آرش دخمهها
نویسنده: مجید عبدیخلیفه
نشر صاد
آرش دخمهها
نویسنده: مجید عبدیخلیفه
نشر صاد
در آستانه دشت ایستادهام. هم آنگاه که دو مرد مرا همراه خود کشانکشان به کوهپایه دماوند میبرند. کوهی که سنگهایش گاه سرد است و گاه گرم. گاه به رنگ خاک و گاه سیاهیاش چون مردمک چشم، گاه هموار و گاه پستی بلندیهایش جانکاه. اما از این همه جایگاه رو به خاورش چون دیواری است سترگ که همچو دژی بیهمتا راه را بر هر آنکه اندیشهای واژگون داشته باشد میبندد. گاه کنارههایش چشمهها و جویها رواناند تا در کورهدرهای به برکهای بریزند و گل و گیاه و چند درخت، آبشخور و آرامگاه کاروانیان و رهگذران باشد. کومهها و دخمههایش بس دستنیافتنی است گویی که پناهگاه دیو و دد است. از جانداران ساکن در آن بگیر تا رهگیران و دزدان و چپاولگران. جادههای بسیار دارد شماری به آبادیای مسیر است و چندی به ناکجا آباد پایانش. راهی به دشت دارد و راهی به دره. پایین آن، همهٔ سال آفتاب سوزان است و دو فرسنگ رو به بالا همه فصل در ابر. بارش باران در این سویش کم است و زمینش سخت و بیبَر. گهگاه مردان گران و پهلوانان برای نمایش توان خویشتن تا چکاد۱ میروند و درفشها آنجا با نام و کنیهشان برپا میدارند. گاه دستکَندی با نامشان و عشقشان بر سنگ مینهند، شاید آیندگان در رهگذری یادی از ایشان کنند. باد سردی در وجودم دمیدن گرفت با اینکه باد گرم تابستان وزان دشت است. دشت گویی چمنزاری از طلا که رنگ سبزش در سوزش آفتاب کیمیا گشته. آهو بچگان در شادی و ناآگاهی زیر چشم تیزبین آهو بزرگان جستوخیز میکنند. باد همیشه در لابهلای این طلازار زرین چشم و گوش مینواخت با گرمایش. آرامش و آسایشش گلههای گور را به سر در زمین بودن و چریدن زر و سیم ایزدداد وامیداشت. کفتارها به دور از چشم همه کیاناد سر لاشهٔ گوری یا گوزن مردهای ویلهکنان بودند. شیرها را هیچکس توان دیدن نبود مگر من و چند شکارچی دیگر که کارآزموده دشتها بودیم و کوهپناهمان؛ اما شیرها همه را میدیدند و میپاییدند. از انسان میهراسیدند و جدا از یکی، دوبار به رهگذر بختبرگشتهٔ تنهایی حملهای نکرده بودند، که کاروانیان و شکارچیان گاه تکهای از آن نگونبختان بیابند. چشمها باز بود با اینکه چشمبند بر آنها گذارده بودند. خراشیدنِ سختِ خار و خاشاک بیابان بر پاپیچههایم موسیقی دفنوازی را در باد میپراکند. همیشه از روی چرمینه پاپوشمان بافتهای سخت از مچ پا تا زیر زانو را میپیچیدیم تا از مار و خار و سنگلاخ و سرما و گرما در امانش داریم، هر که داراتر بود پاپیچهاش سفیدتر و هر که توان و کارورزیاش بیش، کدرتر و تاریکتر. پاپیچهام که از رنگ خاک خاکیتر بود همیشه، چون به کوه و کمر دوان شکار بودم از کودکی. پاپوشهای چرمیام از دانههای ریگ انباشته شده، از آن همه پا به زمین کشیدنم تا راهم را کورمال بیابم. مرا میبرند نمیدانم به کجا و به چه خواسته. بس میدانم که در ارتش نافرمانی بسیار بار گرانی دارد و پادافره آن، بس سخت و سنگدلانه است. هر آنچه که در راه بالاروی از دامنه در گذر بود به چشم بستهام میدیدم. این مرا بسیار بیگانه آمد. آوای جوی آبی که از کنارش گذشتیم در گوشم نمایان شد. بوی گل و چمن لگدمالشدهٔ اسبانِ کنار برکه را به چشم بسته میدیدم. آوای باد گرم صحرا گذشته، بر برگهای سبز و تازهٔ سروان بلندقامتِ کمی دورتر از برکه در نگاه سیاهبینم نمایان میشد. راه را گویی میشناسم با اینکه نمیبینمش. میدانم اشکفتی یک سویه در پایین دیوارهٔ کوه در انتهای این جاده از دیرباز هست و گهگاه دزدان و راهزنان دستگیر شده در این راه به درونش انداخته میشوند تا دولت سربازان برای به دادگاهِ فردید بردنشان از راه برسند و دستبند، آنان را به شهر برند. این هنگامه بود که کمکم آگاه شدم از شومی سرنوشت. راه دوازده، سیزده فرسنگی که در جوانی من آن را پیاده به یک نیمروز پیمایشم بود پگاه تا به شامگاه پایانش نبود، از بس سلانهسلانه سربازان دستکشم میکردند و من هنوز بانگ مردم ایران در گوشم میپیچید. ارتش، تندآبوار فریاد برمیداشت: «آرش، آرش، بالا رو، بالا رو.»
زمانی که گرمای نسیم بازگشتهٔ دشت از کوهپایه رخسارم را نواخت خنکیاش فروشدِ آفتاب را برایم به ارمغان آورد. تَرتنی از میان گردهام جاری بود و از پایین زره سنگینِ آهنین بافته به مچ دو دستم که تنگ به چرمینهبندی بسته شده بود میرسید. سنگینی زرهام دو چندان مینمود، زمانی که مفتولهای درهمتنیدهاش با هر قدمم مرا به درون زمین زیر پایم میفشرد. آهنین زرهای که از جلو، سینهام را میپوشاند و از پشت، گرده و کمر را تنگ میگرفت و در زیر بازوانم بر هم سوار میشد و با چرمینهبندی یک سر از بالا به پایینش دوخته میشد. زیر آن، کرباسی زمخت که پیراهن میشد بر تنم و مرا از گزشهای آهنین زره رها میساخت. این همه بارو برای گرمای تابستان آن دشت و کوه توانفرسا بود. هرچه به غار نزدیکتر میشدیم دو سرباز از خستگی کمتر و کمتر سخن میراندند. آن دو که افزون بر زره و پاپوشهایم، خوود و نیزه و شمشیر نیز بر گردهشان بود راه را آهسته و پیوسته میپیمودند و شاید از این رو که من از مردمان آن سوی کوه بودم و به این راهپیماییها خو گرفته بودم تواناتر راه میپیمودم. گفتنیهایشان از هر گوشهای بود و به هر گوشهای میرفت گاه از خانه و کاشانه میگفتند، گاه از کار و برزگریشان. گاه از فرماندار و آبادیشان گاه از جنگ و پروهها.
یکی پرسید: «نام این سرباز چیست که در بند به دخمه میرود؟»
آن یکی گفت: «نمیدانم از خودش بپرس.»
از من پرسید و جواب نشنید.
اولی با خشم گفت: «ترکهای بر گردهاش بزنم تا فرمان براند.»
دومی گفت: «هورمزد سزایش خواهد داد، نیاز نیست کتف و شانه به تازیانه زدنش خسته کنیم.»
اولی این بار از خودم پرسید: «مگر چه کردهای که اینگونه سزایت میکنند؟»
آرام و با درد گفتم: «جز عشق گناه دیگرم نیست.»
دومی گفت: «دیوانه است به حال خود واگذارش.»
به دخمه رسیده بودیم. مرا به داخل افکندند. صداهایشان را میشنیدم که دو دیوار گذار با سنگ و خشت و ملات شروع به بستن ورودی دخمه کردند. آنقدر دست و چشمهایم را پر توان بسته بودند که رهایی از آنها ناممکن مینمود. صورت خود را آرام چرخاندم تا به دیواره غار برسم. کنار شقیقهام را به برجستگیهای سخت و زمخت دیوار کشاندم تا شاید چشمبند از من رها شود. گرمایی کنار گوشم را فرا گرفت و از روی گردنم همچو خطی روان به درون زرهام رفت تا سینهام را از خون خودم گرم کند. چشمبند رها شد و تا تاریک و روشنایی درون و بیرون غار را بیابم دیدم مردان دیوارچین در حال دیوار بر هم نهادناند و دو سرباز نیزهور در عقبشان بانگ میزنند: «که ما تا فرمان پسین فرمانده سپاه اینجا میمانیم.»
با سیاه شدن آسمان پسپشت کارگران، دیوار پایان کارش رسید. نشستم، فرورفته در افکارم به چهار سوی اشکفت نگریستم ابتدا جز سیاهی هیچ نبود. آرامآرام دیدنیها نمایان شد. جز سنگ خارا چیزی نبود و خاک که کف آن را پوشانده بود. دو گزی تا انتها راه بود و چهار گز از دو سو دوری دو دیوارش. نمایان بود دستکند است و کار طبیعت نیست. شیارهای تیشه بر دیوارها و سقفش صدای هنوهن کندن کارگران را مینمایاند و جایجایش دستنبشتههای زندانیان پیشینش. سکوت مرا فراگرفت. اشک در چشمانم جاری و گرمایش صورتم را نواخت. شیونی در من پدید آمد. هماره با خود گفتنیها گفتم. سیاهی بنگر مرا که خود با دو چشمت سیاه و بزرگ در من خیره ماندهای، و بنگر که چگونه روزنی میجویم از بهر فریاد تا بشنوند آوای مرا _آوای اندوهبارم از این همه سیاهی_ تا خود، بارِ اندوهی شوم بر ایشان. ایشان که اکنون کوس سُرناشان از شادی است و شادیهایشان از بر دیگران و شادتر از آنان دشمناناند از بر پیروزی که از برای نیرنگ خویشتنان بود و اینان که پایکوبنده میسرایند ایرانیان و اینان که پایکوبنده میسرایند؛ و من که در این دخمه تماشاگر ایشانم با بندیِ چشمانم از این همه سیاهی. از درون این سیاهی است که میبینم اینان را یک به یک بیپروا و مِیخواره و خوشباره از شکستِ خودشان و میبینم که آن همه مرده در آوردگاه نبرد و خاک و خون به جای شیون شادی است بر آنها و میبینم که مردان گرانِ ما آنان که گردان آوردگاه بودند، نه در سوگ از دست رفتن سپاه بلکه به تاراج رفتن خاکشان گریاناند بر شادی نابخردان و من میبینم خویشتن را که از آن سوی دماوند برای دستیابی به راستینگی زمانه بدین سوی روان شدم و هماکنون نامم نه خودم از کین و سرور، از خشم و شادی پارهپاره میشود در این دشت کوهپایِ دماوندی، زیرا که آرشم. آن آرش که تیری بر چله نهاد تا بازیابد سرزمینش را. بازرهاند ایرانزمین را از تورانیان و اینگونه با او دادوستدی کردند بس خوش از بر خویشتنشان و بس ناخوش از بر ایرانزمین.
چکاد: قله کوه