ماهیرود

تنیظیمات

 

ماهیرود

نویسنده: فاطمه محمدخانی غیاثوند

نشر صاد

فصل اول

چمدان را روی تخت مسافرتی گذاشت. سفر خسته‌کننده‌ای را پشت سر گذاشته بود. صندلی‌های اتوبوس مسافرتی بدتر از آن بودند که فکر می‌کرد. گردن‌دردش خواب را از چشمانش ربوده بود و حالا که به مسافرخانه رسیده بود همچنان نمی‌توانست بخوابد.

روی تنها مبل اتاق نشست و به دیوار روبه‌رویش خیره شد. کاغذدیواری‌ها کنده‌شده و ترک دیوار را به نمایش گذاشته بودند. لامپ اتاق نیم‌سوز شده بود. بوی لاشه موش گندیده اتاق را فرا گرفته بود. سرهنگ اطمینان داشت امشب هم نمی‌تواند بخوابد. چشمانش را بست و سعی کرد تمرکز کند. آیا خانه‌ای که قرار بود به او بدهند اوضاعش بهتر از اینجا بود؟ یا شاید به اعضای مجرد ارتش خانه نمی‌دادند و باید تا پایان خدمتش در همان مسافرخانه می‌خوابید. هیچ‌چیز معلوم نبود. از همان روزی که حکم انتقالش را گرفته بود حالتی بین خواب و بیداری داشت. گیج بود و نمی‌توانست تمرکز کند.

درنهایت تصمیم گرفت با کمی مطالعه ذهنش را مشغول نگه دارد. کتاب ۱۹۸۴ را باز کرد و مشغول مطالعه شد. تنها کاری که همیشه ذهنش را باز می‌کرد، مطالعه بود. زمانی که کودک بود، مادرش عادت داشت برایش اشعار نیما یوشیج را بخواند و از سرنوشت کشورها بگوید. تاریخ را از تاریخ‌دانان بهتر می‌دانست و از هر شاعری بهتر شعر می‌گفت. روحیهٔ ادبی‌اش را خشونت ارتش نابود کرده بود.

آهی کشید و سعی کرد مسیر افکارش را تغییر دهد. آدمی نبود که بتواند با مردم معمولی کنار بیاید. تمام عمرش را در ارتش گذرانده بود و دیگر به یاد نمی‌آورد با غیرنظامی‌ها چگونه باید رفتار کند.

غرش شکمش رشته افکار را از او ربود. گشنگی بهتر بود یا مسمومیت غذایی؟ به مسئول مسافرخانه سپرد تا از رستورانی مطمئن برایش غذا سفارش دهد. غذایی که برایش آوردند بهتر از چیزی بود که تصورش را کرده بود. پس از اتمام کارهایش تصمیم گرفت استراحت کند. فردا روز سختی برایش بود.

فردا صبح زودتر از همیشه بیدار شد. لباس پوشید و منتظر ماشینی که قرار بود او را به روستای ماهیرود برساند، ماند. پس از رسیدن ماشین متوجه شد که راننده سرباز بود. حتی برای احترام به او شخصی با درجه بالاتری نفرستاده بودند. با سلامی اجباری سوار شد. مسیر طولانی و کسل‌کننده، ولی برای سرهنگ عادی بود. سفرهای مشابه زیادی رفته بود و به مسافت‌های طولانی و نگاه کردن به طبیعت و اطراف عادت داشت. اما تحمل نشستن در آن ماشین و رفتن به روستا و گذراندن آخرین سال خدمتش در چنین شرایطی را نداشت. سکوت ماشین، به افکارش اجازه پیشروی می‌داد و این کم‌کم داشت از کنترل سرهنگ خارج می‌شد. پس از گذشت چندین ساعت کلافه‌کننده، بالاخره به ماهیرود رسیدند. در کمال تعجب مردم برای استقبال او آمده بودند. از ماشین پیاده شد. جواب سلام و خوش‌آمدگویی چندین نفر را داد تا وقتی پسر جوانی جلو آمد و خودش را معرفی کرد.

او گفت: «سلام جناب سرهنگ. روزتون به‌خیر و خوشی. به روستای ماهیرود خیلی خوش آمدید. حضور شما در اینجا سعادتی است که نصیب هر روستایی نمی‌شود.»

سرهنگ زیاد تحت تأثیر قرار نگرفته بود. خیلی‌های دیگر هم همچین حرف‌هایی زده بودند. سخنانی پوچ که از سر اجبار ادب و احترام گفته می‌شود.

سرهنگ پاسخ داد: «خیلی ممنون جوان. اینکه در کنار چنین مردمی باشم و سال آخر خدمتم رو بگذرونم سعادت واقعی است. ان‌شاءالله که این سال رو در کنار هم با آرامش می‌گذرونیم. من رو شما جوان‌ها خیلی حساب باز کردم.»

پسر جوان، پرانرژی و راست‌گفتار به نظر می‌رسید. مؤدب و خوش‌رفتار بود. سرهنگ تصمیم گرفته بود این سال آخر را به کسی سخت نگیرد و فقط بگذارد که زمان بگذرد و همه‌چیز تمام شود.

پسر جوان گفت: «خیالتان راحت باشد. مردم اینجا بسیار آرام و بی‌دردسر هستند. من خوشحال می‌شم با شما در ارتباط باشم و در آشنایی شما با مردم و شرایط اینجا کمکتون کنم.»

سرهنگ کمی فکر کرد. می‌توانست از آن پسر در راه درستی استفاده کند. پسرک تبدیل می‌شد به رابط بین او و مردم.

سرهنگ پرسید: «گفتی اسمت چی بود؟»

جوان لبخندی زد و گفت: «معتمدنژاد هستم. محمدعلی معتمدنژاد.»

سرهنگ با محمدعلی دست داد و اسم او را در ذهن تکرار کرد. کارهای زیادی برای انجام دادن داشت.

سرهنگ گفت: «ممنون از پیشنهادت آقای معتمدنژاد. اگر لازم دیدم حتماً به سراغت میام.»

پس از کمی صحبت با باقی روستاییان، سرهنگ به خانه‌ای رفت که از قبل برایش آماده کرده بودند. کمی دورتر از روستا و به پاسگاه نزدیک‌تر بود. خانه بسیار معمولی بود ولی مانند دیگر خانه‌های آنجا نبود. ظاهر آن بسیار ساده و شبیه به مجتمع‌های مسکونی قدیمی ارتش بود که نشان از قدمت چندین و چندساله خانه داشت. تنها تفاوتش این بود که خانه، حیاطی کوچک داشت. وارد خانه شد. در گوشه حیاطش درخت انگوری بود که شاخه‌هایش دور طنابی که برای خشک کردن لباس‌ها آویزان بود، پیچیده شده بود.

کلید را در قفل در ورودی خانه انداخت و وارد شد. وسایل خانه قدیمی بود. دیوارها بوی نا می‌دادند. روی میز کنار در یک لایه گرد و خاک نشسته بود. روی مبل‌ها ملافه‌های سفید کشیده بودند. فرش زیر پایش پوسیده شده بود. شیشه‌ها به قدری کثیف بودند که از پشت پنجره نمی‌شد چیزی دید. تلویزیونی قدیمی گوشه هال خانه قرار داشت. آن‌قدر قدیمی که سرهنگ را به یاد دوران نوجوانی‌اش انداخت.

تصمیم گرفت چیزی بخورد و کمی استراحت کند. به شدت خسته سفر بود و نیاز به خوابی طولانی داشت. فردا باید کارش را شروع می‌کرد و این نفرتش را بیشتر می‌کرد. از آن شکوه و عظمت به این پستی و خواری رسیده بود آن هم یک سال قبل بازنشستگی‌اش. مگر از این بدتر هم می‌شد؟

سرهنگ تلاش کرد ذهنش را از شلوغی افکار خالی کند. به سراغ کنسروهای لوبیا رفت. کتری را پر از آب کرد و روی گاز گذاشت. شعله‌اش را روشن کرد و منتظر ماند که بجوشد. پس از اینکه آب درون کتری به جوش آمد، کنسرو را به مدت بیست دقیقه در کتری جوشاند. در این مدت به دنبال ظرفی گشت تا در آن غذا بخورد. با یک نگاه متوجه شد باید تمام ظروف را قبل از استفاده بشوید. به‌نظر می‌رسید سال‌ها از آن خانه و وسایل استفاده نکرده بودند که این‌چنین کثیف و پر از گرد و خاک بود. آهی کشید و مشغول شستن ظروف شد. سپس کنسرو را باز کرد و در ظرفی ریخت و مشغول خوردن شد. پس از آن دوباره ظروف را شست و کمی خانه را مرتب کرد. سپس روی تخت دراز کشید تا استراحت کند. ولی استراحتش به خوابی طولانی ختم شد. هنگامی بیدار شد که شب شده بود و همه‌جا در سکوت فرو رفته بود و فقط هرازگاهی صدای زوزه کشیدن گرگی می‌آمد. بدن‌درد شدیدی گرفته بود. تصمیم گرفت باقی مدتی که در آنجا زندگی می‌کرد را روی کاناپه بخوابد. آن‌قدری خسته بود که بعد از نوشیدن یک لیوان چای، دوباره بخوابد.

این‌بار در سپیده‌دم بیدار شد. صبحانه سبکی خورد و به‌سمت پاسگاه به راه افتاد. به‌محض ورود، سرهنگ متوجه بی‌نظمی بسیار در پاسگاه شد. همه در تلاش بودند تا همه‌چیز را خوب و درست نشان دهند ولی سرهنگ متوجه آشفتگی‌ها شده بود. کارهای زیادی برای انجام دادن بود و وقت کم. سرهنگ در هرجا که کار کرده بود، همه‌چیز را درست کرده و اوضاع آنجا را سر و سامان داده بود. حال که سال آخر خدمتش بود تصمیم داشت سنگ تمام بگذارد بلکه حداقل مردم آن روستا از نامش به نیکی و درستی یاد کنند. یکی از سربازان را صدا زد تا اطلاعاتی درباره افرادی که آنجا کار می‌کردند به دست بیاورد.

از سرباز پرسید: «سرباز یوسفی درسته؟»

بر پیشانی سرباز عرقی سرد نشسته و چهره‌اش به رنگ گچ دیوار درآمده بود. به‌نظر دستپاچه و نگران می‌رسید. انگار که چیزی را پنهان می‌کرد. فرمانده این‌بار با لحنی محکم و صدای کمی بلندتر از حالت معمولش پرسید و منتظر جواب شد.

سرباز بزاق دهانش را با صدا فرو داد و گفت: «بله قربان یوسفی هستم. در خدمت شما. امر بفرمایید، با بنده کاری داشتین؟»

فرمانده کمی مکث کرد تا ترس سرباز بیشتر شود تا بهتر و راحت‌تر بتواند از او حرف بکشد.

سرهنگ گفت: «یک سری اطلاعات از افرادی که اینجا کار می‌کنند می‌خواهم.»

سرباز سرفه‌ای کرد و با تکان دادن سرش افکارش را به بیرون از ذهنش هدایت کرد.

سرباز یوسفی گفت: «والا قربان چه عرض کنم؟ خودتان که بهتر خبر دارید. توهین نباشد البته. اینجا قبل از شما زیر نظر سرگرد مسعودی بود. نمی‌دانید چه کارها که نکرد. خداروشکر که شما آمدید ما را نجات دادید. خدا می‌داند این مدت چقدر همه‌چیز بی‌نظم و آشفته بوده است...»

فرمانده سری تکان داد و حرف او را قطع کرد: «کافیه. گفتم کمی از بقیه اطلاعات بدی نه اینکه زیرآب بزنی.»

سرباز سرخ شد و ادامه حرفش را به زبان نیاورد. سرهنگ که متوجه حال او شده بود به او اجازه مرخص شدن داد و سرباز با هول از آنجا بیرون رفت. سرهنگ سری تکان و با خود اندیشید که وضعیت آنجا شدیداً به رسیدگی نیاز داشت. باید هرچه در توانش بود انجام می‌داد. فکر کار کمی آرامش کرد. هرچه بود از پوچی دورش می‌کرد. پس از سپری کردن ساعاتی در دفترش تصمیم گرفت به روستا برود تا با مردم روستا بیشتر آشنا شود. به یاد محمدعلی افتاد. آن پسر مؤدبی که برای خوش‌آمدگویی آمده بود. در موردش کنجکاو بود. شاید بهتر بود از او شروع می‌کرد. تصمیم گرفت با یکی از سربازان به بازرسی روستا برود.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین