ایوِک

تنیظیمات

 

ایوِک

نویسنده: ابراهیم نجف‌زاده میدانی

نشر صاد

فصل اول. بازار برده‌فروشی «پِردَمِه»

پنج‌جفت چشم قهوه‌ای روشن و یک‌جفت چشم آبی مایل به سبز، بی‌تاب و مضطرب در بازار برده‌فروشی پِردَمِه در حال پرسه‌زدن و جست‌وجو بودند. کنار هر قفس برده و کنیز که می‌رسیدند لحظه‌ای می‌ایستادند و با دقت برده‌های درون قفس‌ها را برانداز می‌کردند و کمی بعد ناامیدانه به راه می‌افتادند. شش‌جفت چشمِ مراقبِ مأمور یک روز تمام را یک‌نفس از جنگل «ونگه‌زدا» تاخته بودند تا به موقع خود را به بازار برده‌فروشی پردمه برسانند و مأموریتی را که برعهده داشتند به بهترین شکل به سرانجام برسانند.

همهمه و هیاهو دست از سر بازار برنمی‌داشت. صدای بلند و رسای جارچی‌ها که از ویژگی‌های منحصربه‌فرد برده‌های اربابشان را تبلیغ می‌کردند، لحظه‌ای قطع نمی‌شد.

_ فقط هفت سکه، ارباب! این نرّه‌دیو صدوچهارده‌ساله اندازهٔ ده گاو جوان زور بازو دارد. از کشت و کار گیاه و درخت تا شخم‌زدن زمین و نگهبانی از اموال و چهارپایان، همه کاری را برایتان انجام می‌دهد.

_ بشتابید! بشتابید! این پیردیو فرزانه را به سه سکه می‌دهم. هم طبابت می‌داند و هم حساب کردن و خنیاگری. تازه، سربه‌زیر و قانع است. به اندازهٔ یک مرغ تخم‌گذار غذا و آب نمی‌خواهد!

_ اشک، اشک چشم دیودختر عاشق؛ زن‌های خانه‌داری که دختر دم بخت دارید، کافی است چند قطره از معجونم را در غذای دخترتان بریزید. به ماه نکشیده برای دخترتان شوهری شایسته از راه می‌رسد!

بخت از دیوان برگشته بود، آن‌هایی که خود زمانی اربابان مطلق بهشت تپوران بودند و سوار بر اسبان اصیل و نجیب با لباس‌های فاخر در بازارها می‌گشتند، حالا به قعر درهٔ فلاکت سقوط کرده بودند و به بدترین شکل تحقیر می‌شدند. دیوان مازنی، اصیل‌ترین ساکنان سرزمین همیشه‌بهار تپوران بودند که چون خود را وارثان اصلی تپوران می‌دانستند، هرگز با فرمانروای خون‌آشام سرزمین‌های شمالی کنار نیامده بودند. دیوان عقیده داشتند که فرمانروا به زور فرّ کیانی را تصاحب کرده و این وظیفهٔ آن‌هاست که عظمت و شکوه گذشته را به تپوران برگردانند. فرمانروا هم به خاطر درهم‌کوبیدن مقاومت دیوان، آن‌ها را همه‌جا جادوگر و دروغگو و نیرنگ‌باز معرفی می‌کرد که مثل غول و اهریمن تنها در فکر نابودی نژاد آدمی هستند.

از مغز سر و قلب و رودهٔ دیوان گرفته تا دندان و استخوان و موی سر آن‌ها در بازار برده‌فروشی پردمه خرید و فروش می‌شد. از وقتی که فرمانروا کشتن دیوان مازنی نافرمان و غارت اموال آن‌ها را آزاد اعلام کرده بود، دسته‌دسته جایزه‌بگیران و شکارچیان برده سمت کوه‌ها و جنگل‌های متروک روانه می‌شدند تا با شکار دیوان به بازار برده‌فروشی پردمه بروند و چند سکه‌ای به جیب بزنند.

کمی آن‌سوتر از میدان‌گاهی بازار پردمه، تاجر برده‌فروش، وهسودان در کنار قفس بچه‌دیوی که برای فروش آورده بود، در حال گپ و گفت با جارچی‌اش بود. هم وهسودان و هم جارچی به خوبی می‌دانستند که کالای مورد نظر آن‌ها چندان لقمهٔ دهان‌گیری نیست و برای فروش آن باید کلی دردسر بکشند. دیوکودک لاغر و ضعیفی که برای فروش آورده بودند، کنج قفس کز کرده بود و صدایی از او درنمی‌آمد. جارچی مدام با چوب‌دستی توی دستش ضربه‌ای به سر و بدن بچه‌دیو می‌زد تا او از جایش بلند شود و چرخی در قفس بزند که شاید چشم خریداری را سمت خود بکشاند. پیرمرد گوژپشتی که سوار الاغ پیرتر از خودش بود، چند باری از کنار قفس بچه‌دیو رفت و برگشت تا آن‌که سرانجام تصمیمش را گرفت. از الاغ پایین پرید و سمت قفس بچه‌دیو رفت. جارچیِ ارباب، ذوق‌زده از پیدا شدن مشتری، جلوتر رفت و خطاب به پیرمرد گوژپشت گفت:

_ هزاران درود و برکت بر شما. سرورم این دیوکودک سپیدبخت می‌تواند غنیمت باارزشی برای دوران پیری و ازکارافتادگی شما باشد. ارباب فقط سه سکه بپردازید و او را برای همیشه صاحب شوید.

گوژپشت پیر گویی که کر و لال است، بی‌هیچ حرف و سخنی کنار قفس بچه‌دیو رفت و شروع به برانداز کردن بچه‌دیو کرد. جارچی از بی‌تفاوتی پیرمرد ناراحت شد، غرغری کرد و پیرمرد خریدار را با بچه‌دیو درون قفس تنها گذاشت و از قفس فاصله گرفت. بچه‌دیو با دیدن گوژپشت پیر و مرموز عقب رفت و به دیوار چوبی قفس تکیه زد و ایستاد. پیرمرد از جیب لباسش گردویی درآورد و سمت بچه‌دیو گرفت. چشم‌های گرسنهٔ بچه‌دیو با دیدن گردوی توی دست گوژپشت گرد شد. این‌بار ترسان‌ترسان به سمت پیرمرد و گردویش دوسه قدمی جلوتر رفت. پیرمرد همان‌طور که گردو را به دست بچه‌دیو می‌داد، او را سمت خودش کشاند و با دقت زل زد به چشم‌های بچه‌دیو.

وهسودان برده‌فروش که از دور آن‌ها را دید می‌زد، ترسید که مشتری‌اش به خاطر عیبی که به نظرش آمده بود از خرید بچه‌دیو منصرف شود و پا پس بکشد.

_ این دیگر از عجایب و شگفتی‌های خلقت ایزدان است. بچه‌دیوی با دو چشم دو رنگ! یک چشم قهوه‌ای روشن و آن دیگری آبی کمی سبز! و بلافاصله ادامه داد: اما این نمی‌تواند عیب و نقصی برایش باشد. به یزدان سوگند که بچه‌دیو باهوش و چالاکی است. فقط کمی امروز حالش روبه‌راه نیست، وگرنه در سلامت جسم و خردمندی از هم‌سن و سال‌های خود چند فرسخ جلوتر است.

پیرمرد گوژپشت همچنان خاموش و کر و لال به نظر می‌رسید. بی‌آن‌که توجهی به حرف‌های تاجر برده‌فروش داشته ‌ باشد، دست بچه‌دیو را محکم سمت خود کشاند. سرش را نزدیک گوش‌های بچه‌دیو هراسان برد و آهسته در گوشش زمزمه کرد: «ری‌را ری‌را رُوار اُورگا... ری‌را ری‌را رُوار اُورگا»!

هنوز حرف‌های نجواگونهٔ گوژپشت مرموز به پایان نرسیده بود که بچه‌دیو شروع به لرزیدن کرد. چشم‌هایش روی نقطه‌ای ثابت ماندند و به طرز وحشتناکی تغییر حالت دادند. کمی بعد کودک نگون‌بخت روی زمین افتاد و از هوش رفت. انگار که گوژپشت پیر، آهن مذاب در روح و جان بچه‌دیو ریخته بود. وهسودان تاجر و جارچی‌اش دست‌پاچه و فریادزنان خود را به قفس بچه‌دیو رساندند. وهسودان که سکه‌های طلایش را در حال نابودی می‌دید، سر گوژپشت پیر فریاد زد:

_ نفرین ایزدان بر تو بادا. ملعون چه در گوشش خواندی که این‌گونه از حال رفت؟ وای به حال تو اگر بلایی سرش آمده باشد.

جارچی به سرعت دست به کار شد. مشک آب را بر داشت و شروع به پاشیدن آب به روی سر و صورت بچه‌دیو کرد تا او را به هوش بیاورد. ارباب وهسودان همچنان به گوژپشت مرموز دشنام می‌داد و او را از قفس بچه‌دیو دور می‌کرد. با سروصدای وهسودان برده‌فروش توجه شش‌جفت چشم بی‌قرار به سمت‌شان جلب شد. هر شش‌تایشان با دیدن بچه‌دیو توی قفس سر جایشان میخکوب شده بودند. یک جفت چشم قهوه‌ای روشن که عصبانی‌تر از بقیه بود، خون‌چکان دست به شمشیرش برد تا سمت قفس بچه‌دیو حمله برد، اما آن که صاحب یک جفت چشم آبی بود، او را به صبر و سکوت فراخواند. در این گیرودار گوژپشت مرموز انگار که مأموریتش را به آخر رسانده ‌ باشد، جستی زد و سوار الاغ پیرش شد و از آن‌جا به سرعت دور شد.

مدتی گذشت. به تدریج بچه‌دیو به هوش آمد و همان‌جا کنج قفس روی زمین نشست. گرچه هنوز از هیجان وردهای جادویی گوژپشت پیر کاملاً رها نشده بود. نشانی از سرزندگی و شور زندگی در چشم‌های دورنگش نبود. وهسودان به خوبی می‌دانست که فروختن چنین کالای پرعیب و کم‌فایده تا چه اندازه دشوار است. برای همین به جارچی دستور داد تا دستی به سر و روی بچه‌دیو بکشد و غذایی برایش تهیه کند تا کمی سرزنده و سرحال‌تر از قبل به نظر بیاید.

بازار پردمه در قرق صداهای گوناگون بود. صدای نعره‌مانند دیو پهلوانی که در حال زورآزمایی با گاو نری بود برای لحظاتی از صدای جارچی‌های بازار پیشی گرفته بود و همهٔ توجه‌ها را سمت خود کشانده بود. جارچی‌ها برای آن‌که عقب نیفتند با فریادهای گوش‌خراش دوباره شروع به تبلیغ کالاهای مورد معامله‌شان کردند تا ارباب‌هایشان را راضی نگه دارند.

آفتاب به میانهٔ آسمان رسیده بود، اما هنوز بچه‌دیو فروشی وهسودان به فروش نرسیده بود. وهسودان در حال غرزدن بود که سروکلهٔ مشتری جدید پیدا شد. از ظاهرشان پیدا بود که برعکس گوژپشت پیر و مفلوک، مردانی مورد احترام و بانفوذ هستند. ارباب میانسال سوار بر کهری تیزتک در جلو و مباشر سالخورده‌اش سوار بر مادیانی لاغر، پشت سر ارباب. مباشر سالخورده و دنیادیدهٔ ارباب همین که بچه‌دیو درماندهٔ توی قفس را دید، اسبش را متوقف کرد و ایستاد. دستش را سایه‌بان چشمش کرد تا بهتر بچه‌دیو را نظاره کند. بعدش هم بی‌آن‌که به اربابش حرفی بزند از مادیانش پایین پرید و یک‌سر رفت کنار قفس بچه‌دیو. ارباب لحظه‌ای سر چرخاند و به عقب برگشت. مباشر پیرش را دید که کنار قفس بچه‌دیوی ایستاده است. با تعجب و دلخوری اسبش را ایستاند و چشم دوخت به مباشر و قفس بچه‌دیو؛ درست مثل پدری که وسط بازار منتظر است تا کودکش از تماشای دیدنی‌های بازار دل بکند و به او ملحق شود. مباشر ارباب خواست همان کاری را بکند که چند لحظه پیش‌تر گوژپشت مرموز انجام داده بود. جارچی وهسودان تا دید که پیرمرد به ظاهر مشتری قصد دارد بچه‌دیو درون قفس را جلوتر بکشاند و بُراق شود به چشم‌های او، جلو پرید و مانعش شد.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین