پسر نوح
نویسنده: سارا بهرامی راد
نشر صاد
پسر نوح
نویسنده: سارا بهرامی راد
نشر صاد
پرده سیاه آسمان را کشیدند. شب شد. سیطره تاریکی را میشد با چشمان هر محبوس و اسیری تماشا کرد. هوای تهران آلوده بود؛ اما نه به اندازه آنچه در سر آدمهایش میگذشت. همه از حبس و حصار خسته بودند. بر دیواره ذهنها تختهسیاهی آویزان بود با هزاران فرمول برای رهایی، برای نجات. دانا و نادان و فقیر و غنی تفاوت چندانی نداشتند، همه در یک رستاخیز آماده محاکمه میشدند؛ حتی او که در آن روزها امید اول نجات یک ملت بود.
دوباره اتاق برایش به گرمای جهنم شد. هجوم قطرات عرق از میان موهایش شروع میشد و در انتهای پیشانیاش پایان مییافت. در تاریکی اتاق کورمالکورمال خود را به پنجره رساند و دستگیره را چرخاند. به محض ورود هوای آزاد به اتاق نفس عمیقی کشید و موهای خیسش را به نسیم شبانگاهی سپرد. اضطراب، تمام وجودش را گرفته بود. نمیتوانست به چیزی غیر از آنچه در آزمایشگاه میگذشت فکر کند. خود را در تاریکی اتاق حبس کرده بود تا ذهنش آرام بگیرد و ساعات بیخبری را بهتر تاب بیاورد، اما باز شدن پنجره و ورود نور چراغبرقها تمام محاسباتش را بر هم ریخت. همه آنچه که برای ویران شدن آرامش موقتیاش لازم بود، مقابل چشمانش قرار گرفت؛ خیابان، آدمها و ساختمان کهنه یک بیمارستان.
ثانیهای بعد جز بینایی، حواس دیگرش هم به کار افتاد. لوله اسلحه میان کمرش نشست و صدایی هوش و حواسش را از تمام عالم پرت کرد: «دستهات رو بذار رو سرت، برگرد.» ناگزیر به فراموشی شد، به بالا بردن دستها و برگشتن. دیگر خوب میدانست که باید چه کند، کهنه خطاکار آن خانه بود. دستها را جلو آورد و منتظر دستبند ماند. آرین اسلحه را پایین آورد، با عصبانیت پای راست را به زمین کوبید و گفت: «عمو، دستبند رو خونه جا گذاشتم. نمیتونم دستگیرت کنم.» میعاد دستها را روی سینه گره زد و خیره ماند به چهره سرخ سرهنگ توکلی کوچک و به قول پدر (مغز بادام). وقتهایی که اینطور از عالم و آدم شاکی میشد برای همه خواستنیتر بود. میعاد سعی کرد آرامش کند: «عیب نداره عمو، فردا از سر کار برگشتم برات میخرم. الان برو نقاشی بکش. عمو مهران خونه است؟» آرین لبهایش را جمع کرد. «آره. با هم نقاشی کشیدیم. الان حوصلهام سر رفته.» فرصت خوبی دست داده بود که میعاد را از حصار فکر و خیال بیرون بکشد. میعاد آن را غنیمت شمرد و دست در دست بچه از اتاق بیرون رفت. چشمهایش هنوز به روشنایی عادت نداشت. دستش را سایهبان آنها کرد و بهسمت آشپزخانه رفت. مادر دقیق و منظم مثل همیشه در این ساعت از شب سرگرم انجام کارهای نهایی شام بود. بلندای دامنش تا زیر زانو بالا آمده بود؛ دمپایی گلدوزیشده سوغات مکه به پاهایش بود و چشمهایش سرمه داشت. این یعنی سرهنگ توکلی آن شب به خانه میآمد. مهران هم برخلاف مادر، شلخته و بیفکر، وسایل نقاشی آرین را روی میز غذاخوری پخشوپلا کرده بود و نقاشی میکشید. میعاد اندیشید که محدودیتها همه را دیوانه کرده و برادرش را از همیشه شادتر و سرحالتر. بعد از مدتها نسبت به برادرش احساس حسادت کرد:
_ به خدا تو یه چیزی میزنی مهران! آدم عادی تو این وضعیت نمیشینه نقاشی بکشه.
مادر طبق عادت همیشگیاش به طرفداری از مهران، چشمغرهای به میعاد رفت و مهران بیآنکه دست از رنگ کردن نقاشیاش بردارد، با خونسردی گفت:
_ داداش، آدم عادی دقیقاً تو این وضعیت چیکار میکنه؟ کار و کاسبیمون که تعطیله. هرچی پول داشتیم سر جریمه تردد شبانه و زنجبیل و ماسک و الکل رفته. داداش و زنداداشمون مریض شدن، مجبوریم بچهداری هم بکنیم. شما بهعنوان یه آدم عادی به من راه حل بده.
میعاد به ناچار لبخندی زد و مقابلش، آن سوی میز نشست. حرف میلاد و همسرش دوباره وجود مادر را غرق اضطراب کرد. رنگ از رویش پرید و به فکر فرورفت. نمیتوانست پیش میعاد از به طول انجامیدن پروسه واکسن اعتراضی کند، اما تمام وجودش خواهان یک معجزه از سوی او بود، حتی با اینکه منطقش فریاد میزد که میعاد دم مسیحایی ندارد؛ ولی میعاد جنس نگاههای مادر را میشناخت، بسیار از آن نگاهها از چپ و راست نثارش شده بود و در آن مدت راه کنار آمدن با بدهکاری بزرگ خودش به جمعیتی چنان بزرگ و غرق در خیال مرگ را آموخته بود. سر به زیر انداخت و تلاش کرد مادر را هم به آرامش نسبی خودش دعوت کند:
_ صبح به میلاد اینها سر زدم. خدا رو شکر درگیری ریههاشون بیشتر نشده.
فکر کرد که مادر نیاز دارد بیشتر بشنود. از روند بهبود میلاد و همسرش گفت، از داروهایشان، از غذاها و جزئیترین مسائلی که میتوانست مادر را به این باور برساند که پسر و عروسش آرامآرام به زندگی عادیشان باز خواهند گشت. آرین هم یک گوشه ایستاده بود و برای آنکه پدرش بالاخره توانسته عصاره گوشت بخورد یا آنکه سرفههای مادرش کمتر شده و درد پهلویش از بین رفته غرق ذوق میشد. میعاد در اوج آشوبی که در قلبش به راه افتاده بود، تلاش میکرد اطرافیانش را به آرامش دعوت کند. انگار که درد را تنها لایق سینه خود میدانست. ظاهرش را به آرامش و شوخی و خنده میآراست و مقابل دیگران به شادمانی وامیداشت. حدود یک ساعت بعد پدر از سر کار آمد. شام و چای بعد از شام در همان فضا و با همان دلمشغولیها و خندههای بلند و کوتاه صرف شد و شب به انتها رسید. مادر و آرین خوابشان برد و سرهنگ به اتاق کارش رفت. میعاد هم ناچار به برگشتن به اتاقش شد، به همان خلوت طلسمشده که آشوب به جانش میانداخت. وقتی مهران در زد و وارد شد اولین بار بود که میعاد او را در هیئت فرشته نجات دید. با خوشحالی به استقبالش رفت و به کاناپه زرشکی گوشه اتاق اشاره کرد:
_ بیا بشین مهران. من هم خوابم نمیبره.
مهران چند ورق A۴ را روی میز گذاشت و سمت در برگشت.
_ جون داداش باید برم بخوابم، فردا آفتاب نزده این پسره میآد دنبالم باید بریم کرج یه ماشین معامله کنیم.
میعاد کلافه پوف کشید و روی تختش ولو شد:
_ مردم دیگه واسه کار ضروری هم از خونه بیرون نمیرن، اونوقت تو برو اون سر نترست رو به خاطر یه لگن به باد بده.
حرفهایش بیفایده بود، مثل همیشه. مهران مدتها بود تصمیم گرفته بود به حرفهای خانواده واکنش نشان ندهد. کار خودش را میکرد. نمیخواست مثل دو برادر بزرگترش باشد؛ اسیر خواستههای زن و پدرزن یا گوش به فرمان پدر. تنها چیزی که او را میترساند محدود ماندن در خواستههای دیگران بود. آن شب هم جای بله قربان گفتن به برادر بزرگش بیقید و شادمانه خندید و خودش را به آن راه زد. ورقهایی را که برای چاپ آورده بود، تحویل میعاد داد و تأکید کرد که بهسرعت آمادهشان کند:
_ اینها هنرنمایی بعد از ظهر من و آرینه، الان داشتم جمعشون میکردم دیدم تخم جن از لای پروندههای بابا بلند کرده. دوباره چاپشون کن ببرم بذارم سر جاش تا شر نشده.
میعاد اطاعت کرد. اولین بار نبود که خرابکاریهای برادر کوچکتر را جمع میکرد. مهران راضی و سپاسگزار از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد پیش از آنکه تنهایی دوباره فکرهای ناجور را به سر میعاد بیندازد، تلفن همراهش زنگ خورد و بالاخره انتظار به پایان رسید. «الو...» میعاد بهسمت پنجره رفت و آن را تا ته باز کرد. صدای دستیارش آرام و غیرقابل پیشبینی بود: «سلام دکتر.» میعاد نمیتوانست بیشتر از این صبر کند. «سلام سامان. چی شد؟» تن صدای سامان پایین آمد. «نشد. جواب همه آزمایشها منفیه. هیچجوره نمیتونیم این دو تا ماده رو با هم ترکیب کنیم.» خبر خوبی نبود. نگاه میعاد روی ساختمان بیمارستان خیره ماند. نفسش به سنگینی تختهسنگ بالا و پایین میرفت. مانده بود چه کند. تا به حال اینچنین ناامید و ناچار نمانده بود. شکست، آن هم برای چندمین بار در زندگی آدمی با هوش و موقعیت او تقریباً بیسابقه بود. بعد از سی و دو سال برای نخستین بار هجوم اشک ناامیدی را در چشمانش احساس کرد و صدایش طوری از بغض خفه شد که حتی نتوانست یک «خسته نباشید» خشک و خالی به سامان بگوید و آن تماس را آبرومندانه به پایان برساند.