گردنکِشان
مجموعه داستان جمعی
به اهتمام: حمید بابایی
نشر سرای خودنویس
گردنکِشان
مجموعه داستان جمعی
به اهتمام: حمید بابایی
نشر سرای خودنویس
مجموعه داستان پیش رو، دومین جلد از مجموعه نیاکان ما ست که به همت دوستان در نشر خودنویس منتشر شده است.
جا دارد از دوستانم در مدرسه اسلامی هنر برای همکاری و همدلی شان و همچنین آقایان، سید احمد بطحایی و محسن صابری و آرش محمودی برای کمک هایشان تشکر کنم.
و اگر نبود رفاقت میرشمس الدین فلاح هاشمی نسب قطعا این مجموعه نیاکان ما شکل نمی گرفت.
تقدیم به روح پدرم که او از خطه ستارخان بود
طاهره آقازاده | راوی: یدالله
همهاش تقصیر من است! اینهمه فریاد و تیرانداختنها، همه تقصیر من است. اینهمه آدمی که کشته میشود بهخاطر حرف من است. نباید آن روز حرف میزدم. این را به لَلهباجی هم میگویم که نشسته پشت دیوار، مدام از پنجره سرک میکشد و گوشه چارقدش را میجود. دستی به هوا میپراند و میگویید:
- چه حرفا میزنی بالامجان! کی میدونه روزگار چی تو آستین داره؟! امان از شریک دزد و رفیق قافله!
نمیدانم دزد و رفیق کیست و اصلاً چه دخلی به من دارند اما میدانم همه این قشونکشی تقصیر من است. دلم میخواهد از پنجره اتاق، بیرون را نگاه کنم اما میترسم. از این فریادهای بلند میترسم. از آدمهای چکمهپوش و لباسهای یکدست آبی میترسم. از نگاهشان که انگار به گوشت شکار چشم دوختهاند. از پرندههایی که فقط بلدند قار بکشند و گربههایی که مرنویشان جیغ است میترسم. در حصر تبریز هم گاهی این چیزها بود، ولی اندازه اینجا تا تبریز، توفیر دارد غائلهٔ باغ اتابک.
لَلهباجی هم نمیگذارد از جایم بلند شوم. میگوید روزِ پنجاه هزارسال است. میگوید یک سال حصر تبریز را تحمل نکردیم تا اینجا غریبکُشمان کنند. میگوید همان جا بنشین تا آنامت را داغدار نکردهاند. اصلاً نباید با آتاخان تهران میآمدم. آنا هم دلش رضا نبود.
آن روز آنا نشسته بود توی اتاق و رخت آتاخانم را در چمدان چرمی جا میداد. نور آفتاب میپرید روی شیشههای چند تکه، خودش را رنگی میکرد و میپاشید روی آنا و چمدان. بین ابروهای پُر و مشکی آنا خط افتاده بود و زیرلب آوازی زمزمه میکرد. گوشه چارقد سفیدش را که بالا میآورد، سبز و آبی و قرمز میشد، میکشید روی چشمهای قرمزشدهاش، دست روی شکم بزرگش میگذاشت و انگار با کسی حرف بزند، سر تکان میداد و واگویه میکرد. داشتم نقشه میکشیدم وقتی رفت، رختها را بیرون بریزم و خودم را در چمدان آتاخان جا بدهم که خودش وارد اتاق شد. نگاهی به من انداخت و آهسته به آنا گفت:
فاطمهبانو قبل از عزیمت، صیغه طلاق رو جاری میکنم؛ نکند بیگانهای به جرم اینکه همسر ستارخان هستید، متعرض شما بشود.
طلاق؟! چند وقت پیش، سولمازِ ننهصغری آمده بود خانه ننه به قهر. میگفت طلاقم را از این لندهور بگیر، مهرم حلال و جانم آزاد. ننه که حریفش نمیشد، آنا و آتاخان باهاشان حرف زدند تا از خر شیطان پایین بیایند. آتاخان میگفت اسم طلاق که بیاید، عرش خدا میلرزد. آنا هم لرزید، رخت از دستش افتاد و نگاهش تاریک شد. چنگی به صورتش زد و گفت:
طلاق آقا؟! چه خبط و خطایی از من سر زده که حرف از طلاق میزنید؟
آتاخان تکیه زد به دیوار و گفت:
هیچ بانوجان! کدوم خبط و خطا؟ اگه شما نبودید که ستار، ستارخان نبود. سوری و مصلحتیه.
آنا دیگر حرفی نزد. یک قطره از چشمش افتاد و پهن شد روی رختی که به دست داشت. قرمزیِ رخت، پررنگتر شد. به آتاخان گفتم:
نمیشه صیغه طلاق من رو هم جاری کنید تا آنا اجازه بده با شما بیایم؟
هر دو به من نگاه کردند. برای اولین بار در این چند روز دیدم که لبشان شکل خنده شد.
اخم آنا زود برگشت و با تهمانده لبخندش گفت:
ورپریده چه حرفا میزنه! زود برو توی کوچه به بقیه کمک کن اسباب و اثاثیه رو بار گاریها کنن!
کاش به حرفش گوش نمیکردم و به کوچه نمیرفتم. آنوقت به جای اینکه در اتاق این عمارتِ غریبکش باشم و مدام حواسم باشد با لرزیدن پنجرهها خودم را خیس نکنم که آبرویم برود، داشتم خاکهای بارانخورده باغ را میریختم توی گلدانهای آنا تا تویشان شببو و شمعدانی بنشاند.
رفتم به کوچه، غوغایی بود. نه مثل غوغای پُروحشت اینجا. شب عید بود و همهجا آبوجارو شده. همه دوستان و همرزمان آتاخان و کلفت و نوکرها مشغول جمعوجور کردن بارها و آماده کردن اسب و گاریها بودند. چشمم به یک گاری افتاد که پُر از علوفه بود و کسی هم دوروبرش نبود. فکری به سرم زد. وسط علوفهها، خیلی بهتر از چمدان آتاخان بود!
نگاهی به اطراف انداختم. کسی حواسش به من نبود. بومانجان داشت با مشهدی حسن آشپز حرف میزد. هوا گرم نبود، اما لُپهای بومانجان قرمز شده بود. آرام بهسمت گاری رفتم. خودم را بالا کشیدم و وسط علوفهها پریدم. جایم را باز کردم. سرم را کمی بالا آوردم و اطراف را پاییدم. نگاهم به نگاه بومان گیر کرد که خیره نگاهم میکرد. راه افتاد سمت گاری که کسی صدایش زد. آبجی سلطان بود که میگفت آنا کارش دارد. برگشت و نگاهم کرد. نمیدانم چه در چشمانم دید که سری تکان داد و رفت.
تا همه جمع شوند و در میان اشک و لبخندها و هلهله و سبدهای شکوفه و دود اسپند خداحافظی کنند و کاروان راه بیفتد، ده سال گذشت. قلبم توپی شده بود که انگار کسی بازیاش گرفته باشد، مدام به سینهام میکوبیدش. کاروان که راه افتاد، نفس گرفتهام را با صدا بیرون دادم. کاش حالا هم میتوانستم همانقدر راحت نفس بکشم. آنقدر دادوفریاد و بوی دود و باروت زیاد است که نفسم انگار میترسد و هی عقب میرود. توی گاری فقط بوی علوفه تازه بود که خودش را به بینیام میرساند و پخش میشد در نفسِ آرامم. گاری که راه افتاد، چیزی به سرم خورد و روی علوفه افتاد. بقچهای کوچک بود. سرم را با احتیاط بالا آوردم. بومان را دیدم که میان جمعیت چشمکی زد و برایم دست تکان داد. تنها بدرقه کننده من بود. تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم و چقدر پشیمان شدم بهخاطر روزهایی که خانه را آب و جارو میکرد و من با گیوههای خاکی و گِلی، دور حوض میدویدم.
یپرمخان سوار بر اسب، داشت به گاری نزدیک میشد. حتم میخواست تا دروازه شهر به بدرقه بیاید. سرم را پایین بردم و بین علوفه جاگیر شدم. بقچه را برداشتم و باز کردم. چند تکه رخت و لباس بود و شیرینی که بومان همیشه میپخت و از دست من پنهان میکرد. تکهای نان و پنیر هم بود که آنا خودش درست میکرد و صبحانهٔ هر روز من بود.
کاش آنا هم اینجا بود. اگر بود، سر روی شانهاش میگذاشتم و در پناه دستان گرمش، دیگر صدای هیچ تیر و تفنگی نمیشنیدم. حتم مثل حصر تبریز، «امن یجیب» میخواند و با نفسی که بوی پونههای وحشی کوههای تبریز را میداد، آیهالکرسی به صورتم فوت میکرد. نه؛ بهتر که نیست! چه میکرد در این غائله پُرتشویش؟ حتم توپ هم درمیکنند که اینهمه صدا دارد و دل آدم را میلرزاند.
لَلهباجی گوشهایش را گرفته و چشم از پنجره برنمیدارد. نگاهم میرود سمت برنویی که به دیوار آویزان است. اگر آن روز به آتاخان نگفته بودم «برنو را نمیدهم» الان این قشون اینجا نمیآمد تا به زور تفنگهایمان را بگیرد. دوستان و همراهان آتا، هرکدام حرفی میزدند. آتاخان میگفت مجلس حکم کرده به خلع سلاح و ما هم قبول کردهایم؛ اما گروهی زیر بار نمیرفتند و میگفتند: «مشروطهچی بدون سلاح، شیر بیدندان است! مگر میشود میان این جماعتِ گرگ، بیسلاح شد؟»
برنو را آتاخان خودش به من داده بود. وقتی اولین منزلگاه بین راه از گاری پایین آمدم و مرا دید، خندید و گفت که دیگر برای خودم مردی شدهام. برنو را از روی شانه برداشت و داد دستم. گفت در تهران مهمانیم و فرصت زیاد داریم تا تیر انداختن را یادت بدهم. برنو سنگین بود و نمیتوانستم خوب بلندش کنم و نگه دارم؛ اما دوستش داشتم. با آن، یک مرد و یک مبارز واقعی میشدم؛ مثل آتاخان که با همین برنو جلوی قوای شاه را گرفت و نگذاشت تبریز به دستشان بیفتد.
وقتی افرادِ آتاخان گفتند: «اسلحهها را تحویل نمیدهیم مگر از جنازههامان رد شوند» من هم گفتم تفنگم را نمیدهم. آتاخان نگاهم کرد و خندید. اما خندهاش قشنگ نبود، چیزی کم داشت. انگار از سرِ ناچاری باشد یا به جای حرفی که میخواست بزند و نزد. رو به بقیه کرد و گفت: «باشه تحویل نمیدیم و اگر خواستند به زور بگیرند، تا پای جان میایستیم.»
کاش نگفته بودم. چه میدانستم زورِ قوای دولتی چقدر است! در محاصرهٔ تبریز، اینقدر زور نداشتند. تازه ما اینجا مهمان بودیم و بعد از آنهمه جشن و وعدهگرفتن به افتخار آتاخان و باقرخان، این قشونکشی بعید بود. خودشان گفتند این باغ را به شما میدهیم و باغ دیگری هم در اختیار باقرخان میگذاریم تا راحت باشید و تهران را خانه خودتان بدانید!
لَلهباجی بار دیگر از گوشه پنجره نگاه میکند. جیغی میکشد و به سرش میکوبد: