بیکَمبو

تنیظیمات

 

بیکَمبو

نویسنده: مولود سوزنگران

نشر صاد

«تمام شخصیت‌ها تا قبل از این، خیالی بودند؛ زین پس هرگونه تشابه اسمی و شخصیتی تصادفی نیست.»

در گویش دزفولی به کسی که تنها و منتظر است، بیکَمبو می‌گویند.

فصل اول

ماشین‌ها مثل خرما به هم چسبیده‌اند؛ کیپِ‌کیپ. گوشی‌اش زنگ خورد و اسم حاج کریم افتاد روی صفحهٔ موبایلش. صدایش از پخش، داخل ماشین پیچید.

_کجا موندی مرتضی؟ دوبارته ماشین رو کجا بردی گردن شکسته؟ مادرت رو باید ببرُم بیرون، په یادت رفته؟

_ترافیکه. قبلِ «پلِ جدید» ماشینا سانتی جلو می‌رن.

از دور ایست بازرسی را دید.

_حاجی هم چه خبره؟ ایست بازرسی سی چیه قبل پُل؟

_به تو چه؟ اگر گیر دادن زنگ بزن!

تماس را قطع کرد؛ صدای «تَتَلو» که با زنگ خوردن گوشی قطع شده بود دوباره در ماشین پیچید. موزیک را عوض کرد؛ نوحه گذاشت. جلو را نگاه کرد، برگشت عقب و پتو را که از روی دستگاه فلزیاب کنار رفته بود به سختی کشید سر جایش. دکمه بالای پیراهن مشکی‌اش را بست و آستین‌ها را پایین آورد. مأمور نیروی انتظامی با تابلوی ایست به حاشیه خیابان اشاره کرد. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بتواند ماشین را به کنار بکشد. شیشه دودی ماشین را پایین داد.

_خسته نباشید جناب سروان

بلافاصله کارت بسیجش را دراز کرد سمت مأمور. مأمور نگاهی به ماشین و نگاهی به کارت کرد. کمی فاصله گرفت و بیسیم زد، چند ثانیه بعد کارت را برگرداند و با لحن ملایمی گفت:

_بفرمایید.

مرتضی کارت را انداخت روی صندلی شاگرد و بعد از این‌که از گرفتگی ماشین‌ها رد شد؛ سبکبال گازش را گرفت. جلو باز شده بود و به راحتی توانست از روی پل بگذرد. شیشه را تا ته پایین کشید و بوی آب و خنکی را با یک نفس عمیق فروبُرد. پرشیا را با سرعت راند و با تتلو همراهی کرد.

به مقصد که رسید قبل از توقف شماره‌ای را گرفت.

_بیا امانتی رو بگیر. دم درُم.

بی‌خداحافظی تماس را قطع کرد. در مدتی که طرف حسابش بیرون بیاید، دکمه پیراهن را باز کرد و آستین‌ها را دوباره بالا زد. جوان درشتی در میانه درِ ماشین‌رو خانه ظاهر شد. مرتضی داد زد:

_بدو حاجی به خینُم تُشنه‌اس! دس بجنبون.

مصطفی دستپاچه جلو آمد و همزمان ریش سرخش را خاراند.

_کجاس؟

صدایش آن‌قدر گرفته بود که مرتضی را متعجب کرد.

_په چته خروسک گرفتی؟

مصطفی بی‌تفاوت شانه بالا انداخت. مرتضی انگار که چیز مهم‌تری یادش بیاید قبل از آن‌که جواب سؤال قبلی‌اش را بشنود دوباره پرسید:

_دختره چی شد؟

_بش گفتُم، اگه به کسی بگه چَت‌هاشو به همه نشون می‌دُم، به همه هم می‌گُم پسر افغانیه باش چی‌کار کرده.

مرتضی خندید.

_مُصی خاک اره خوردی؟ یه مدت اینو قایمش کن تا خبرت کنم. شاید از حاجی بشه یه چی درآورد بدونیم کدوم منطقه رو شخم بزنیم، بالاخره درِ خونه ما هم دست‌رزون می‌شه.

_مرتضی دلُم سی دختره سُوخت! گناه داشت.

_چیش به تو؟ فضولی؟ دسگاهو جم کن برو تا خبرت کنُم. مگه دنبال پول نیستی؟ کی حسرت پراید داره؟ ها کی؟

مصطفی سر تکان داد.

_په دلت نسوزه. چی خوبی بود افغانیه باش اوطور نمی‌کرد. چرا مو نکُنُم؟ نکنه باور کردی ته مونده افغانیه رو می‌گیرُم؟ هان؟ خر شدی؟ مو گی خورُم؟

خر شدی را با صدای خیلی بلند گفت. همان‌طور که پشت فرمان بود با دست زد به شکم بزرگش. مصطفی مثل لگن خمیری شل جلوی مرتضی وا رفت. اشاره سر مرتضی فهماندش که برود. دولا شد و دستگاه را از پشت ماشین همان‌طور که لای پتو پیچیده بود برداشتش و دیگر چیزی نگفت. مرتضی هم بی‌آن‌که حرف دیگری بزند گاز را گرفت و فرمان را به چپ و راست چرخاند و ماشین را دیوانه‌وار راند. مصطفی ایستاد و رقص ماشین مرتضی را تماشا کرد. در دل به این فکر کرد که او فقط زمانی ماشینش را این‌طور می‌راند که عروس ببرد.

از نبش خیابان که پیچید؛ مصطفی رفت داخل. دستگاه را برد زیرزمین و قایمش کرد. همان‌جا روی تخت فنری خودش را ول کرد و دوباره گوشی را برداشت و به منصوره پیام داد: «منصوره اگه مو بخوامت بام دوست می‌شی؟ می‌دونُم مرتضی ازت استفاده کرد که فلزیاب بیاره تو خونه‌تون ولی مو راستی راستی دوستت دارم»

در جوابش استیکر یک مرد چاق زشت که در حال قهقهه بود آمد و پشت بندش نوشت و نوشت...، مصطفی منتظر یک متن طولانی بود اما چیزی که برایش آمد دو کلمه بود «برید بمیرید» و بلاکش کرد.

منصوره گوشی را پرت کرد کنار و تند تند اشک‌های روی صورتش را پاک کرد اما اشک‌ها پاک نمی‌شدند و پهنای صورتش شوره بسته بود؛ اشک روی اشک می‌ریخت. حماقتی که بارها و بارها تکرار کرده بود باعث این بود که حتی تصویر خودش در آینه را هم دوست نداشته باشد. امیدوار بود مرتضی از این وضعیتی که گرفتارش شده بود نجاتش دهد؛ اما حالا که او هم پوک از آب درآمد، دیگر راهی پیش روی خود نمی‌دید. آرایش نکرد؛ روی همان لباس‌های کهنه مانتوی قدیمی بور را پوشید و همان روسری زمینه مشکی که برگ‌های سبززیتونی مرده رویش بود را سر کرد. گره را برد پشت سر و سفت کرد. هندزفری را گذاشت توی گوشش صدای موزیک را تا آخر بلند کرد و از خانه زد بیرون. نترس شده بود و همه آدم‌ها را لال می‌دید. هوا هنوز روشن بود اما بیرون را نمی‌دید به سرعت خودش را رساند بالای پل جدید. قبلاً چندین و چندبار دیده بود دختر و پسرها خودشان را از روی پل می‌انداختند روی آسفالت. چند بار خودش روی جسدهایشان پول انداخته و با حسی بین ناراحتی و تعجب رد شده بود. با خود فکر می‌کرد که یک نفر باید به کجا برسد که این‌طور بی‌رحمانه بدنش را روی آسفالت بترکاند؛ اما امروز خودش راهی همان مسیر بود. رسیده بود روی پل. نیازی نبود طول پل را زیاد جلو برود. جاده ساحلی از زیر پاهایش کشیده شده بود و ماشین‌ها انگار که دنبال هم بکنند پشت به پشت هم رد می‌شدند. همان‌جا ایستاد. حالا که به مرگ نزدیک بود باز هم گریه می‌کرد. این‌بار برای خودش. دیگر به هیچ‌کس جز خودش فکر نمی‌کرد؛ به مردنش، به تمام زندگی‌اش فکر کرد، از همان ابتدایی که یادش می‌آمد تا آخرین پیام مصطفی. وسط این فکرها یاد عثمان افتاد. مرد افغانی که غیرقانونی آن‌جا بود. برخلاف میل همه کسانی که می‌شناخت پناهش داد. صیغه محرمیت خوانده بودند؛ اما باز از بودن با او نهی‌اش می‌کردند. دوستش داشت، نفسش در بند نفس‌های او بود اما عثمان با بی‌رحمی دستش را در حنا گذاشت. وقتی که رفت رفیقش برایش گفت، عثمان به تو می‌گفت، کفتر گیج. تا مدت‌ها به کفترهای چاهی نگاه می‌کرد و بعد هم باورش شد و با خودش گفت، «اگر گیج نبودم که این‌طور شکار نمی‌شدم.» عثمان تمام پس‌اندازش و وام‌هایی که برای خرید مغازه گرفته بود، همه را برداشت و رفت کابل. پشت سرش را هم نگاه نکرد. نه دست خطی نه پیامی، هیچ. شبیه کسی که اصلاً وجود نداشت محو شد. بعد از یک‌سال هم‌خانه و هم‌بشقاب بودن، رفت. او ماند و وام‌هایی که گرفته و درآمدی که نصف قسط‌هایش هم نبود. به‌زودی بانک حساب ضامن‌هایش را می‌بست. توان روبه‌رو شدن با هیچ‌کدام را نداشت. آماده پریدن بود. لحظه آخر گوشی‌اش را روشن کرد و تلگرامش را برای بار آخر چک کرد. پروفایل عثمان را برای بار هزارم از وقتی که رفته بود، نگاه کرد؛ هنوز مسدود بود. نه می‌توانست پیامی بفرستد و نه می‌توانست پروفایلش را ببیند. صفحه گوشی را دوباره خاموش کرد و گذاشت توی جیبش. لرزان اولین پا را بلند کرد و از نرده‌های پل بالا رفت. با وجودی که هیچ بندی به زندگی وصلش نمی‌کرد اما آرام نرده‌ها را بالا می‌رفت و پایش می‌لرزید؛ لرز از پاها به تمام بدنش سرایت کرد، کم‌کم لرز بالاتر رفت، رسید به دندان‌ها و آب بینی‌اش را راه انداخت. نفهمید کی جمعیت یک نیم‌دایره شده بود دورش. صدای‌شان را نمی‌شنید یکی دست انداخت و سیم هندزفری را از گوشش کشید بیرون. صداهای بلند و ولوله‌ای ترساندش. صدای آژیر آتش‌نشانی نزدیک می‌شد. چند مرد و زن به مانتویش دخیل بسته و اجازه نمی‌دادند تکان بخورد، نه می‌توانست بالا برود نه پایین. تعداد دخیل‌ها به مانتویش بیشتر می‌شد هنوز ماشین آتش‌نشانی نرسیده بود که مردم پایینش آوردند و یک‌صدا دست زدند. منصوره که انگار از دنیایی دیگر پرت شده باشد این دنیا، خیره به آدم‌ها نگاه می‌کرد. آن‌قدر ولوله بود که نمی‌فهمید چه می‌گویند. احساس کرد پل و آدم‌ها و صداها همه می‌چرخند. دور سرش چرخیدند و چرخیدند تا افتاد روی پیاده روی پل.

مردی که پیری زودتر از موعد سر و ریشش را سفید کرده بود؛ داشت به این ماجرا نگاه می‌کرد. ساک برزنتی سیاهی روی دوشش بود. منصوره که غش کرد؛ معرکه برای او تمام شد. از اول هم در حاشیه تماشاچی بود؛ نه جلو رفت و نه توصیه‌ای به آدم‌های جلویی کرد. از تنگی جمعیت خودش را بیرون کشید و مسیر باقی مانده از پل را با گام‌های کوتاه رد کرد و از کناره پیاده‌رو که سایه‌بان بالای سرش بود، قدم‌زنان به جلو رفت سمت راستش رود دز خلاف جهت حرکت او جاری بود. برای دیدن رود باید سرش را می‌چرخاند به سمت راست. چشم راستش در کاسه نبود و پلک‌های راستش پلاسیده در سوراخ فرورفته بودند. اَبابیل‌ها غروب که می‌شد آسمان را مگسی می‌کردند و جیغ جیغ کوتاهشان دل را آشوب می‌کرد. کم‌کم چراغ‌ها روشن شد. آب‌پاش‌های روی پل هم کار افتادند و آب از لبه پل شره کرد توی دز. تمام مسیری که از بالای دز عبور می‌کرد در فکر بود، در فکرهای دوری که همه آنها از این شهر عبور می‌کردند. با این‌که زمان زیادی بود که دیگر ساکن این شهر نبود اما انگار که همان بخش‌های کوتاه، مهم‌ترین حوادث زندگی‌اش را رقم زده بودند. از جلوی قاپی مرتضی علی که رد می‌شد ایستاد؛ انگار که بخواهد شبیه بچگی‌ها مادرش را از وسط روضه بکشد بیرون و یواشکی ببیدندش. دست کشید روی آجرهای کهنهٔ شوره بسته و یادش آمد که آخرین دیدارش با مادرش در این شهر، زمان بمباران‌های صدام بود از کوچهٔ باریک بغل قاپی رد شد و نزدیکی‌های آخرش با تردید ایستاد و به خانه‌ای که خیلی داغان‌تر از قبل شده بود نگاه کرد همان‌طور مردد دست برد و دکمه زنگ را زد. زنگ بلبلی هنوز کار می‌کرد. از پنجره بالای خانه صدای کلفتی داد زد.

_کیه؟

_مُنُم رافع.

صدا ساکت شد و چند ثانیه بعد صدای پای برهنه‌ای روی موزاییک‌ها تند آمد و در را باز کرد و بی‌مکث رافع را بغل کرد. موهای سر مرد ریخته بود و چیزی که باقی مانده بود سرش را شبیه نارگیل خشکی کرده بود. رافع دست گذاشت روی سر مرد که وسط سینه‌اش بود.

_سی‌چه سرت ایی شکل شده؟

_ایی سر همی شکلی هم صدتا کشته مرده داره!

به چشم‌های هم خیره بودند وقتی می‌خندیدند. بازوهای هم را گرفته و کمی بالا تنه را از هم عقب گرفته بودند، گذر سال‌ها را می‌شد از سر و ریششان فهمید. رافع زیاد حال حرف نداشت.

_کلیدو می‌دی مو بِرُم. کل جونُم کوفته‌اس.

_مگه مو مرده باشم بذارُم. بچه محل قدیم‌مو ول کنُم بری. رافع یادت رفته منو تو یکی بودیم مو همونم که بودُم. دُرُس، او موقه‌ها تونو رفیع رو اشتباه می‌گرفتُم ولی هنو هم مو رفیق دس اولِتُم. منو تونو کریم. هی هی...

اسم رفیع درونش را لرزاند. هر جور بود خودش را از بچه محل قدیمی کَند و کلید به دست، به سمت خانه قدیمی‌تَرش حرکت کرد. وقتی شنید که سقف طاقی دهلیز خانه فروریخته دلش خالی شد. در فکرش افتاد که خانه‌ها شبیه صاحبانشان فرومی‌ریزند. همان زمستان او هم فهمیده بود که سرطان در ریه‌اش ریشه دوانده، طبق حساب کتابش دقیقاً همان موقع سقف دهلیز فروریخته بود. به خانه که رسید دست‌هایش به لرز افتاد، وقتی کلید را در قفل می‌چرخاند نفس‌هایش تند شد و به سرفه افتاد. خشت‌های سقف با خاک نرم و گل و گچ روی زمین بود. بوی دست‌های بابا می‌آمد وقتی با این خشت‌ها طاق می‌زد. از رویشان رد شد و پله دهلیز را پایین رفت و صحن حیاط پیش رویش آمد. آن تکه از ورودی که بابا موقت سیمانش کرد تا سر فرصت آجرفرشش کند؛ هنوز همان‌طور آن جلو بود و جای دو دمپایی پسرانه روی سیمان سفت شده بود. انگار کودکی‌شان لای آن سیمان خشک شده باشد. از رویشان رد شد؛ اما همان‌طور که رد می‌شد شکننده گریه کرد، صدای مادرش را می‌خواست که جیغ بزند «کشتیش ولش کن» اما سکوت مرگبار مثل بدنش، روی خانه هم افتاده بود. ساک را انداخت روی خَرَند. می‌خواست هنوز زنده بماند. به خاطر فاطمه و رفیع پسر کوچکش. زنش این را گفته بود. «به خاطر آنها با مرگ بجنگ» از زمستان تا الان که وسط تابستان بود هر بار که می‌خواست بی‌خیالِ درمان بشود این جمله دوباره برای موتورش هِندِل می‌زد. به زنش گفته بود «دیگه نمی‌تونم. جونم نمی‌کشه. تمام رگ‌هایم سوخته‌اند. بگذارید آسوده بمیرم»

اما او چه‌کار کرد. چشم‌های گرد و سیاه رفیع را نشانش داده و گفته بود «به خاطر رفیع»

خوب می‌دانست که باید هر چه دارد را خرج درمان کند و آخرش هم بمیرد. به خاطر رفیع هم که شده، باید پول‌ها را برایش نگه می‌داشت اما مگر زنش می‌گذاشت؟ به زنش می‌گفت «جان هر کس که دوست داری این زنگوله پای تابوت را جلوی چشم‌هایم تکان نده. بگذار آسوده بمیرم» زنش ول کن نبود. می‌دانست حریفش نمی‌شود رفیع کوچکش، شبیه بچگی خودش نگاه می‌کرد و معصومیت چشم‌هایش توانایی این را داشتند که پشتش را به خاک بمالند؛ اما روزی که او را از ارتش برای یک جلسه محرمانه خواستند به یک‌باره انگیزه‌هایش تغییر کردند. حداقل کاری بود که قبل از مرگ انجامش دهد. ارتش اسنادی پیدا کرده بود که نشان می‌داد یک انبار مهمات از زمان شاه زیر منازل مسکونی دزفول پنهان و باقی است. چون می‌دانستند رافع اهل آن شهر است او را خواسته بودند که در این جلسه حاضر باشد. در این جلسه مطرح شد که هرکس نشانی از این انبارپیدا کند، ارتش حق الکشفی به او هدیه می‌دهد. آن‌قدری بود این حق الکشف که هم زندگی بچه‌هایش را تأمین کند و هم درمانش را کامل کند، حالا جدای از این‌که زنده بماند یا نه. به ساعت نگاهی انداخت. زمان را گم کرده بود. شب از نیمه گذشته و فکر کاری که برایش آمده بود از جا بلندش کرد. ساکش را برد داخل. از خانه انگار طوفان شن رد شده بود. یک چیزی از خوراکی‌های توی ساکش خورد آینه را با یک پارچه که نمی‌دانست چیست، پاک کرد. تار بود؛ اما با این حال می‌توانست ببیند زیر لب گفت «خر خاکی شُدُم» حسابی خودش را تکاند و از خانه بیرون زد. همه جای شهر عوض شده بود از این‌که زادگاهش برایش بوی غریبی می‌داد آزرده بود. چندین بار کوچه‌ها را اشتباه رفت تا توانست راهش را پیدا کند. آن‌قدر که فکرش خراب بود و پرسه زدن آن‌جا در دلش لذت داشت ول کرده بود که هر جا پایش می‌کشد، برود؛ نزدیک در شد. تاریکی خیلی زیاد بود اما نور دورترین چراغ‌ها هم در آب منعکس می‌شد. نزدیک جایی بود که باید باشد. در آن تاریکی دید که کسی سر تا پا سیاه، سنگی به درشتی سر یک انسان را در بغل گرفته و آماده پریدن شده. لب به لب آب ایستاد، بی‌صدا پنجه‌گربه‌ای نزدیکش شد. هر چه نزدیک‌تر می‌رفت صدای گریه‌اش بلندتر می‌شد. روسری‌اش را شناخت. همان دختر روی پل بود. بی‌معرکه آمده بود کار را تمام کند. به مو رسید که بپرد. رافع چنگ انداخت به مانتویش. کشیدش سمت خودش. هر دو افتادند و سنگ هم رویشان.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین