تگه های قلعه جنی

تنیظیمات

تَگه‌های قلعه جنی

نویسنده: محمدعلی گودینی

نشر صاد

داستان ۱. سوتک‌های سفالی

داشی باز هم قالی خریده بود. این مرتبه یک جفت قالیچه زرع و نیمی ریزبافت. قالیچه‌ها را نیمتاج دختر کرم سلمانی بافته بود.

داشی و ننه تا نیمه شب نشسته بودند به حرف زدن. هر دوتایی امیدوار بودند قالی‌ها و مخصوصاً کِناره‌ها، فایده کنند. از وقتی فهمیده بودم داشی قرار است برای فروش قالی‌ها به همدان برود، چند مرتبه گریه کرده بودم تا دل داشی نرم بشود و من را هم با خودش ببرد. دو نفری هندوانه می‌خوردند و برای سود قالی‌ها نقشه می‌کشیدند.

پلک‌هایم سنگین شده بود. آخرین حرف‌هایشان در بیدار یادم مانده بود. ننه گفته بود: «اگر خدا خواست و قالی‌ها را با فایده فروختی، کت‌شلوار هم برای آقا احمد بخر.»

صبح داشی پیش از آنکه به دکان برود گفت: «آقا احمد ناشتایی خوردی، جلوی در دکان را آب‌پاشی کن.»

از شوق سفر به همدان، آفتابه مسی سنگین را برداشتم و مشغول آب‌پاشی شدم. در خیال می‌گشتم توی بازار و خیابان‌های همدان که هنوز ندیده بودم. با صدای داشی برگشتم جلوی دکان خودمان: «اوستا اسد بار قالی دارم. بعدازظهر می‌رسی برویم همدان؟»

اوستا اسد، شوفر وانت دوج قرمزرنگ آبادی بود. حلقه سویچ را دور انگشت چرخاند. دستی به سبیل پر پشت جوگندمی‌اش کشید: «بگذار انشاءالله برای آخر شب. از قرار، علیجان هم بار پشم دارد. حسنجان را هم می‌برد مریض‌خانه.»

اوستا با نگاهی رو به سمتی که قله الوند از دور پیدا بود، ادامه داد: «جوری برویم که تاریکی شب از پلیس راه رد بشویم؛ نه اینکه تصدیق دو همگانی ندارم. جلویم را بگیرند، جریمه دارد!»

حسنجان سینه‌درد داشت. تندتند سرفه می‌کرد. گاهی خون همراه خلطش می‌آمد! وقتی سرفه‌هایش آرام می‌گرفت. موف که می‌کشید، بینی خشکش سوت می‌کشید. از سوت‌های دماغی حسنجان، افتاده بودم به یاد سوتک‌های سفالی عمو نوروز گاریچی لالجینی! توی وانت نشسته بودم وسط اوستا اسد و داشی. حسنجان نشانده شده بود میان داشی و علیجان. هر موقع دماغ حسنجان سوت می‌کشید، خنده‌ام می‌گرفت. آن وقت داشی با نگاه تندی می‌گفت: «نخند. خب مریضه حسنجان بیچاره!»

سر جاده آسفالتی، حسنجان اول سرفه کرد. پشت سرش موف کشید. صدای سوت بینی‌اش پیچید توی اتاقک وانت. خنده‌ام گرفته بود. ولی از ترس تشر داشی، نوک زبانم را گاز گرفتم. داشی برای دلداری مریض گفت: «همدان نه اینکه قبر بوعلی آنجاست. به این جهت خاکش مریض را شفا می‌دهد!»

بعد از سرازیری گردنه، یک فرسخ به پاسگاه پلیس راه مانده بود. اوستا اسد، یک ده تومانی نو را انداخت روی داشبورد. قوطی کبریتی هم گذاشت روی اسکناس. وقتی متوجه نگاه کنجکاو داشی شد، با خنده تلخی گفت: «چاره‌ای ندارم. ده تومانی را احتیاطی گذاشتم!»

نگاه علیجان هم برگشت رو به شوفر بدون گواهینامه. حسنجان محکم‌تر از همیشه موفش را بالا کشید. این مرتبه نتوانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. داشی فقط با آرنج کوبید روی شانه‌ام. ولی حرفی نزد.

غیر از یک جفت قالیچه، چهار تخته کِناره با پنج تخته پادری و شش تخته دو زرعی هم بود. قالی‌ها و کناره‌ها را بابت طلب نسیه‌های دکان برداشته بود داشی. بدهکارها موقع نسیه بردن، با چرب‌زبانی وعده سر خرمن می‌دادند. ولی موقع سررسید، آدم دیگری از کار درمی‌آمدند.

در خواب و بیداری بودم که رسیده بودیم همدان. صبح وقتی بیدار شدم، داشی رفته بود مسجد. برگشتنی برای صبحانه فرنی و نان تافتان خریده بود. علیجان هم حسنجان را با درشکه برد مریض‌خانه. داشی و اوستا اسد بعد از خوردن نان و فرنی، رفتند قهوه‌خانه بغل دست فرنی‌فروشی. از کنار قالی‌های پشت وانت نشستم به تماشای ماشین‌ها و درشکه‌ها و گاری‌ها. از دیدن آن همه آدم که از هر طرف خیابان در رفت و آمد بودند، غرق در تعجب شده بودم.

آفتاب که پهن شد، دکان و بازار هم باز شده بود. داشی و اوستا اسد، حمال صدا زدند. گونی‌های پشم علیجان و قالی‌ها را برداشتند و رفتند طرف بازار. اما همان جا ایستادم به تماشای ساختمان‌ها و ماشین‌ها و تقاتق سُم یابوهای گاری و درشکه. بی‌اطلاع اوستا اسد شوفر، راه افتادم برای تماشای شهر. جلوتر سر کوچه باریکی نگاهم افتاد به طبق‌داری که نان‌شیرینی می‌فروخت. از دیدن نان شهری، اشتهایم باز شد. جلو رفتم و پرسیدم: «دانه‌ای چند است؟»

مرد نان‌فروش نگاهی به قیافه دهاتی‌ام انداخت. با تردید گفت: «دانه‌ای دو قران.» پشت‌بندش پرسید:؟«پول داری تو پسر؟»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین