هشت روایت از تهران در سده پانزدهم
نویسنده: زینب یارمحمدی
نشر صاد
هشت روایت از تهران در سده پانزدهم
نویسنده: زینب یارمحمدی
نشر صاد
احتمالاً یکصد سال بعد، مردم ایران دوست دارند که بدانند یکصد سال قبل از آنها، مناسبات زندگی شهری در پایتخت چگونه بوده است؟
همانطورکه من دوست میداشتم دراین باره گزارشهایی از ابتدای قرن چهارده بخوانم.
مثلاً دوست داشتم تصویر تهران آن روزها را با کیفیت فولاچدی ببینم.
کوچه و خیابانش را، خانهها و مغازههای کوچک و بزرگش را، درختانش را، آسمانشرا، دماوندش را ... بدون دود، بدون پسزمینه خاکستری اینروزهایش!
میخواستم بدانم روابط اجتماعی مردم تهران، صد سال قبل چطور بود؟
جایگاه مردان و زنان چه تفاوتهایی باهم داشت؟
پوششهایشان چگونه بود؟
زنها چقدر و چگونه در جامعه حضور داشتند؟
دوست داشتم بدانم همانطورکه جایگاه شغلی خانمها، دستخوش تغییرات بسیار شده، مادری کردنهایشان هم فرق داشته است؟
دوست داشتم بدانم صد سال قبل اگر پدری میخواست خانواده و فرزندانش را خوشحال کند، برایشان چه کار میکرد؟
در اوقات فراغت _که حتماً در این فقره از ما پربهرهتر بودهاند_ به چه چیزی سرگرم میشدند و تفریحشان چه بوده است؟
یا مثلاً دوست داشتم بدانم چقدر درآمد داشتهاند که زندگیشان آرامتر و رضایتمندانهتر از ما بوده؟
چرا خوشحالتر از ما زیستهاند؟
و آیا اصلاً خوشحالتر از ما زیستهاند؟؟
دوست داشتم بگردم و ببینم مناسبات سیاسی و اجتماعی کلان جامعه چقدر و چطور به مردم میرسیده و مردم از آن مطلع میشدند؟
و اما دوستتر دارم روایتهایی از امروز تهران به جا بگذارم تا مردمی که از پس قرنی دیگر به اینروزها مینگرند، همدلانه و شانهبهشانهٔ کلمات در گوشههایی از این شهر بزرگ قدم بزنند، با مردمش همکلام شوند، آرزوهای مردم این زمانه را لمس کنند، غصههایشان را مرهم بگذارند و با شادی این مردم، خوشحال شوند.
دوست دارم از دغدغههای مردم کوچه و بازار بنویسم، آرزوهایشان را فریاد کنم، آرزوهایی که شاید صد سال بعد، خندهدار به نظر برسد ...
از تفریحاتی بنویسم که صد سال قبل از ما نبوده و شاید صد سال بعد از ما نباشد!
از آیینها و مناسکی حرف بزنم که مردم زمانهٔ من با همه دغدغهها و معضلات فردی و اجتماعی، همچنان به آنها پایبندند و شاید همین، چراغی روشن کند در دل آیندگانی که این مناسک را بهتر و پررنگتر حفظ کردهاند یا... چراکه پیوندهای اینچنینی همیشه دلگرم کننده بودهاند.
درباره تهران ابتدای قرن پانزدهم
اما این تهران ۱۴۰۱ چه چیزهایی دارد که میشود از آن نوشت تا یادش فراموش نشود؟
تهران و مردمش چگونهاند و چطور به زندگی نگاه میکنند؟
پایتختنشینان صد سال بعد _اگر تهران همچنان پایتخت باشد_ تصورشان از ترافیک امروز تهران چیست؟
شلوغی امروز ما را آرزو دارند یا خدا را شاکرند که از این همه سر و صدا و شلوغی و بلوا راحت شدهاند؟
باید از خانههای کوچک جنوب شهر، از آپارتمانهای ساده مردم میانه شهر و از برجهای مجلل طبقه مرفه در شمال و غرب تهران بنویسم، از معماری که با دهنکجیهایش به زندگی آرام، در حال بلعیدن همه شهر است بنویسم تا اهالی صد سال بعد تهران بدانند که چگونه ما از عمارت باغ شازده و خانه قوامالسلطنه و خانه تیمورتاش به خانههای ۴۰_۵۰ متری رسیدیم، حتی برجهای ۵۰ طبقه با پنتهاوسهای آنچنانی هنوز نتوانستهاند با همه بزرگی و مجلل بودنشان، جای خانه پدری را با حوض کوچک وسط حیاط با اتاقهای تو در تو را بگیرند!
شاید صد سال بعد معماری خانهها و آپارتمانها با شرایط اجتماعی و نیازهای انسانی مردم، هماهنگتر شده باشد... شاید توسعه به داد مردم رسیده باشد به جای اینکه به درد دلالان خورده باشد!
دوست دارم از اجتماع تهران و فرهنگ اجتماعیشان برای نسلهای بعد حرف بزنم، از خوبیهای منحصر به فردشان _که امید میآفریند و کمک میکند که دوام بیاوریم_ از اشتباهات کم و زیادشان بنویسم که چطور چهره اجتماعی تهران را تار کرده و همین گاهی انسانها را خسته میکند از تهران!
از سیاسی بازیهای برخی از مسئولین بنویسم که به نام خدمت آمدهاند و بعد حاضر نیستند این میز خدمت را رها کنند ولو به قیمت خراب کردن سبک زندگی مردمانشان!
هم از هشیاریهای به وقت مردم تهران بنویسم و از تسلیم فریب دیگران شدنشان!!
از شهری بنویسم که شب وقتی سر بر بالش میگذارند بیش از نه میلیون نفرند و وقتی صبح چشم باز میکنند و تقلای روزانه را شروع میکنند، یکی از ۱۳ میلیون نفر کوچه و خیابان و شهرند!
نمیدانم با میزان رشد حدوداً یک و نیم درصدی امروز تهران، جمعیت تهران طی صد سال پیش رو دستخوش چه تغییری خواهد شد اما دوست دارم برای مردم سده بعد، کانون خانواده همچنان مهم باشد و گرمتر از امروز.
شاید برای مردم ۱۵۰۱ جذاب باشد که در میانه نبرد با کرونا و جنگ اوکراین و روسیه و برگزاری جامجهانی ۲۰۲۲ قطر، در دوران افول آمریکا و قدرت یافتن قطبهای جدید جهانی، مردم صبور و نجیب تهران چگونه گذران زندگی میکردند و اثرات این اتفاقات در زندگی آنها چگونه بوده است؟
نمیدانم آنروز ایران یا آمریکا هر کدام چه جایگاهی در در روابط بینالملل خواهند داشت اما یقیناً چهره سیاسی جهان دستخوش تغییراتی است که مردم امروز ما، با کنشها و واکنشهای درست و غلط خود بر آن تأثیرگذارند و آیندگان باید آن را بدانند.
باید بدانند که در گیر و دار همهٔ این حوادث تلخ و شیرین، تهران؛ همچنان تهران است!
تهران؛ نامی پر آوازه، سرایی سرشار از قصه و شهری پر از هیاهو و صداست که هرکسی از ظن خود یارش میشود.
دیاری پر رنگ و لعاب که علیرغم هوای خاکستری و دودیاش هر روز با رنگی نو، جذابیتهایش را به رخ میکشد.
تهران حرف برای گفتن بسیار دارد.
«خوب و بد»، «زشت و زیبا» و «تلخ و شیرین»، چنان در جای جای این شهر در هم آمیخته که گاهی مرزی برای هیچکدامشان نمییابی!
مثلاً در یکی از گرانترین خیابانهای تهران با لوکسترین کالاها و ماشینها، چشمت به مردی میافتد که تا کمر درون سطل زباله خم شده و زن و مرد بیتفاوت از کنارش میگذرند گویی که اصلاً وجود خارجی ندارد! ولی این دلیل نمیشود که مهربانی مردم را در گوشهای دیگر از این شهر نبینی که چند جوان دانشجو، روزهای تعطیل، کار میکنند تا با مجموع درآمدشان نیازی از یک یا چند خانواده را برطرف سازند!
یا نمیتوانی دستهای یخزده کودک کار و سماجتهای کلافهکنندهاش را بنویسی ولی بعد از همکلامی با او، کلاه از سر برنداری به احترام عمق کلماتش!
که اصیلترین آموزههای دینی را با کلمات سادهاش بیان میکند.
آنجا که با اشاره به ماشینهای خارجی و با لهجهٔ کودکانهاش، تأکید میکند: «... ولی این همه مال و ثروت و ماشین چه به درد میخوره، کدومش رو میتونی ببری اون دنیا؟ مال و دارایی خوبه ولی باید بلد باشی ازش درست استفاده کنی تو این دنیا.»
باید این فقر مادی و غنای روح را باهم به تصویر کشید.
وقتی از چهرههای عبوس مردم در تهران در مترو و وسایل نقلیه حرف میزنی یا گله میکنی از او که به فروشنده معلول، تنه میزند و بیاعتنا از کنار وسایلش که روی زمین ریخته میگذرد، بیانصافی است اگر از آن چند نفری ننویسی که در اوج کرونا و با همه حساسیتهای آن روزها، مینشینند و وسایل پسرک را جمع میکنند و داخل جعبهاش میچینند و یکی فقط برای اینکه باری از شانه آن فروشنده کم کند، بیرون قطار با حوصله به درددلهای پسرک گوش میکند!
تهران با همه این پیچیدگیها شده است «تهران»
تهران را میتوان اینگونه نوشت: تهرانی با هوای آلوده، با جمعیتی در حد انفجار، با قانونگریزیهایی عیان، با توسعهای مخرب، با مردمی بیتفاوت!
پرده در پرده سیاهی!
اما واقعیت قصه چیز دیگری است!
زیباییهای تهران هنوز هم کمنظیر است، مردمش در بسیاری از مسائل باهم مهربان و همدلند، هنوز هم تهران برای بسیاری از مردمش دوست داشتنی و دلخواه است.
همچنان قانون، راهحل پیش روی بسیاری از مردم است.
هنوز میتوانی در بین همه اتفاقات ناگوار، امید اجتماعی را در کنشها و واکنشهای مردمش بیابی.
برای درک بهتر این درهم آمیختگیها، گاهی بهتر است به جای دور ایستادن و گزارش کردن رخداد و ماجرا، آن را زندگی کرده و این زیستن را نیز روایت کنیم. همزیستی با سوژه و روایت این همزیستی، فهم بهتری از مسئله و پدیده به ما میدهد تا اینکه بخواهیم سوژهها را به نظاره بنشینیم و صرفاً گزارشگر باشیم.
باید برای درک بهتر مردم و مسئله مردم، با نگاهی پدیدارشناسانه به سراغ ماجرا و اتفاقات رفت و معانی متفاوت یک مفهوم یا پدیده را از دیدگاه افراد مختلف توصیف کرد و با کنار زدن فرضیه ها، واقعیتهای تجربه شده و نحوه بروز آنها را متعهدانه بیان کرد.
بعد از سالها، به جای نشستن و خواندن داستانهای این شهر، به جای دور ایستادن و نظارهگر بودن رخدادها و به جای شنیدن روایتهای یک طرفه؛ تصمیم گرفتم به میان مردمانی بروم که همیشه همگان، آنها را روایت کرده و قضاوت نمودهاند، تصمیم گرفتم به جای تصور سوژههای داستان ها، کنارشان بنشینم و همزیستانه با آنها در خیابانهای تهران قدم بزنم و در هرکجا که آدمهای این شهر _این سوژه های همیشه جذاب_ باهم تلاقی و برخورد می کنند، تماشایشان کنم و کنارشان زندگی کنم و با هم زیستن را تجربه کنم.
تصمیم گرفتم به میان آدم ها بروم و با آنها بنشینم به گپ و گفت، از آرزوها و ترسهایشان بشنوم، از امیدها و خستگیهایشان بنویسم؛
میخواستم از نزدیک آدمها و روابطشان را لمس کنم و ناگفتههایشان را بشنوم، از نزدیک، از دهان خودشان! نه از دور، نه از مجله و کتاب و رسانهها ... نه از میان تحلیلهای اجتماعی و سیاسی ...
و همین شد بهانهای برای نگارش این کتاب ...
همین شد دلیل اینکه خودم را سنجاق کنم به آنچه که در پیرامونم در حال رخ دادن بود.
باید بخشی از آن چیزی میشدم که میخواستم روایتگرش باشم، باید جزئی از گفتگوی مادر و دختر داخل کافه میشدم؛ باید برگی از فالنامههای پسرک فالفروش می شدم، باید آغوشی برای دختر فروشنده میشدم، باید پا به پای دوست برجنشین میرفتم، باید قطرهای میشدم در دریای عزاداران حسینی، باید گوش شنوای دخترک کافهچی میشدم وقتی آرزوهای بلندش را آهسته زیر گوشم زمزمه میکرد ... باید همه این راهها را میرفتم و میآمدم تا بتوانم تنوع و پیچیدگی مردم و روابطشان را در عین سادگی توصیف کنم.
باید آنچه را که شنیده بودم، تجربه میکردم ... آنچه که در مکتوبه پیش رو میآید حاصل تجربه همزیستانهٔ بنده با مردم پایتخت در متن اجتماع است که ماهها برای مشاهده و نگارشش وقت صرف کردهام تا شاید بتوانم راوی روایتی صادقانه و بیپرده از زندگی مردم در گوشه و کنار شهر تهران با همه تلخیها و شیرینیها، غمها و لبخندها، امیدها و ناامیدیهایش باشم.
تلاش کردهام در کنار دیدن نقطههای سیاه، نقطههای نورانی را هم ببینم و بنمایانم تا با ترک روایتی یک سویه، نه از پایتخت، «تهران مخوف» بسازم و نه «بهشت» نادیده را برای مخاطب تصویر کنم!
البته که نادیدهها و نانوشتهها بیشتر از آن چیزی است که به نگارش درآمده و هنوز دیدنیهای بسیاری را باید به تماشا نشست که انشاءالله در فرصتهای دیگر این اتفاق خواهد افتاد.
اما تجربههایی که با تماشا و لمس این گزارهها از نزدیک، برایم حاصل شد، فراتر از روایتهایی است که به نگارش درآمدهاند.
مثلاً در خیابان فرشته، ساعتی با کارگرانی که آنجا مشغول کار بودند و ماهها از خانوادههایشان دور بودند، به گفتگو نشستم، از خط نگاهشان به عابران و سوارههای مرفه و خوشگذران، از شوخیهای بین خودشان، از طعنهها و تکههایی که میپراندند، میشد به راحتی دریافت که بعضیشان، در پارادوکس وضعیت فرهنگی آنجا، دچار تعارض و فروپاشی هویت شدهاند!
سخت تلاش میکردند تفاوتها را هضم یا توجیه کنند اما گاهی شدنی نبود!
نمیدانم چند نفرشان بعد از تمام شدن کار در این منطقه، میتوانند به زندگی عادی خود برگردند اما این یکی از تلخترین تجربههایی بود که در مسیر روایتنگاری در کنج ذهنم خانه کرد.
یا همیشه اینطور نبود که همه با خوشروئی با من همراهی کنند، مثلاً در برخی از همین مشاهدات، خانمهایی بودند که به خاطر تفاوتهای ظاهری با بنده، بد برخورد میکردند و حتی امتناع میکردند از همصحبتی با من!
یا در جایی دیگر که برای روایت کوچه و خیابانش را بالا و پایین میکردم، مردی در مسیر، در حال تعقیب و ایجاد مزاحمت برایم بود و به سختی توانستم از دستش خلاص شوم.
در یکی از گزارشها، برای عکاسی دچار مشکل شدم و گوشی تلفنم را ضبط کردند که «چرا بدون اجازه و ... عکسبرداری میکنی؟» در حالی که فقط داشتم از فضای عمومی آن منطقه عکسبرداری میکردم!
واکنشهایی از این جنس را بسیار تجربه کردم ولی سختی و تلخی این تجربهها، هیچگاه باعث نشد از تماشایشان خسته شوم یا دست از کار بکشم.
این پیچیدگیهای مردم تهران در کنار همه سختیهایش برایم جذاب بود.
و در این مسیر با هر اتفاق و دیداری، با هر پذیرفتن و پس زدنی، نکتهٔ تازهای آموختهام و همچنان در مسیر آموختن و یادگرفتن هستم.
و اگر برای انعکاس این تجربه، کتاب را انتخاب کردهام به این خاطر بوده است که گاهی ماجراهای واقعی در هیاهوی زمان و زمانه گم میشوند، پس این کنج بیهیاهو و آرام را بستری مناسب دیدم برای اشتراک تجربه زیستهام. امید که این روایات با نقد و نظر مخاطبان عزیز تکمیل شده و راهی باشد برای فهم بهتر مردم و دغدغههای کوچک و بزرگشان ...
لازم به ذکر است که متن پیش رو، روایتهایی از مشاهدات نویسنده از تهران و مردمانش در بازه زمانی سال ۱۴۰۰ تا چند ماهه نخست سال ۱۴۰۱ می باشد؛ لذا برای درک بهتر مقصود بخشی از روایتها که در آنها قیمتها و هزینهها جهت بیان تفاوتهای موجود، عنوان شده است، باید هزینهها با توجه به درآمدهای همان سال تطبیق و مقایسه گردد. برای مثال قیمت یک بلوز در سال ۱۴۰۰ در یکی از مالهای خیابان فرشته برابر یک چهارم حقوق یک معلم بوده است که مسلم است با گذر زمان، تغییر قیمت و یا افزایش حقوق معلم حتماً رخ داده اما آنچه که مهم است این است که این نسبت همچنان ثابت است!
در پایان
تا ابد وامدار مهر و محبت و نگاه روشنبینانهٔ پدر و مادر عزیزم هستم که نبودنها و دوریهای گاه و بیگاه من را تاب آوردهاند و همیشه تلاش کردهاند تا موانع را از سر راه فرزندشان بردارند، کمکاریهایم را به حساب نیاورند و خستگیهایم را مرهم باشند؛ دستهای خستهشان را میبوسم که هرچه دارم از وجود نازنین هردویشان است...
اما در کنار خانواده و همه دوستانی که همدلم بودند، این مسیر رفته، طی نمیشد اگر حمایتها، راهنماییها و همراهیهای آقای دکتر جعفر حسن خانی را بهعنوان استاد و مشوق، در کنارم نداشتم؛ بر خود لازم میدانم که در این فرصت، مراتب قدردانی و سپاس خود را به ایشان ابراز دارم.
در این اثر اگر فایدهای است از حسن نظر و توجه ایشان است و اگر کمی و کاستی هست، متوجه بندهٔ کمترین است.
شهرک شهید محلاتی در شمال شرق تهران و یکی از محلههای منطقه یک میباشد. به خاطر قرار داشتن در دامنه کوه دارای آب و هوای نسبتاً خوبی است.
این شهرک یکی از شهرکهای دولت ساخته است که در اوایل دهه ۷۰ شمسی برای سران لشکری و کشوری مورد بهرهبرداری قرار گرفت.
بعد از گذشت چند دهه از انقلاب اسلامی؛ بروز و ظهور جدی شکاف نسلی و فاصله عقیدتی بین مسئولین و فرزندانشان، بهعنوان مسئلهای قابل توجه مطرح است. یکی از جاهایی که این تفاوتها و شکافها در سبک زندگی و نگاه والدین و فرزندان نمود آشکاری دارد، همین شهرک محلاتی است، برای دیدن و شنیدن آنچه که رخ داده و پی بردن به علل و دلایل اجتماعی مسئله باید با خود مردم و اهالی شهرک به گفتگو مینشستم و از نزدیک شاهد ماجرا میبودم، پس چارهای نبود جز همراه شدن با مردم و بهویژه جوانان همین شهرک!
***
عرض خیابان را رد کردم و پلهها را دوتا یکی رفتم بالا ... نه اصلاً عجله ندارم فقط وقتی «پله» میبینم، نمیدانم چه فعل و انفعالی در مغزم رخ میدهد که به من فرمان میدهد: «پلهها رو دوتایکی برو»
سر بلند میکنم، گنبد آبی مزار شهدا قاب چشمانم را پر میکند، پیادهرو تقریباً خلوت است و آدمها در گوشهوکنار، روی نیمکت و سکوها نشستهاند، قدمهایم را کوتاه و کُند برمیدارم تا هم نفسم بیاید سرجایش و هم بهتر تماشا کنم ...
تماشای طبیعت بهویژه کوه و جنگل یعنی سنگ و درخت؛ همیشه برایم جذاب بوده!
یکی از آنها برایم نماد استواری است و دیگری نماد رشد، هردو بزرگ و قدبرافراشته و البته سربلند!
یکی از خوبیهای شهرک محلاتی همین درختانش هستند، همین درختها با ریشههای چندین و چند ساله! هرجایش که بروی چهارتا درخت پیدا میکنی که بخواهی زیر سایهاش بنشینی، حتماً در گذشته بیشتر بودهاند و امروز آنهایی باقی ماندهاند که در مسیر رشد و توسعهٔ شهری نبودهاند، جادهای را سد نکردهاند و وسط خانههای سازمانی و شخصی، بساط پهن نکردهاند!
کنار یکی از همین درختها و در جوار جوی باریکی که از پای درختها میگذرد، روی جدول جوی آبی نشستم و حالا نوبت آدمهاست ... چشم میگردانم، آدمهایش شبیه همند!
دختر و پسر جوانی با فاصله از هم، روی یک نیمکت نشستهاند، دخترخانم یک دسته گل در دست دارد که احتمالاً از آقا پسر هدیه گرفته، شاید دارند از باهم بودنشان در آینده حرف میزنند. دو تا پسر نوجوان آن طرفتر مشغول درس هستند.
خانمی حدوداً ۵۰ ساله آرام و نفسزنان نزدیک میشود، چیزی توی دستش هست که سنگین به نظر میآید و همین باعث میشود تماشا را بگذارم برای وقتی دیگر؛
_ حاج خانم کمک میخواید؟
و با او همراه میشوم ... آمده زیارت شهدا، نذر دارد.
بعضی وقتها آنقدر به ما آدمها سخت میگذرد و آنقدر قلبمان در فشار است که تا دستی بهسمت ما دراز میشود اول قلب مچاله شدهمان را میگذاریم کف دست طرف!
این خانم، هم غمگین بود و هم دلخور ... از همسرش، از پسرش، از قضاوت آدمها.
گیر کرده بود بین محبت مادری و همه آن چیزهایی که فکر میکرد درست است و الان پسرش همه را پس زده بود؛
نشستیم کنار قبر شهدای گمنام، صدای آرامی آن طرف از بین آقایان، زیارت آل یس را زمزمه میکرد: «...و نُصرتی مُعدّهٌ لَکُم» واقعاً آماده یاری امامم بودم؟
راستش وقتی از پسرش حرف زد، احساس کردم میشناسمش، انگار همین چند روز پیش دیدمش؛ یا او را یا یکی از صدها پسر و دختر شبیه او را!
کمی پایینتر از اینجا در ایستگاه سرشهرک، نزدیک پاساژها و مراکز خرید، دیدمش.
هوا سرد بود و آدمها که اتفاقاً خیلی شبیه هم نبودند مدام در حال رفت و آمد بودند، کنار در ورودی پاساژ، سه جوان گرم گفتگو درباره قیمت ارز و پیشبینی وضع بازار بودند و یکییکی وزیر و وکیل را مورد لطف قرار میدادند.
پسری شاید ۱۷ ساله با یک کوله و لباس ورزشی روی نیمکت هلالی شکل توی مسیر نشسته بود، من که منتظر کسی بودم برای اینکه کمتر توی دست و پا باشم، رفتم کنارش نشستم.
خودش را جمعوجور کرد، لبخند زدم و سلام کردم.
وقتی متوجه شدم از بچههای شهرک است اول از او سراغ آدرسی را در همان حوالی گرفتم و بعد پرسیدم که «ورزشکاری؟»
با خجالت ولی مغرور گفت: «آره فوتبالیستم!»
برای شرح علاقهاش، کلی از فوتبال حرف زد، من هم هرچی دربارهٔ فوتبال بلد بودم به قول قدیمیها ریختم رو داریه! که بیشتر بتوانم با او حرف بزنم، گرچه اطلاعاتم به روز نبود اما موفق شدم!
وقتی از فوتبال حرف میزد، چشمانش برق میزد. از آرزوهایش گفت ... آرزوهایش منهای ایران بودند، تحققشان را در جایی خارج از این مرز تعریف کرده بود، میخواست از ایران برود، جمهوری اسلامی را دوست نداشت درحالیکه پدرش از مسئولین همین جمهوری اسلامی بود و مادرش استاد دانشگاه ...!
کشور هدف مهاجرتش کجا بود؟
برزیل!
حتی اسمی از تیمهای انگلیسی یا اسپانیایی و ... هم نیاورد، بهجایش اسم یک تیم از لیگ برزیل را گفت.
اشتباه نکنید! بهخاطر روحیه استکبار ستیزیاش نبود که مثلاً نمیخواست به انگلیس برود؛ دوست داشت برود برزیل چون تیمی که از آن اسم برد، ستارهساز است و بازیکنهایش را برای بهترین تیمهای دنیا تربیت میکند!
اصلاً توپ زدن در تیمهای مطرح کشور جز اهدافش نبودند؛ حتی اهداف اولیه و موقت!
وقتی از ایران حرف میزد؛ برق چشماش کم سو میشد.
سیستم فوتبال ایران را مثل اقتصادش مریض و فاسد میدانست و معتقد بود: «آدم تو ایران به هیچ جا نمیرسه!»
گفتم: «چی عوض بشه ایران میمونی؟»
- ایران بهشت هم بشه تو ایران نمیمونم!
- یعنی اینقدر از ایران بدت میاد؟
- آخه موندن اینجا هیچ فایدهای نداره، نه برای من و نه برای ایران! وضعش خیلی خرابتر از این حرفاست!
میگفت همین الان از همان تیم برزیلی دعوتنامه دارد.
_ چرا همین الان نمیری؟
_ هنوز نمیشه برم، چون به اون سطحی که باید برسم، نرسیدم.
_ یعنی اینجا ساخته بشی بری اونجا بازی کنی؟
(طلبکارانه) «من هرچقدر برم بالا پرچم ایران رو بالا بردم دیگه!»
ایران را دوست داشت اما به روش خودش؛ میخواست برود و به قله برسد اما بهعنوان یک ایرانی!
میگفت: «هرجا برم اسم ایران رو هم با خودم میبرم مثل سردار سلیمانی که همه میدونند یه ژنرال «ایرانی» بود.»
گفتم: «عه، نقطه اشتراک پیدا کردی با جمهوری اسلامی!»
خندید و گفت: «کاش همه مسئولین ما مثل سردار بودند، یه آدم حسابی تو این مملکت بود که اونم ازمون گرفتند ...»
واقعاً یک آدم حسابی توی این مملکت بود؟!؟ این سؤال همینطور توی سرم تاب میخورد و دنبال جوابش بودم که نوشتهٔ روی سنگ قبر من را از سرشهرک بلند کرد و نشاند توی مقبره الشهدا ... «شهید گمنام»
مادر خسته و نگران هم، بعد از اینکه نذرش را ادا کرد، دوباره به سراغ شهدا آمد و بعد از زیارت با لبخندی از من خداحافظی کرد و رفت.
کمی بعد با آدم حسابیهای گمنام خداحافظی کردم و زدم بیرون اما راستش فکرم هنوز درگیر حرفهای آن خانم و جوانهایی بود که به خیال ما بزرگترها شمشیر به دست گرفتهاند و مقابل ما ایستادهاند!
میفهمیدم چه میگوید، چند سالی هست که این فاصله گرفتن بچهها از والدینشان کاملاً مشهود است، بهویژه در شهرک شهید محلاتی قرار نبود این جور بشود ولی راستش فکر میکنم بچهها خسته شدهاند از نگه داشتن نقابی که پدر و مادرها دادهاند دستشان!
هشدارها و تحکمهای سازمانی و نهادی هم فایدهای ندارد انگار!
همین چند وقت قبل برای خرید وارد یکی از مغازههای پاساژ مروارید در شهرک محلاتی شدم، فروشنده دختری بود که میگفت ۱۸ سالش است و ۱۷ سال است که در محلاتی زندگی میکند و میخواهد وارد دانشگاه شود ولی چون پول چیز خوبی است، فعلاً مشغول کار است!
اسمش زهره بود. تعجب کردم! معمولاً ساکنین اینجا نمیگذارند بچههایشان مثلاً فروشنده بشوند.
با اینکه باحجاب نبود اما معلوم بود تمام تلاشش را کرده است تا هنجارهایی را رعایت کند.
کمی که باهم حرف زدیم گفت: «وارد مغازه که شدی فکر کردم میخواهی امر به معروف و کنی.»
تلخ بود ولی لبخند زدم، قرار نبود بچههایمان با دیدن چادر چنین گزارهای در ذهنشان تعریف شود!!!
حرفهایش بوی شکایت و گله داشت و همین کمی تندش کرده
بود. دوست داشتم بدانم شکایت اصلیاش از چه کسی یا چه چیزی است؟
آیا مثل آن آقا پسر کلاً از ایران و مسئولینش شاکی است یا نه مثل همه خانمها بهخاطر جزئینگریاش مشکلش را دقیقتر و البته حسیتر عنوان میکند؟
از «گیر دادن» مادرش و آدمهای شبیه مادرش شاکی بود، داشت داد میزد از رفتار غلط محجبهها ...
تندی حرفهایش که کم شد به او گفتم: «به نظرت قانون ایراد داره یا ما آدمها؟
چه آدمهایی که قانون رو رعایت نمیکنند و چه آدمهایی که قانون رو بد اجرا میکنند؟»
_ فکر نمیکنم تو قانون گفته باشه رژ قرمز نزنید ولی من هر روز صبح سر همین رژ با مامانم جنگ اعصاب دارم.
خندیدم ولی اون بغض کرد.
_ چی شد؟
_ پوشش من ایراد داره؟
چشمکی زدم و گفتم: «یه کم»
_ مامانم امروز صبح بهخاطر رژم بهم گفت من ازت راضی نیستم، خدا ازت راضی نباشه ...
و لب ورچید.
فهمیدم همه آن تندیها بهخاطر همین جملهٔ مادرش بود، ساعت حدوداً ۵ بعد از ظهر بود و من به این فکر کردم که از صبح تا حالا این دختر چه عذابی کشیده و این حس تلخ را چندین ساعت با خودش این طرف و آن طرف برده، فقط بهخاطر همین حرف مادرش ...
دوست داشتم درستش کنم، کلمه پیدا نکردم پس فقط بغلش کردم.
آرام که شد، گفت: «کاش مامانم مثل شما باهام حرف میزد، فقط امر و نهی میکنه، کاری کرده که من با خانم فلانی تو پاساژ راحتترم تا اون ...»
_ همهٔ آدمها تواناییهای یکسانی ندارند که! تو سعی کن باهاش حرف بزنی و ...
داشتم به این فکر میکردم که شاید ما بزرگترها مثل مامان زهره بلد نیستیم خوب حرف بزنیم و حتی حرفهای خوب را بد میگوییم که اینقدر بچههایمان از ما دور شدهاند!
که چشمم خورد به یک درخت!
درختهایی که از دل سنگ، سر برآورده بودند را دیده بودم اما سنگ توی دل درخت!؟
پرسیدم، گفتند: وقتی بهخاطر پوسیدگی، شکاف بزرگی در تنه درخت ایجاد میشود با چیزهایی مثل سنگ و سیمان پرش میکنند تا درخت از پا نیفتد و همچنان رشد کند!
نگاه کردم به شاخههای جوان درخت، با وجود این زخم عمیق روی تنش و مرهم نامتجانس _ که شاید تنها راه موجود است_ ایستاده بود، بلند و قدبرافراشته! و شاخههایش همچنان جوان و پویا رو به آسمان حرکت میکردند ...
آرام شدم! خدا پیغامش را به من رسانده بود.
حالا مطمئنم اگر این شهرک را ...، نه بزرگتر از شهرک، همین تهران، حتی بزرگتر از تهران ... اگه ایران را هم مثل همین درخت ببینیم که مشکلاتی _ با هر دلیل و عنوانی_ بخشهایی از آن را از درون خالی کردهاند و حالا بهخاطر پر کردن این شکاف از مرهمی استفاده شده که سنگین است، که از جنس ما نیست، که چهره ما را زشت یا تلخ کرده؛ نباید باعث شود سرمان پایین باشد و به زخم خیره شویم و غصه بخوریم فقط کافی است سرمان را بالا بگیریم و بالاتر را، آینده را، اوج را ببینیم!
فقط یادمان نرود آن شاخههای جوان و رو به رشد بدون این تنه زخمی، زنده نمیمانند و این تنهٔ بزرگ و اصلی بدون آن شاخههای جوان، دور انداختنی میشود.
راستی اسم آن پسر فوتبالیست، سعید بود؛ اسمش را پرسیدم تا سالها بعد اگر سعید در تیمهای برتر دنیا توپ میزد برایش به اندازه مادرش ذوق کنم ... بیایید برای سعیدها و زهرههای ایران عزیز دعا کنیم.