آوای زمین

تنیظیمات

برای مادرمان، زمین

و

برای ایران و سربلندی‌اش

تقدیم به مادر و پدرم

با سپاس از استاد خسرو باباخانی که راهنمای من در آفرینش این رمان بودند.

 

آوای زمین

نویسنده: مهدیه رشیدی مهلبانی

نشر صاد

فصل اول

«آنجا ببر که شرابم نمی‌برد!»

فریدون مشیری

دم اذان غروب، با زبان روزه می‌گوید: «می‌دونید که خداباور نیستم.»

تا این جمله از دهان ناصر بیرون می‌پرد، کش چادرم از جا کنده می‌شود. یک سال بود که هر جا می‌رفتم _ وقتی در دانشکده مبحثی توی سرم سنگینی می‌کرد، زمانی که در دادگاه و پاسگاه، دفاعیاتم را سرسری می‌گرفتند و حتی وقت اجرای حکمِ تخریب ساختمان‌های غیرمجازی که روی شالیزار ساخته شده بود _ با خودم می‌گفتم الان است که این کش، در برود. نرفت. تقدیرش این بود که با کلام حضرت آقا به ملکوت اعلا بپیوندد که برید و پیوست.

سرم تیر می‌کشد. نه یکی و دوتا، سه تا. سه تا تیر پیچاپیچ توی سرم خالی می‌شوند. باد سردی می‌وزد. باد صدای ماشه می‌دهد. پارچهٔ زیر چانه‌ام را محکم می‌گیرم. محبوبهٔ بی‌دفاعی شده‌ام و چادر سرکردنم شده مثل این خانم جلسه‌ای‌ها. فک بالا و پایینم مثل طبل به هم می‌خورد. قلبم تندتر می‌زند. جای یک برف‌پاک‌کن روی پیشانی خیسم خالی است. پرنده‌ها ولی به حال و روز من کاری ندارند. غذا می‌خورند. پرواز می‌کنند و پیش چشم من و ناصر و رهگذرها یکی می‌شوند. هنوز صدای کنده شدن کش چادر توی گوشم زنگ می‌زند. صدای کندن ناگهانیِ باورم را به ناصر برای بار سومی که می‌گوید خدا را باور ندارد می‌شنوم. می‌ترسم که پیوندم با مردی که می‌گوید مسلمانی خداناباور است، نامسلمانم کند.

چادرم را جمع می‌کنم و مثل یک مرغ کُرچِ خشمگین و خمار که از ترس دیگران، جوجه‌هایش را زیر بال و پرش گرفته است در خود فرو می‌روم. بلد نیستم طور دیگری خودم را در آغوش بکشم. او با اعلام این که خداناباور است، سبک و آسوده رشته‌کوهی را از شانه‌اش برداشته و خالی کرده است در سینه‌ام. دستم خالی است. حال وکیل درمانده‌ای را دارم که قاضی جوابش کرده است. کاش ادعای لامذهبش یک برج غیرمجاز بود. اگر ادعایش شکل داشت، لودرهای عاریه‌ایِ شهرداری می‌توانستند پی و ستونِ این حرف غیرمجازش را که نمی‌دانم دقیقاً از کجای دل گنجشکش زده بیرون، قلع‌وقمع کنند. رشته کوهی توی دلم، دل‌دل می‌کند برای فروپاشی.

می‌خواهم بگویم نه! نمی‌دانم. تو هم نمی‌دانی. ما هیچ چیز از خودمان نمی‌دانیم. تو مثل همهٔ پرنده‌هایی که وقت افق شرعی در سراسر سیارهٔ زمین آواز می‌خوانند، خداپرستی. نمی‌گویم. دلم گرفته. لالمانی می‌گیرم و مثل بچهٔ تازه‌زبان‌واکرده که از دیدن چیزی حیرت کرده، زبانم بند می‌آید.

ناصر به کودکی موطلایی که برای کلاغ ابلقی دانه پاشیده، کنجکاوانه و بااشتیاق وافر نگاه می‌کند. جوری که توپ هم بترکد، تمرکزش به هم نمی‌خورد. کلاغ رم می‌کند. اگر خداباوری من هم به مویی بند باشد چه؟ اگر حتی به قدر این‌کودک که کلاغ ابلقی را دوست دارد خدا را باور و دوست نداشته باشم؟ اگر خدای من هم مثل خدای ناصر از من رمیده باشد؟ اصلاً خدای من وقتی ناصر از بی‌باوری‌اش گفت، در دل گنجشکم ماند و پر نکشید برود خدای آن کودکِ کلاغ‌دوست بشود؟

در این سه‌کنجی که خودم را در آن قرار داده‌ام، ناصر باورپذیرتر می‌شود، آهسته خشمم از ناصر و آنچه که از دهانش بیرون پریده بود، ناپدید می‌شود. زاویهٔ فکرم را به ناصر نزدیک می‌کنم، مثل نقاشی که به جای کشیدن غروب آفتاب در اتاق روشنش، سه‌پایهٔ نقاشی‌اش را برمی‌دارد و می‌زند به غروب دریا تا بفهمد پایین رفتن آفتاب در کنار دریا با غروب اتاقش توفیر دارد. حالا که او مدعی خداناباوری است، من آیا می‌توانم ادعای خداباوری‌ام را ثابت کنم؟ می‌توانم خداباوری‌ام را نقاشی کنم وقتی ناصر می‌گوید دارد غروب می‌شود؟

روز هنوز سر رفتن ندارد. پرنده‌ای از ابرهای دوردست فرو می‌آید. جا خوش می‌کند روی شاخهٔ تک‌درختی که چند ثانیه‌ای از ناصر دلبری کرده بود. شانه‌به‌شانهٔ هم قدم می‌زنیم. هر درختی که می‌بیند انگار دوست قدیمی‌اش را بعد از سال‌ها گم کردن پیدا کرده است. اگر آن‌جا نبودم حتما درخت‌های کمتر زبر را در آغوش می‌کشید. در سرم آیهٔ «و فی الارض آیات للموقنین»۱ چرخ می‌خورد. پس چرا ناصر که نشانه‌بین و اعجازبین است، اهل یقین نیست؟ چرا طبیعت مرا _ که یقین را دوست دارم، آن‌طور که ناصر را وجد می‌آورد _ به وجد نمی‌آورد؟ یک دسته کلاغ‌ِ آوازخوان، پیش پای ما از زمین بلند می‌شوند. از پله‌ها بالا می‌رویم. کلکچال، آن زیبای بلندبالا با ما رخ‌به‌رخ می‌شود. ناصر برایش دستی تکان می‌دهد و دو دقیقه زل می‌زند به دورنمای کوهستان. این کوه عزیز با قامت رعنایش دل همهٔ سربه‌هواهای تهران را به یغما برده است. دست‌های ادب ناصر بر سینه وقت دیدن قامت بلندش، مثال زائری است که پیش از ورود به اندرونی حرم امام رضا اذن دخول می‌خواند. انگار نه انگار که همین چند دقیقهٔ پیش طوفان کفرآمیزی از دهان این جوان رشید بلند شد و من که هم‌قدمش باشم از شنیدنش _ جوری که فقط خودم و کش چادرم فهمیده‌ایم _ پس افتاده‌ام. پس او هم به چیزی مؤمن است. پس خدای ناصر چیزی است چون کوه.

چشم‌به‌راه از راه رسیدن شبم. گویی در این لحظه که چراغ امیدم به رابطه خاموش است۲، گذشته و آینده از حال عزیزترند. هر چه کورسوی امیدم به آینده کم شده، شکوه پارک جمشیدیه بیشتر شده.

راست است که طبیعت به روزگار ما کاری ندارد. در بهار و خزان عمر ما، بساط بهارشان به راه است. سبز و زرد و خالی و سبز می‌شوند و ما در زیر خاکیم. گیاهان و حیوانات با خداباوری من و لامذهب بودن ناصر کاری ندارند. طبیعت فقط وقتی بی‌ریشه‌اش کنی، تیشه به ریشه‌ات می‌زند. کفر و ایمان ناصر و من برای آن‌ها نه ریشه می‌شود نه تبر.

ناصر انگار دارد با من حرف می‌زند اما جز صدای کلاغ و صورت کوه چیزی نمی‌شنوم و نمی‌بینم. بی‌ریشه شده‌ام. حس نهال کوچکی را دارم که فکر می‌کرد سرو کهنسالی است اما نبود و با بادی فروپاشید. می‌ترسم با این روحیه، ریشه‌های ناصر را هم از جا بکَنَم. می‌ترسم همهٔ تقصیرها را بیندازم به گردنش و خشم طبیعت‌گونم دامنش را بگیرد. نگاهم می‌کند. حدس می‌زنم که سکوت طولانی‌ام را حس کرده و قریب‌به‌یقین ترس برش داشته. با لبخند و نگرانی توأمان می‌پرسد: «می‌خوای بشینیم رو نیمکت؟» مثل بچه‌های خجالتی سربه‌زیر و آرام، پیشنهادش را با جنباندن سرم می‌پذیرم.

به گمانم، در این لحظات هر خداناشناسی هم بتواند خدایی کردن طوفان را در من شناسایی کند. این‌طور وقت‌ها باید چهره‌ام مثل یک تکه‌یخ، سفید و شکننده شده باشد. هنوز دارم به آن ادعای کذایی‌اش فکر می‌کنم. من از کجا بدانم که آخر خداباور است یا نیست. یک روز می‌گوید: «وجود خدا را نمی‌شود منکر شد،.» روز دیگر می‌گوید: «طبق تعریف آیت‌الله طالقانی از مسلمان، من هم مسلمانم.» و در لحظه‌ای دیگر می‌گوید: «آتئیست و لامذهبم.» خوب یک‌بار برای همیشه بگوید آفتاب‌پرستم که هم مرا و هم خودش را از این گردباد بکشد بیرون. نخود، نخود هر که رود خانهٔ خود. خلاص.

خوش‌به‌حالش! ناصر را از وقتی می‌شناسم، می‌خندد در گریه، در خوشحالی، پریشانی، در خداباوری و خداناباوری. بیتوته کردن خوشحالی روی لب‌های آدمیزاد _ این بینوای آفریده شده در رنج۳ _ حیرت‌آور است. نمی‌دانم این شادمانی‌اش نمایشی است یا واقعی؟ شاید هم این شادی کردن، پادزهر تجربهٔ تلخ زیستهٔ اوست. خنده تنها سپر دفاعی ناصر است در نشیب‌های زندگی.

الله‌اکبر اذان است که به دادم می‌رسد و به این جنگ توی کله‌ام پایان می‌دهد. طنینش می‌پیچد لای برگ‌های چنار مشرف به ما. می‌پیچد لای چمن‌ها، میان ابرها، توی آب‌نما. انگار می‌کنی که صدای ربنای شجریان از ضبط صوت ماشینی با شیشهٔ باز، تاریکی تونلی را در بزرگراهی روشن کرده باشد. زیر لب صلواتی می‌فرستم.

لبخند دیگری می‌نشاند بر صورتش و می‌گوید: «کاکو، هیچ جای ناراحتی نیست. اصلاً خودتو ناراحت نکنید. صدای قاروقور کمم (شکمم) از دهن‌لرزهٔ شما بیشتر بود!» سرم را می‌اندازم پایین. از خجالت آب شده‌ام. پس در این مدت که من داشتم نقشهٔ ترک کردنش را برای بی‌باوری‌اش می‌کشیدم تمام سکنات مرا در نظر گرفته بود. کاش در بررسی‌هایش می‌فهمید با آن جمله‌اش، توی سرم چه جنگ جهانی سومی راه انداخته است.

_ گروه نوازندگان آوا و ناصرو برند افطار کنند؟

با خوشحالی سری تکان می‌دهم.

می‌رویم کنار آب‌نما. زیلو را پهن می‌کند. می‌نشینیم. از خورجینش چای، نان یوخهٔ۴ برشته، پنیر لیقوان و چند گردو بیرون می‌کشد. سرش را جلو می‌ِآورد و مثل کودکی‌های خودم می‌گوید: «اگه گفتی باز چی داریم؟» منتظر پاسخم نمی‌ماند. کمی خرما، انجیر استهبان و سه خیار و گوجه از انتهای زیپ پشتی کولهٔ طبیعت‌گردی‌اش درمی‌آورد، با ذوق و شوق ماهی‌گیری که خاویار تور کرده باشد.

همان‌طور که سرش پایین است، روبه محتویات داخل کوله‌اش می‌گوید: «اصل کاری این‌جاست.»

 ظرف بزرگ شامی‌ها را از ته کیفش استخراج می‌کند. این‌بار انگار صیادی است که به جای ماهی گنج صید کرده. دو گربه سیاه نزدیک بساط افطارمان می‌شوند. اولین لقمه را سمت دهان من می‌گیرد. لقمهٔ بعدی را می‌دهد گربه‌ها که حالا کنار زیلو دراز کشیده و خودشان را چند ثانیه‌ای برای ما لوس کرده‌اند. ناصر با ولع غذا می‌خورد. باید شکم لبخندهایش را هم سیر کند. وسط به‌به گفتن و جویدن غذا چشمش می‌افتد به دو گربهٔ پلنگی که از زیر نزدیک‌ترین نیمکت به ما خیره شده‌اند. دو تکه شامی پرتاب می‌کند برای آن‌ها. ناصر شبیه حاجی‌باباست. مماشاتش با گربه‌ها مرا می‌برد به کودکی‌ام و مهربانی حاجی‌بابا با جن و انس و حیوان. برای ثانیه‌هایی از بیدستان سرمای خداناباوری این مرد جوان که از باد بهاری تیزتر است درمی‌آیم و با خاطرات کودکی‌ام گرم می‌شوم. می‌روم پای حوض، بست می‌نشینم و حاجی‌بابا با بستنی و آغوش گشاده‌اش به پیشبازم می‌آید. بعد برایم قصهٔ گربه‌ای را که از درخت انجیر خانه می‌رود بالا تعریف می‌کند. من هم در خیالاتم یک نردبان تصور می‌کنم که گربه با آن خودش را به درخت آویزان می‌کند. حاجی‌بابا نگفته خودش می‌فهمد نمی‌توانم جست‌وخیز گربه را از  درختان تصور کنم. خودش را مثل من کودک می‌کند تا گربه را کم‌کم از نردبان بکشانم پایین و بهش یاد بدهم خودش با دو پایش برود بالا. بالاخره می‌فهمم گربه‌ها با دست‌وپای خودشان اوج می‌گیرند. عمر این خاطرات گرم کوتاه است. حاجی بابا نیست. دور افتاده‌ام از خودم. نردبانی ندارم و هنوز هم باور دارم بالا رفتن با دست و پای خالی کار گربه‌هاست. آدم‌ها بدون نردبان راه به جایی نمی‌برند.

نشسته‌ایم کنار هم و آن جملهٔ چهار کلمه‌ای‌اش، هزاران فرسخ ما را از هم دور کرده است. او این دوری را که به اندازهٔ صد سال نوری است نمی‌بیند. گاهی فکر می‌کنم ندیدن نعمت خوبی است. وقتی عاشقی باشی کور، یک روز هم کورکورانه می‌توانی بگویی: «اشتباه آمدم. ممنون. خوش گذشت.» به این ترتیب، بروی تا عشق و معشوق را کور کنی و چشمت را به خیالت به سوی عشقی دیگر باز.

کبکش خروس می‌خواند. با دهان پر می‌گوید: «فک کنم امام صادق بود که گفت گربه از اهل ماست؛ یعنی عضو خونواده‌مونه.»

روسری و چادرم را سفت می‌کنم و صدایم را لای بوی شامی، همهمه خلوت آدم‌ها و اذان بالا می‌برم: «حضرت امام صادق علیه‌السلام رو می‌گید؟»

لقمه را که قورت می‌دهد، قوز می‌کند و می‌گوید: «بله.»

ناصر که شاید فکر می‌کند آرش کماندار است، پوست خیار را مثل تیر، از کمانِ دست‌هایش به سمت گربه‌ای که لای شمشادها _ در کمین غذایم _ نشسته بود، نشانه می‌کند. جفتمان می‌زنیم زیر خنده. او با صدای بلند، من بدون صدا مثل بیشتر وقت‌ها.

قیافهٔ مظلومی به خود می‌گیرد و با صدای آرام و سربه‌زیر می‌گوید: «رقبای عشقی من رو می‌بینید آوا خانم؟»

انتظار نداشتم تا این اندازه با من احساس صمیمیت کند. تعجبم را هم نشان نمی‌دهم. حدس می‌زنم حالا آن رنگ گچ رُخَم به رنگ آجر درآمده باشد. نمی‌دانم چه با خودش دارد که هر جا می‌رویم یک گله گربه دورش را می‌گیرند.

به پشت سرم نگاه می‌کنم و بعد با لبخندی رو به او جواب می‌دهم: «مطمئنید رقیبای شمان؟»

این را که می‌گویم نیشش آهسته‌آهسته تا بناگوش باز می‌شود. مردمک چشم‌هایش هم جوری پت‌وپهن می‌شود که یاد پهن شدنِ آلوهای لواشک خانگی عزیزجان در سینی می‌افتم. لابد از حرف‌هایم این‌طور برداشت کرد که می‌خواهم به او بفهمانم که اتفاقاً این زبان‌بسته‌ها رقبای من آوایند که دوروبر توی ناصر می‌پلکند.

حالا که به قول خودش صادق گفته، گربه خانه‌زاد است دیگر رقیب عشقی من یا او کجای کار است؟ خانه‌زاد، خانه‌زاد است. محرم است دیگر. از دریافت اشتباهش متعجبم. به من خیره شده است. به درخت‌ها نگاه می‌کنم که حساب خودم را از فضای رمانتیکی که از سر یک کژفهمیِ کمیک در آن قرار گرفته است، سوا کنم. نگاه می‌کند به من مثل وقتی که کریستف کلمب به آمریکا رسید و آنجا را ادامهٔ هند دید. یک یافتم یافتم زیر لبی می‌گوید. کاشف بودن همیشه یک خوشحالی زایدالوصفی با خودش به ارمغان می‌آورد. حالا از ظن او کاشف و مکشوف در نزدیکی هم نشسته‌اند و قرار است گل بگویند و گل بشنوند. آن‌قدر برداشتش از جملهٔ پرسشی من دور است که روی تصحیح کردنِ پندارش را ندارم. حالا حتماً باید آن جملهٔ بی‌منظور را می‌گفتم که پیش خودش یک‌جور دیگری فکر کند و از آن یک‌جور دیگر فکر کردن نتیجه بگیرد که دوستش دارم؟ اگر بخواهم تصورش را اصلاح کنم از کجا معلوم کنفم نکند که اشتباه برداشت کرده‌ام. ناصر، جان تازه‌ای گرفته است. مست و ملنگ حرف می‌زند: «هیچ‌وقت این قدر بی فرهنگ نبودم. ای مثلث عشقو من و وادار کرد پوست خیار پرت کنم طرفش.»

با شنیدن لهجهٔ ملایم شیرینش بی‌محابا می‌خندم. ناصر در حد مزه‌پراندن از لهجهٔ شیرازی‌اش استفاده می‌کند.

او هم انگار به هدفش که نشستن لبخند روی لب‌هایم است، رسیده که ژست برنده‌ها را به خود می‌گیرد و لبخند می‌زند.

سرم را می‌گیرم بالا و با قیافه‌ای جدی می‌پرسم: «آقای آزادی وقتی خدا رو باور ندارید، با این تفاصیل چرا روزه می‌گیرید؟»

با دهان پر می‌گوید: «می‌خوام پیوندم با سنت قطع نشه. حالا این لقمه رو بگیرید دختر خوب. شدید مثل بودا، نزار و رنگ‌ورو رفته.»

چشم و ابرویش را کج می‌کند که یعنی لیوانش را پر کنم.

همراه با صدای لااله‌الالله آواز می‌خواند:

یادداشت‌ها

سوره ذاریات (آیه ۲۰)

چراغ رابطه خاموش است از فروغ فرخزاد.

لقد خلقنا الانسان فی کبد (آیه ۴ سوره بلد)

نوعی نان شیرازی

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین