ما از ویرجینیاوولف نمی ترسیم
ثمرهٔ کارگاه داستان نویسیِ
نویسنده: لیلا جُلینی
نشر صاد
ما از ویرجینیاوولف نمی ترسیم
ثمرهٔ کارگاه داستان نویسیِ
نویسنده: لیلا جُلینی
نشر صاد
«اگر وقتِ مطالعه ندارید، وقت یا ابزار نوشتن را نیز نخواهید داشت.»
استیون کینگ
بارها در کارگاههایم گفتهام داستاننویس استادِ معماری است که خشت و ملاط بنایش واژه است، بنایی محکم و ماندگار میخواهید؟ پس بخوانید. زیاد بخوانید تا بسیار بدانید. هر چه مطالعهتان بیشتر ملاط عمارتتان قابل اعتمادتر. معمارِ نقشهکش که خشت بر خشت میگذارد تا عمارتی بنا کند ماندگار و در چشم مخاطب تماشائی؛ اگر قصدِ عمارتی دیگرگون کند و بخواهد در دنیایی نو ساختمانی بسازد مدرن و بدیع، باید که اصول و مبانی را خوب بداند، باید درسهای پیشینیان را بخواند و بداند، بسیار هم بداند تا بتواند اصول اولیه را بههم بریزد و قوانین را بشکند و طرحی نو دراندازد.
اصلاً و قطعاً که در عالم هنر و ادبیات قوانین برای شکستهشدن است؛ اما شرط این شکستن آن است که بلدِ راه باشی و زیر و بم قوانین را در آثار پشینیان خوانده و تحلیل کرده باشی.
معماران این بنا، که نامش «ما از ویرجینیا وولف نمیترسیم» است، بر آن بودند که طرحی نو دراندازند. مانند وولف که پیشگام در رمان مدرن بود، که برای اولینبار قوانین زمان در روایت را در رمان خانم دالوی زیر پا گذاشت و سیلان ذهن و آگاهی را در روایت بهکار برد. او که تا جائی در ادبیات داستانی و مقولهٔ فمینیسم پیش رفت که ادوارد آلبی یکی از نمایشنامههایش را به نام او سند زد «چهکسی از ویرجینیا وولف میترسد؟»
من نام این مجموعه را از همین اسم وام گرفتم، من که در دومین جلسهٔ شخصیتپردازی منش و روش ویرجینیا وولف را تیتروار به بچهها میآموزم: «این زن به نویسندگان توصیه میکند که هرگز از کنار آدمهای غریبه، پیش پا افتاده و پست و حقیر ساده عبور نکنند، که فالگوش بایستند و به حرفهای دیگران خوب دقت کنند اما به سکوتشان خیلی خیلی بیشتر توجه کنند، و بدانند آدمهای دنیای بیرون بهترین الگو برای دنیای درونیِ ذهن ما هستند، که همانها در داستانهایمان زنده میشوند و به شخصیتهای ما بدل میشوند.» این نویسندهٔ بزرگ امور روزمره و جزئیات بهظاهر بهدردنخور را مهم میدانست، همان که بارها و بارها در کلاسم تکرار کردهام: «داستان یعنی جزئیات، داستان یعنی حواس پنجگانه.» داستاننویس باید حواس پنجگانهاش را در مواجهه با انسان، گیاه، حیوان، شیء و... تیز کند، تا همانها را در داستان بیاورد، تا بتواند حواس مخاطب را برانگیزد و به او بباوراند که عالم خیال ما، واقعی است.
ما همین آموزهها را در کارگاه داستاننویسی تمرین کردیم، ما قوانین را یاد گرفتیم برای شکستنشان، حواسمان را تیز کردیم تا مثل جادوگری زبردست همهکس و همهچیز را ذهنخوانی کنیم، برای سکوت بیشتر از دیالوگ ارزش قائل شدیم چرا که دانستیم شخصیت چیزهایی است که میگوید و چیزهایی است که نمیگوید، «ما از ویرجینیا وولف نمیترسیم» چرا که از او آموختیم دیگرگونه ببینیم، تخیل را اصل و قانون بدانیم و لاغیر، و از قانونشکنی در ساحت داستاننویسی نترسیم.
من مدرس این کارگاه داستاننویسی که دستِ علاقهٔ هنرجویانم را گرفته و از صفر تا صدِ خلق این داستانها در کنارشان بودهام؛ اعتراف میکنم هر چه نقاط قوّت و مثبت در این اثر میبینید ماحصل تلاش نویسندگان این مجموعه است، و هرگونه ایراد و نقص در داستانها بر عهدهٔ من است که معلمی و شاگردی را هنوز خوب بلد نشدهام.
لیلا جلینی/ زمستان ۱۴۰۲
به نام خدای قلم
نوشتن یک جاده است، جادهای پرپیچ و خم، طولانی و بیانتها. ما هشت نفر سر این جاده بود که به هم رسیدیم و نوری درخشان، راه را برایمان روشن کرد. لیلای جلینی ابتدای این جاده ایستاده بود و هر چه لازم بود بدانیم را بقچه کرد، داد دستمان و یک «گرفتی چی شد؟» هم گذاشت تَنگش و گفت: «این شما و این هم جاده» جادهای که پر از راههای فرعی و دستانداز و گاه بنبست بود. شخصیت، فضا، گرهافکنی، حادثه و کشمکش و بحران و ستیزه. ما را راهی کرد و چشم دوخت به مایی که ایده داشتیم از نوع خامش، که با همان هم شروع کردیم.
نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم. شخصیت درست میشد فضاها درنمیآمد. فضا را درست میکردیم لیلا میگفت: «خوب شروعش چی؟» داستان را که شروع میکردیم تازه اول بدبختی بود، صفحهٔ نوشتههایمان در هر رفت و برگشت با لیلا، پر میشد از هایلایتهای سبز و زرد: «زرد یعنی خوبه برو جلو و سبز چراغ ایست بود یعنی این چیه نوشتی؟ بریزش دور و دوباره بنویس.» بارها و بارها در بیراهههای جاده گم شدیم و مأیوس و ناامید، اما لیلا هربار دستمان را میگرفت و با یک یاعلی بلندمان میکرد.
ما هشت نفریم با زبان و سلیقههای متفاوت. مثل احمدرضا با آن شوخطبعی اصفهانیاش: «دو سال پیش که جلوی زندگی کم آوردم، با خودم گفتم باید بنویسم. افتادم دنبال یک استاد خوب و تقریباً لیلا رو تا مرز جنون پیش بردم تا اینکه بالاخره ته یه گودال تاریک، موهای روشن رو دیدم»
سمیه اما دختری اهل افغانستان، شیرین و بانمک است: «در دههٔ سوم زندگیام با استاد لیلایی که با تمام معلمهای دوران تحصیلیام فرق دارد آشنا شدم و حاصل یک سال سختی و صبرم، زمانه کوچکترین فرزند این خانواده است که من به دنیا آوردمش.»
زینب قلمی دارد که روح و روانت را نوازش میدهد: «بیشتر وقتها کل نوشتهام میشد خطهای سبزی که لیلا با حرص کشیده بود روی صفحه، این یعنی گند زدی زینب... بیشتر که نوشتم، خطهای سبز کمترشدند و پیش رفتم تا جایی که نفسم پر شد از بوی سرکه، طعم خاک»
فاطمهٔ ما اما سوار شده بر جریان نوشتن: «نوشتن جریانی است به سمت بی نهایت و خوشحالم که در این جریان شناورم. راهنماییهای لیلا جلینی عزیز مثل نوری مسیر پیش رویم را روشن کرد تا بتوانم در انتهای جاده، تابلوی کیلومتر ۱۳ جادهٔ میامی را ببینم.»
آفرین در دههٔ پنجاه زندگیاش تازه دست به قلم شده: «لیلای جلینی با قلم جادوییاش حتی معنای رنگها رو برام عوض کرد: سبز یعنی افتضاحه و زرد یعنی حالا یه چیزایی یاد گرفتی. از شخصیت و فضا و ایدهپردازی شروع کردم و قدم به قدم جلو رفتم، همان جاها بود که با خزال آشنا شدم.»
ریحانه از همون بچگی عاشق نوشتن داستان بوده: «بعد از یک گذر از رشته ریاضی و فهمیدن اینکه من بدون هنر نمیتونم زندگیام رو ادامه بدم رفتم رشته انیمیشن و با لیلا جلینی آشنا شدم... بعد از یک کارگاه شیرین داستان نویسیِ چند ترمه، پرواز کردم تا جهان داستانی خودم رو خلق کنم.»
آیسان هنوز زیر سن قانونی است، آنقدر که تا پاییز ۱۴۰۲ گواهینامهاش را هم نمیدهند: «با لیلا هم همین دوران آشنا شدم، دوران زیر سن قانونی! آخ که چقدر حرصش دادم و چقدر ازش یاد گرفتم! تابستان بود، داغ داغ! خواب دیدم زنی که در نفرین سر ظهر جان گرفته بود، میمیرد.»
و اما سوسن که بر کوهی از واژگان و حکایات، سرگردان ایستاده بود تا: «...از پس سرنوشت دستی بیرون آمد. دست بانویی که کلامی شیوا داشت. در یک دستش قلم و در دست دیگر یک برس داشت. با قلم میآموخت و اگر نمیآموختی با برس میآموختت! این گونه بود که واژهها را یافتم و آسمان ریسمان طبقهٔ دیگران را بههم بافتم.»
قرار بود تحفهٔ درویشیمان هایلایتهای زرد باشد اما شخصیتهایمان در موقعیتهای به ظاهر ساده و به غایت پیچیده گیر کرده بودند، درست مثل خودمان: «شخصیت یکی از همه چیز میترسه، اون یکی نمیخواد بیهوش بشه! اگر به هوش بیاد و همه چیز خیال باشه چی؟ با تمام وجودش دلبستهٔ این ترسه. یکی دیگهشون از تکرار نمیترسه، تکرار آنچه در لحظه و مدام رخ میده. یکی فکر میکنه ترس برای کسی که کل زندگیاش رو مانند یک بندباز روی نخی به نازکی تار مو بازی کرده، دیگه معنایی نداره و از همه کوچکترینشون با تمام مصیبتهای زندگیاش هنوز هم با عروسکها حرف میزنه و از دنیای خالی از خیال نمیترسه»
ما هم نمیترسیم. بعد از این دیگر از دنیای خالی از خیال نمیترسیم، ما یاد گرفتهایم که خیال را خلق کنیم. حالا و بعد از یکسال، هشت نفریم که در همان جاده راهمان یکی شده است، راهی که علامتگذاریاش کردهایم:
ما از ویرجینیا وولف نمیترسیم.
و این محصول مشترک ماست. تمام آنچه در چنته داشتیم اینجاست، روی کاغذ و لای سطرهای موازی که بوی عطر فردا میدهد. عطرش بهخاطر لیلایی است که تمام عشقش را پاشیده به تار و پود این سطرها و عطش خواندنش را همچون برگ سبزی هدیه کرده به شما. به قول حضرت حافظ که میفرماید:
صالح و طالِح مَتاعِ خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
زینب فکار
نباید میآمدم. سرم مثل یک تکه یخ که افتاده باشد روی زغال داشت جز و جز میکرد. چندبار خواستم برگردم. دوبارش را تا در ورودی رفتم و برگشتم. گاو پیشانیسفید شده بودم دیگر.
چهارلیتری را زیر چادرم پنهان کردم، بوی سرکه میداد، بوی سیرترشیهای عزیز که با آبگوشت پُر از مرزه بار میگذاشت. گلویم خشک شده بود و زیر بغلهایم از عرق میسوخت. صبحانه نخورده بودم، دهنم بوی سگ مُرده میداد. یک ساعتی میشد که دوباره برگشته بودم و زل زده بودم به در، از زری هم خبری نبود.
تمام راهها را رفته بودم این هم روی باقی آنها! چهارلیتری را بیشتر به خودم چسباندم تنها داراییام که بوی عزیز را میداد بوی خانهٔ پدریام.
روی پله نشستم نزدیکترین جا به درِ ورودی، به دیوار تکیه دادم، سردی سنگ پشتم را بیحس کرد، پاهایم را جمع کردم توی شکم، پایین شلوارم خاکی شده بود آن را تکاندم.
چشمم به درِ ورودی بود. شیشههای ضربدر خوردهٔ سکوریتیِ باز که با پردهٔ برزنتی پوشانده بودند.
کسی داخل نمیشد، جز صدای گریههای ضعیف، چیزی نمیشنیدم.
اطراف محوطه پر بود از بلوکهای سیمانی که روی هم نامنظم چیده شده بود.
آفتاب بالای سرم قرمزی چادرم را بیشتر نشان میداد، زری گفته بود چادر بپوشم. چادر را که ترکیهای کنارش ریش شده بود و پسدوزی پایینش باز، از وسایل قدیمیام پیدا کردم.
بوی نعش همه جا را گرفته بود شاید هم بوی کود بود که پای چنارهای بیحال بهشت فضل ریخته بودند. سر چرخاندم محوطه شلوغ شده بود.
زنِ نشسته کنار من مشغول خواندن یاسین بود. بالاتنهاش را جوری تکان میداد که من به جای او کمر درد شدم. کتکهای دیشب دوباره یادم آمد. جلیل دیر آمده بود مثل شبهای دیگر، صورتش را اصلاح کرده بود، رَد بریدگی تیغ روی گونهاش دلم را خالی کرد. اشکم که درآمد حرصش گرفت.
دوباره نگاهم را دوختم به درِ ورودی و بیشتر در خودم جمع شدم. مادرم مرده بود انگار.
مانده بودم چهارلیتری را چطور برسانم به دست زری.
گفته بود چهارشنبه بیایم که سرش خلوت است. تازه این خلوتیاش بود؟ اصلاً همین فکر را او انداخت به سَرم، از همان ماهی که دواهای خانگی عزیز جواب نداد، بوی تخممرغ میداد رحمم وقتی در دستشویی مینشستم.
چهارلیتری را محکمتر گرفتم انگار امامزاده باشد! حاجتم را میداد؟
انگشتانم یخ کرده بود، گوشهٔ لب خونیام میسوخت.
جلیل که از حمام درآمد سفره را انداختم، کتلتهای پُر گلپر را چیدم توی دیس کنار گوجههای گیلاسی. جلیل حوله را انداخت دور گردنش، گوشیاش را برداشت و رفت توی اتاق. صدایم که بلند شد افتاد به جانم.
چادرم را کشیدم جلوتر، دست گذاشتم روی لبم، جای مُشت جلیل. آب و خون قاطی شده بود با هم.
باد خاک را لوله کرده بود و میبُرد روی قبرها، روی سنگهای مرمر سیاه و سفیدی که منظم کنار هم چیده شده بودند.
زری آنقدر از این راه تعریف کرده بود که انگار کل خاندانش از همین راه مادر شدند. «با آب غسلِ میّت که خودت رِ شسته کنی رَدخور نِدره وحامله مِری»
چارهای نداشتم، چند سال گذشته بود و من به قول مادرِ جلیل اجاقم کور بود. قفلِ کمر و دود عنبرنسارا هم افاقه نکرد. لای آجرهای حیاط سرکهای نبود که نریخته باشم یا در قبرستانی دعایی را چال نکرده باشم.
جلیل دیگر دل به دکتر رفتنهایم نمیداد، مادرش پُرش میکرد: «زنیکه اجاقش کورَه مادر پولت رِخرجش نکن.»
آخر و عاقبت عشقم به جلیل دقمرگ شدن آقاجان شد و تنهایی عزیزی که گاهی ترشی، سبزی یا رشته میفرستاد که مادرانههایش را کامل کند برایم.
پوست لبم را جویده بودم. نوبت ناخنهایم بود، صدای قاروقور شکمم بلند شده بود. دهانم به تلخی میزد انگار یک دل سیر تریاک کشیده باشم.
از جا بلند شدم و از پنجرهٔ باریکِ بالای سر، سرک کشیدم داخل.
چیزی معلوم نبود، اشکم درآمد، زری چرا نمیآمد تا خلاص شوم از این دلشوره؟
کفشهای خاکیام را با کف جوراب پاک کردم، اگر جلیل اینجا بود اخم میکرد.
او بیشتر از من نگران ظاهرم بود. «روسریت رو با رنگ کیفت ست کن!» «کفش پاشنهبلند نپوش!» «موهات رو زیتونی کن نه زیتونی بهت نمیاد مشکی کن!»
عروسک خیمهشببازی جلیل بودم، با هر بار کوک شدن تا مدتها گوش به فرمان!
عاشق تیپش شدم و برق چشمهای میشیاش. سال آخر دبیرستان بود که دیدمش روبهروی مدرسه. برای امتحانات آخر ترم آمده بودیم، یک مینیبوس دختر از روستاهای اطراف نیشابور.
آمبولانس جدیدی روبهروی محوطه پارک کرد، از زیر چرخهایش ابری از خاک نشست روی چادرم، سرفهام گرفت، سوزش زخم لبم بیشتر شد.
راننده پیاده شد، درِ عقب ماشین را باز کرد، تابوت پلاستیکی زردرنگ را بیرون کشید و رفت داخل.
صدای گریهها بیشتر شد. بوی سیگار میآمد. نفسم تنگ شده بود. عدهٔ دیگری به جمع اضافه شدند. همه منتظر تحویل گرفتن جنازههایشان بودند و من منتظر زری.
صبح که از خانه بیرون زدم جلیل خانه نبود.
دیشب که زیر دستش کتک میخوردم آب پاکی را ریخت روی دستم.
«دخترهٔ دهاتی، مغز خر خوردم مگه به پات بسوزم؟»
مادرش برایش دختری نشان کرده بود، یا باید میرفتم یا میماندم و لال میشدم.
روی برگشت به خانهٔ پدریام را نداشتم، روی زل زدن توی چشمهای همیشه نمدار عزیز.
چادرم را تکاندم، گَردوخاک از چادرم بلند شد. تحملم تمام شده بود. خودم را به ورودی رساندم. پرده را کنار زدم، زری انتهای سالن ایستاده بود.
روپوش طوسیاش که رویش پیشبند سفید داشت تا نیمه نَمدار بود و دستکشهای پلاستیکیاش از جیبهایش آویزان.
لیوان چایش را نشانم داد. چهارلیتری را از زیر چادر بیرون آوردم و چادرم را کشیدم جلوتر. لپهایم میسوخت، انگار آتش میزد بیرون از لای پوستم، ترسیده بودم، خجالت هم میکشیدم. مثانهٔ پُرم داشت میترکید.
زری جلوتر آمد، چشمان قهوهایاش را دوخت به من. چهارلیتری را گرفت، دستم را کشید و به داخل هولم داد.
بوی ترش کافور با بخار آب گرم قاتی شده بود. صداها توی مخم رژه میرفتند. صدای پُر شدن سطل آب و خالی شدن یکبارهاش. صدای شرشر آب از سطحی بلند، صدای نالهای ضعیف.
انگار توی برف بودم، پاهایم میلرزید، زرداب از ته حلق تا دهانم آمد، آن را قورت دادم. «زری مو بیرون وایستُم؟»
زری اطراف را نگاه کرد و بعد به من، پیشانیاش پر از چین شد. دستش را گذاشت پشت کمرم و با چهارلیتری به جلو هولم داد:
«بِچه نای نای گُمرو بیا یه چای هم دیگه بزنِم، ایقذر راه اَمدی. یَک ربع استراحت مِه.»
صدای سر خوردن جعبههای فلزی روی سرامیکها از سالن آنطرف پردهٔ برزنتیِ آبیرنگ که پوستهای رویش کَنده شده بود بیشتر شد. چند جنازهٔ کفنشده روی تختها درازبهدراز چیده شده بودند. سر تهشان گره داشت.
زری رَد نگاهم را گرفت و لیوان چایش را سر کشید و راه افتاد.
«الان میبَرنشان، تلقین خان کم داریم. اینا رِ ببرن سرمان خلوت مِره»
سر به زیر انداختم. نزدیک بود بالا بیاورم. کاش به جای یکی از آنها روی تخت دراز کشیده بودم تا اینکه چهارلیتری به دست بهدنبال آب غسل مرده باشم.
وارد اتاق انتهای سالن شدیم. زری جلوتر بود و من پشت سر. حالا کوک شده بودم برای زری همانطور گوش به فرمان.
چهارلیتری دستش را روی یکی از تختها گذاشت.
روی تخت کناری پر بود از پنبه و متقالهای سفید و نایلونهای برش نخورده. دَم هوا نفسم را تنگ کرده بود. زری اینجا چطور چای میخورد؟
از فلاسک روی یکی از تختها لیوانی چای برایم ریخت، کف رویش دل و رودهام را بههم زد، دستم را روی دهان گرفتم و از سالن دویدم بیرون.
در را که باز کردم پایم به بلوکهای سیمانی جلوی در گیر کرد و افتادم زمین. زانوی شلوارم پاره شد و چادر از سرم درآمد. دستم را به میلههای فلزی جلوی پلهها بند کردم و بلند شدم. همه مشغول تماشایم بودند. چند قطره از ادرار ریخت توی شلوارم.
روی جدولها نشستم، چشمانم پر از آب شده بود، چندبار بلند نفس کشیدم. دوست داشتم جیغ بزنم، گریه کنم یا هر کاری که خالی شوم.
زری پشت سر من آمده بود و از بالای پلهها نگاهم میکرد، سرش را به چپ و راست چرخاند و دوباره وارد سالن شد.
فقط منتظر چهارلیتری بودم تا زودتر برگردم. از بهشت فضل تا خانهمان راه زیادی بود. همیشه شبهایی که یک دل سیر از جلیل کتک میخوردم فردایش راهی امامزاده فضل میشدم. میدانست جای دیگری ندارم که شکایتش را آنجا ببرم.
جنازهای بیرون آمد. صدای ضجه با جیغ قاتی شد. تودهای سیاه جلوی در شکل گرفت. زنی غش کرد، چند مرد بلندش کردند. صدای جیغ که خفه شد و صدای لاإلهإلّااللّه بلند، زری با چهارلیتری بیرون آمد.
صداها کمتر که شد زری روبهروی من ایستاد، قد کوتاهش را سایه کرد روی تنم. نفس بلندی کشید عرقش پیشانیاش را پاک کرد و دستش را به کمر زد:
«وَخه وَخه»
نگاهم به آب داخلش بود، بوی لاشهٔ گندیده در دماغم جمع شد.
چطور با این آب خودم را بشویم؟ «خدا لعنتت کنه جلیل»
«هاا چی شده وَر نگفته بودی ایقذر ترسویی»
چیزی نگفتم از جا بلند شدم.
چهارلیتری را گرفتم، دستم میلرزید. قلبم از جایی توی گلو تندتند میزد، سرم گیج رفت، دوباره نشستم، توی دلم آشوب بود.
«دَلَنگون نِری یِه وقت»
زری نمیدانست خیلی وقت است که به قول خودش دلنگونم. آویزان به نخ باریک این زندگی.
بچه میخواستم تا خودم را آرام کنم. تا جلیل را داشته باشم. تا خودم را خوشبخت نشان دهم.
«سَرش یه لَته طیار کن اُووش پیشینگ نره درش هرز رِفتَه»
در قرمزرنگ چهارلیتری را محکم کردم.
از جا بلند شدم، چهارلیتری را زیر چادرم گرفتم. نزدیک غروب بود. آسمان دو نیم شده بود، نیمش نارنجی و نیمی زرد، زری توی نیمهٔ زردش ایستاده بود و من در نیمهٔ نارنجی. خودم را به نیمهٔ زرد رساندم، زری دستانش را برایم باز کرد و مرا در گرمی تنش حل کرد. توی بغلش زار زدم، بلند و پر صدا.
اشکم را با گوشهٔ چادر پاک کردم و از بهشت فضل بیرون زدم.
جادهٔ خاکی را لنگلنگان طی کردم. زانوام میسوخت. لبهایم مثل دو چوب خشک شده بود و میلرزید.
نزدیک ایستگاه چهارلیتری را پایین گذاشتم، چادرم را درآوردم و توی کیف چپاندم، مانتوام را مرتب کردم، دکمهٔ پایینش باز بود، بستمش، اینطوری زانوی شلوار پارهام دیده نمیشد. گره روسریام را محکم کردم و سوار شدم.
توی اتوبوس دلهرهام کمتر شد، دیگر از چهارلیتری آبی که بین پاهایم نگه داشته بودم نمیترسیدم.
دل و رودهام داشت میآمد بیرون که چند ایستگاه مانده به خانه از اتوبوس پیاده شدم. هوا کم داشتم برای نفس کشیدن. باقی راه را پیاده گز کردم.
از آبنبات فروشی کنار ایستگاه یک بسته آبنبات نارگیلی خریدم جلیل عاشقش بود. همیشه که برای آشتی پیشقدم میشدم یک قندان آبنبات میگذاشتم جلوی جلیل. او اخم کرده چایش میخورد و من دانهدانه آبنبات میگذاشتم توی دهانش.
هوا تاریک شده بود، وارد کوچه شدم.
جلیل تا دیروقت توی مغازه بود. مدتها بود شبها دیر میآمد، غذا نخورده میچپید توی رختخواب.
وقت داشتم که غسل کنم، پیراهن عنابیام را بپوشم، موهایم را دوگوشی ببندم، فواره را روشن کنم و کنار حوض بنشینم، چشم بدوزم به در، جلیل که کلید انداخت توی قفل بلند شوم و خودم را بچپانم توی بغلش.
کلید را در قفل آهنی انداختم. کلید که توی قفل چرخید صدای تق باز شدنش شوکهام کرد. صبح که میرفتم در را قفل نکرده بودم.
بیصدا وارد حیاط شدم. فواره حوض روشن بود، هر وقت مهمان داشتیم روشنش میکردم و شمعدانیها را که خودم قلمه زده بودم دورش میچیدم. بوی برگهایشان بلند شده بود. چراغهای مهتابی ایوان روشن بود.
صدای خندهٔ جلیل از اتاق آمد، یک جفت کفش پاشنهبلند روی ایوان بود، کنار کفشهای واکسخوردهٔ جلیل. ته حلقم سوخت. زرداب دوباره بالا آمد.
خشکم زد، پاهایم توان جلو رفتن نداشت. هیچ وقت جلیل این موقع روز خانه نبود. هیچ وقت اینطور بلند نمیخندید. هیچ وقت فواره حوض را روشن نمیکرد.
بوی عطر گرم و شیرین زنانه میآمد، صدای سوت مستانهٔ جلیل و پشتبندش صدای جیغ خندهٔ زنانه.
چهارلیتری توی دستم بود و پلاستیک آبنبات از مچم آویزان.
زرداب از حلقم بالا آمد، نتوانستم قورتش دهم روی گلدانهای شمعدانی بالا آوردم. پاهایم سست شد و دستانم بیحس، کج شدم روی گلدانهای شمعدانی، یکیشان پرت شد توی آب.
چهارلیتری از دستم سُر خورد و افتاد روی زمین. آبش ولو شد روی موزائیکها.
صدای خندهٔ مهمان جلیل برید. گلدان آمده بود روی آب، خاکش رفته بود ته حوض و گلهای صورتیاش روی آب تلوتلو میخوردند.
حواسم به سایههای پشت پنجرهٔ اتاق بود، دیگر توان ایستادن نداشتم، پخش شدم روی زمین، نگاهم روی موزائیکهای حیاط بود و آبی که راه باریکی از روی آبنباتها باز کرده بود تا سیاهی چاه.