یک سر و دو گوش
نویسنده: رامبد خانلری
نشر صاد
یک سر و دو گوش
نویسنده: رامبد خانلری
نشر صاد
آنهایی که خیلی من را نمیشناسند پشتسرم میگویند کیارش از آن بچههای مشنگ است و آنهایی که من را میشناسند توی چشمهایم نگاه میکنند و میگویند پسر خیالپردازی هستم. انگار مشنگبودن را نباید به روی آدمها آورد، اما خیالپردازی بهروآوردنی است.
من نه مشنگ هستم و نه خیالپرداز. من باورنکردنیها را راحت باور میکنم، حتّی راحتتر از باورکردنیها. وقتی از باورهای خودم حرف میزنم دیگر حرف دروغ و خیال وسط نیست؛ من فقط از باورهایم حرف میزنم.
برای خودم یک تفنگ اسنایپر ساخته بودم. چند روز قبل بابا میخواست قفسهای را که مامان از یک فروشگاه اینترنتی خریده بود به دیوار آشپزخانه وصل بکند. گونی ابزارش را ولو کرده بود کف آشپزخانه. بابا ابزارش را توی یک گونی برنج میریزد. میخ و پیچ و رولپلاک و باقی خرتوپرتهای قلمی را هم توی یک قوطی رنگورورفتة سرلاک با طعم گندم و موز میریزد که احتمالاً باید برای زمان بچگی من باشد چون هنوز هم صبحها که از خواب بیدار میشوم، دهانم مزة گندم و موز میدهد. بابا رفته بود روی چهارپایه و همانطور که گره سیم دریل را که دور زانوهایش پیچیده شده بود باز میکرد، رو به من گفت:
«کیا، یه متّة بزرگتر به من بده بابا.»
وقتیکه دستم را کرده بودم توی گونی و خرتوپرتهای آن تو را زیرورو میکردم، مامان پچپچکنان گفت:
«چکشش رو هم بهش بده که دوباره گوشتکوب رو نکوبه روی اون پیچهای کثیفش!»
لای خرتوپرتهای قلمی قوطی شیرخشک چشمم به چیزی خورد که قبلاً آن را ندیده بودم. چیزی شبیه به یک دوربین تکچشمی؛ اما به بلندی دو بند انگشت. آن را سمت بابا گرفتم و گفتم:
«این چیه بابا؟»
بابا نگاهی به چیزی که توی دست من بود، کرد. بعد آن را از دستم گرفت و نزدیک چشمهایش برد. انگار خودش هم تا الان این وسیله را ندیده بود. بعد با صدای بلند گفت:
«آهان!»
و آن را به من پس داد:
«چشمی دره.»
درِ خانة ما هیچوقت چشمی نداشته است. انگار جوری به این جمله فکر کردم که از قیافهام پیدا بود به چه چیزی فکر میکنم، چون بابا قیافهام را که دید، گفت:
«گرفته بودم ببندمش روی در خونه. نمیدونم چرا نبستم.»
از بابا پرسیدم:
«مال من باشه؟»
و بابا جوری جواب داد مال تو باشد که انگار پرسیدن نداشت، معلوم است که آن چشمی برای من است.
چشمی را با چسب تفلون بستم روی تفنگم. با ماژیک سیاه روی عدسی چشمی یک بهعلاوه کشیدم و رفتم روی پشتبام دراز کشیدم و از توی عدسی چشمی به پنجرة خانة آقای حصاری نگاه کردم. وقتیکه تفنگم را از یک تفنگ معمولی به یک تفنگ اسنایپر تبدیل میکردم، خیلی خوب دلیل کارم را میدانستم. منتظر بودم همینکه آقای حصاری آمد پشت پنجره او را با تیر خیالی بزنم و توی خیالم از او انتقام بگیرم. آقای حصاری چند روز پیش سر جای پارک با بابا دعوا کرد و چون هیکلش بزرگتر بود، هرچقدر که میخواست وسط کوچه فریاد کشید و هرچه میخواست به بابا گفت. با دادوفریاد حسابی، بابا من را پشت خودش هل میداد و با سر حرف او را تأیید میکرد که همهچیز زودتر تمام بشود، اما حصاری بیخیال ماجرا نمیشد. قرار بود توی خیالاتم به حسابی یک درس درستوحسابی بدهم. وقتی پشت بابا پناه گرفته بودم به خودم گفتم قرار نیست همیشه بابا از من دفاع بکند، گاهی وقتها این من هستم که باید از او دفاع کنم. حدّاقل توی خیالاتم باید به حصاری میفهماندم که توی این محله چه کسی رئیس است. آنقدر یک چشمم را بستم و با آنیکی چشم از توی عدسی به پنجرة خانة حصاری نگاه کردم که فاصلة میان ابروهایم درد گرفت.
بعد با دوربین تفنگ اسنایپرم به پنجرههای دیگر نگاه کردم. چند مرتبه اینطرف و آنطرف را نگاه کردم که ناگهان پشت پنجرة همسایة سمتچپی حصاری چیزی دیدم که اگر آن را همانطوری که دیدم برای دیگران تعریف کنم، دیگر نه پشتسرم میگویند مشنگ و نه توی رویم نگاه میکنند و میگویند خیالبافم. آنوقت هم پشتسرم و هم توی رویم میگویند کیا دیوانه است.
پشت پنجرة سمت چپ خانة حصاری گربهای همقدّ بابا روی دوپا ایستاده بود و با تلفنهمراهش حرف میزد. گربه یک ربدوشامبر صورتی پوشیده بود و وقتی من را دید برایم دست تکان داد. انگارنهانگار که او گربهای است ده برابر یک گربة معمولی و لباس میپوشد و روی دوپا میایستد و با تلفنهمراهش حرف میزند. انگارنهانگار که من پسری هستم که با تفنگ اسنایپرم او را نشانه گرفتهام و دو خط بهعلاوة مشکی عدسی تفنگم، درست در فاصلة میان ابروهای او به هم رسیدهاند.
شیشة عدسی نور خورشید را منعکس کرد و تصویر آن را انداخت روی دیوار پشتسر گربه. یک هالة گرد برّاق لرزان روی دیوار خانة گربه بود که او را ازخودبیخود کرد. گوشی را گذاشت لب پنجره، نوکپنجه نوکپنجه به گوشی زد و آن را از لبة پنجره به پایین انداخت و دوید سمت دیوار که انعکاس نور را بگیرد. چیزی که جلو چشمهایم بود، باورکردنی نبود.
به خودم گفتم مگر تو نبودی که میگفتی باورنکردنیها را راحتتر از باورکردنیها باور میکنی؟
بعد با عصبانیت به خورشید نگاه کردم. حتماً مدت زیادی را زیر نور خورشید روی پشتبام دراز کشیده بودم و به سرم زده بود. بعد به اطراف نگاه کردم. چون چند ثانیه نگاهم خیره به خورشید مانده بود، همهجا سیاه شده بود. سیاه که نه، انگار روی همة شهر یکدست رنگ بادمجانی کشیده بودند. وقتی دوباره همهچیز عادی شد، پشت پنجره خبری از گربه نبود. حتماً به سرم زده بود. تصمیم گرفتم به خانه برگردم. خدا آن روز به حصاری عمر دوباره داد.
وقتی به خانه برگشتم بابا قفسه را نصب کرده بود و مامان داشت کلکسیون ماگهایش را توی قفسه میچید. مامان نگاهی به بابا کرد و گفت:
«جاوید، چون اینا دمدسته، دمبهدیقه توشون آب نخوری و توی ظرفشویی قطارشون بکنی! لیوان خواستی از توی کابینت بردار.»
بابا همانطور که لم داده بود توی مبل و «وایکینگ» نگاه میکرد، داد زد:
«باشه خانم.»
و من میدانستم این «باشه خانم» یعنی بابا ماگها را از توی قفسه برمیدارد، با آنها آب میخورد و بعد بهجای آنکه آنها را توی ظرفشویی قطار بکند، آبنکشیده ازنو توی قفسه میگذارد. از پشت کاناپه پریدم کنار بابا و گفتم: «بابا! باورت میشه یه گربه دیدم که ربدوشامبر پوشیده بود و با تلفن حرف میزد؟»
بابا سریال را نگه داشت و گفت:
«چرا باورم نشه؟»
برای یکلحظه فکرم از هرچیزی که میشد در جواب سؤال بابا بگویم، خالی شد. واقعاً چرا نباید باورش بشود من گربهای دیدهام که ربدوشامبر میپوشد و با تلفن حرف میزند؟
گفتم:
«چون گربهها لباس نمیپوشن و با تلفن حرف نمیزنن.»
بعد بابا دوباره به تماشای سریالش نشست و گفت:
«پسرجان دیگه از این حرفهای قومیتی نزن، قشنگ نیست.»
به خیالم بابا با این حرفش مامان را مسخره کرد. مامان روی یکچیزهایی حساس است. مثلاً نباید جلو مامان گفت فلانرنگ مردانه است و فلانرنگ زنانه، نباید جلو مامان کسی را قضاوت کرد، اگر درمورد یک شهر چیزی بگویی که به همة آدمهای آن شهر ربط داشته باشد، مامان عصبانی میشود و در جواب میگوید که این «برچسبهای قومیتی» را قبول ندارد. از اوّلش هم میدانستم که وقتی بابا در حال تماشای سریال وایکینگ است نباید به او چیزی گفت.
خواستم از پشت مبل بروم آنطرف که بابا گفت:
«کیا عین بچة آدم از اینطرف برو خب! الان مامانت ببینه میآد جفتمون رو مجبور میکنه بشینیم روی زمین.»
بابا راست میگفت. ازروی مبل بلند شدم و دور مبل چرخیدم و رفتم بالاسر مامان و گفتم:
«مامان، باورت میشه یه گربه دیدم که ربدوشامبر صورتی پوشیده بود!»
مامان ماگ «لیلو» ش را طوری روی قفسه گذاشت که انگار به ماگ «استیچ» ش نگاه میکند و بعد گفت:
«مثلاً اگه ربدوشامبر سرمهای یا خاکستری میپوشید تعجّب نمیکردی؟»
رو به مامان گفتم:
«من که نگفتم گربههه مرد بود یا زن!»
مامان با گوشة چشم نگاهم کرد و گفت: