بن بست شهریور

تنیظیمات

بن‌بست شهریور

داستان بلند نوجوان

نویسنده: محمدعلی گودینی

نشر صاد

بخش اول

کافیه، زن قادرقناد باز هم دختر به دنیا آورده بود! در آن چند روزه پس از زاییدن کافیه، تمام اهل محل و همسایه‌ها صحبتشان روی اسم بامسمای دختر هفتم کافیه بود. زن دخترزای قادر، هنوز حمام ده روزه زایمانش را نرفته بود که با آن روحیه خراب، سرخود سِجِل خودش و شوهرش را برداشته بود و در اداره ثبت احوال منطقه، برای دخترش شناسنامه گرفته بود. برگشتنی توی کوچه با دیدن هر زن همسایه، شناسنامه را نشان می داد و می‌گفت: «دیگر مذمتم نکنید. ببینید اسم این ورپریده آخری را گذاشتم میرا!

صفورا زن مسلم سلمانی که یکه‌زا بود و فقط یک دختر به دنیا آورده بود و مسلم؛ بعد از هفت سال رفته بود هوو آورده بود سر زن یکه‌زایش؛ به این امید که زن دوم برایش پسر بیاورد؛ رو به کافیه گفته بود: «چرا میرا گذاشتی اسم طفل معصوم را؟ این همه اسم‌های قشنگ...»

کافیه به زن یکه‌زا، امان نداده بود و در جواب گفته بود: «به این خاطر اسمش را میرا گذاشتم تا بلکه زودتری بمیرد و بچه بعدی دختر نباشد. دیگه مُردم از بس سرزنش خاله‌زنک‌ها را شنیدم!»

اما قادرقناد عین خیالش هم نبود. چند ماهی می‌شد بیکار شده بود. با حاجی قناد بگو مگویشان شده بود و از قنادی «شیرینی فرهاد» بیرون آمده بود. با آنکه تَرکار ماهری بود و کیک‌های کم‌نظیری می‌ساخت، چند تا از شیرینی‌فروش‌های دیگر؛ از دور و از نزدیک دنبالش فرستاده بودند برای همکاری؛ انگار با خودش و با زنش و با و با دخترهای قد و نیم قدش، سر دنده لج افتاده بود! تنها توی خانه با آرد و رنگ خوراکی خمیر می‌گرفت و پُر حوصله، گل و بته و مجسمه برای تزیین کیک تولد می‌ساخت و توی ایوان، جلوی آفتاب خشک می‌کرد و کیلوکیلو به قنادی‌های آشنا می‌فروخت.

با آن‌ها همسایه دیواربه‌دیوار بودیم. خانواده ما هم شلوغ و پرجمعیت بود. برادر بزرگم تازه رفته بود سربازی. من کلاس پنجم می‌خواندم. برادرهای دیگرم یکی سوم و دیگری اول دبستان بود. هیچ‌کدام در هیچ سالی نمره بیست نگرفته بودیم. آقام توی کارگاه قندریزی مشغول بود. بیمه هم نشده بود. عزیزجان زن زودرنجی بود و توی خانه راه‌به‌راه پسرهایش را سرکوفت می‌زد. اما بیرون از خانه، به زن‌های در و همسایه پُز پسرهایش را می‌داد! عزیزجان غیر از چهار پسر، چهار دختر هم آورده بود. دوتا خواهر آخری، دوقلو بودند، مهناز و شهناز! من دوقلوها را بیشتر دوست داشتم. عزیزجان چشم امیدش به فرحناز بود. از بس که پسرها را سرکوب زده بود، آقام باورش شده بود هر کدام از هفت دختر کافیه از هر چهارتا پسر بی‌هنر و پخمه‌اش، بهتر است! البته آن روزها، کافیه خانم هنوز شش تا دختر داشت، ولی آقام با علم غیب گفته بود بچه بعدی قادر، باز هم دختر می‌شود.

یکی، دو ماه از تابستان گذشته بود. انوش دوره چهارماهه آموزشی سربازی را گذرانده بود و در آخرین نامه‌اش از پادگان آموزشی صفریک کرمان تقسیم شده و به لشگر ۸۸ زاهدان افتاده بود. عزیزجان با اینکه هیچ موقع از پسرهایش دلِ خوشی نداشت، اما دورادور چند دفعه دیده بودم به خاطر دور افتادن انوش، از سر دلتنگی بی‌صدا گریه می‌کند! آقام هر موقع متوجه دلتنگی و اشک ریختن عزیزجان می‌شد، برای دلداری‌اش می‌گفت: «نگران چی هستی زن؟! مرد باید مثل کوه سختی بکشد. رنج غربت را تحمل بکند. سختی‌های خدمت سربازی، از جوان‌های خام، مرد می‌سازد و آن‌ها را آدم می‌کند!»

عزیزجان از حرف‌های آقام به خود آمد و خیره ماند رو به آقام که با لبخندی زورکی در ادامه گفت: «خوبی خدمت سربازی به این است که جوان‌های چشم و گوش بسته را پخته و هوشیار می‌کند.»

وقتی آخرین نامه انوش رسید؛ متوجه شدیم محل خدمت او، پادگان شهر خاش است. عزیزجان از شنیدن اسم شهر خاش، تغییر چندانی در چهره‌اش دیده نشد. چون نه می‌دانست کرمان و زاهدان کجاست و نه تا آن زمان اسم خاش را شنیده بود! اما آقام به حالت تعجب سرش را تکان داد. لیوان آب خنک را تا آخر سر کشید. زیر لب سلام بر حسین (علیه‌السلام) گفت و با صدای بلندتر گفت: «لعنت بر یزید.»

عزیزجان پرسید: «این خاش که می‌گویید کدام طرف مملکت است؟»

آقام بی‌حوصله دستی پراند پشت گوش و در جواب مادر گفت: «مگر من رفته‌ام زن؟» لحظه‌ای بعد با سرفه نرمی سینه صاف کرد و گفت: «لابد آن طرف دنیاست!»

از حرف خودش به خنده افتاد. دندان به هم سایید: «گمانم سرحدات افغانستان یا پاکستان باشد. جایی میان برهوت و آخر کویر لوت انگار!»

با حرف آقام ذهنم رفته بود به کتاب جغرافیا و توی خیالم می‌گشتم دنبال نقطه‌ای روی نقشه کشورمان به اسم خاش که آقام رو به من گفت: «انوش طفلک بایستی توی آن بیابان شب و روز تفنگ دوش بندازد و مراقب مرزها باشد.» یک دم چشم‌هایش باز و بسته شد و با نگاه تندی رو به من ادامه داد: «آن وقت این امجد بی‌خاصیت توی پایتخت، مفت بخورد و برای خودش ول بگردد!»

نگاهم برگشت رو به عزیز که با قطره‌های اشک خشکیده روی گونه‌اش انگار هنوز توی فکر شهر خاش بود و به یاد انوش! آقام با کشیدن موف خشکی گفت: «بچه‌های هم‌سن و سال امجد و احسان گرگ بالان‌دیده هستند. هر کدام با زرنگی امورات یک خانوار را می‌چرخانند!»

پیش خودم گفتم الان است بگوید خوش به حال قادرقناد که هفت تا دختر دارد. اما نگفت. هم آقام و هم عزیزجان با چشم‌های راه کشیده ساکت مانده بودند. از سر ناراحتی با آرنج کوبیدم به دنده احسان. قبل از آنکه احسان حرفی بر زبان بیاورد، آقام با اوقات تلخی گفت: «دیروز آمده بود نوک زبانم به حاج حبیب بگویم امجد را ببرم کارگاه قندریزی...» آقام نفس مانده سینه را نرم‌نرم پف داد بیرون و در ادامه گفت: «از شانس من، موش افتاده بود داخل کارگاه. هفت، هشت تا از قالب‌های قند آماده خرد شدن نفله شده بود. ناچار به اندازه پنج من قند موش دهن‌زده را تراشیدم و ریختم بیرون!»

عزیزجان نگاه خندانش ماسید به دهان آقام و با دلخوری گفت: «دیگه نگو مرد! هر چی قند و چایی است از چشممان انداختی، تو هم با آن کارخانه قندریزی به درد نخورتان. انگار توی دنیا به این بزرگی کار قحط بود از اول رفتی کارگاه قندریزی!»

آقام نگاهش راه کشید به نقطه نامعلومی. بعد با پوزخندی گفت: «دیروز تا غروب توی کارگاه اوقات‌تلخی داشتیم و نحسی!» عزیزجان گوش تیز کرد رو به آقام که در ادامه گفت: «صبح اول وقت آن‌طور گذشت. قبل از ظهر مأمورهای بیمه ناغافل ریختند داخل کارگاه...»

عزیزجان تندی رفت میان حرف آقام: «چه خوب! تو هم می‌خواستی بگویی این همه سال حقت را حاجی حبیب خورده!»

آقام این مرتبه سرتکان داد: «دلت خوشه تو هم زن. یک عمر است با حاج حبیب نان و نمک خوردیم. چطور می‌توانستم توی آن گیر و دار چنین حرفی بزنم؟!»

تازه توجه من و احسان جلب شده بود به صحبت‌های آقام که گفت: «من ضایعات موش خورده را برده بودم بریزم آشغال‌دانی پشت کوچه کارگاه که مأمورها آمده بودند داخل. یک افسر کلانتری همراهشان آورده بودند. غلامحسین و سیف‌الله که از بعد عید به‌خاطر کم و زیاد حقوقشان با حاجی بگو مگو داشتند. وقتی مأمورها را دیدند گفتند این حاجی چند سال است حق ما را خورده. بیمه هم رد نمی‌کند.» آقام بی خودی خندید. اما تلخ می‌خندید: «ته دلم به‌خاطر غلامحسین و سیف‌الله خوشحال بودم که حرف دل من را هم زده بودند. ولی خب از آن طرف به‌خاطر رفاقت و نان و نمک خوردنمان دلم به جریمه شدن صاحب‌کار راضی نمی‌شد!»

عزیزجان به هواداری از کارگرهای جوان قندریزی، موجی از شادی گشت توی چهره‌اش: «کار خوبی کرند کارگرهای بیچاره. حاجی تا کی می‌خواهد حق کارگرش را بخورد؟» انگشت اشاره‌اش را گزید و گفت: «تو هم اگر بیمه شده بودی، الان بیست سال سابقه بیمه داشتی و ده سال دیگر بی‌منت بازنشسته می‌شدی و خلاص.»

«از ما که گذشت زن. هنوز دلم به حال حاجی حبیب می‌سوزد!»

آقام از نو تلخندی در چهره‌اش ظاهر شد. همان‌قدر که به‌خاطر صاحب‌کارش نگرانی داشت، از جهت همکارهای جوانش هم خوشحال بود: «حاجی به هر دری می‌زد تا خودش را از چنگ مأمور بیمه خلاص کند. وقتی سماجت مأمور بیمه و جدیت افسر کلانتری را دید گفت: "اصلاً این دو نفر سرباز هستند. باید بروند سر خدمت." ولی افسر کلانتری با پوزخندی رو به حاجی جواب داد: "سربازی این‌ها به تو مربوط نیست. به موقع سر خدمت هم می‌روند. اما تو اول بایستی این‌ها را بیمه کنی. خودشان سر موعد دفترچه آماده به خدمت می گیرند."»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین