آنالی
نویسنده: راضیه سلیمی
نشر صاد
آنالی
نویسنده: راضیه سلیمی
نشر صاد
سی و یک مرداد، سال هشتصد و نود و سه خورشیدی، چالدران
صدای پارس سگها با چکاچک شمشیرها و فریاد جنگاوران در هم آمیخته بود. سگی سیاه روی دو پایش ایستاد و دستانش را روی شانههای سرباز دشمن گذاشت. چشمان سرباز طوری به نظر میرسید که هر لحظه انتظار میکشیدی از کاسه بیرون بیفتد. قبل از اینکه بتواند شمشیر یا خنجری را از غلاف درآورد، میخکوب شده بود. صورت سگ درست مقابل صورتش قرار گرفته بود و نفسهای حیوان را احساس میکرد. قطرات عرق از گوشهٔ کلاهخودش میسریدند و پایین میریختند. سگ در چشم برهم زدنی سرباز را به زمین انداخت و صورتش را درید. بقیهٔ سگهای غولپیکر تالشی هم یا در حال تکهپاره کردن سربازان عثمانی میغریدند یا خودشان ضربهٔ نیزه و شمشیری خورده و زخمی شده یا مرده بودند. حیوانات تعلیمدیده، دوست و دشمن را میشناختند و بارها توسط جنگجویان تالشی آزمایش شده بودند. سگها، هرگز در تشخیص خودی و بیگانه اشتباه نکردند.
سگ سیاه بهسمت زن برگشت. زن، در دل، سگ را تحسین کرد، شمشیر و سپر را با دست چپ نگه داشت و سر حیوان را نوازش کرد. سگ، بینیاش را به دست او مالید. لباس رزم کامل زن نشان میداد از ترکان سپاه ایران است. در آن لحظه که تالشیها و ترکها با هم وسط میدان بودند، سربازان تالشی بدون خود و زره با تبرهای هیزمشکنی و سگهای وحشی در میان سایر سربازان کاملاً به چشم میآمدند. ظاهر متفاوت آنها باعث وحشت و حیرت عثمانیها شده بود؛ اما چارهای جز جنگیدن، مردن و یا کشتن نداشتند. سپاه اصلی عثمانی یعنی ینیچریها هنوز به میدان نیامده بودند و شاید اگر آنها در میدان حضور داشتند، اینقدر نمیترسیدند. زیرا آنها سالها آموزشهای سخت و طاقتفرسا دیده بودند و مثل تختهسنگهایی که در سیل همه چیز را ویران میکنند، هرچه سر راهشان بود نابود میکردند و خم به ابرو نمیآوردند.
سگ سیاه اطراف زن میچرخید و سعی میکرد بین او و افراد دشمن قرار بگیرد. زن تشویقش کرد دوباره حمله کند. خودش جلوتر رفت و به جنگیدن ادامه داد. در یک دستش شمشیر فولادی، هنر صنعتگران تبریز بود که زیر نور خورشید میدرخشید. در دست دیگر، سپری از پوست کرگدن با قبههایی میناکاری شده داشت. زیبایی صورتش زیر لایههای خاک و خون پنهان شده بود. او میجنگید، اما ذهنش در گذشته جا مانده بود. انگار در جنگهای قبلی نبرد میکرد، کنار شوهرش، دوشادوش مردی که از هفده سالگی همسرش شده بود. مردی تالشی، بلند قامت و جنگجو که هرگز از چیزی نمیترسید. شوهرش، بهمن، صاحب اصلی و تربیتکننده آن سگ بود. بعد از کشته شدن بهمن، زن صاحب آن شده بود و سگ را با خود به همهجا میبرد. تمام زنهای حاضر در میدان با همسر یا پدر یا برادرانشان آمده بودند. فقط او تنها آمده بود. با خود عهد کرده بود تا جان دارد در راه وطن بجنگد و کسی یا چیزی نتوانست شوق مبارزه را در وجود او خاموش کند؛ حتی تمام چیزهایی که پشت سرش به جای گذاشته بود.
سپرش را جلوی حملهٔ شمشیری سد کرد و لگدی به پای دشمن زد تا نیرویش را کمتر کند و بتواند او را بکشد یا مجروح کند. او شبیه تالشیها میجنگید. گاهی شمشیر را مثل تبر بر سر و بدن دشمنان میکوبید. تمرین رزم با همسرش این اثر را در او گذاشته بود. اگر سپر فولادی داشت همزمان با حرکات دست و پا، لبههای سپر را همچون تیغهای به دست و پایشان میکوبید. قبضهٔ شمشیرش را در دست چرخاند و مانند خنجر در بدن دشمن فروبرد. خون روی پولکهای زره زن پاشید. سرباز به زانو افتاد و درست در لحظه سقوط به او گفت: «تو زنی؟»
آنالی پوزخندی زد. شمشیر را بیرون کشید. فوران خون بیشتر شد. از عمق وجودش فریاد کشید. پوزخندی که کسی نتوانست ببیند و فریادی که در میان همه فریادها، عربدهها، صدای شمشیرها و انفجار شمخالها گم شد، اما به او نیرویی بخشید که احساس کرد میتواند کوهها را هم جابهجا کند.
پاهای آنالی چندین بار به پیکر کشتگان و مجروحان دو طرف که روی زمین مانده بودند، برخورد میکرد و نبرد برایش لحظه به لحظه سختتر میشد. لحظهای چشم گرداند. چهرهها طوری پوشیده از غبار و خون بود که نمیشد کسی را شناخت. همرزمانش از تعداد زیاد نیروهای دشمن خسته بودند. هر کسی را که میکشتند به جایش چند نفر حاضر میشدند. انگار بذری بر زمین میافتاد که بهسرعت رشد میکرد و تبدیل به علفهای هرزی دست و پاگیر میشد. ولی جنگجویان ایرانی چارهای جز ایستادگی نداشتند. باید از سرزمین و مردمانش محافظت میکردند. آنها هنوز باید منتظر ینیچریها میماندند و میجنگیدند. ناگهان چشم آنالی به جماعتی افتاد که از دور برای کمک بهسمت آنها میآمد. تعداد نیروهای کمکی مشخص نبود. گرد و غباری که از حرکتشان بلند شده بود، برای مدتی تصویری مبهم از افراد ساخته بود. نزدیکتر که شدند، ساروبیره را شناخت. جنگجوی کُردی که با گرزی شش پر، سپری در دست و لباسی از پوست پلنگ، هیبتی باشکوه و ترسناک داشت. شاه اسماعیل ساروبیره را با تعدادی سرباز کُرد و لر برای کمک به قلب جبهه فرستاده بود. ساروبیره همانطور که پیش میآمد با گرز بر سر و پیکر دشمنانی که در مسیرش قرار داشتند میکوبید. بعضی از سربازان عثمانی با دیدن چشمان خشمگین، اندام ورزیده و حرکات سریع او عقب میرفتند. ساروبیره نزدیک آنالی و چند نفری شد که کنار هم میجنگیدند.
«پشت میدان بازگردید و نفس بگیرید که هنوز کارزارمان تمام نبو.»
آنها که رمقی برایشان نمانده بود، بیدرنگ پذیرفتند و اجازه دادند تازهنفسها میدان را در دست بگیرند. آنالی همراه با سگش کمی به عقبتر برگشت. روی زمین نشست. از آنجا به تپههای اجساد میانهٔ میدان نگاه کرد و آهی کشید. قبل از آمدن به میدان، مثل همه، قمقمهٔ آب پوستینی را زیر شال کمرش گذاشته بود. آن را درآورد و کمی آب نوشید. امیر عبدالباقی، فرماندهٔ قلب سپاه، به او، چند زن دیگر و تعدادی مرد مجروح نزدیک شد.
«بازپس روید. همانا ماندن، برابر با مرگ است.»
آنالی از جا برخاست. سر را از گردن به احترام امیر خم کرد و گفت: «ما میمانیم و تا جان در بدن داریم میجنگیم. خون ما و آن زنان و مردان که پیش چشمانمان قربانی شدند، چه فرقی دارد؟»
صورت عبدالباقی در زیر لایه های خاک و عرق پنهان شده بود، گویی مردی دیگر با صدا و هیبت او در حال سخن گفتن بود.
«بازویت زخم برداشته است. میدانم که شما مردانه میجنگید. برایم چون مردی جنگجو ارزش دارید، اما اکنون صلاح در این است که برگردید، شاید مرشد کامل بر میدانی دیگر شما را بگمارد.»
شرایط، سخت و خطرناک بود و اوضاع با آمدن سپاه ینیچری پیچیدهتر هم میشد. عبدالباقی به اسارت زنان میاندیشید و این فکر او را ترسانده بود. حالا که نیروی کمکی رسید، خیالش قدری راحتتر شده بود و از زنان خواست تا برگردند.
خوب شد که صورت آنالی دیده نمیشد، وگرنه امیر، سرخی و اندوه چهرهاش را میدید.
«امر شما مطاع است.»
قبضهٔ عاجی شمشیر را در دستش فشرد و همراه با بقیه به راه افتاد. آنها به سوی چادرهای پشت جبهه و چادر فرماندهی شاه رفتند. نگاهی به بازویش انداخت. سوزش زخم زیاد و خون همچنان جاری بود، اما عمق زخم را نمیدانست. اگر با استراحت و سرد شدن بدنش، زخم او را یکجانشین میکرد چه؟ یکجا نشستن دلتنگش میکرد و تردید به جانش میانداخت. نباید قبول میکرد برگردد.