-همین امروز خوبه؟ ساعت شیش و نیم.
نگاهش روی ساعت تلفن همراهاش چرخید. هفده و بیست و سه دقیقه. حال و هوای بهار، روزها را رو به درازا میکشاند. پس از جانب بازگشت سبا به خانه نگرانی چندانی به دل راه نداد.
-عالیه. کجا همدیگه رو ببینیم؟
پس از چند شکلک بوسه این چنین دریافت کرد:
-با کیارش هماهنگ میکنم، تا یه ربع دیگه خبر میدم بهتون.
-باشه، میبینمت گلم.
***
چشم گرداند میان میزهای کافی شاپ. میزهایی که مشتریانشان اکثرا دختران و پسران جوانتر از او بودند. حس وصله ناجور بودن به رویا داد.
توجه اش جلب شد به میزی، گوشه سالن. سبا را دید که ایستاده، دست تکان میدهد. لبخند بر لب نشاند و گام برداشت.
-سلام رویاجون.
لبخندش وسعت یافت. چقدر زود خودمانی میشود این دختر!
-سلام عزیزم. خوبی؟
-سلام.
نگاهش را به سمت صدا چرخاند. صدای مردانه و خاصی که به گویندگان رادیو میمانست. نگاهش در چشمهای پسر جوان گره خورد.
سبا خجولانه معرفی کرد: «این هم از کیارش که بهتون معرفی کرده بودم.»
خیره به نگاه قهوهای رنگش سر تکان داد: «خوشوقتم آقا کیارش.»
کیارش لبخند باوقاری بر لب نشاند: «همچین.»
و هر سه نشستند. نگاه رویا میان بچهها میچرخید.
نفسی کشید و چشم از موهای آخرین مدل روز کیارش برداشت: «آقا کیارش، همونطور که امروز صبح به سباجان گفتم، من باید به یه شناختی نسبت به شما برسم تا بتونم با آقای امیرزاده صحبت کنم، شاید رضایت بدن به ازدواجتون.»
کیارش با همان لبخند صدایش را صاف کرد.
-خب، میدونید که اسمم کیارشه. بیست و سه سالمه و دانشجوی ارشد مدیریت هستم. نمیخوام دروغ بگم؛ فعلا کار نمیکنم اما هر وقت اراده کنم، میتونم توی شرکت پدرم مشغول به کار بشم. درسته که از لحاظ ثروت و دارایی به پای خانواده سباجان نمیرسم اما چیزی هم کم ندارم. مخالفت آقای امیرزاده هم بیشتر روی همین موضوعه.
و سر به زیر انداخت. سبا دنبالة حرفش را گرفت: «رویاجون، من و کیارش همدیگه رو واقعا دوست داریم. ولی بابای من همه چیز رو توی پول می بینه؛ چیزی که اصلا برای من مهم نیست.»
رویا عمیق نفس گرفت. اگر حرفهایشان درست باشد، مخالفت پدر سبا بیاساس است. هنوز زود بود برای قضاوت. هنوز زود بود برای اطمینان به کیارش.
-من فکر می کنم برای حل این موضوع، یه جلسه صحبت کافی نباشه. من باید به درجهای از شناخت نسبت به شما برسم که بتونم از حقانیت شما دفاع کنم.
لبخند بر لب بچه ها نشست. رویا، حس خوبی داشت. احساس آرامش شیرینی به قلبش سرازیر میشد. آرامشی که از عشقش نشأت می گرفت، عشق به شاگردانش.
***
نوای اذان مغرب به گوش میرسید. زیر آسمان تاریک و روشن، حیاط کوچک خانه را طی کرد. کلید برق را برای روشن کردن چراغهای حیاط فشرد. از کفش های طبی سیاه رنگ جفت شده جلوی در، به حضور خاله سارایش پی برد. زن نسبتا مسنی که با آن هیکل گرد و قلنبهاش، همیشه از درد کمر مینالید. از وقتی چهار فرزندش را سر و سامان داده بود، مدام به خواهرانش سر می زد. امشب گویا قرعه به نام سوسن افتاده بود، مادر رویا.
کفشهایش را درون جاکفشی کوچک چوبی کنار در جا کرد و راهروی کوتاه را پشت سر گذاشت. صدای خشدار سارا را میشنید: «سوسن، به روح صولت قسم، از این بهتر گیر دخترت نمیآد. طرف پولش از پارو بالا میره.»
صولت شوهرش بود. مردی که دهسال پیش از داربست افتاد و در جا تمام کرد.
زیر لب صلواتی فرستاد که مبادا حرمت شکنی کند. به سمت سالن پذیرایی قدم برداشت.
-سلام.
لبخند مرموزی بر لبهای سارا جا خوش کرد. لبخندی که رویا معنایش را خوب میدانست.
-سلام خاله جان. بیا که خوب موقع رسیدی. بیا بشین.
و دست گوشتالودش را کنارش کوبید. صدای به هم خوردن النگوهایش ذهن خستهی رویا را میآزرد.
در سکوت کنار خالهاش جای گرفت. سارا به حرف آمد: «همین پیش پای تو داشتم به مامانت میگفتم؛ دیروز رفته بودم خونهٔ ناصر. از قضا دایی زنش هم اون جا بود. شاپورخان رو که یادته؟»
از این شاپورخان کذایی، تنها چشم های دریدهاش را به یاد داشت. پیرمرد ثروتمندی که یکی-دوبار بیشتر ندیده بودش. دایی لیلا، عروس خاله سارایش.
-بله. یه چیزایی یادمه.
سارا با لبخندی که دندان های ریز و فاصله دارش را به نمایش می گذاشت، ادامه داد: «بندهٔ خدا، زنش چند وقت پیش سکته مغری میکنه و از گردن به پایین فلج میشه. دیروز به من گفت، دنبال یه دختر خوب و بساز می گرده تا چراغ خونهاش روشن بمونه.»
برق از کلهاش پرید. شنیده بود که به مادرش گفت: «بهتر از این گیر دخترت نمیآد.». یعنی کارش به جایی رسیده که شاپورخان برایش ایدهآل محسوب می شود؟
از کوره در رفت. بلند شد و خیره در سیاهی چشمان خالهاش گفت: «از شما دیگه انتظار نداشتم خاله.»
سارا ابرو در هم کشید و چشم تاباند: «وا! خالهجون سنت بالا رفته. چهل سالت شده. توقع داری پسر بیست ساله بیاد خواستگاریت؟ بعدش هم، زنش با جنازه فرق نداره. نگران دردسرهاش هم نمیخواد باشی، واسش پرستار تمام وقت گرفتن. بچههاش هم که همه فرنگن.»
چقدر راحت پیرمرد شصت سالهای را به رویا میچسباندند! نگاه گذرایی به مادرش انداخت. سوسن در سکوت نظارهگر این گفتگو بود. افسوس و دلخوری را در چشمانش میدید اما میدانست زبانی برای دفاع از دخترش ندارد.
بغضش را فروبرد. هیچ دلش نمیخواست صدایش لرز داشته باشد.
-خاله جان، من مجرد بودن رو ترجیح میدم تا این که تن بدم به هر ازدواجی.
سارا چشم گلوله کرد: «دخترجون اینا رو دخترایی میگن که هنوز گوشتشون خریدار داره. نه تویی که...»
دیگر حوصلة این بحثهای بیفایده را نداشت. خوب میدانست که از نظر آن ها، مجرد ماندن خفت محض است. همانطور که تحت هر شرایطی، طلاق را گناهی کبیره میدانند. گاهی از این افکار پوچ اطرافیانش حالت تهوع میگرفت. افکاری که این روزها برای اکثریت جامعه مزحک و بیمعنا بود.
با صدایی که دیگر نمیتوانست لرزشش را پنهان کند پرسید: «فکر کنین یکی از دخترهای خودتون جای من بود. باز هم همین رو میگفتین؟»
رنگ از رخسارش پرید: «وا! زبونت رو گاز بگیر!»
و زیر لب آیة «و اِن یَکاد» را زمزمه کرد.
رویا پوزخندی به بیملاحظگی همیشگی خالهاش زد و به اتاقش پناه برد. شیرینی لبخند سبا زهرمارش شده بود.
با این اوضاع، حق نداشت برای فامیل ستاره سهیل باشد؟ حق نداشت همة وقتش را وقف مدرسه و شاگردانش کند؟ چه فرقی میکند بودن و نبودنش، وقتی چه باشد، چه نباشد، حرفش هست. اما این نبودن ها مایه آرامش خودش که میتوانست باشد.
اشک میریخت و با خدایش نجوا میکرد. اشک میریخت و لباس هایش را عوض میکرد.
خوب میدانست که خدا، روزی جواب این دل شکستنها را میدهد. خدا سریعالحساب است. مگر دل بندهاش، خانهاش نیست؟ مگر حرمتش بالاتر از کعبه نیست؟ خدا خوب هوای خانهاش را دارد.
وضو گرفته، قامت بست برای عشق بازی با معشوق حقیقی. شیشه دلش آرام آرام بند خورد، آرام آرام ترمیم شد.
تسبیح به دست گرفت. دانه های «سبحانالله» را با چشمهای اشکبار رد کرد.
***
کلاس در سکوت سنگینی فرو رفته بود. سکوتی که با صدای زنگ تفریح شکسته شد. بچهها دستهدسته از جا برخاستند. خیلی زود، کسی جز رویا و سبا در کلاس نماند.
سبا لبخند به لب قدم به جلو گذاشت: «خسته نباشین!»
رویا لبخندش را پاسخ داد و از تریبون فاصله گرفت. هنوز چند قدمی تا در فاصله داشت که صدایش کرد: «خانوم نوریان.»
سر جا ایستاد و به سمتش چرخید.
-جانم؟
سر به زیر انداخته، لکنت گرفت: «راستش... ببخشید... میخواستم بگم... میخواستم بگم...»
-راحت باش عزیزم.
نگاه براق روشنش را به سیاهی چشمان رویا دوخت: «امروز هم قرار بذاریم برای اون موضوع؟»
نمیخواست کسی در مدرسه متوجه مقصودش شود. در لفافه سخن میگفت و رویا حالش را درک میکرد.
لحظهای به فکر فرورفت. سه هفته بود که دو-سه روز یکبار کیارش را میدید و با او گفتمان میکرد. کیارشی که به نظرش پسر خوب و با اخلاقی میآمد.
-نه عزیزم. فقط... اگه ممکنه، ظهر که رفتی خونه، آدرس محل کار پدرت رو برام بفرست.
سبا هول کرد. انگار میترسید این تأخیر چند ساعته رویا را دلسرد کند. حین صحبت، دفترچه یادداشت و خودکار آبی را از داخل کیفش برداشت.
-نه، نه! چرا ظهر؟ همین الان مینویسم، بهتون میدم.
رویا در سکوت نظارهگر رقص تند خودکار بر روی کاغذ بود. لحظاتی بعد، تکه برگهٔ کوچکی سمتش گرفتهشد.
-بفرمایین. آدرس کارخونه و شرکت و شماره موبایلش رو نوشتم. به غیر از دوشنبهها و پنجشنبهها، عصر، بقیه وقتها شرکته.
چشم روی دستخط ظریف و تابدارش گرداند. امروز که فرصت نداشت. فردا پنجشنبه است و مدارس تعطیل. فردا صبح زمان مناسبی بود.
-چشم. فردا صبح حتما میرسم خدمتشون.
دخترک از شادی، سر از پا نمیشناخت. یک باره بر صورت معلمش بوسه زد: «وای! عاشقتونم!»
و پاسخ رویا، لبخندی بود محبت آمیز و از ته قلب.
***
برای چندمین بار صحبتهای فردایش را مرور کرد. میانجیگری بین دانشآموز و ولی، چیز جدیدی برایش نبود؛ اما این بار اضطراب مبهمی در وجودش حس میکرد. تا به حال برای چنین موضوعی واسطه نشده بود. کمی از برخورد احتمالی پدر سبا میترسید، فقط کمی!
عمیق نفس گرفت. از پنجرهٔ مقابل میز تحریرش، خیره شد به سکة نقرة اسیر میان تشت قیر. ماه کامل بود، امشب و احتمالا فردا هم.
خودش هم نمیدانست دقیقا با این وصلت موافق است یا نه. تردید عجیبی داشت اما نمیخواست زیر قولش زده باشد، نمیخواست.
***
دستهٔ کیفش را روی شانه جا به جا کرد و تابلوی رو به رویش را از نظر گذراند. باورش نمیشد. باورش نمیشد که پدر سبا صاحب یکی از معروفترین برندهای لبنیات باشد.
آدرس دست نوشتهٔ سبا را دوباره مرور کرد. درست آمده بود. شرکت پخش فرآوردههای لبنی برفین.
مردد پا به ساختمان گذاشت. تابلوها را دنبال کرد و به سالنی کوچک رسید. خانم بیستوچند سالهای را دید؛ پشت میزش نشسته بود و حین صحبت با تلفن، چیزی مینوشت.
مقابل میز مرتب و خانم منشی ساده و خوشرو، منتظر پایان تماس ایستاد. انتظارش چندان به طول نیانجامید.
-جانم؟ امری داشتین؟
لبخند به لب آورد.
-خسته نباشین. من با آقای امیرزاده کار داشتم.
سررسید قطوری که طرح محصولاتشان را روی جلد داشت، باز کرد: «شما، خانومِ...؟»
-نوریان هستم.
سر از دفترش بیرون آورد: «ببخشید، وقت قبلی داشتین؟»
لحظهای مکث کرد. نه، وقت قبلی نداشت. آخر فکرش را هم نمیکرد احتیاجی باشد. فکرش را هم نمیکرد که برای طرح مشکلات فرزندی، باید از ولیش وقت قبلی گرفت.
-خیر. ولی کار واجبی دارم. راستش، صحبتی باهاشون دارم که ارتباطی با مسائل کاریشون نداره.
آهی کشید و زیر لب ادامه داد: «البته امیدوارم.»
امیدوار بود که این تولیدکنندهٔ نمونه، پدر نمونهای هم باشد. امیدوار بود زرق و برق این تشکیلات، توقعش را از داماد آیندهاش بالا نبرده باشد.
-من واقعا معذرت میخوام. ایشون الان جلسهٔ مهمی دارن که فکر میکنم یک ساعتی طول بکشه.
یک ساعت منتظر ماندن زمان زیادی بود؟ زمان زیادی بود برای بازگرداندن آرامش شاگردش؟ مسلما جواب هر معلم معمولی مثبت است. اما نه برای رویایی که به معنای واقعی، مدرسه را خانه دوم میدانست و دانش آموزان را فرزندانش. یک ساعت انتظار برای یک مادر زمان زیادیست؟
-من... میتونم منتظرشون بمونم؟
منشی به پشت سر رویا اشاره کرد.
-البته. بفرمایین بشینین.
رویا لبخند زد. چرخید و روی مبلمان ساده چرم مشکی جای گرفت.
چشمانش از تابیدن روی در و دیوار سالن انتظار، احساس کسالت می کرد. «جای خالی سلوچ» را از کیفش بیرون کشید. چیزی تا پایان ماجرایش نمانده بود. لبخند به لب نشاند و سرگرم بلعیدن واژگانش شد. این طور وقتها، گذر زمان را هیچ حس نمی کرد.
باصدای خانم منشی، سر بلند کرد.
-خانوم نوریان!
-جانم؟
خنده بر چهره داشت.
-حواستون کجاست؟ چندبار صداتون کردم. نشنیدین؟
رویا نیز خندید، آرام و بی صدا.
-چیزی فرمودین؟