داعی
مسجد کوچک، حال غریبی داشت! بوی خاک نمخورده و تمیزی فضای مسجد، صفایی به آن بخشیده بود؛ ولی سکوت سهمگین صحن مسجد، خبر از واقعهای میداد. مؤذن جوان همراه پیر مسجد، چند ساعتی را صرف تمیز و مرتب کردن مسجد کرده بودند تا روزهداران، پس از یک روز کار و تلاش، به دور هم جمع آمده، روزهٔ خود را با نوشیدنی گرمی افطار کنند و نمازی به جای آورند؛ اما غروب امروز، برای خود، برنامهٔ دیگری تدارک دیده بود! اکنون پیر و جوان، در کنار سه سرباز علوی، در حیاط مسجد به خاک افتاده بودند. بوی خاک نمخورده با خون، سنگینی سکوت را سهمگینتر میکرد.
در محراب مسجد، مردی به نماز ایستاده بود؛ حسن بن قاسم ... شال سبزی که به کمر داشت و دستار سبزی که بر سر، پر از خون بودند. در کنار او، مردی بلندقد، غرق در آهن ایستاده بود. مرد، دژخیمی را مانند بود که نمیخواست لحظهای لذت شکنجهٔ شکار را از دست بدهد.
_ داعی صغیر! ... امام علویان! به سمت کدامین خدا به نماز ایستادهای؟
لحن استهزا گونهٔ مرد جنگی، از زخم شمشیر گزندهتر بود؛ اما وقت مرگ هرچه مردانهتر باید.
_ فکر کردی میآیی و مردم ساری و آمل به تو میپیوندند و باز حاکم طبرستان میشوی؟ ... چه شد؟ دیدی که دیگر جایگاهی نزد مردم نداری. حتی ماکان هم نیامد. عاقل بود. میدانست که اگر میآمد، چون تو، به دست مرداویج خوار میشد.
مرداویج چند قدم به نمازگزار نزدیکتر شد و با صدایی آرام گفت:
_ حسن بن قاسم! مرد عرب! در این دم واپسین، رازی با تو میگویم: مرداویج، اکنون سپهسالاری در سپاه نصر سامانی است و به نام خلیفهٔ عباسی میجنگد، ولی بدان ... او شکوه ساسانیان را به این سرزمین بازخواهد گرداند و از شما نفری باقی نخواهم گذارد؛ اما افسوس که تو نیستی!
ناگهان صدایی آمد. مرداویج بهسرعت سر بلند کرد و با دقت دور و برش را نگریست، انسانی نبود. هنوز زمان آن نرسیده بود که دیگری از قلب مرداویج خبر داشته باشد. به سمت حسن بن قاسم برگشت. مرد زخمی به سجده رفته بود. شمشیر مرداویج بهسرعت برق بالا و پایین رفت و سید غرق در خون بر زمین غلتید.
_ درود بر مرداویج بزرگ.
یک دسته سرباز وارد صحن مسجد شدند و با احترام مقابل مرداویج ایستادند. مرداویج شمشیر خود در نیام کرد و رو به سردستهٔ سربازان گفت:
_ خبر کشته شدن داعی صغیر را به اسفار برسانید. جنازه را بر دار کنید ... در همهجا پخش کنید حکومت علویان در طبرستان به پایان رسیده است و هر مقاومتی بهشدت در هم کوبیده خواهد شد.
سربازان هر یک به طرفی دویدند، سردستهٔ سربازان که از نزدیکان مرداویج بود، نزدیکتر شد و آهسته گفت:
_ ای کاش به گونهای دیگر داعی را میکشتید. این واقعه در محراب مسجد آن هم در ماه رمضان، یادآور ضربت خوردن علی بن ابی طالب در مسجد کوفه است ... آخر چرا فرمان به قتل مؤذن را دادید؟
مرداویج مردی باهوش بود و خوب میدانست برای رسیدن به آرزوهایش به قدرت شیعیان نیاز دارد.
_ در میان مردم شایع کنید که تخریب مساجد و کشته شدن مؤذنها به دستور اسفار بن شیرویه است. بگویید مرداویج داعی صغیر را تنها به انتقام کشته شدن داییاش، به قتل رسانیده است.
سردستهٔ سربازان تعظیمی کرد و از مسجد بیرون رفت. مرداویج به حیاط آمد. حس خوبی داشت. بخت با او یار بود. به آسمان نگریست. در بلندای آسمان پرندهای شکاری، شاید یک عقاب، در حال پرواز بود. لبخندی بر لب مرداویج نشست. پرواز عقاب بر بلندای آسمان نشانهای بر فال نیک بود.