شهر ماردوشان 3

تنیظیمات

 

شهرماردوشان ۳

اکوان

نویسنده: محمدتقی حسن‌زاده توکلی

نشرسرای خودنویس

فصل یکم

شهرناز پنجره را می‌گشاید و می‌گذارد نور صبحگاه خودش را درون کلبه بیندازد.

تورج! ایرج! فریدون! چه وقت خواب است؟ خفتن همانا و از دست رفتن میوه‌های باغ همان!

باد از پنجرهٔ گشوده به درون کلبه رخنه می‌کند، دامن پُرچین شهرناز را به دست می‌گیرد و خنکی‌اش تن شهرناز را قلقلک می‌دهد. بوی نان‌های تازه از تنور درآمده همراه باد در کلبه می‌پیچد. کار دوشیدن ماده‌گاوها تمام شده و گردآفرید و پوراندخت دارند به کلبه برمی‌گردند. فریدون به قامت پسران پانزده‌ساله‌اش نگاه می‌کند و ناگهان ته دلش می‌لرزد. تورج دست روی شانهٔ پدر می‌گذارد. فریدون بی‌آنکه اجازه دهد کسی از آشفتگی‌اش با خبر شود، بلند می‌شود و به همه سلام می‌کند.

از صخره‌های پر شیب کنار کلبه تا باغ درختان افسانه‌ای راهی نیست. قدم‌به‌قدم رد سم گاوهای کوهان‌دار، خاک خیس منتهی به دامنهٔ کوه را لگدکوب کرده. طوری که وقتی پا روی آن می‌گذاری، انگار قدم روی فرش نرمی گذاشته‌ای که با فشار پایت ذره‌ای فرو می‌رود. گردآفرید و پوراندخت، ایرج و تورج و شهرناز همه جلو افتادند و این فریدون است که آهسته، آهسته درست روی جای پای خانواده‌اش قدم می‌گذارد و از دامنهٔ کوه پایین می‌رود. شهرناز می‌ایستد تا بقیه جلو بیفتند. پرندگان آتشین، بال گشوده‌اند و به اندازه‌ای اوج گرفتند که همچون سه جوجه عقاب سرخ دیده می‌شوند. شهرناز پا به پای فریدون روی جای قدم‌های دو پسر جوان‌سال و دو دختر میان‌سال قدم می‌گذارد. چیزی نمی‌گوید و تنها سرعت قدم‌هایش را با فریدون هماهنگ می‌کند.

باغ درختان افسانه‌ای، پشت به دیواره‌های صخره‌ای دارد و صخره‌های بلند از دو طرف پهلوهایش را در آغوش گرفتند. ضلع شرقی باغ، تنها جایی است که صخره‌ها کنار رفته‌اند تا درختان بلند قامت را به خورشید صبحگاهان هدیه دهند. این همان حفره‌ای است که فریدون هر بار اسب طلایی را پیدا نمی‌کرد، به آنجا می‌آمد. اسب دامنهٔ کوه را دور می‌زد. از صخره‌های پر شیب بالا می‌آمد تا از ضلع شرقی حفره وارد آن شود. رو به نور خورشید می‌ایستاد و تمام تنش شعله می‌کشید. فریدون بالای حفره می‌ایستاد و به اندام شعله کشیدهٔ اسبش خیره می‌ماند. حتی گردآفرید و پوراندخت هم از اینکه تنها غذای این اسب نور خورشید است خبر نداشتند. فریدون همان روزهای نخست کره اسب را عادت داده بود، علف‌های نورسته و شبنم خورده را بجَوَد و بعد از چند ساعت وقتی کسی اطرافش نبود، آن‌ها را از دهانش بیرون بیندازد. شهرناز تنها کسی بود که از این راز خبر داشت و برای همین تنها کسی بود که فریدون مراقبت از اسب طلایی را به او می‌سپرد.

فریدون و شهرناز به دهانهٔ حفره رسیده‌اند. خیره ماندند به قامت بلند و تنهٔ نازک درختان باغ. نگاه که می‌کنی به نظرت می‌آید وزش بادی آهسته می‌تواند کمر این درختان را بشکند. شاید برای همین است که فریدون هر شاخه‌ای را که از تنهٔ یکی از درختان بیرون آمده، بریده است و تنها به تنهٔ اصلی هر درخت اجازه داده در پناه صخره‌های سنگی بالا رود. برگ‌هایی که از تنهٔ هر درخت بیرون زده، بیشتر از انگشتان یک دست نیستند. اما چیزی که فریدون و خانواده‌اش را به باغ کشانده هیچ‌کدام از این‌ها نیست. سر تا پای هر درخت پر است از میوه‌های مدوّری که به تنهٔ درخت چسبیده‌اند. فریدون جلو می‌رود و دست روی یکی از میوه‌ها می‌گذارد. پوستهٔ سفید رنگ بیرونی به اندازه‌ای نازک است که شهد طلایی رنگ درون میوه دیده می‌شود و بوی شیرینی را در تمام حفره می‌پراکند. دسته‌دسته زنبورهای وحشی کوهستان خودشان را به تنهٔ درختان رساندند و دور میوه‌های کروی می‌چرخند. ایرج و تورج ظرف‌های چوبی را می‌آورند و گردآفرید با نوک خنجر یکی‌یکی پوستهٔ هر میوه را می‌شکافد. با شکافتن پوستهٔ نازک، شهد طلایی رنگ از میان میوه بیرون می‌زند و سرازیر می‌شود. زنبورها انگار تمام عمرشان در انتظار این لحظه بوده‌اند، خودشان را به ظرف‌های چوبی می‌زنند، دور آن پرواز می‌کنند و یک بار دیگر به آن هجوم می‌آورند. فریدون اما نه نگاهش به میوه‌هایی است که انگار نور خورشید را درون خود حبس کرده‌اند و آن را پرورده‌اند، نه دستش به کار می‌افتد تا در جمع‌آوری شهد میوه‌ها کمک کند. شهرناز بازوی فریدون را می‌گیرد و نفسی عمیق می‌کشد. طوری که انگار بخواهد تمام عطر پخش شده در باغ را به درون خود بکِشد.

اگر بنا بود کسی بیاید، تا به حال پیدایش شده بود. تو هر سال به کجاران رفته‌ای و تورج و ایرج را با خودت برده‌ای. کی شنیدی ارنواز از عهدی که آن روز با تو بست حرفی به میان آورد؟ دلم می‌گوید، تورج را به تو سپرده‌اند و تا ابد نگهبان تورج تو خواهی بود فریدون!

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین