خان نخلستان

تنیظیمات

 

خان نخلستان

 نویسنده: جمعی از نویسندگان

به دبیری محمد حیدری

نشر صاد

مو چِم از عِیالِ رییس کمتِرِن؟/مریم ناقبی

خاک و خل بود که از زیر پایش سُر می‌خورد. بدون اینکه دستش در آن ظلمات بندِ جایی باشد، با زانوهای خم به پایین کشیده می‌شد. قبل از اینکه کاملاً زمین بخورد، خنجرِ دستش را جایی روی سنگی گیراند. سطلِ خالیِ افتاده از دستش را برداشت. هرچه تا مغز استخوانش عزم داشت را جزم کرد، بلند شد، مسیرش را از سر گرفت. فاطو می‌خواست قدم‌هایش را روی سرازیریِ زیر پایش محکم‌تر بردارد؛ اما برخورد هر کدام از توپ‌های اِنگِریزی‌ها به زمین، ولوله‌ای در جان زمین می‌انداخت که ارتعاشش تا زیر پای او هم می‌رسید.

«حفظ ناموس و دفاع از وطن. همه‌ش حرفایی که تو دهنت ناده. فکر کردی خبرش نمی‌آد که پرچمِ نَصر مِنَ الله‌ش زدن و تو هنوز چشمت دم دسش و گوشِت پی دهنشه.

مو چِم از عِیال رییس کمتِرِن؟ او مونده اُو بیاره انگار بیشتر از مو نخلستون بلده. کف دستم هر خطی افتاده نشون از همون جاییه که رو کردم و اُو ری شونم اوردم. نه پام لغزیده که قطرهاش بریزه حروم بشه و نه اجازه دادم درد شونم باعث بشه سطل اُویی بذارم زمین. کی اُو اوردن بلده؟ مو یا عیال رییس؟ خوت دیدی با چشمِ خوت. همون روز که با سر و وضع خاکی‌ت از بوشهر برگشتی. نه دست و روت شسته بیدی، نه جومه‌ت عوض کرده باشی، تو مسیرم از چاه تا ولات، از پشت سر هم سطل اویی ری شونم ورداشتی و هم زهرم پکوندی.

گفتم: «قلعه‌ها فتح کردین؟ رییست بوشهر آزاد کرد؟»

گفتی: «قدم به قدم. از همه طرف آزادش می‌کنیم.»

گفتمت: «انگریزیا انداختین تو دریا؟ شنا بلد بیدن یا بَمبَک اومد هواشون؟»

از پشت سطلِ اویی که با یه دست ری شونهٔ چپت ناده بیدی، از بغل چشمت نگام کردی

پرسیدم: «چِنن؟ جواب نمی‌دی؟»

خوت انداختی جلو و با او خندهٔ همیشگی‌ت گفتی: «مو دیگه عادت کردم.»

گفتم: «که چه؟ که پات بذاری ری گلوی مو و ری دلِ خوت؟»

دست راستت بی‌قید جلو عقب کردی و گفتی: «که نفهمی وقتی تو بوشهر جلوشون نگیری قدم قدم خوشون می‌رسونن اهرم، اینجا، همه‌جا.»

گفتم: «اینا هم رییس سیت گفته یا خوت تنهایی فهمیدی؟»

گفتی: «حرفای رییس خون می‌شن می‌رن تو رگام ولی هر آدم کوری هم ای می‌فهمه.»

گفتم: «یعنی مو کورم؟»

با خنده گفتی: «نیستی؟»

گفتم: «رییست چه؟ کورن یا می‌بینه؟»

از همون پشت سر معلوم بی دیگه نمیخندی. گفتی: «سی چه؟»

گفتم: «رییست می‌فهمه نرسیده از رزم، خوت با دختر نامحرم هم‌قدم کردی باش حرف بزنی؟»

چی نگفتی و رفتی. پشت سرت بیدم. تو او گرما. اَفتو فرق سرمون. تو خستهٔ از راه رسیده. مونم حرص دلم از کارات و همیشه نفر دوم بیدن تو زندگی‌ت.

صدات زدم: «مَحسَن!»

جواب ندادی و هی رفتی.

دوباره صدات زدم: «مَحسَن!»

گفتی: «ها»

پرسیدم: «مو یا رییس؟»

محلم ننادی.

گفتم: «تا اینجا همه‌ش رییس بیده و بوشهر و انگریزی و به قول خوت مقاومت. از اینجا به بعد...»

حرفم خوردم.

دوباره پرسیدم: «مو یا رییس؟»

که تو سرت اومد. سطل اویی جوری از ری شونت کشوندی که لبهٔ برگشتهٔ کفِش، خطی ری گلوت انداخت و پوست گردنت برد. نادیش زمین بغل پام و ول کردی رفتی. خشکم زد. هی رفتی و رفتی و رفتی که طاقت نیوردی، سرت تا ته تو زمین، برگشتی. دست بردی سطلکو دست گرفتی و افتادی جلو. مونم دوباره پشت سرت، بی‌هیچ کلامی. تا نزدیکای ولات، کنار خانِ نخلستون، همون جایی که همیشه جدا می‌شدیم، تا کسی نفهمه مشغول حرف زدن با همیم. سطل اُویی دادی دستم. چشمم ری خطِ سرخِ زخمِ گردنت بی که گفتی: «امشو با آقام حرف می‌زنم، با اجازهٔ رییس، میایم مهرت مشخص کنیم.» و تو بُهت ولم کردی رفتی آن طرف‌تر.»

در همان جایی که فاطو قصد رفتنش را داشت، اسلحه توی دست تفنگچیا داغ می‌کرد، اگر سلاح دیگری داشتند، اگر شلیک اِنگریزیا امان می‌داد از جان‌پناهشان بیرون بیایند، اگر به ناگاه توپ روی سرشان نمی‌بارید، کمی به عقب برمی‌گشتند و سلاح‌هایشان را عوض می‌کردند. دشمن، نخل به نخل، خانه به خانه نزدیک‌تر می‌شد و این وسط بلندترین فریاد برای رییس بود که: «هندیا... دستار سرشونه... هندیا نزنین.»

در همین حین، از طرف دشمن در آن آتش، دستارِ سربازی هندی به زمین افتاد. همان که یک‌باره روبه‌روی محسن قرار گرفت. لولهٔ سلاح را به طرفش نشانه رفت. محسن فکر نکرد. نتوانست فکر کند. دستور رییس، قیافهٔ سرخاب و سفیدآب‌خوردهٔ فاطو و جانی که باید نگهش می‌داشت تا به دست تازه‌عروسِ آن‌طرفِ تپه‌ها برسد، همه زودتر از کشیده شدن انگشتِ سرباز هندی روی ماشه، از سر محسن گذشتند و عکس‌العمل، تمرد از دستور مستقیم رییس بود. محسن برگشت و به دیوار پشت سرش تکیه داد. یک‌دفعه از دیوار فاصله گرفت و دوباره به آن کوبیده شد. رییس یقه‌اش را گرفته بود. آتش از چشمانش می‌بارید:

_ مگه نگفتم سی هندی نزنین.

_ ر...رییس...

دست سنگین رییس تخت سینه‌اش کوبیده شد.

_ نگفتم‌تون سی هندی نزنین؟

_ ر... اومد...

توی صورتش فریاد زد: «مجبورَن. اجنبی ری کول‌شون سواره.»

محسن مهلت توضیح نیافت. رییس یقه‌اش را ول کرده بود که برود. محسن بازویش را گرفت و تندتند کلمات را پشت سر هم ردیف کرد:

_ نفهمیدم از کجا پیداش شد خان. اومد جلوم...

شلیک دشمن به کهنه‌دیوارهای دلوارِ کهنه خورد. تکه‌های کاهگل روی سرشان ریخت. رییس گردن محسن را گرفت و کشید پایین. چسبیده به دیوار.

_ ای حرفا دیگه فایده نداره. نبردمون میفته تو جنوب قلعه. معلوم نی مردای خالو حسین کِی برسن.

_ خو یا علی.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین