بورخس در کوی میکده

تنیظیمات

 

بورخس در کوی میکده

مجموعه داستان

نویسنده: علیرضا نعمت الهی

نشر صاد

بورخس در کوی میکده

انگار لُکهٔ خمیری در خم گلویم گیر کرده؛ نه پایین می‌رود، نه بالا می‌آید. رسیده‌ام دوقدمی خفگی. در ICU هستی. خیالم هزارجا می‌رفت غیرازاینجا. ناعلاجی باید برای شوهرم بنویسم. سنگینی درد دلم را می‌ریزم روی کاغذ.

هفدهم مهر خبرم دادند در جادهٔ چالوس تصادف کرده‌ای. مُرده‌ات را از کرج منتقل کرده‌اند بیمارستان شریعتی. شاید وقتی هوش آمدی مرا نبینی. شاید توی کما باشم. می‌نویسم تا بدانی بعد از آن شب چه کشیده‌ام.

پنج دانشجوی لرستانی از دانشکدهٔ الیگودرز آمده‌اند تهران روی کمایی‌ها تحقیق می‌کنند. مهلتم داده‌اند با تو حرف بزنم. درددلم تمام نشده، پرستارها بیرونم می‌کنند. برگشتنه، یادم می‌رود چه گفته‌ام و چه مانده. سبک نمی‌شوم. نمی‌دانم می‌شنوی یا نه. نوشتن درددل، با لب‌تاپ مزه ندارد. دفتر چهل‌برگ مدرسه‌ای خریده‌ام.

شب اوّل به زاریِ هر زن دیگری که شوهرش کما باشد دعا و گریه کردم. بورخس مرا کشانده بود در کوی میکده. سجاده‌ات را داده بود دستم. التماسش کردم دست از سرم بردارد. جنازه‌ات را می‌دیدم. روی دوش می‌بردند تو را. بورخس خیالم را تخت می‌کرد که زنده‌ای. حواس‌پرت بودی. توی ماشین مدام باید می‌گفتم:

«جلوت رو نگاه کن!»

دست‌بردار نبودی. گفته‌اند خورده‌ای به بلوک‌های بتنی شکل T وارونه که وسط جاده‌ها می‌گذارند.

باور نکردم الکی بخوری سینهٔ نیوجرسی که اسمش را پلیس‌ها یادم داده‌اند. گفتم آدم یا جانوری پریده جلو ماشینت.

سرصحنهٔ تصادف، به بدبختی‌هایم گریه می‌کردم که:

«چرا تو؟ چرا من؟»

گریه‌ام که بند می‌آمد به خودم دل‌داری می‌دادم:

«تصادفه دیگه،‌ خداخواسته قسمت منم بشه.»

دردهایم کمتر می‌شود وقتی نگاه می‌کنم به این شانزده نفری که بغل‌دستت توی کما هستند. چهارده روز، روزی دوبار هربار ده دقیقه با تو درددل می‌کنم تا دانشجوها، تحریک‌های حسی تو را بسنجند. می‌خواهند ببینند حرف‌های عاشقانه‌ام، نمرهٔ هوشت را بالا می‌برد یا نه. دانشجوها کار خودشان را می‌کنند، من کار خودم را. اگر می‌شنوی صدایم عوض‌شده،‌ تعجّب نکن. هفت روزی می‌شود که دندان‌هایم را سیم‌پیچی کرده‌ام تا صاف شوند.

خبرم دادند یکی توی ماشینت بوده.

گفتم سر راه سوارش کرده‌ای.

یکی که ما را سوار می‌کرد و کرایه نمی‌گرفت،‌ در گوشم می‌گفتی:

«ماشین که خریدیم، هرکی تو راه مونده باشه سوارش می‌کنم.»

گفتند:

«زنی همراهت بوده.»

گفتم برای ثواب پیرزنی را سوار کرده‌ای.

گفتند:

«جوان بوده.»

داشتم دق می‌کردم. مادرم کشاندم خانه خودشان که:

«تنهایی کز نکن.‌ فکری می‌شی. دعایی می‌شی!»

بیست و هفت روز سروقت پروپوزال نرفتم. تو نگذاشتی. گفتی:

«شاعر ایرانی و داستان مینیمال؟ تفاوت از زمین تا آسمونه.»

می‌خواستم از داستان پنجره‌ای مینیمالیستی باز کنم در شعر. اگر یادت باشد، گفتم:

«ارنست همینگوی شاگرد حافظ هم نمی‌شه تو داستان مینیمال.»

نمی‌خواستم ازنو سرِ حافظ، میانهٔ شکرابمان غلیظ‌تر شود. یواشکی سه صفحه برای امام سجاده‌به‌دوشی که در کوی میکده به دوش می‌بردندش، تایپ کرده‌ام. برایت نخوانده‌ام. زاویهٔ دید، شخصیت، زمان، مکان، رویداد، تصویر، غافل‌گیری، درونمایه و هرچیزی که از داستان بلد بودم را در این بیت پیدا کرده‌ام. بورخس نمی‌گذارد تمامش کنم. روایتش با من فرق دارد.

گفتم:

«برای ثواب، جوون و پیر نداره.»

گفتند:

«صندلی جلو بوده.»

گفتم:

«شوهرم هیئت‌علمی دانشگاهه.»

با کسی حرف نزدم. کنایه‌ها را از در و دیوار می‌شنیدم. گفتم‌ها را با خودم گفتم. گفتم:

«طلایی که پاکه چه منتش به خاکه؟»

ولی خودم هم این ضرب‌المثل را قبول نکردم. گفتی:

«روی‌همان نویسندهٔ آرژانتینی خیال‌پرداز کار کن.»

اگر شل می‌زدم می‌خواستی برای اوهام‌پردازی بفرستی‌ام روان‌کاوی و روان‌پزشکی. جوابت دادم:

«بورخس را دوست دارم؛ ولی هرچه می‌خوانم،‌ مزهٔ ادبیات خودمان را ندارد.»

گفته‌بودم دنیای بزرگ بورخس توی یک بیت حافظ گم می‌شود.

با بورخس کلنجار می‌روم. می‌گوید:

«مستی مدام، غرقه‌شدن در ادبیات است.»

گمانم لذّت شُرب مدام حافظ را درست فهمیده. اوّل راه پایان‌نامه متوقف شده‌ام. می‌گوید:

«امام شهری که دارند به دوشش می‌برند، هنوز وارد میکده نشده.»

جوابش می‌دهم:

«دارند از میکده بیرونش می‌آورند.»

به‌نظر او دارند باعزّت و احترام روی دوش می‌برندش توی میکده. من معتقدم خودش را خراب کرده، دارند از میکده بیرونش می‌اندازند. نمی‌توانم روایتش را قبول نکنم.

می‌پرسم:

«تو واقعا بورخسی؟»

می‌خندد و می‌گوید:

«نه حافظم.»

می‌پرسم:

«عبا و عمامه‌ت کو؟»

می‌گوید:

«به لباس نگاه نکن. هزاران‌ساله دارم به زبان‌های گوناگون حرفم رو می‌زنم.»

از مادرم پرسیدم:

«تو هم شنیده بودی؟»

- اهمیت نده. آدمِ باکمالات دشمن داره.‌ به زنِ پیغمبر هم بهتون زدن.

زور زدم اهمیت ندهم،‌ نشد. چقدر خر بودم! معلم‌های دبیرستان می‌گفتند:

«تا جیک‌وپوک شوهرمان را درنیاوریم، خوابمان نمی‌برد.»

می‌خندیدند که تو را قدر چشم‌هایم قبول دارم. جوانک تعمیرکار موبایلی، عین آب‌خوردن رمز گوشی‌ات را شکاند. پنجاه و پنج تماس ناموفق داشتی.

دانشجویت پیام داده‌بود:

«استاد تو رو به خدا جواب بده! دارم بدبخت می‌شم.»

گفتم:

«زنگ زده باشه، پیام داده باشه،‌ نمره می‌خواسته.»

عضوِ کمیته انضباطی شدی، تماس مورددارها را به تماس‌هایت اضافه کردی. عکس‌های چهارطرف ماشینِ تصادفی را می‌بینم. بورخس یادم می‌دهد چطور حرکت‌های آهسته را مرور کنم. از هفدهم مهر مرور می‌کنیم:

ساعت پنج عصر می‌آیی خانه. مدارک ماشین را می‌خواهی.

- برای چی می‌خوای؟

با همان خنده‌ای که دوست ندارم می‌گویی:

«برای کار خیر.»

سر سفر بحث نمی‌کنم. ابرو توی هم می‌کشم و برای بار هزارم می‌گویم:

«شوخیش هم زشته.»

در آستانهٔ در دست تکان می‌دهی که:

«می‌رم شمال، نگران نباش!»

نگران نبودم. می‌رفتی. دیر برمی‌گشتی. نمی‌پرسیدم کجا می‌روی؟ کی برمی‌گردی؟

الکی خوشبخت بودیم تا هفدهم. هفدهم مهر رفتی برای ثواب و مرا کباب کردی.

باید می‌گفتم:

«منم می‌خوام تو کار خیرت شریک باشم.»

نگفتم. صلاحت اگر نبود، التماس هم می‌کردم،‌ نمی‌بردی.

عقلم قد نداد.‌ با سفر شمالت کنار آمدم تا خفه نشوم. به خودم قبولاندم حقّ تو بوده کنار درس و کار و عبادت، یک روز خوش‌گذارنی کنی. حق را به همکارانم دادم که تنوع‌طلبی مرد، یک‌روزی از یک جایش بیرون می‌زند. حق را به تو دادم که جوانی نکرده‌ای. هجده‌سالگی با دختر عموی عین خواهرت ازدواج کردی. با فامیلت بگومگو کرده بودی.

- زن برای تو زوده.

- سنّت پیغمبره.

- چهار سال ازت بزرگ‌تره.

- حضرت خدیجه هم از پیامبر بزرگ‌تر بوده.

- قدش کوتاهه.

- همین‌که مؤمنه برام کافیه.

خندیدم و گفتم:

«بچگی تو و کاکام رو باهم می‌زدم.»

مخم را زدی. خندیدی و گفتی:

«زورم بهت می‌رسید، می‌خواستم خوش‌حالت کنم. عاشقت بودم.»

من هم مقصرم. عاشقت شده بودم. هشدارم دادند. گوش ندادم. فکر می‌کردم عین مردهای دیگر نیستی. یک‌بار از دختر دانشجوی قدبلندی تعریف کردی. قاتی کردم. ناخن کشیدم روی صورتم. خواستم بروم خانهٔ مادرم. کم‌آوردی. گفتی:

«شوخی کردم.»

توی گریه گفتم:

«هیچ‌وقت از این شوخی‌ها با زنت نکن!»

دیر حالی‌ام شده؛ کاش مثل دانشجوهایت لباس می‌پوشیدم. به صورتم بیشتر می‌رسیدم؛ به دندان‌هایم، به موهایم، به دست‌هایم، به هیکلم. باید رمز موبایلت را می‌داشتم.

آه! کاه کهنه باددادن نه هوشیاری تو را بالا می‌برد نه التهاب مرا پایین می‌آورد. آن‌قدر از قرآن و پیغمبر گفته بودی که خودت هم اگر به‌هوش بودی، باورت نمی‌شد با ماشین شخصی و دخترجوانی راهی شمال بوده‌ای. به خودم قبولاندم دانشجویت را عقد کرده‌ای. دوتا از رفیق‌هایت را شاهد گرفته‌ای و عقدش کرده‌ای شاید. بلد بودی. در شناسنامه‌ات چیزی ثبت نشده. اگر ثبت شده بود، شناسنامه‌ات را محکم می‌کوبیدم توی دهن معاون دانشجویی تا بیشترازاین جولان ندهد. وای شناسنامه‌ات را برای چه بردی؟ شاید قرار گذاشته‌اید:

«از شمال که برگشتیم ثبتش می‌کنیم.»

سروقت دانشجویت نمی‌توانم بروم. بی‌هوش افتاده روی یکی از تخت‌های بیمارستان این شهر بی‌بندوبار. از ریخت برج میلاد عقم می‌گیرد که بخواهم بروم توی بیمارستانش و دختره را ببینم. چه ثمری دارد؟ بروم از یک‌تکه گوشت دیلاق عین خودت بپرسم نصف‌شب با شوهر من کجا می‌رفتی بی‌صاحاب؟

یکی از همکارانت تلفنی عذرخواهی کرده. اسمش را نگفت. آیندهٔ روشنی در دانشگاه نداری. دعا کن به‌هوش نیایی. به‌هوش هم اگر بیایی گمانم دست‌کم باید یکسری تا دادگاه ویژه روحانیت بروی و برگردی.

از نیمکت راهروِ I.C.U‌ کنده می‌شوم. پشت‌سر من زیر دستگاهی. غصه‌خوردنم، دردی دوا نمی‌کند؛ تودهٔ خمیر توی خرخره‌ام را بزرگ‌تر می‌کند. باید از آبرویت دفاع کنم. آبروی من هم هست. آبروی منبر هم هست. آبروی تو اعتبار دانشگاه هم هست. باید ثابت کنم بی‌گناهی. ته تهش، ثابت می‌کنم دانشجوی کذایی زنت بوده. خودم را می‌زنم به خریت که رضایت داده‌ام؛ اما با چه مدرکی؟ با کدام شاهد؟ اگر برای تحقیق بروم دانشگاه که گندش درمی‌آید. سروقت پروندهٔ بعضی از دانشجوهایی می‌روم که آورده‌ای خانه. زیرورویشان می‌کنم. اسمش را نمی‌بینم. یکی‌یکی ورقشان می‌زنم. حالم به‌هم می‌خورد از گیرهای انظباطی دانشگاه. در پروندهٔ پسری، چشمم به اسم هم‌سفرت می‌افتد. تیغهٔ نوری از شکاف ترک‌خورده قلبم رد می‌شود و می‌تابد گوشه‌های تاریکش.

گفته بودی سر برخورد با مورددارها بین تو و معاون دانشجویی شکاف افتاده. او می‌خواسته تعلیق و اخراج کند و راه ندهد. تو می‌خواستی با نصیحت سربه‌راهشان کنی.

طرف‌دار تور می‌کردی؟ آن‌قدر طرف‌دار که با تو یک‌رنگ شوند؟ آن‌قدر یک‌رنگ، که یکی‌شان همراهت بیاید شمال؟ شتر را کرده بودند ساربان پنبه؟ چند بار جسته بودی ملخک؟ گمانم هربار مچ یکی‌شان گرفته می‌شده، رنگت می‌پریده. می‌خواستی تندی سر و تهش را هم بیاوری.

سال اوّل که حواله‌ات دادم به حافظ، جانم را به لبم رساندی. رحمت فرستادی بر جدّوآبای احمد کسروی و حافظ‌سوزانش.

داد زدم:

«چرا دیوانش رو آتیش می‌زنی؟»

وسط دادوقال خندیدی و گفتی:

«به‌خاطر تو. چون در وصف معشوقه‌های قدکوتاه و سبزه شعر نگفته.»

دهانم را دوختم از ترس. دو سال اسم واعظ و محراب و منبر و خلوت را نیاوردم توی خانه. پیمان بسته بودم زندگی‌ام را خراب کاغذسوخته نکنم. دانشجوهای پزشکی مهلت داده‌اند، خلوتم را با تو قسمت کنم. عین زاهد خلوت‌نشین، پیمانم را شکسته‌ام. دیوانش را می‌آورم بالای تختت. خیالت تخت. نیامده‌ام پنجه چشمت کنم. خدا جای حق نشسته. میان گریه می‌خندم. زبان آتشینی دارم که آخرش دستگاه‌های چسبیده به مغزت را می‌سوزاند. دکترهای جوان گمان می‌کنند عاشقانه‌های حافظ را زمزمه می‌کنم که نمرهٔ هوشیاری‌ات بالا و پایین می‌شود. خبر ندارند داستان‌های مینیمالیستی‌اش را که مهلتم ندادی، برایت می‌خوانم. هنوز به محتسب نرسیده‌ام.

خبر نداشتی؛ از فردای شبی که خاکسترهای کف بالکن را روفتم، با بورخس می‌رویم توی کتابخانه. پشت میزهای چوبی برابر هم می‌نشینیم. روی پایان‌نامه کار می‌کنیم. حافظ را برگ می‌زنیم. حقیقت یا خیال‌بازی نمی‌کنیم. مینیمال‌هایش را درمی‌آوریم. می‌خواستم ببینم حافظ از «محتسب شیخ شد و فسق خود ازیاد ببرد» مینیمال‌تر دارد یا نه. بورخس را فرستادم پی نخودسیاه تا دست از سرم بردارد. گم شد در هزارتوی «مزرع سبز فلک».

پسر منکراتی تهران نیست. گوشی را خاموش کرده. پیامک دادم. زنگ زدم خوابگاه‌ها و رفیق‌هایش. پیدایش نکردم. باید بروم شمال. جنازهٔ ماشین را برده‌اند پارکینگ یکی از کلانتری‌ها. بهانهٔ خوبی برای رفتن دارم.

خوابم نبرده. خودم و زمان را گم کرده‌ام از شب لعنتی. ساعت را گذاشته‌ام روی زنگ برای ساعت چهار. صدبار نگاهش کرده‌ام. زنگ خانه و تلفن و ساعت، تنم را می‌لرزاند. نمی‌گذارم زنگ بزند. پنج دقیقه به چهار بیدار می‌شوم. چهار و نیم می‌رسم ترمینال غرب.‌ سمندهای زرد جارم می‌زنند. میدان آزادی را ردنکرده خوابم می‌برد.

پابه‌پایت می‌آیم. پیچ‌ها، پل‌ها، گردنه‌ها، قهوه‌خانه‌ها و درختان توسکا را پشت‌سر می‌گذاریم. با دانشجویت، توی جاده چالوس چپ‌وراست می‌شوید.

«کجا می‌روید؟ حواست کجاست؟ حواست باشد. آخ!»

لاستیک جلوِ طرف راننده به پایین نیوجرسی می‌خورد. سپر و گلگیر و چراغ و کاپوپ سمت راننده خرد می‌شود. پریدن قطعات ریزودرشتش را در هوا می‌بینم. ماشین می‌رود توی هوا و روی شانهٔ راست می‌خوابد. کف آسفالت کشیده شده و سر می‌خورد بیرون. خدا رحم می‌کند؛ اگر تیر برق نبود، می‌افتادید توی رودخانهٔ گِل‌آلودی که از زیر جاده رد می‌شود. تا می‌آمدند پیدایتان کنند، تکّهٔ بزرگتان، گوش‌هایتان بود که ماهی‌ها کنده بودند و می‌بردند. صدای ترمز و خردشدن پژو و استخوان‌هایتان توی درّه می‌پیچد.

از خواب می‌پرم. راننده صدایم زده. چشم باز می‌کنم. جلوِ قهوه‌خانه‌ای نگه داشته تا خستگی درکنیم. با لیوان چای، رو به شمال می‌نشینم پشت یکی از میزهای چوبی. ردّپای باران شب قبل، روی میز مانده. قطره‌ها را می‌رسانم به هم تا قلب درست شود. به‌هم نمی‌رسند.

جنگل و کوهستان مه‌آلود، دورم را گرفته. قلپی از هوای شمال، کاسه‌ای از آشوبم را می‌شوید و می‌برد پایین. پرپشتی و سرسبزی جنگل، از هر تازه‌واردی دل می‌برد؛ اما منِ مارگزیده خبر دارم جنگل از دور دل می‌برد و از نزدیک زهره. هزارتوی وحشتناکی دارد؛ مثل خودت؛ مثل ماجرای تو و دانشجویت که هرچه جلو می‌روم، دل‌آشوب‌ترم می‌کند.

بورخس با لیوان آب‌جویی روبه‌رویم می‌نشیند. می‌گوید:

«هنوز توی مزرع سبز فلک گیرکرده.»

چپ‌وراستم را نگاه می‌کنم. می‌پرسم:

«چطور آب‌جو می‌خوری اینجا؟»

می‌گوید:

«آب‌جو نیست. ادبیات ریختم توی جام جهان‌بین.»

خدا خیرش دهد. فکرم را از هولناکی هزارتوی جنگل می‌کشد بیرون که جیغ پژوی نوک‌مدادی بلند می‌شود. کنار سمند خطّی ما ترمز می‌کند. بورخس توسکاها و افراها را نشانم می‌دهد. دختر و مرد جوانی پیاده می‌شوند. عدل، جایی می‌آیند تا تماشای جنگل و گفت‌وگو با بورخس را زهرمارم کنند. روبه‌رویم طوری می‌نشینند که نیم‌رخ چپ دختر و راست مرد را می‌بینم. چهارپنج‌متری‌ام هستند. مرد، سی‌ساله به‌نظر می‌آید. انگشترش نگین فیروزه‌ای دارد. رگ‌های تودرتوی پشت دستش پیداست. زیر چادر و مانتو پاییزه‌ام خنکای آبان را حس می‌کنم. او با یک پیراهن چهارخانهٔ آستین‌کوتاه نشسته. موهای پرپشت صورت و سینه و ساعدش، عین شاخه‌های توسکا، درهم‌تنیده. سیاه می‌زند.

شاید تازه به‌هم رسیده‌اند. فقط مرد حرف‌می‌زند. دارد از خودش تعریف می‌کند. رابطه‌شان را طبیعی و خدایی جلوه می‌دهد. ناخن‌های کاشتنی لاکی دختر، آرام می‌خورند روی میز. دارد با وجدانش کلنجار می‌رود. فرعیاتِ شرعیات را می‌شنود. شده عین زمانی که به من پیشنهاد ازدواج دادی؛ مخم را زدی. زبان ریختی. هنوز نفهمیدم کارم درست بوده یا نه. مثل شمال رفتنم. بورخس پشت به آن‌ها خودش را می‌کشاند وسط میز. می‌گوید:

«هیشکی پشت‌سرم نیست؛ از چای جنگلی لذّت ببر.»

به حرفش گوش نمی‌کنم. به خیالش من خیال می‌کنم دختر و مرد را می‌بینم؛ ولی من مرد هم‌هیکل خودت را به‌وضوح بورخس می‌بینم. عین خودت نیشش را برای دختر باز کرده. اصلاً خودت هستی. روبه‌رویت دانشجویت نشسته؛ مانتوِ قرمز و شلوار مشکی دارد. شال گل‌گلی سفیدی سرانداخته. هلالی از موهای طلایی‌شده، نصفی از صورتش را پوشانده. زلف‌هایش را داده به باد جنگل. زمین را نگاه می‌کند. نوک کتونی سفیدش را می‌کشد روی زمین. بورخس نیم‌تنه‌اش را می‌اندازد روی میز و می‌گوید:

«به ابوالفضل هیشکی پشت‌سر من نیست. این پچ‌پچ‌ها رو گوش نکن.»

صدای بوق و لاستیک ماشین‌ها پیچیده در محوطهٔ قهوه‌خانه. بورخس را پس می‌زنم. گوش تیز کنم به حرف‌هایت؛ داری نصیحتش می‌کنی. می‌ترسد. نصف راه را رفته‌اید. دلش را قرص می‌کنی. می‌رفتید شمال یا برمی‌گشتید؟ تا کجاها رفته‌اید؟ سینی را عین قهوه‌چی‌ها گرفته‌ای جلو‌َش. شکلات تلخ برایش باز می‌کنی. قندم تمام شده. ته‌ماندهٔ چای تلخم را می‌خورم. بوی قهوه به مشامم می‌خورد. مزهٔ گناه اصلی دارد. خداخدا می‌کنم شکلات را نگیرد. زورم به بورخس نمی‌رسد. می‌کشاندم توی پژوی نوک‌مدادی. رانندگی می‌کنی. باد، موهای دانشجو را از پنجره کشیده بیرون. دست در زلف‌هایش می‌بری. حواست پرت می‌شود. می‌خورید به نیوجرسی. برباد می‌روید. از جا می‌پرم. راننده سمند صدایم زده. به خودم می‌آیم. یادم می‌آید تو در بخش I.C.U بی‌هوشی و من منتظر معجزه‌ام تا برگردی.

سوار سمند می‌شوم. حواسم پیش شماست. برمی‌گردم نگاهتان می‌کنم. گردنم درد می‌گیرد. توی آینهٔ بغل سمند می‌بینم که دست قهوه‌ای‌ات توی هواست. خداخدا می‌کنم قهوه و شکلات را نگیرد، که می‌گیرد. کوچک و کوچک‌تر می‌شوید. سمند می‌پیچد و شما توی مه گم می‌شوید. دربه‌در تو شده‌ام. وسط پیچ‌ها، پرتگاه‌های مه‌گرفته و هزارتوی جنگل‌های تاریک موهوم، دنبالت می‌گردم. خواب از چشمم نپریده. جلوِ قهوه‌خانه‌ها می‌ایستیم. بورخس گوشهٔ چادرم را می‌گیرد. می‌بردم کنار جاده. برای من قهوه و برای خودش آب‌جو سفارش می‌دهد. انگشت اشاره‌اش را می‌گیرد روی جنگل‌ها. می‌خواهد حواسم را پرت کند. حواسم به شماست. روبه‌روی دانشجویت پشت تمام میزهای قهوه‌خانه‌ها نشسته‌ای. می‌خندی و قهوه و شکلات تلخ تعارفش می‌کنی. تا می‌خواهم بزنم زیردستت و فنجان را کپ کنم، بورخس برم می‌گرداند توی پژوی نوک‌مدادی. تو را می‌بینم. ماشینی غیر از پژوهای نوک‌مدادی توی جاده نیست. توی همه‌شان دارید به شمال می‌روید. چشمم با بخاری سمند گرم می‌شود. سالار عقیلی «زلف بر باد نده تا ندهی بر بادم!» می‌خواند. تو رانندهٔ سمندی و کنارت نشسته‌ام. دست می‌بری زلف‌هایم را بگیری. نامحرمم شده‌ای. خودم را پس می‌کشم. نیم‌تنه‌ات را می‌آوری طرفم.

می‌گویم:

«تو جادهٔ خطرناک شوخی نکن.»

دست‌بردار نیستی.

تا می‌گویم «حواست جلوت باشه!» لاستیک می‌خورد به لبهٔ نیوجرسی. به هوا می‌پریم. با حرکت آهسته توی هوا معلّق می‌زنیم. خاطراتم از روز خواستگاری تا شب تصادف با دور تند از جلوِ چشمم رد می‌شوند. دوازده سال توی هوا می‌چرخیم تا نیم‌دایره کامل شود. کف آسفالت زمین می‌خوریم. حرکت آهسته تمام می‌شود.

ابوالفضل‌گویان بیدار می‌شوم. رانندهٔ سمند می‌گوید:

«نترس آبجی.»

فحش می‌دهد به کسی که دست‌اندازهای شُتری کاشته کف آسفالت.

- آقای راننده! می‌خوام برم نوشهر.

- چالوس ماشین فراوونه.

- بعدش باید برم کَجور.

نیم‌تنه‌اش را می‌چرخاند. با لهجهٔ شمالی می‌پرسد:

«کُجور می‌خوای بری؟ کِجای کُجور؟»

هر دری که گشودم راهی به حیرت داشت:

«روستای حیرت.»

از توی پروندهٔ پسر برداشته‌ام.

- نوشهر نمی‌خواد بری که. بعد از مرزن‌آباد، دوراهی دوآب پیاده شو. تا حیرت دو قدم راهه.

تا پایم را از سمند پایین می‌گذارم،‌ پراید دودی ترمز می‌کند. محلش نمی‌گذارم. دلم پیاده‌روی کنار دَلَم‌رود می‌خواهد. هنوز با کفش پاشنه‌بلند آمُخته نشده‌ام. دو قدم می‌روم تا به حیرت می‌رسم. پیداکردن خانهٔ پسره در یک روستای پانصدنفری، عین آب‌خوردن می‌ماند. درِ اوّلین خانهٔ باز را هُل می‌دهم. پنجاه‌ساله‌مردی انگار که منتظرم باشد، در را باز می‌کند:

«بَفِرما.»

غریب‌نواز به‌نظر نمی‌رسد.‌ گردشگرهای آب‌گرم‌های طبیعی دَلم‌رود، آنجا را پا کوفته‌اند.

«دنبال نشونی یه نفرم.»

ته‌ریش جوگندمی‌اش را می‌خاراند:

«با کی کار دارنی؟»

- معلم هستم،‌ از تهران اومدم.

- بَفِرما.

اسم پسر را که می‌آوردم،‌ میخکوب می‌شود.

«بَفِرما تو. چه‌کارش دارنی؟»

زنش را پای تنور می‌بینم. می‌روم تو. دقیقه‌ای روی پلّهٔ دوم ایوان نفسی تازه می‌کنم. دختر و زنش که می‌آیند چادرم را می‌تکانم و می‌روم روی ایوان. مرد سؤال‌پیچم می‌کند. خبر ندارد بیست و هفت روز دارم توی دلم به هرچه مرد ورّاج و خودنما فحش می‌دهم.

«باید ببینمش تا شب‌نشده برگردم.»

- از کجا می‌شناسیش؟

زن چشم‌غرّه‌اش می‌رود که:

«مِردی! مگه کار ندارنی؟ بَشو دیگه.»

عُرضهٔ زن روستایی خستگی‌ام را درمی‌کند. مرد که می‌رود، به دختر می‌گویم دارم روی یک پروندهٔ دانشگاهی تحقیق می‌کنم. کرم‌پودر یواشی روی صورت مالیده و خط کمرنگی دور چشم‌های بادامی‌اش کشیده. لهجهٔ غلیظ ندارد. از لباس و قدوبالا و چشم‌وابرویش تعریف می‌کنم. قفل زبانش باز می‌شود:

«یکی‌دو روز بعد از دعوا غیبش زده.»

مادرش را می‌پاید، جملهٔ بعدی را می‌گوید:

«دعوا سرِ یه دختر بود؛ اهل‌صالحانه.»

سرش را پایین می‌اندازد.

یواش می‌گوید:

«پسر و دختر، توی دانشگاه دوست می‌شَن. صالحان پشت همین کوه، بعد از کُجوره. پسرهای فامیلِ دختر، پسره رو می‌زنن. بین دوتا روستا دعوا می‌افته. دختره گفته آخوندی که استادمون بوده،‌ عقدمون کرده.»

تو را می‌گوید.

«از روستا خیلی زنگ می‌زنن به استاده تا سؤالش کنن.»

پنجاه و پنج بار. جواب نداده. دعوا بالا گرفت. پسره رو بازداشت کردند.

می‌آمدی ضامن شوی؟ کار خیرت این بوده؟

«صبحِ روز هفدهم، دختره تنهایی می‌ره تهران پیش استاده. داشتند می‌اومدن که تصادف کردن.»

می‌خواهم بگویم تصادف نکرده‌اند، خورده‌اند به نیوجرسی. نمی‌گویم. چه فرقی می‌کند برایش؟ ساکت می‌شویم.

آه می‌کشد:

«خوشگل بود. می‌گن صورتش داغون شده.»

خودت هم خوشگلی.

«یه چایی دیگه بریزم؟»

میل یک استکان دیگر روی لب‌هایم دارم. دستش را می‌گیرم تا برای یک استکان چای نرود آشپزخانه. می‌نشانمش به حرف.

- به‌نظرتون عقد کرده بودن؟

تندی می‌پرسم:

«با استاده؟»

- نه. با پسره.

نمی‌دانم.‌

- پسره چطوری آزاد شد؟ الان کجاست؟

- بعد از تصادف،‌ رضایت‌دادن تا دعوا بخوابه. پسره رفت خونهٔ خواهرش کلاردشت.

چطور راضی‌ات کرده بیایی؟ طنّازی کرده؟ چه قولی داده که بی‌هوا و دستپاچه افتادی توی جاده؟ قول داده اگر کمکش کنی دختر خوبی بشود؟

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین