وقتی تو آمدی

تنیظیمات

خیال سقوط دارد که اشک‌هایش پیش‌دستی می‌کنند. از این بالا همه چیز جور دیگریست. مثل خیالات خامش که دنیا را جور دیگری نشان می‌داد؛ از قعر غرور، از پشت پردة وهم.

همه چیز تقصیر خودش است؛ همة این مصیبت آوار شده بر سر خانواده‌اش. حقش نیست بمیرد؟ حقش نیست بمیرد، بلکه از مصیبت‌های آینده جلوگیری شود؟

هق‌هق زنان دست‌هایش را از هم می‌گشاید. باید تمام کند این زندگی سراسر نکبت را.

 

وقتی تو آمدی

نویسنده: زهرا زال زاده

نشر صاد

فصل اول

برگه‌ها را تند و تند تصحیح می‌کرد و به دست شبنم می‌سپرد. شبنم حین جمع بستن و وارد کردن نمرات به دفترکلاسی، غر زد: «خانوم دیشب تشریف برده عروسی، حالا زحمت برگه‌هاش افتاده رو دوش منِ بدبخت.»

لبخند زد به اعتراضات مزاح‌گونه‌اش.

-غر نزن دیگه. به خدا دیشب اصلا بهم خوش نگذشت. تو که می‌دونی...

سخنش را با آهی ناتمام گذاشت.

-بله. واضح و مبرهنه... هیجده و بیست و پنج!

و نمره را بالای برگه حک کرد.

-رویا!

حین تصحیح سر تکان داد.

-تموم نشد؟

برگه را سمتش گرفت.

-چرا. این آخریشه. ممنون.

نیشخندی زد و دفتر کلاسی را روی پایش گذاشت.

-خب اگه آخریشه، خودت جمع بزن دیگه.

با خنده سر تکان داد و قلم به دست گرفت. مجموع هشت و نیم شد. مات ماند. چنین نمره‌ای از بچه‌های این کلاس بعید بود. از نو اعداد را جمع بست. نتیجه همان بود. نگاه حیرانش سُر خورد روی سَر برگ. سبا امیرزاده! آه از نهادش برآمد. امتحان قبلی را هم خراب کرده بود. چرا؟ چه چیزی سبای درس خوان را زمین زده؟

پریشان و غصه‌دار برگه را امضا زد. باید با سبا حرف می‌زد. باید دلیل این افت نمرات را می‌فهمید. باید...

-رویا!

رشته افکارش پاره شد. چشم برگرداند سمت شبنم.

مشکوک نگاهش می‌کرد: «چیزی شده؟«

آسوده خندید: «نه، چی بشه؟«

و برگة سبا را میان دیگر برگه‌ها پنهان کرد. بردن آبروی دانش‌آموزش کار درستی نیست؛ حتی اگر طرف حسابشان معاون آموزشی مدرسه باشد.

-زنگ رو زدم. نمی‌خوای بری سر کلاست؟

سری تکان داد و از جا برخاست: «چرا. رفتم.»

کیف اداری زرشکی رنگش را برداشت و از دفتر شبنم بیرون زد. ذهنش دوباره درگیر سبا شد. شاید می‌توانست حواسِ پرتِ سر کلاسش را بی‌خیال شود، ولی نمره هایش... حتما باید پیگیری می‌کرد.

پشت در کلاس سوم ریاضی متوقف شد. باز هم سر و صدایشان در راهرو پیچیده بود. طبق معمولِ همیشه، اول دو ضربه به در کوبید و آرام وارد شد. بچه ها با دیدنش سلام کردند و ساکت، سر جاهایشان نشستند.

لبخند به لب آورد: «سلام. صبح بخیر.»

پشت تریبون ایستاد. چشم گرداند میان بچه‌ها: «برگه هاتون رو تصحیح کردم.»

صدای یکی از بچه ها در آمد: «خانوم، نمره‌ها چطور بودن؟»

باز هم یاد نمرة سبا افتاد. عمیق نفس گرفت و پاسخ داد: «نمره ها که...»

مستقیم خیره شد در چشم های براقش.

-به جز یکی-دو نفر که اصلا ازشون انتظار نداشتم، بقیه خوب بودن.

برگه ها را از پوشه‌ی دکمه‌دار سفید رنگش بیرون کشید. اسامی را تک‌تک گفت. بچه ها تک‌تک آمدند، حاصل تلاششان را گرفتند و رفتند.

نوبت به سبا رسید. بی‌اختیار لحظه‌ای مکث کرد: «سبا امیرزاده.»

سبا، با آن قد بلندش، از ردیف آخر خودش را به معلم رساند. رویا خیره ماند در چشم‌های معصومش. برگه را به سمتش گرفت و زمزمه کرد: «چرا سباجان؟»

نگاهی به برگه‌اش انداخت. خونسردانه آماده پاسخ‌گویی شد که رویا ممانعت کرد: «هیس! بچه‌ها می‌شنون. زنگ تفریح!»

و لبخندی مادرانه به رویش پاشید.

سبا مسکوت آب دهانش را فرو برد و سر تکان داد.

رویا بی‌درنگ نفر بعد را صدا کرد.

***

شبنم چیزهایی می‌گفت که حالی‌اش نمی‌شد. فکرش جای دیگری سیر می‌کرد. سبا کجا ماند؟ پنج دقیقه از زنگ تفریح گذشته‌بود.

-رویا، باتوام!

گیج و مبهوت نگاهش کرد.

-چی؟

آماده پاسخ دادن بود که صدایی مانع شد. صدای نرم و نازک سبا.

-سلام.

شبنم در جلد معاونتی‌اش فرو رفت: «سلام. چی شده؟»

رویا پیش‌دستی کرد.

-من گفتم بیاد. باهاش کار دارم. فقط می‌شه کلید نمازخونه یا آزمایشگاه رو بدی؟

سری تکان داد و از گوشة کشوی میزش کلید آزمایشگاه را برداشت. رویا با همان لبخند همیشگی، کلید را از دستش گرفت.

-ممنون.

و به سمت سبا پا تند کرد.

-بریم سبا جان.

تا رسیدن به آزمایشگاه، هر دو ساکت ماندند. رویا کلید را در قفل چرخاند و برای ورود سبا کنار رفت. سبا وارد شد، رویا هم. در را بست و قفل کرد. پشت میز طویل آزمایشگاه نشستند.

-خب! می شنوم. چرا این قدر افت کردی؟ چرا سر کلاس حواست به همه چی هست جز درس؟

نگاهش دوخته به سطح میز، پاسخ داد: «دلیل خاصی نداره. من... من فقط... این اواخر نمی‌تونم زیاد تمرکز کنم.»

آرام خندید.

-این که نمی‌تونی تمرکز کنی مشخصه. می‌خوام دلیلش رو بدونم.

پاسخی نداد. اشک در چشمان درشت نقره‌گونه‌اش حلقه بست. حلقة اشکی که از دید رویا پنهان ماند.

-عزیزم، یکی-دو ماه دیگه امتحانات نهایی شروع می‌شه. می‌دونی چقدر تو آینده‌ات تاثیر داره؟ سباجان، تو دختر باهوش و با‌استعدادی هستی. حیف تو نیست؟ چند وقته...

حلقه اشک در هم شکست. صدای صاعقه‌گونة گریه اش سخن رویا را نیمه تمام گذاشت. رویایی که ماتش برده بود، با کمی تاخیر، شاگردش را در آغوش کشید.

-هیس! آروم باش عزیزم. آروم باش. گریه چرا؟

و زمزمه کرد: «اگه فکر می‌کنی کمکی از من ساخته‌ست، بهم بگو. همه تلاشم رو می‌کنم که اون سبای سابق بشی.»

دقایقی در سکوت و سکون گذشت. ذهن رویا خالی بود. تنها به دخترکی فکر می‌کرد که در آغوشش زار می‌زد.

سبا اما میان بغض و اشک، احساسش به رویا را می‌سنجید. می‌توانست به دبیر محبوبش اعتماد کند؟

عمیق نفس گرفت. آسمان نقره‌فام چشمانش، ذره ذره، ابرها را پس زد. زبان گشود به بیان درد دلش: «یه... یه خواستگار خوب دارم. بابام مخالفه. می‌گه هنوز زوده برام. می‌گه کیارش به درد من نمی خوره. ولی من دوسش دارم خانوم! اون هم منو دوست داره. بابام...»

و باز هم گریه امانش نداد. رویا در سکوت نوازشش می‌کرد. چنین پاسخی در خیالش هم نمی‌گنجید. حرفی برای گفتن نداشت. نمی‌دانست کاری از دستش بر می‌آید یا نه. نمی‌دانست می تواند سبا را به آرامش برساند یا نه.

صدای زنگ کلاس، بلور افکارش را در هم شکست. دخترک از جا پرید. اشک‌هایش را سراسیمه پس زد: «من...من باید برم سر کلاس. این زنگ با خانوم احمدی داریم. اگه دیر برسم عمرا راهم بده.»

رویا دستش را گرفت و سر جا نشاند.

-نگران نباش عزیزم. من باهاش حرف می‌زنم.

بزاق دهانش را فرو برد و خیره شد در چشمان معلمش. چشم‌های مهربانی که اعتماد هر کسی را بر می‌انگیخت. مردد زمزمه کرد: «خانوم، می‌شه شما...شما... با بابام... نه! هیچی! ببخشید.»

و سر به زیر انداخت. رویا دستش را فشرد: «با من راحت باش سبا جان. حرفت رو بزم.»

نگاه بغض آلودش را بالا کشید: «اگه بشه... اگه بتونین باهاش حرف بزنین، شاید کوتاه بیاد.»

دومین شوک را با حرفش وارد کرد. رویا مات و مبهوت، فشار دستش را کاهش داد. متحیر خندید.

-آخه من چطور می‌تونم پدرت رو راضی کنم؟ یعنی فکر می‌کنی از پسش بر بیام؟

عمیق نفس گرفت. لرزه بر صدایش افتاده بود. این اواخر، پدرش دمار از روزگارش در آورده بود. کیارش را دوست داشت، قید خانواده‌اش را نیز با همه کاستی‌ها نمی‌توانست بزند. قدرت انتخاب یک طرف را نداشت. شرطی که پدرش در برابر پافشاری‌هایش گذاشته بود.

-نمی‌دونم. به هر ریسمونی چنگ زدم بی‌فایده بود. شاید اگه مامانم زنده بود می‌تونست راضیش کنه. حالا که نیست...

قطره‌ای سرکش از چشمش چکید. رویا پلک بر هم فشرد. میان دوراهی عجیبی گیر افتاده‌بود. از طرفی، دلش شادی سبا را می خواست، از طرفی دیگر فکر می‌کرد شاید واقعا حق با پدرش باشد.

مستاصل لب گشود: «سبا جان، من نمی‌دونم این آقا کیارشی که می‌گی واقعا فرد مناسبی برات هست یا نه. با این اوضاع، حماقت محضه اگه وساطت کنم. قبول داری؟»

هول و ولایی به جان دخترک افتاد.

-خانوم باور کنین کیارش خیلی پسر خوبیه.

لبخند به لب آورد.

-عزیزم، زمانی می‌تونم پا در میونی کنم که خودم به این نتیجه برسم.

سبا سر به زیر انداخت.

-خب، می‌تونیم قرار بذاریم ببینینش، بشناسینش. قبوله؟

و جام نقره چشمانش را منتظر به سیاهی نگاه رویا دوخت. در دل دعادعا می‌کرد که درخواستش پذیرفته شود. دعادعا می‌کرد که دوباره سنگ ناامیدی به سینه‌اش نخورد. اگر رویا هم مثل بقیه طردش کند دیگر راهی ندارد جز فرار. و چه راه تیره و تاریکی!

سایة تردید هنوز هم بر افکار رویا سنگینی می‌کرد. اما شادی شاگرد نمونة کلاسش از همه چیز برایش مهم‌تر بود. شاگردی که یکی-دوماهی می‌شد نمودار نمراتش بیماری زوال گرفته‌بود.

-خیلی خب، این طوری شاید بتونم بهت کمک کنم.

سبا لبخند زد. لبخندی که با جمله بعدی رویا از بین رفت.

-فقط امیدوارم پشیمونم نکنی. امیدوارم این قبری که بالای سرش گریه می کنی، مرده‌ای توش باشه.

سبا به دفاع از پسر مورد علاقه‌اش پرداخت: «خانوم به خدا کیارش خیلی خوبه.»

دست نوازشی بر صورت در هم رفته‌اش کشیده شد.

-عزیزم، من که نگفتم بده. گفتم می‌خوام خودم بشناسمش. اون‌وقت از جونم مایه می‌ذارم واسه راضی کردن پدرت.

سبا، لبخند زنان به این فکر می‌کرد که چقدر این معلم، معلم نیست! این که چقدر فرق دارد با همکارانش!

***

چشمانش روی کلمات کتاب «تاریخ بیهقی» می‌لغزید؛ اما هیچ درکی از نثر کهنه‌اش نداشت. ذهنش خالی بود، خالیِ خالی. به ناچار کتاب را بست و گوشه میز مطالعه‌اش گذاشت.

نگاه گذرایی به تلفن همراهش انداخت. دریغ از یک چراغ چشمک زن سبز، که دریافت پیام شخصی جدید را اعلام کند.

از سر ظهر که به خانه برگشت، چشم انتظار پیامی بود از طرف سبا. شماره‌اش را برای هماهنگی قرار به دانش آموزش داد. گفت که منتظر پیامش می‌ماند. اما تا آن ساعت خبری نبود. ساعت حوالی پنج بعد از ظهر.

خودش هم نمی‌دانست چرا این قدر هول و ولا به جانش افتاده. همیشه دلسوز بود، برای همه. اما این بار دل و جان را با هم می‌سوزاند انگار.

در همین لحظه، از گوشه چشم، چراغ چشمک زن سبز را دید. بی‌درنگ گوشی را برداشت. رمز را وارد کرد. پنجرة روی صفحه، پیامی از شمارة ناشناس را نشان می داد.

-سلام خانوم نوریان، سبا امیرزاده هستم.

بی‌هوا لبخند زد. از طریق همان پنجره، پاسخ داد: «سلام عزیزم، خوبی؟»

و دکمه ارسال را لمس کرد. پیام بعدی را ناخودآگاه فرستاد: «بیرون از مدرسه من دیگه معلمت نیستم سبا جان. می‌تونی رویا صدام کنی.»

کمی طول کشید، فاصله میان هویدا شدن جفت تیک آبی رنگ گوشه پیام و دریافت پاسخ از طرف سبا. پیامی که تنها حاوی چند شکلک گل سرخ بود.

-خب چه خبر؟ بالاخره من می‌تونم این آقا کیارش شما رو ببینم یا نه؟

-آره. باهاش حرف زدم. گفت که خیلی هم عالیه.

-کی قرار بذاریم؟

-هر وقت شما وقت داشته باشین.

سوالش را در پیام بعدی پرسید. سوالی که رویا را به درنگ واداشت.

-همین امروز خوبه؟ ساعت شیش و نیم.

نگاهش روی ساعت تلفن همراه‌اش چرخید. هفده و بیست و سه دقیقه. حال و هوای بهار، روزها را رو به درازا می‌کشاند. پس از جانب بازگشت سبا به خانه نگرانی چندانی به دل راه نداد.

-عالیه. کجا هم‌دیگه رو ببینیم؟

پس از چند شکلک بوسه این چنین دریافت کرد:

-با کیارش هماهنگ می‌کنم، تا یه ربع دیگه خبر می‌دم بهتون.

-باشه، می‌بینمت گلم.

***

چشم گرداند میان میزهای کافی شاپ. میزهایی که مشتریانشان اکثرا دختران و پسران جوان‌تر از او بودند. حس وصله ناجور بودن به رویا داد.

توجه اش جلب شد به میزی، گوشه سالن. سبا را دید که ایستاده، دست تکان می‌دهد. لبخند بر لب نشاند و گام برداشت.

-سلام رویاجون.

لبخندش وسعت یافت. چقدر زود خودمانی می‌شود این دختر!

-سلام عزیزم. خوبی؟

-سلام.

نگاهش را به سمت صدا چرخاند. صدای مردانه و خاصی که به گویندگان رادیو می‌مانست. نگاهش در چشم‌های پسر جوان گره خورد.

سبا خجولانه معرفی کرد: «این هم از کیارش که بهتون معرفی کرده بودم.»

خیره به نگاه قهوه‌ای رنگش سر تکان داد: «خوش‌وقتم آقا کیارش.»

کیارش لبخند باوقاری بر لب نشاند: «همچین.»

و هر سه نشستند. نگاه رویا میان بچه‌ها می‌چرخید.

نفسی کشید و چشم از موهای آخرین مدل روز کیارش برداشت: «آقا کیارش، همون‌طور که امروز صبح به سباجان گفتم، من باید به یه شناختی نسبت به شما برسم تا بتونم با آقای امیرزاده صحبت کنم، شاید رضایت بدن به ازدواجتون.»

کیارش با همان لبخند صدایش را صاف کرد.

-خب، می‌دونید که اسمم کیارشه. بیست و سه سالمه و دانشجوی ارشد مدیریت هستم. نمی‌خوام دروغ بگم؛ فعلا کار نمی‌کنم اما هر وقت اراده کنم، می‌تونم توی شرکت پدرم مشغول به کار بشم. درسته که از لحاظ ثروت و دارایی به پای خانواده سباجان نمی‌رسم اما چیزی هم کم ندارم. مخالفت آقای امیرزاده هم بیشتر روی همین موضوعه.

و سر به زیر انداخت. سبا دنبالة حرفش را گرفت: «رویاجون، من و کیارش همدیگه رو واقعا دوست داریم. ولی بابای من همه چیز رو توی پول می بینه؛ چیزی که اصلا برای من مهم نیست.»

رویا عمیق نفس گرفت. اگر حرف‌هایشان درست باشد، مخالفت پدر سبا بی‌اساس است. هنوز زود بود برای قضاوت. هنوز زود بود برای اطمینان به کیارش.

-من فکر می کنم برای حل این موضوع، یه جلسه صحبت کافی نباشه. من باید به درجه‌ای از شناخت نسبت به شما برسم که بتونم از حقانیت شما دفاع کنم.

لبخند بر لب بچه ها نشست. رویا، حس خوبی داشت. احساس آرامش شیرینی به قلبش سرازیر می‌شد. آرامشی که از عشقش نشأت می گرفت، عشق به شاگردانش.

***

نوای اذان مغرب به گوش می‌رسید. زیر آسمان تاریک و روشن، حیاط کوچک خانه را طی کرد. کلید برق را برای روشن کردن چراغ‌های حیاط فشرد. از کفش های طبی سیاه رنگ جفت شده جلوی در، به حضور خاله سارایش پی برد. زن نسبتا مسنی که با آن هیکل گرد و قلنبه‌اش، همیشه از درد کمر می‌نالید. از وقتی چهار فرزندش را سر و سامان داده بود، مدام به خواهرانش سر می زد. امشب گویا قرعه به نام سوسن افتاده بود، مادر رویا.

کفش‌هایش را درون جاکفشی کوچک چوبی کنار در جا کرد و راهروی کوتاه را پشت سر گذاشت. صدای خش‌دار سارا را می‌شنید: «سوسن، به روح صولت قسم، از این بهتر گیر دخترت نمی‌آد. طرف پولش از پارو بالا می‌ره.»

صولت شوهرش بود. مردی که ده‌سال پیش از داربست افتاد و در جا تمام کرد.

زیر لب صلواتی فرستاد که مبادا حرمت شکنی کند. به سمت سالن پذیرایی قدم برداشت.

-سلام.

لبخند مرموزی بر لب‌های سارا جا خوش کرد. لبخندی که رویا معنایش را خوب می‌دانست.

-سلام خاله جان. بیا که خوب موقع رسیدی. بیا بشین.

و دست گوشتالودش را کنارش کوبید. صدای به هم خوردن النگوهایش ذهن خسته‌ی رویا را می‌آزرد.

در سکوت کنار خاله‌اش جای گرفت. سارا به حرف آمد: «همین پیش پای تو داشتم به مامانت می‌گفتم؛ دیروز رفته بودم خونهٔ ناصر. از قضا دایی زنش هم اون جا بود. شاپورخان رو که یادته؟»

از این شاپورخان کذایی، تنها چشم های دریده‌اش را به یاد داشت. پیرمرد ثروتمندی که یکی-دوبار بیشتر ندیده بودش. دایی لیلا، عروس خاله سارایش.

-بله. یه چیزایی یادمه.

سارا با لبخندی که دندان های ریز و فاصله دارش را به نمایش می گذاشت، ادامه داد: «بندهٔ خدا، زنش چند وقت پیش سکته مغری می‌کنه و از گردن به پایین فلج می‌شه. دیروز به من گفت، دنبال یه دختر خوب و بساز می گرده تا چراغ خونه‌اش روشن بمونه.»

برق از کله‌اش پرید. شنیده بود که به مادرش گفت: «بهتر از این گیر دخترت نمی‌آد.». یعنی کارش به جایی رسیده که شاپورخان برایش ایده‌آل محسوب می شود؟

از کوره در رفت. بلند شد و خیره در سیاهی چشمان خاله‌اش گفت: «از شما دیگه انتظار نداشتم خاله.»

سارا ابرو در هم کشید و چشم تاباند: «وا! خاله‌جون سنت بالا رفته. چهل سالت شده. توقع داری پسر بیست ساله بیاد خواستگاریت؟ بعدش هم، زنش با جنازه فرق نداره. نگران دردسرهاش هم نمی‌خواد باشی، واسش پرستار تمام وقت گرفتن. بچه‌هاش هم که همه فرنگن.»

چقدر راحت پیرمرد شصت ساله‌ای را به رویا می‌چسباندند! نگاه گذرایی به مادرش انداخت. سوسن در سکوت نظاره‌گر این گفتگو بود. افسوس و دلخوری را در چشمانش می‌دید اما می‌دانست زبانی برای دفاع از دخترش ندارد.

بغضش را فروبرد. هیچ دلش نمی‌خواست صدایش لرز داشته باشد.

-خاله جان، من مجرد بودن رو ترجیح میدم تا این که تن بدم به هر ازدواجی.

سارا چشم گلوله کرد: «دخترجون اینا رو دخترایی میگن که هنوز گوشتشون خریدار داره. نه تویی که...»

دیگر حوصلة این بحث‌های بی‌فایده را نداشت. خوب می‌دانست که از نظر آن ها، مجرد ماندن خفت محض است. همان‌طور که تحت هر شرایطی، طلاق را گناهی کبیره می‌دانند. گاهی از این افکار پوچ اطرافیانش حالت تهوع می‌گرفت. افکاری که این روزها برای اکثریت جامعه مزحک و بی‌معنا بود.

با صدایی که دیگر نمی‌توانست لرزشش را پنهان کند پرسید: «فکر کنین یکی از دخترهای خودتون جای من بود. باز هم همین رو می‌گفتین؟»

رنگ از رخسارش پرید: «وا! زبونت رو گاز بگیر!»

و زیر لب آیة «و اِن یَکاد» را زمزمه کرد.

رویا پوزخندی به بی‌ملاحظگی همیشگی خاله‌اش زد و به اتاقش پناه برد. شیرینی لبخند سبا زهرمارش شده بود.

با این اوضاع، حق نداشت برای فامیل ستاره سهیل باشد؟ حق نداشت همة وقتش را وقف مدرسه و شاگردانش کند؟ چه فرقی می‌کند بودن و نبودنش، وقتی چه باشد، چه نباشد، حرفش هست. اما این نبودن ها مایه آرامش خودش که می‌توانست باشد.

اشک می‌ریخت و با خدایش نجوا می‌کرد. اشک میریخت و لباس هایش را عوض می‌کرد.

خوب می‌دانست که خدا، روزی جواب این دل شکستن‌ها را می‌دهد. خدا سریع‌الحساب است. مگر دل بنده‌اش، خانه‌اش نیست؟ مگر حرمتش بالاتر از کعبه نیست؟ خدا خوب هوای خانه‌اش را دارد.

وضو گرفته، قامت بست برای عشق بازی با معشوق حقیقی. شیشه دلش آرام آرام بند خورد، آرام آرام ترمیم شد.

تسبیح به دست گرفت. دانه های «سبحان‌الله» را با چشم‌های اشک‌بار رد کرد.

***

کلاس در سکوت سنگینی فرو رفته بود. سکوتی که با صدای زنگ تفریح شکسته شد. بچه‌ها دسته‌دسته از جا برخاستند. خیلی زود، کسی جز رویا و سبا در کلاس نماند.

سبا لبخند به لب قدم به جلو گذاشت: «خسته نباشین!»

رویا لبخندش را پاسخ داد و از تریبون فاصله گرفت. هنوز چند قدمی تا در فاصله داشت که صدایش کرد: «خانوم نوریان.»

سر جا ایستاد و به سمتش چرخید.

-جانم؟

سر به زیر انداخته، لکنت گرفت: «راستش... ببخشید... می‌خواستم بگم... می‌خواستم بگم...»

-راحت باش عزیزم.

نگاه براق روشنش را به سیاهی چشمان رویا دوخت: «امروز هم قرار بذاریم برای اون موضوع؟»

نمی‌خواست کسی در مدرسه متوجه مقصودش شود. در لفافه سخن می‌گفت و رویا حالش را درک می‌کرد.

لحظه‌ای به فکر فرورفت. سه هفته بود که دو-سه روز یکبار کیارش را می‌دید و با او گفتمان می‌کرد. کیارشی که به نظرش پسر خوب و با اخلاقی می‌آمد.

-نه عزیزم. فقط... اگه ممکنه، ظهر که رفتی خونه، آدرس محل کار پدرت رو برام بفرست.

سبا هول کرد. انگار می‌ترسید این تأخیر چند ساعته رویا را دلسرد کند. حین صحبت، دفترچه یادداشت و خودکار آبی را از داخل کیفش برداشت.

-نه، نه! چرا ظهر؟ همین الان می‌نویسم، بهتون میدم.

رویا در سکوت نظاره‌گر رقص تند خودکار بر روی کاغذ بود. لحظاتی بعد، تکه برگهٔ کوچکی سمتش گرفته‌شد.

-بفرمایین. آدرس کارخونه و شرکت و شماره موبایلش رو نوشتم. به غیر از دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها، عصر، بقیه وقت‌ها شرکته.

چشم روی دستخط ظریف و تابدارش گرداند. امروز که فرصت نداشت. فردا پنجشنبه است و مدارس تعطیل. فردا صبح زمان مناسبی بود.

-چشم. فردا صبح حتما می‌رسم خدمتشون.

دخترک از شادی، سر از پا نمی‌شناخت. یک باره بر صورت معلمش بوسه زد: «وای! عاشقتونم!»

و پاسخ رویا، لبخندی بود محبت آمیز و از ته قلب.

***

برای چندمین بار صحبت‌های فردایش را مرور کرد. میانجی‌گری بین دانش‌آموز و ولی، چیز جدیدی برایش نبود؛ اما این بار اضطراب مبهمی در وجودش حس می‌کرد. تا به حال برای چنین موضوعی واسطه نشده بود. کمی از برخورد احتمالی پدر سبا می‌ترسید، فقط کمی!

عمیق نفس گرفت. از پنجرهٔ مقابل میز تحریرش، خیره شد به سکة نقرة اسیر میان تشت قیر. ماه کامل بود، امشب و احتمالا فردا هم.

خودش هم نمی‌دانست دقیقا با این وصلت موافق است یا نه. تردید عجیبی داشت اما نمی‌خواست زیر قولش زده باشد، نمی‌خواست.

***

دستهٔ کیفش را روی شانه جا به جا کرد و تابلوی رو به رویش را از نظر گذراند. باورش نمی‌شد. باورش نمی‌شد که پدر سبا صاحب یکی از معروف‌ترین برندهای لبنیات باشد.

آدرس دست نوشتهٔ سبا را دوباره مرور کرد. درست آمده بود. شرکت پخش فرآورده‌های لبنی برفین.

مردد پا به ساختمان گذاشت. تابلوها را دنبال کرد و به سالنی کوچک رسید. خانم بیست‌وچند ساله‌ای را دید؛ پشت میزش نشسته بود و حین صحبت با تلفن، چیزی می‌نوشت.

مقابل میز مرتب و خانم منشی ساده و خوشرو، منتظر پایان تماس ایستاد. انتظارش چندان به طول نیانجامید.

-جانم؟ امری داشتین؟

لبخند به لب آورد.

-خسته نباشین. من با آقای امیرزاده کار داشتم.

سررسید قطوری که طرح محصولاتشان را روی جلد داشت، باز کرد: «شما، خانومِ...؟»

-نوریان هستم.

سر از دفترش بیرون آورد: «ببخشید، وقت قبلی داشتین؟»

لحظه‌ای مکث کرد. نه، وقت قبلی نداشت. آخر فکرش را هم نمی‌کرد احتیاجی باشد. فکرش را هم نمی‌کرد که برای طرح مشکلات فرزندی، باید از ولیش وقت قبلی گرفت.

-خیر. ولی کار واجبی دارم. راستش، صحبتی باهاشون دارم که ارتباطی با مسائل کاریشون نداره.

آهی کشید و زیر لب ادامه داد: «البته امیدوارم.»

امیدوار بود که این تولیدکنندهٔ نمونه، پدر نمونه‌ای هم باشد. امیدوار بود زرق و برق این تشکیلات، توقعش را از داماد آینده‌اش بالا نبرده باشد.

-من واقعا معذرت می‌خوام. ایشون الان جلسهٔ مهمی دارن که فکر می‌کنم یک ساعتی طول بکشه.

یک ساعت منتظر ماندن زمان زیادی بود؟ زمان زیادی بود برای بازگرداندن آرامش شاگردش؟ مسلما جواب هر معلم معمولی مثبت است. اما نه برای رویایی که به معنای واقعی، مدرسه را خانه دوم می‌دانست و دانش آموزان را فرزندانش. یک ساعت انتظار برای یک مادر زمان زیادیست؟

-من... می‌تونم منتظرشون بمونم؟

منشی به پشت سر رویا اشاره کرد.

-البته. بفرمایین بشینین.

رویا لبخند زد. چرخید و روی مبلمان ساده چرم مشکی جای گرفت.

چشمانش از تابیدن روی در و دیوار سالن انتظار، احساس کسالت می کرد. «جای خالی سلوچ» را از کیفش بیرون کشید. چیزی تا پایان ماجرایش نمانده بود. لبخند به لب نشاند و سرگرم بلعیدن واژگانش شد. این طور وقت‌ها، گذر زمان را هیچ حس نمی کرد.

باصدای خانم منشی، سر بلند کرد.

-خانوم نوریان!

-جانم؟

خنده بر چهره داشت.

-حواستون کجاست؟ چندبار صداتون کردم. نشنیدین؟

رویا نیز خندید، آرام و بی صدا.

-چیزی فرمودین؟

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین