زهرا از سفارت
نویسنده: منصور حیدرزاده
نشر صاد
زهرا از سفارت
نویسنده: منصور حیدرزاده
نشر صاد
۱
وقتی هواپیما به زمین نشست و سرعتش کم شد بلندگو سیگنال زد و صدای زنی اعلام کرد که مسافران عزیز از بازکردن کمربند ایمنی خود تا توقّف کامل هواپیما خودداری کنند. ساعت دوازده و سی و سه دقیقه بهوقت محلی است. هوای کپنهاگ آفتابی و دمای آن بیست و دو درجه روی صفر است. خلباننعمتی و پرسنل هواپیما از همراهی شما با این پرواز دلپذیر تشکّر میکنند. از خانمها تقاضا میشود پوشش اسلامی خود را همچنان حفظ کنند. خدا نگه دار و با آرزوی اقامتی خوب و خوش در دانمارک.
مسافرها به جنبوجوش افتادند. زنها روسریشان را برداشتند و بعضی هم شروع به آرایش کردند. تنها کسی که محجبه ماند دختر جوانی از ردیفهای جلو بود که ازروی کتابدعایش میخواند «اللّهم إنّی أسئلُکَ خیرَها و أعوذُ بِکَ مِن شرِّها. اللّهم حبِّبنا إلی أهلِها و حبِّب صالحی أهلها إلینا؛ خدایا! از تو خیر این مکان را میخواهم و از شر آن به تو پناه میبرم. خدایا! مرا نزد اهالی محبوب کن و محبّت صالحین را در دلم جا بده.»
کتاب را بست و آن را توی کیفش کنار قرآن و دفترخاطراتش گذاشت. آینهای درآورد و با دستمال نمداری که موقع صبحانه به آنها دادند و هنوز نم داشت شروع به تمیزکردن صورت و اطراف چشمهایش کرد. آرایش نداشت که پاک شود. نگاهی به همسفرش که دو صندلی آنطرفتر نشسته بود انداخت، هنوز خواب بود. پیرمرد چنان سنگین خوابیده بود که موقع فرود هواپیما دلشان نیامد بیدارش کنند و کمربند او را مهماندار برایش بست. شب قبل نخوابیده بود مثل سایر مسافرها. پرواز که صبح زود باشد کی شب خوابش میبرد؟
آینه را توی کیفش گذاشت. سرش را نزدیک او برد و بلند گفت:
«آقای سرمدی! حاجآقا، رسیدیم!»
آقای سرمدی تا آن لحظه داشت خواب میدید با چند خواهر بسیجی در درشکهای بزرگ و چهاراسبه نشستهاند و از وسط پارکی سرسبز و خرّم میگذرند. از پنجرهٔ باز درشکه هوای تازه و تمیز به صورتش میخورد و او را حال میآورد. یکی از خواهران بسیجی که انگار همان همسفرش زهرا بود به بیرون اشاره کرد و گفت:
«مجسمهٔ پری دریایی!»
یکدفعه از خواب پرید و چشمهایش را باز کرد. از زهرا پرسید:
«شما بودید گفتید مجسمهٔ پری دریایی؟»
زهرا خندهٔ کوتاهی کرد و گفت:
«نهخیر! گفتم رسیدیم.»
همهٔ حرفهای پیرمرد به نظرش بامزه و خندهدار میآمد. آقای سرمدی وقتی فهمید کجاست گفت:
«خدا رو شکر!»
و زیر لب ادامه داد:
«الحمدلله ربِّ العالمین.»
دستی به صورتش کشید و خود را که به پایین لغزیده بود بالا کشید. با این فکر که بهزودی دوباره هوای دانمارک را استنشاق میکند و نوهاش را روی زانوی خود مینشاند؛ لبخند به لبانش نشست. دهانش بدمزه بود؛ آخرین جرعه از قوطی آبمیوهای که در کیسهٔ توری جلوَش بود را سر کشید و قوطی خالی را همان جا گذاشت.
از خوششانسی زهرا بود که با او همسفر شد. آدم دنیادیده و خوشمشربی بود. راهورسم فرودگاه کپنهاگ را هم بلد بود. همانموقع پرواز گفت با من بیا کاریت نباشه. هر سال سری به دانمارک میزد که دختر و داماد و نوهاش را ببنید. دخترش پرستار بود و دامادش بیکار؛ هرچند روزنامهنگاری خوانده بود. او اوّل تعجّب کرد که چطور یک خواهر بسیجی تکوتنها به دانمارک مسافرت میکند. کسی را هم که آنجا نداشت؛ ولی وقتی ماجرایش را شنید دیگر تعجّب نکرد. گفت:
«خدا کنه حاجتت برآورده بشه. منم برات دعا میکنم.»
بعد کمی از اوقاتشان به صحبت از مسائل سیاسی روز گذشت که زیاد باهم توافق نداشتند؛ اما چندان سخت نمیگرفتند تا همصحبتهای خوبی برای هم باقی بمانند و بعد که حاجآقا خوابید زهرا فرصت کرد در دفترخاطراتش چیزهایی بنویسد. تصمیم داشت خاطرات سفرش با تمام جزئیات لازم را بنویسد و چیزی از قلم نیندازد. برای نویسندگیاش هم تمرین و تجربهٔ خوبی بود. با «به نام خدا» شروع کرد. پس از ثبت تاریخ آن روز که ۲۶ تیر ۱۳۹۲ بود، اوّلین صفحات دفتر را پر کرد؛ از موقع خداحافظی با بستگانش در فرودگاه و اشکهای مادرش و خودش تا موقعیکه هواپیما بلند شد و همصحبتی با آقای سرمدی هرچه لازم دانست نوشت.
وقتی هواپیما توقّف کرد آقای سرمدی که صندلیاش کنار راهرو بود با یک یا علی بلند شد و وسایل هر دو را از کابینت بالای سرشان پایین آورد. زهرا کیفش را باز کرد و یک بار دیگر کاغذ اسم و آدرس و تلفن روشنک را چک کرد. آن را جلوِ دست گذاشته بود که نشاندادنش به دیگران راحت باشد، البته اگر لازم میشد. به انگلیسیاش شک نداشت، سالها پیش در سفر سوریه هم هروقت جایی عربی کم میآورد به انگلیسی رفع نیاز میکرد. آهی کشید و فکر کرد چقدر خوش گذشت، هم زیارت بود و هم سیاحت، با پدر و مادرش و برادرش.
درِ هواپیما باز شد و آنها چون جلو بودند زیاد معطل نماندند. آقای سرمدی با دو ساک دستی از جلو رفت و زهرا با کیفی روی دوش و ساکی دستی به دنبال او راه افتاد. موقع خروج از هواپیما میزبانی محجبه به زن بیحجابی که جلوتر میرفت لبخندی زد و گفت:
«خوش بگذره!»
اما به زهرا چیزی نگفت و این رفتار دوگانه برای او در کمال ناباوریاش تازگی داشت. وقتی هم وارد راهروی دراز و روشن شدند که در دو طرف آن عکسهایی از زنهای نیمهبرهنه در تبلیغات نئونی عطر و کرم و لوازمآرایشی به چشم میخورد، بهجد حالیاش شد که ازآنپس معادلهٔ برهنگی و حجاب معکوس میشود.
مسیر طوری یکطرفه و سرراست بود که اگر آقای سرمدی هم نگفته بود با من بیا کاریت نباشه، امکان نداشت زهرا اشتباهاً جای دیگری برود. به جایی رسیدند که چند صف تشکیل شده بود و آقای سرمدی گفت:
«رسیدیم پاسکنترل.»
زهرا گذرنامهاش را از کیف درآورد و پشتسر حاجآقا ته یکی از صفها ایستاد. تقویم بزرگی روی دیوار نظرش را جلب کرد؛ چهارشنبه ۱۷ جولای ۲۰۱۳. هشت روز از ماه رمضان گذشته بود. آن روز روزه بر او واجب نبود؛ اما از روز بعد باید روزهاش را از سر میگرفت.
یکدفعه سِیلی از مسافر با بدنهای برنزه و لباسهای سبک به آنجا سرازیر شد. ظاهراً از تعطیلات مناطق گرمسیر میآمدند. اکثر آنها گذرنامهٔ خود را از دور نشان میدادند و رد میشدند. آقای سرمدی گفت:
«اوناییکه پاسشون رنگ لبوقرمزه دانمارکیاند، کنترل نمیشند.»
و به دنبال آن اضافه کرد:
«دختر من هم پاس لبوقرمزی داره!»
- خدا حفظشون کنه. دامادتون چطور؟ دوتابعیتی نیستند؟
- نه، او همون تابعیت ایران رو حفظ کرده. میگه وطن یکی پاس یکی! خب دیگه، او هم خر خودش رو سواره!
زهرا چیزی نگفت و لبخند زد. آقای سرمدی گفت:
«البته دخترم هم موقع مسافرت مثل ما باید پاس نشون بده؛ چونکه بههرحال قیافهٔ دانمارکی نداره! باید چک بشه که مبادا تروریست باشه!»
و خندید. زهرا یکدفعه از این فکر که نکند بیخودی به پاسش گیر بدهند به دلشوره افتاد، هرچند ایراد و اشکالی در آن نبود؛ اما لحظهای بعد آن را فراموش کرد؛ چون وقتی روی خود را به عقب برگرداند چشمش به زنی موطلایی در پشتسرش افتاد که آشنا به نظرش آمد. وقتی متوجه شد از همسفرهای خودشان است که روسریاش را برداشته گفت:
«آه، شمایید! نشناختم.»
زن گفت:
«شما هم حالا دیگه میتونید مقنعهتون رو دربیارید.»
- میدونم؛ ولی من همیشه حجاب دارم.
- کارمند سفارتید؟
- نهخیر! معلم فارسیام.
زن چیزی نگفت؛ اما نگاه دوستانهای هم نداشت. زهرا پرسید:
«شما دانمارک زندگی میکنید؟»
- بله!
و جایی دیگر را نگاه کرد که یعنی مایل به گفتوگوی بیشتر نیست. زهرا هم که در چنین مواقعی معمولاً نمیخواست خلاف میل کسی رفتار کند دیگر چیزی نگفت. بااینحال حس کرد طعم تلخی دهانش را بدمزه کرده است؛ اما دیگر به آن فکر نکرد؛ چون صف زودزود جلو میرفت و او به باجهٔ پاسکنترل نزدیکتر میشد. با دیدن باجه باز دلش شور افتاد و کمی مضطرب شد، هرچند همه چیز گذرنامه و ویزایش درست بود. تابهحال هم با مرد اروپایی حرف نزده بود، آنهم مأمور پاسکنترل فرودگاه. آقای سرمدی که نوبتش شد قلب زهرا به تپش افتاد. کار او زیاد طول نکشید. مأمور توی باجه مهری توی گذرنامهاش زد و آن را از شکاف زیر شیشه بیرون داد. آقای سرمدی گذرنامه را برداشت و به زهرا گفت:
«منتظر میمونم باهم بریم.»
و کمی آنطرفتر ایستاد. زهرا با کمی ترس و حرکات ناآرام جلو رفت و بعد از نگاهی به مأمور توی باجه، گذرنامه را از شکاف تو داد. دستش کمی لرزید و خودش هم متوجه شد. مأمور که جوانی موبور و چشمآبی بود پسازآنکه نگاهی به زهرا انداخت گذرنامه را برداشت و کمی ورق زد. چند لحظه بعد سرش را بالا گرفت و دوباره به او نگاه کرد. زهرا نگاهش را پایین انداخت و به شکاف زیر شیشه خیره شد. مأمور به انگلیسی گفت:
«لطفاً به من نگاه کنید!»
زهرا به او نگاه کرد. مأمور عکس گذرنامه را با او مطابقت کرد:
«بلیت لطفاً.»
زهرا با دستپاچگی بلیت را از توی کیفش بیرون آورد، طوریکه نزدیک بود از دستش بیفتد؛ اما بهموقع آن را گرفت و از شکاف تو داد. با نگرانی نگاهی به همسفرش انداخت. آقای سرمدی با هر دو چشم چشمک زد، یعنی خیالت راحت باشد؛ اما حدس میزد ظاهر و حرکات خواهر بسیجی کار دستش داده است.
مأمور پسازآنکه مدتی نسبتاً طولانی به مطابقت مشخصات بلیت و گذرنامه گذراند، شروع به تایپ روی کیبورد کامپیوترش کرد که اینهم کمی طول کشید. زهرا حدس میزد اشکالی در کارش پیدا شده و با دلواپسی انتظار میکشید. نگاهی به پشتسرش انداخت و متوجه شد چند نفر با بیتابی پابهپا میکنند. بعضی هم نگاه شماتتباری به او دوخته بودند. مأمور کارش که تمام شد به زهرا گفت:
«لطفاً کنار بایستید و منتظر شوید بیایند شما را برای توضیحات بیشتر ببرند.»
و به نفر بعدی اشاره کرد که جلو بیاید. زن موطلایی گفت:
«ببخشید.»
و در همانحال که نگاهی به سراپای زهرا میانداخت او را با پشت دست کنار زد و جلوِ باجه رفت. زهرا بهتزده با دستی جلوِ دهان هاجوواج ماند. اوّلین چیزی که به نظرش رسید این بود که اشتباه شده. حس کرد عرق سردی روی پیشانیاش نشسته و گلویش خشک شده. آنهایی که در صف بودند نگاهشان به او بود. بعضی هم خودشان را به ندیدن میزدند و به سقف یا به تقویم روی دیوار نگاه میکردند. آقای سرمدی گفت:
«چیزی نیست، میخوان از همه چی مطمئن بشند.»
و پیش خودش گفت بر پدرتون لعنت که اینطور مردم رو اذیت میکنید! دو پلیس جوان-یک مرد و یک زن- با گامهای بلند و تند سررسیدند و پلیس زن در میان ناباوری زهرا مچ دست او را گرفت. دیگری پشت باجه رفت، لحظهای بعد با گذرنامه و بلیت زهرا برگشت و گفت:
«با ما بیا.»
آقای سرمدی گفت:
«من پایین منتظر میمونم.»
زهرا به زن گفت:
«ببخشید، مشکل چیست؟»
زن گفت:
«بهزودی معلوم میشود.»
- کجا میرویم؟
زن گفت:
«بازرسی.»
و همزمان با او مرد گفت:
«بازجویی.»
- چرا؟
زن گفت:
«ما نمیدانیم.»
و مرد همزمان گفت:
«دستور است.»
به نظر زهرا این جوابهای کوتاه و خشک رفتار غیراصولی آنها را توجیه نمیکرد. حس میکرد آشکارا با او بیعدالتی میشود؛ اما چون کاری ازش ساخته نبود ناچار دید خود را کنترل کند و صبر و تحمّل در پیش بگیرد. از چند راهروِ باریک و خنک که کمی بوی رنگ تازه میداد گذشتند و به اتاقی در ته یک راهرو رسیدند. زهرا همانقدر که در پاسکنترل بدشانسی آورد در اتاق بازجویی خوششانس بود؛ اما البته او هنوز این را نمیدانست.
کریستیان یاکوبسن رئیس کنترل امنیتی پروازهای خارجی از پلیسهای کارکشته و اخلاقی مکتب قدیم بود که حالا دیگر نمونهشان کمتر پیدا میشد. او از تباری مذهبی بود و با سی و پنج سال سابقهٔ خدمت در قسمتهای مختلف پلیس به افسری مسئول و عادل شهرت داشت. در کار حرفهای خود منضبط و دقیق بود و اینها توأم با خصایلی شخصی مثل خوشرفتاری و انعطافپذیری از او فردی محبوب نزد همکارانش ساخته بود. جایی هم که به جرم و خلاف مربوط میشد، معمولاً با یک نگاه گناهکار را از بیگناه تشخیص میداد. به همین دلیل وقتی پلیسها دختر مشکوک را آوردند تا چشمش به او افتاد فهمید مأمور تازهکار توی باجه باز کار اضافی برایشان تراشیده است؛ اما این باعث نمیشد که روال مرسوم بازرسی انجام نگیرد. آهی کشید، گذرنامه و بلیت را از دست پلیس جوان گرفت و مشغول وارسی آنها شد.
پلیس زن از زهرا خواست کیف و ساکش را روی میز خالی گوشهٔ اتاق بگذارد که گذاشت و پلیس دیگر مشغول بازرسی آنها شد. زن دری در گوشهٔ اتاق باز کرد و با اشارهٔ دست او را به آنجا راهنمایی کرد. خودش هم به دنبال زهرا وارد آنجا شد و از او خواست لباسهایش را یکبهیک درآورد و به دست او بدهد.
اتاقکی بود سفید و پرنور با یک صندلی در گوشهاش و دو قلّاب برای آویختن لباس. از چراغهای سقف و دیوارهای اطراف نوری قوی میتابید طوریکه زهرا تکتک کرکهای نرم صورت زن را هم میدید.
کریستیان مورد مشکوکی در گذرنامه و بلیت زهرا نمیدید. فقط ویزای پانزدهروزهٔ او برایش کمی سؤالبرانگیز بود و اینکه طی آن مدت کوتاه کجا قرار بود اقامت کند. آن موارد طبعاً دلیل موجهی برای بازجویی و بازرسی کسی نبود؛ اما وقتی توأم با اضطراب و ترس باشد شکبرانگیز میشد. البته ظاهر شخص هم شرط بود، چیزی که درمورد زهرا مزید بر علت شده بود.
پلیس جوان هم چیزی در ساک دستی و کیف زهرا پیدا نکرد و به کریستیان گفت پاک است. پلیس زن پس از بازرسی بدنی زهرا بیرون رفت و او با آزردگی شروع به پوشیدن لباس کرد. هیچ فکر نمیکرد در چنان موقعیتی قرار بگیرد، رام و مطیع مثل برّه در دست افرادی غریبه که فقط پایبند اصول و ضوابط خشک خودشان بودند. او البته از کسی رنجشی به دل نگرفته بود. بههرحال آنها در حال انجاموظیفه بودند. فقط زیر لب گفت خدا بگم چهکارت کنه، پسرهٔ تخس...!
از اتاقک که بیرون آمد پلیس زن یک صندلی برایش روبهروی میز کریستیان گذاشت و از او خواست آنجا بنشیند. زهرا نشست و با دیدن چهرهٔ آرام کریستیان که با لبخند به او نگاه میکرد کمی احساس آرامش کرد. گفت:
«ببخشید، ممکن است بگویید من چرا اینجا هستم؟»
- البته. برای بازرسی و چند سؤال، تشریفات محض.
کریستیان با گفتن این به عقب تکیه داد و اضافه کرد:
«ویزای شما نه تحصیلی است نه تجاری. طی مدت اقامتتان کجا قرار است بمانید؟»
- پیش یک دوست که مقیم اینجاست.
زهرا کاغذ اسم و آدرس روشنک را از توی کیفش بیرون آورد و جلوِ او گذاشت. کریستیان با واردکردن اسم کامل روشنک در برنامهٔ BDK پلیس، پروفایل او را روی کامپیوتر ظاهر کرد و مشخصات کلّیاش را از نظر گذراند؛ اما نفهمید آن دو چه نسبتی باهم دارند. ازقرارمعلوم فامیل نبودند. پرسید:
«این خانم چه نسبتی با شما دارد؟»
- هیچچی. ما فقط ازطریق ایمیل و تلفن یکدیگر را میشناسیم.
- پس در دانمارک فامیل درجهاوّل ندارید؟
- نهخیر!
- عجیب است!
فکر کرد یا اشکالی در ویزاست یا خودش پیر شده و از بعضی قوانین جدید عقب مانده. گفت:
«سفارت دانمارک در تهران فقط به کسانی ویزای توریستی میدهد که در دانمارک فامیل درجهاوّل دارند، مثل پسر، دختر، خواهر یا برادر. البته سوای گرینکارتیها، که برای کار و تحصیل میآیند.»
- من کِیس انسانی دارم و سفارت دانمارک برایم استثنا قائل شده.
زهرا انتظار نداشت آنطور سؤالوجواب بشود؛ تنها و در میان مردمی غریب و پلیس. حالا هم با گفتن کیس انسانی و یادآوری دوندگیهایش برای گرفتن ویزا بغض گلویش را گرفت. کریستیان گفت:
«حالا بهتر میفهمم چرا ویزایتان اینقدر کوتاهمدت است.»
- سفارت دانمارک بیشتر از این به من ویزا نداد. برای گرفتن همین هم خیلی زحمت کشیدم و منتظر ماندم.
صدایش بغضآلود شد و چیزی نمانده بود به گریه بیفتد. احساس ناتوانی میکرد. فکر کرد کاش آقای سرمدی آنجا کنارش بود... کریستیان گفت:
«متأسّفم که شما را ناراحت کردم.»
احساسات درهمی بر زهرا غلبه داشت. آن اتّفاق ناخوشایند، خستگی و حس ناتوانی ممکن بود هر لحظه او را به گریه بیندازد. در همانحال فکر کرد شاید بهتر باشد از آنها کمک بخواهد. شاید اصلاً مشیت الهی بود که به تور آنها بخورد که احیاناً کمکش کنند... کریستیان گفت:
«خیلی خب، کیس شما چیست؟»
پلیسهای دیگر هم کمی جلو آمدند و چشم به دهان او دوختند. زهرا با بغض گفت:
«آمدهام... برادرم را پیدا کنم... برادرم یک سال است ناپدید شده... اینجا در دانمارک.»
و به گریه افتاد. دستمالی از جیب مانتوَش درآورد و آن را جلوِ صورت خود گرفت. پلیسها به یکدیگر نگاه کردند و کریستیان گفت:
«آه، چه ماجرایی!»
در اینموقع تلفن زنگ زد و او گوشی را برداشت. وقتی خبر شد که چمدان زهرا پاک است گوشی را محکم سرِ جایش گذاشت و گفت:
«از اوّلش هم معلوم بود.»
گذرنامه و بلیت را جلوِ دست زهرا گذاشت و گفت:
«از مزاحمتی که برایتان ایجاد کردیم متأسّفیم. میدانیم که چنین پیشامدی از ابتدای ورود به یک کشور بیگانه اصلاً خوشایند نیست، بهخصوص اینکه اوّلینبار است به دانمارک میآیید.»
پلیس زن که انگار بیش از سایرین دلش برای او سوخته بود دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
«قهوه میخوری؟ یا شاید نوشیدنی دیگری؟»
زهرا اشکهایش را پاک کرد و گفت:
«بله متشکّرم، یک لیوان آب.»
کریستیان گفت:
«اما جاییکه به برادرتان مربوط میشود، شاید کمکی از دست ما بربیاید.»
و با لحنی دوستانه و درحالیکه نگاهش را بهنوبت روی زهرا و مأمور جوان میانداخت ادامه داد:
«شاید اصلاً از خوششانسیتان بود به پست ما خوردید. اینطور فکر نمیکنید؟»
زهرا سری به تأیید تکان داد. انگار چندان هم سنگدل نبودند. معلوم بود میخواهند طوری از دلش بیرون بیاورند... آب را از دست زن گرفت و آن را تا آخر سرکشید؛ سرد و گوارا بود. کریستیان گفت:
«خب، حالا اگر مایل باشید میتوانید ماجرای برادرتان را به ما بگویید.»
زهرا با جملاتی ساده و روان، گاه خلاصه و گاه با جزئیات، برای آنها شرح داد که جواد -برادر کوچکتر از خودش- سه سال قبل از کشور خارج شده، مدتی ترکیه بوده و بعدش از دانمارک سر درآورده. تا دو سال گاهی با خانوادهاش تماس داشته؛ اما از یک سال پیش دیگر خبری از او ندارند. با اینترپل تهران تماس گرفتهاند و آنها پس از تحقیقات گفتهاند او در دانمارک درخواست پناهندگی داده؛ اما طبق اطلاعات پلیس دانمارک بعد از جواب رد فرار کرده و ناپدید شده. بهاحتمالقوی هنوز در دانمارک است. زهرا سرآخر اضافه کرد:
«من و والدینم خیلی ناراحت و نگرانیم. برای گرفتن ویزا کلّی زحمت کشیدهایم و مخارج زیادی برای این سفر متحمّل شدهایم.»
کریستیان کاغذ و قلمی جلوِ دست او گذاشت و خواست اسم کامل برادرش را بنویسد تا پروندهاش را نگاه کند:
«هرچند بعید میدانم اطلاعاتی اضافه بر آنچه اینترپل به شما داده داشته باشیم.»
زهرا به لاتین نوشت جواد کریمی و کاغذ را جلوِ دست کریستیان گذاشت. کمی آرامتر شده بود. احساس میکرد آن پلیس پیر قصد کمک دارد. به نظرش آدم مهربانی میآمد. کریستیان پس از تایپ اسم کامل جواد در برنامهٔ ADK پلیس پروندهای روی صفحهٔ کامپیوتر آورد. مانیتور را کمی چرخاند که زهرا هم ببیند. پرسید:
«برادرتان این است؟ صاحب این عکس؟»
زهرا گفت:
«بله! بله!»
چنان ذوقزده شده بود که گفتی برادرش را پیدا کرده است. کریستیان مانیتور را بهطرف خودش چرخاند؛ عینکش را روی نوک دماغش گذاشت و با دهانی موچکرده همانطور که پرونده را نگاه میکرد گفت:
«متأسّفانه اطلاعات بیشتری اینجا نیست... ورود به دانمارک در ۲۰۱۰ و درخواست پناهندگی... جواب رد در ژوئن سال ۲۰۱۲، یعنی سال گذشته... در همان تاریخ فرار کرده که او را به ترکیه برنگردانند... دلایلی که برای پناهندگی ذکر کرده شرکت در تظاهرات ضدحکومتی در اعتراض به تقلّب انتخاباتی، فعّالیت مطبوعاتی، حبس، شکنجه در زندان، فرار از زندان، پیگرد ازطرف مأموران دولتی، اختفای سهماهه و خروج غیرقانونی از کشور... اینها نکات اصلی کیس پناهجویی او هستند... و ازآنجاکه این موارد ثابت نشده جواب رد گرفته.»
زهرا ازاینکه میدید جواد آنهمه دروغ سرهم کرده حرصش گرفت. فقط مورد تظاهرات حقیقت داشت؛ تازه نه دنبالش بودند و نه اصلاً کسی او را شناخته بود. بااینحال لبخندی از رضایت و قدردانی به لب آورد و گفت:
«خیلی ممنون. فکر میکنید هنوز دانمارک باشد؟»
- بعید نیست. اگر به کشور دیگری نرفته باشد، بهاحتمالزیاد همین جا زندگی غیرقانونی میکند.
- زندگی غیرقانونی؟
- بله، مثل صدها مهاجر غیرقانونی دیگر. کار چندان سختی نیست؛ چون خیلیها هستند که کمکشان میکنند عمدتاً از هموطنان خودشان. دستشان را در بقّالی و رستوران و اینطور جاها به کار بند میکنند. برای جستوجوی برادرتان بهتر است از «کمپ سندهولم» شروع کنید. حتماً آنجا دوستانی داشته که اگر هنوز جواب نگرفته باشند ممکن است از او خبر داشته باشند. آدرس کمپ را میتوانید ازطریق گوگل پیدا کنید و با خانم میزبانتان به آنجا بروید. من اسم و شمارهتلفن خودم را به شما میدهم که اگر لازم شد به من زنگ بزنید یا اگر کسی حاضر به همکاری نشد از او بخواهید به من زنگ بزند. زهرا خوشحال ازاینکه پارتی معتبری پیدا کرده گفت:
«متشکّرم. این از لطف شماست.»
ناگهان ورق برگشته بود. نگاهش را که حاکیاز قدردانی بود روی پلیسها گرداند و روی پلیس زن نگه داشت که چشمک زد. کریستیان گوشهٔ کاغذی که اسم و تلفن خود را نوشته بود یک مهر زد، زیرش تاریخ روز را اضافه کرد و گفت:
«پشت آنهم مینویسم کمپ سندهولم که اسمش را فراموش نکنید.»
زهرا کاغذ را از دست او گرفت... و قبلازآنکه آن را در کیفش بگذارد اسم او را تلفّظ کرد: «کریستیان جاکوبسن. خیلی متشکّرم.»
- یاکوبسن!
- ببخشید، یاکوبسن!
کریستیان خندهٔ کوتاهی کرد و با لحنی خودمانی گفت:
«امان از دست شما توریستها! البته قابلدرک است. تلفّظ اشتباه اسم من برای کسانی که دانمارکی نمیدانند طبیعی است. J در زبان دانمارکی Y تلفظ میشود. درضمن «یاکوب» از اسامی تورات و انجیل است همان یعقوب در زبانهای خاورمیانهای. پسوند "سن" هم در زبان ما زاده معنی دارد. بنابراین اسم فامیلی من یعقوبزاده است!»
دوباره کمی خندید و بعد گفت:
«اینهم کمی آموزش زبان دانمارکی!»
- چراکه نه! ممنون، خوشحالم که اینها را یاد میگیرم.
زهرا با گفتن این بلند شد و ساک دستیاش را از دست پلیس جوان گرفت. کریستیان گفت:
«یک چیز دیگر. قول بدهید اگر جای برادرتان را پیدا کردید قبل از هر کاری به ما اطلاع بدهید، به نفع همه است. اگر بفهمد جایش لو رفته ممکن است از قفس بپرد؛ اما پلیس میتواند بهموقع او را دستگیر کند.»
- بسیار خوب، حتماً همین کار را میکنم.