیم و با واژگان برخیا شما را میآزاریم. به اذن خدای جهانیان.»
لطفی خواندن ورد را به پایان برد و به طبق نگاه کرد. طبق هیچ تغییری نکرده بود. آثار ناامیدی در چهرهٔ لطفی و آثار خنده در چهرهٔ من ظاهر شد. لطفی نفس عمیقی کشید و سامح تهسیگارش را که تقریباً تمام شده بود، کف اتاق انداخت و گفت:
«گفتم این احضار فایدهای نداره.»
- مگه اینکه با روح یه نفر دیگه امتحان کنیم.
لطفی درحالیکه صاف مینشست، این جمله را گفت و ورد را با ذکر نام روح دیگری از سر گرفت:
«روح روح، بطیم بطیم، مهین مهین، سوگند شما را به پیشینیانتان که روح «عماد، پسر محییالدین، پسر زهراوی» را حاضر سازید. در امنوامان از جا برخیزید و با امنوامان فرود آیید. بر شما باد سلام و پیش رویتان باد سلام و پشتسرتان باد سلام و زیر پایتان باد سلام. به حقّ طرهائیل و قاتلش، به حقّ طرهائیل و قاتلش، حجاب بین ما و روح یادشده را بردارید... .»
هنوز لطفی وردش را تمام نکرده بود که ناگهان هوای داغی اتاق را در بر گرفت و حس کردم بدنم در هوا بالا میرود. ناگهان دو نفر که صورت نداشتند، از تاریکی بیرون آمدند. دستانم را گرفتند و من را کشیدند تا بهجای غوطهوربودن در هوا، روبهروی میز بایستم. احساس کردم یکیشان پشتم را میخراشد. دیگری دستش را بهسمت طبق وسط میز دراز کرد و آن را تکان داد. سه نفر حاضر در جلسه از جای خود پریدند و لطفی گفت:
«استاد سامح، روح رفیق شما، عماد حاضر شده. سبحاناللّه، دقیقاً همونطوری که دو روز پیش به خوابت اومد و ازت خواست که پیش من بیای تا احضارش کنیم.»
جلسه با موفقیت مواجه شده بود و آن احمقها توانسته بودند من را احضار کنند و باعث شوند با آنها ارتباط برقرار کنم.
سامح آب دهانش را با صدا فرو داد و درحالیکه قطرات عرق را از پیشانیاش پاک میکرد، گفت:
«پارسال از همونلحظهای که عماد غیبش زد، همه شک کردیم که ممکنه مرده باشه. رفقای من تا امروز پنج بار تلاش کرده بودن روحش رو احضار کنن و هر بار شکست خوردن. وقتی عماد به خوابم اومد و بهم گفت میآم توی خونهت میبینمت تا باورت بشه و توی جلسهٔ احضار شرکت کنی، باورم نمیشد و فکر میکردم خیالاتی شدم. پناه بر خدا!»
***
اما دوستم سامح را خودم شخصاً، آنهم با کلّی زحمت برای راضیکردنش به اینجا آوردهام. با وجود همهٔ اینها او هم درست مثل خودم پایه و اهل عمل است. اما نکتهٔ خندهدار قضیه که کسی هم از آن باخبر نیست، این است که من سابقاً در پنج جلسهٔ احضار روح شرکت کردهام و هر پنجتا با شکست مواجه شده است... .
***
محمد درحالیکه به صندلیای که من در طول جلسه روی آن نشسته بودم نگاه میکرد، با ترسولرز گفت:
«لطفی، یعنی تو این صندلی رو از اوّل جلسه عمداً خالی گذاشتی تا اگه روح اومد روی اون بشینه؟»
- آره.
بااینکه آن دو نفر ناشناس دستانم را گرفته بودند و نمیگذاشتند حرکت کنم، نیروی عجیبی را در خودم احساس کردم و خواستم از آن استفاده کنم. مدادی را که در طبق بود، برداشتم و آن را در دستانم لمس کردم. بعد از مرگم برای اوّلینبار بود که میتوانستم اجسام را لمس کنم. قلم را در دست گرفتم و روی کاغذ نوشتم:
«پارسال فهمیدم که زنم سلما به من خیانت کرده، اما او به همراه فاسقش که دوست خودم، «حاتم» بود، من را کشت و دوتایی جنازهام را در کیلومتر بیستودو جادهٔ اسکندریه در بیابان به فاصلهٔ هفتاد متر از شانهٔ سمت راست جاده دفن کردند.»
بعدازاینکه درمورد قاتل و دلیل قتلم سرنخ دادم و سامح کاغذ را برداشت و خواند، احساس آرامش کردم. وقت آن رسیده بود که بروم، مخصوصاً آنکه کمکم داشتم از آن دو نفری که دستانم را گرفته بودند، میترسیدم. اما ناگهان سامح گفت:
«تو روح عمادی؟»
قلم را برداشتم و با سرعت نوشتم:
«نه، من همزاد عماد هستم. در تمام طول زندگیاش تا لحظهٔ مرگ با او بودم. نمیدانم روحش کجاست. من میخواهم بروم.»
وقتی دوستم کاغذ را خواند، به لطفی گفت که من میخواهم بروم. لطفی گفت:
«بخ بخ شمخ شمخ، به امان خدا، به امان خدا از ما جدا شو. تو را سوگند که از ما جدا شو و دیگر نزد ما بازمگرد و ما را میازار. به حقّ پیمان سلیماننبی، نه ضرر زن و نه ضرر بین. نه ضرر زن و نه ضرر بین.»
پیشازآنکه دو نفری که من را گرفته بودند، با خود بکشانند، با خودم گفتم ازاینبهبعد به جلسات احضار روح ایمان میآورم.
تختهٔ مخصوص احضار ارواح. م