دو پروانه روی شانهٔ کولی
نویسنده: محمد حنیف
نشر صاد
دو پروانه روی شانهٔ کولی
نویسنده: محمد حنیف
نشر صاد
پیشکش به شهرام اقبالزاده
انگشتان لرزان آوانتیکا کمددیواری اتاق را نشانه رفت: «آآآنجاست!» میران با تیزی نوک چاقو به جان تیغهٔ وسط کمددیواری افتاد؛ نالهٔ مادرش بلند شد: «مممممم... نه! نه! نه!!!!.» میران برگشت و به لبهای سفید و بستهٔ او نگاه کرد؛ با اینکه لبهای پیرزن بسته بود، صدای گنگی از ته سینهاش بیرون میآمد. تا پسر جوان چاقو را زمین گذاشت، مادر آرام گرفت. میران نتوانست بر وسوسهاش قائق آید؛ مشتش را بالا برد و بر دیوارهٔ میان کمد کوبید؛ نالهٔ از سرِ اعتراض پیشینِ آوانتیکا، با آهنگی رضایتمندانه، شروع به نواختن کرد: «اییییایمممم...» با ضربههای بعدی، دیوار کاذب فروریخت و کیسهٔ چرمی نازک و پهنی نمایان شد. میران کیسه را برداشت، دست برد تا بند کیسه را بکشد که چرم فروپاشید و قالیچهٔ کهنهٔ درون چرم، روی گلیم کف اتاق افتاد. پسر آوانتیکا با تعجب به قالیچه نگاه کرد و پرسید: «از چهل سال پیش اینجا بوده؟»
آوانتیکا نالید: «چـ چ...چهل و سه سال!»
میران با خشمی پنهان در صدایش پرسید: «چرا؟»
آوانتیکا سرش را تکان داد، یعنی نمیخواهد در این باره حرفی بزند. میران دندان روی دندان سائید. صدای لرزان پیرزن در فضای اتاق نیمهتاریک طنینانداز شد: «ااااگر با... باور داشتی... اگر... حرفهای مادرت را مسخره نمیکردی...» میران که هنوز همچون گذشته با ناباوری به حرفهای غریب مادرش گوش میداد، برای اینکه دل آوانتیکا را خوش کرده باشد، قالیچه را برداشت، انگشتانش را روی پُرزهای نرم آن سائید: «چقدر سبک و نرم! باید ابریشم باشه نه؟»
آوانتیکا که با دیدن قالیچه جان تازهای گرفته بود، محکم جواب داد: «پرنده است!» میران قالیچه را برداشت و بهسمت بالا پرتابش کرد: «بپر! بپر!» و خندید. آوانتیکا آه کشید و دوباره به همان پیرزن رو به موت تبدیل شد: «ایـ ایـ این میراث خا... خانوادگی، جد اندر جد دست به دست شده تا به مادرت رسیده! حالا تو منِ پیرزن را مسخره میکنی؟»
میران خجلتزده سرش را پایین انداخت؛ آوانتیکا التماسکنان خواست که پسرش هم در آینده قالیچه را به فرزندش بسپارد. میران جواب داد: «کدام فرزند؟ زن گرفتهام که فرزندی داشته باشم؟» توران اصرار داشت که پسرش، حتی به خاطر قالیچه هم که شده، باید دختری را برای زندگی انتخاب کند: «زود میران جان! زود!»
وقتی آوانتیکا از پسرش قول گرفت که در اولین فرصت عروسی کند، صدای توران در گوش میران پیچید: «دینگ و دینگ و دینگ... رفتم به باغی! دینگ و دینگ و دینگ! دیدم کلاغی...» صدای خشدار و خستهٔ مادرِ پیر، موسیقی کلام توران را از ذهن میران تاراند: «حرف مادر را سبک نگیری میران!... این قالیچه باید... باید... به دست... دستِ فرزند... خودت برسد!»
میران بیاعتنا ترنج قرمز وسط قالیچه و گلهای سرمهای و آبی اطراف ترنج را نگاه میکرد که باز جان به کالبد نحیف آوانتیکا دمید: «قالیچهٔ پرنده... قالیچهٔ حضرت سلیمان... گرانبهاترین ارثیهٔ دنیا.» میران چون فکر میکرد مادرش هذیان میگوید، برخاست و کنار آوانتیکا نشست؛ دست پُر لک و پیسش را در دست گرفت و بوسید: «خوبه مادر جان قبول کردم!»
آوانتیکا ناباوری را در چشمهای پسرش دید: «قسم بخور مثل چشمهایت از قالیچه مراقبت کنی... صد سال... هزار سال... بعد میفهمی که باید به دست...!»
میران پرسید: «پدر چی؟ اونم از این دیوار و قالیچه بیخبر بود؟» آوانتیکا جواب داد: «پدر خدابیامرزت... ارثیهٔ خانوادگی مرا ...با...با.... باور نداشت.»
طنین صدای پیرزن چنان باشکوه و تکاندهنده بود که دیگر میران نتوانست حرفی در مخالفت با مادرش بر زبان بیاورد؛ همین آغازی شد بر فروریختن دیوار قطور ناباوری میران. پیرزن پیش از آنکه آخرین نفسهایش را بکشد، محل دفن خودش را هم تعیین کرد: «درهغریب! پای دریاچهٔ فـ فیروزه! بدون اطلاع یا همراهی همسایگان! نمیخواهم آشنایی بفهمد مادرت را کجا دفن میکنی.»
_ «دور از جون مادر! اما آخر چرا بدون تشییع...؟»
_ «چرایش به خودم مربوط است!»
«لااقل بگو چرا درهغریب؟ میدونی کجاست؟ اصلاً اونجا رو میشناسی؟»
آوانتیکا با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون میآمد، از پسرش قول گرفت که بلافاصله بعد از خاکسپاری، نزد خاله صدریجانش در پایتخت برود.
میران پرسید: «خاله؟»
آوانتیکا جواب داد: «خالهٔ ناتنی... خانهاش خیـ خیابان خ خا...قانی پایتخت است! آنجا بپرس د...د...دکتر علفی... اوووو اوراد پـ پرواز قالیچه را میـ میـ می...»
میران هرچند پرنده بودن قالیچه را باور نداشت، اما نمیتوانست روی عجایب آخرین لحظههای عمر آوانتیکا چشم بپوشد. نمیدانست مادرش چگونه فهمیده وقت مردنش نزدیک است، چرا چنان وصیت عجیبی کرده است؟ چرا حالا در آخرین دقایق عمرش دارد پرده از راز خاله صدریجان برمیدارد؟ اینها سؤالهایی بودند که میران برایشان پاسخی نداشت. همین پرسشها روحش را میآزرد و تمرکزش را بر هم میزد.
نگاه پسر روی صورت رنگپریدهٔ مادر توقف کرد. چشمهای مادر نه مات بود، نه درخشنده. پلکها، نیمی از چشمهای درشت را پوشانده بود، صدای خِس و خِسِ نفس کشیدن سنگین آوانتیکا، چنگ بر دل میران انداخت. دلش چشمهای درخشان روزهای پیش مادر را میخواست، آن صدای مخملی نرمی را که آرامش را در جان فرزند فرومیریخت. حس کرد که چشمهای تنگ و بیفروغ پیرزن از هم باز شدند، خورشید دمید، اتاق روشن شد، میران در ننوی کودکی دراز کشیده بود؛ طناب ننو در دستان مادرش بود. میران در میانهٔ زمین و آسمان معلق بود. دستان مادر طناب را میکشید و رها میکرد. میران به خواب فرورفت و بار دیگر به تماشای خواب تکرارشوندهاش نشست. صبح بود و میران در دامنهٔ قلهای سترگ ایستاده بود. اشعهٔ خورشید عالمتاب تازه از مشرق سر زده بود. دستان مردی تنومند و عریان بر تنِ تخته سنگی بزرگ نشست، غبار صبحگاهی تیرگی خاکستریرنگی را بر صفحهٔ مقابل چشمهای میران پاشیده بود. پنجههای مرد برهنه روی سنگ سخت جای گرفت. مرد دهان باز کرد. سکوت کوهستان، نعرهٔ پرفشاری را که از گلوی مرد بیرون پریده بود، دوچندان میکرد. سنگ با فشار دستان مرد از جا کنده شد و به سوی قله غلتید، سنگ قدم به قدم از قعر دره فاصله میگرفت و به قله نزدیکتر میشد، ساعاتی بعد فقط صدای هِن و هِن مرد شنیده میشد. هنوز غبار، پیکر برهنهٔ مرد را پوشانده بود، وقتی خورشید از وسط آسمان گذشت، مرد برهنه و سنگ، نیمی بیشتر از فاصلهٔ میان دره تا فراز قله را طی کرده بودند. غروب صدای غلتیدن سنگ بهسمت پایین دره، زمین زیر پای میران را لرزاند. از بیم له شدن زیر سنگینی سنگ، از جا جهید و خودش را پشت صخرهای کشاند تا تختهسنگ عظیمِ غلتان از کنارش بگذرد و برود ته دره.
میران با فکر عذابی که مردِ تنومندِ خوابِ تکرارشوندهاش از بیهودگی کار خویش میکشید، نالهای بلند سر داد و از خواب پرید. بیدرنگ نگاهش به صورت همچون گچ مادرش افتاد، پلکها، نیمهٔ دیگر چشمها را هم پوشانده بود: «به همین راحتی تنها شدم؟» نمیتوانست باور کند که تنها همدمش را در دنیا از دست داده است. چه کاری برای مادر انجام داده بود؟ هیچ! برای خودش چه؟ هیچ! از گذشتههای دور به این باور رسیده بود که هیچ کاری از دستش برنمیآید، هر کاری هم که انجام میداد، پوچ و بیمعنی بود، لااقل اینکه سرانجامی نداشت، همچون غلتاندن سنگ به سوی قله و رها کردنش پیش از رسیدن به مقصد. تازه با روشن شدن آسمان بود که فهمید هنوز جنازهٔ مادر در رختخوابش افتاده و کاری برای انتقالش به سردخانه بیمارستان انجام نداده است. دیر میجنبید، همسایهها باخبر شده بودند و خلاف خواستهٔ آوانتیکا قدم به عزای مادرش میگذاشتند. در همین هول و ولا بود که زنگ خانه به صدا درآمد. پالتو را روی دوش انداخت و طول حیاط را پابرهنه دوید و در را باز کرد. رانندهٔ آمبولانس نعشکش بود که برای دیر آمدنش عذرخواهی میکرد؛ میران اصلاً به یاد نمیآورد که چه زمانی آمبولانس خواسته بود، پیرمرد میانهقامتِ ریش سفید را نگاه کرد که بدون تعارف وارد خانه شد و در را پشت سر خودش بست.
رانندهٔ پیر نگاهی در خانهٔ خلوت چرخاند: «منتظر قوم و خویش نمیمانی؟»
میران جواب داد: «نه!»
رانندهٔ پیر گفت: «خدا رحمتش کند! بقای عمر خودت باشد!... پس بیزحمت بیا کمک کن میت را بگذاریم توی آمبولانس» میران خم شد تا جنازهٔ پتوپیچ شدهٔ مادر را بلند کند که بار دیگر صدای زنگ در بلند شد. راننده که به تجربه حال میران را بهتر از خود میران میفهمید، نگاهی پرسشگرانه به صاحب عزای جوان بیش از اندازه آرام و آسودهاش انداخت و چون دید که صاحب عزا برای اولین بار دچار تشویش شده و با حرکت انگشت و شین کشیدهای که از لای لبهایش بیرون میآید، از او هم میخواهد ساکت باشد، همدلانه سرش را تکان داد، یعنی وظیفهاش را میداند. میران پاورچین از اتاق بیرون زد و از سوراخ در فلزی حیاط، کوچه را نگاه کرد و با دیدن صولت دهنادی پنجههای هر دو دستش را آرام روی سرش فرود آورد. راننده مثل دوستی قدیمی با حرکت دست و نگاهش پرسید ماجرا چیست؟ که میران دوباره پاورچین به اتاق برگشت و خلاصهٔ ماجرای بدهیاش به صولت دهنادی را برای رانندهٔ آمبولانس نعشکش تعریف کرد؛ نعرهٔ صولت دهنادی نیز روایت تازهای از ماجرا را به گوش راننده رساند: «با زبان خوش نمیآی؟ زور میگی؟ پشت سر من صفحه میذاری؟ حالا که اینطور شد، میرم با کسی میآم که طلبم رو از حلقومت بیرون بکشه.»
میران با ضربهٔ آرام دست رانندهٔ آمبولانس نعشکش به خود آمد: «بیا بیرون مهندس از فکر و خیال. همه رفتنی هستیم!»
رانندهٔ پیر، چشم از جاده خاکی گرفت و به صورت میران نگاهی انداخت: «نشنیدی مهندس! همه رفتنی هستیم!» میران دستمال کاغذی مچاله شدهٔ توی دستش را برد زیر عینکش و قی گوشهٔ چشمش را گرفت. راننده دلگیر از بیاعتنایی میران، این بار هم با یک دستش فرمان آمبولانس نعشکش را گرفت و با دست دیگرش آرام روی شانهٔ میران زد: «صبح زود که گفتی تنهایی، باور نکردم. ولی داریم میرسیم و هیچی به هیچی؟»
میران کولهپشتیاش را محکم به سینه فشرد و از آینهٔ بغل به خاکی که از زیر چرخهای آمبولانس بلند میشد نگاه کرد و آه کشید. راننده ریشهای سفیدش را خاراند: «راستیراستی نه بنیبشری، نه ماشینی، نه گریهکنی؟ بابا پی هر جنازهای کمِ کمش یه اتوبوس آدم راهی قبرستون میشن. اتوبوس و مینیبوس نخواستیم، یعنی یه عمهای؟ خالهای؟ زنعمویی؟ زندایی؟ هیچی؟»
میران چشم از آینه گرفت و به تپهٔ پیش رو نگاه کرد. راننده اینبار گویی با جاده حرف میزند، گفت: «از اون تپه که بگذریم. نصف بیشتر راهو رفتیم.» میران باز هم حرفی نزد. سرش را برگرداند و از پشت شیشه به تابوت مادرش نگاه کرد: «چرا اون قبرستون دور؟» مادرش جواب نداده بود. میران میتوانست این بخش از وصیت مادرش را به حساب هذیانهای دم آخر عمر بگذارد و آن را نشنیده بگیرد؛ اما نتوانسته بود. لحن جدی پیرزن محتضر مثل میخ توی مغزش فرورفته بود: «یادت نره میران! قبرستون درهغریب! پای دریاچهٔ فیروزه!»
میران دوباره از خودش پرسید: «چرا اونجا؟» زن غسّال اینطور جوابش را داده بود: «هیچ وصیتی بیحکمت نیست!» شاید برای رسیدن به حکمت آخرین خواستهٔ مادر بود که رنج شنیدن صدای رانندهٔ پرحرف و سمج آمبولانس را به جان میخرید و راه خاکی کوهستانی را در کنار او تاب میآورد.
آمبولانس که در سربالایی افتاد، راننده رفت روی دندهسنگین تا دوباره دربارهٔ غربت متوفی حرف بزند؛ اما زبانش نچرخید. به کولهٔ روی پاهای صاحب عزا اشاره کرد: «تو این کوله تربت و خرما و حلواست دیگه؟»
بالاخره قفل زبان میران باز شد: «نه قالیچه است!» راننده که تازه آمبولانسش را بالای تپه رسانده بود، سر کشید تا آنسوی جادهٔ خلوت و خاکی پیشِ رو را ببیند: «بپا دلت نریزه!» میران سر برگرداند و راننده را پرسشگرانه نگاه کرد. راننده جواب داد: «از اینجا آبنماها شروع میشن. سوار سرسره شدی؟ یه دفعهای ماشین میره پایین و مییاد بالا. ها ببین داریم به اولیش میرسیم.»
آمبولانس که به گودی اولین آبنما رسید، زیر پای میران خالی شد: «آههه!» راننده بار دیگر به کولهٔ روی پای میران اشاره کرد: «گفتی قالیچه است؟ خب رو قالیچهٔ سر مزار باید میوهای... خرمایی... حلوایی... آوردی یا اونم هیچ؟»
میران به لکههای قهوهایرنگ دست پر چروک راننده نگاه کرد؛ دلش میخواست از دستان استخوانی مادرش حرف بزند؛ از پوست تیره و صورت ککمکیاش. از اینکه نمیداند چرا وصیت کرده در چنان قبرستان دورافتادهای دفن شود؛ از اینکه صبح در پزشکی قانونی فهمیده که روزگاری روستای درهغریب، آباد بوده تا اینکه دیوارهای بتونی دو منحنی صخرهای را در پاییندست آبادی به هم وصل کرده و درهغریب زیر دریاچهٔ سد غرق شده است: «اما قبرستان را هنوز آب نبلعیده!» جای سؤال نبود؛ به قول پزشک قانونی، لابد قبرها در بلندی بالای صخرهها بودهاند؛ یا جایی دور از مسیر رود. اما ذهن خیالپرداز مردم، درهغریب را با خیالات خود درآمیخته و برای قبرستانش افسانه ساخته است. اما راننده جواب داده بود: «افسانه کجا بوده آقای مهندس!» در تمام طول دو ساعت راه خاکی، بارها راننده خواسته بود؛ سر صحبت را با میران باز کند و در بارهٔ حقایق قبرستان درهباغ حرف بزند؛ اما نتوانسته بود از دیوار بلند غمهای میران عبور کند. تا اینکه میران آرامآرام کنایههای پزشک قانونی و راننده را در ذهنش حلاجی کرده و آن را با وصیت عجیب مادرش پیوند داده بود. خداخدا میکرد بار دیگر حرف رازهای پنهان قبرستان پیش بیاید؛ که راننده کارش را آسان کرد: «ببخشید ها! ولی صبح که رئیس گفت باید یه جنازه رو بیارم پای دریاچهٔ فیروزه یا همین درهغریب، گفتم طرف استغفرالله واسه فرار از پول قبر... ولی وقتی دیدم چطور زار میزنی، دستم اومد اشتباه کردم... خلاصه حلالمون...کن!»
میران که به یاد نداشت زار زده باشد، پرید توی کلام راننده: «وصیت خودش بود.» راننده کیفور از به حرف آوردن صاحب عزا، از سرعت آمبولانس کاست تا آبنمای بعدی را پشت سر بگذارد، بعد برگهٔ مأموریت را از جیب بغل کتش بیرون آورد و یک چشم به جاده و یک چشم به برگه، پرسید: «یعنی مرحومه... آوانتیکا دهلوی درست گفتم؟ ببخشیدها فضولی نباشه این اسم...»
میران جواب داد: «باید هندی باشه!»
«هندی؟ مگه شما اهل این مملکت نیستید؟»
«من با شما هندی حرف میزنم؟ اصلاً قیافهام به هندیا میخوره؟» و در همان حال به معنی نام مادرش اندیشید: فروتن! بخشنده! خیلی زیبا! پرنسس شهر یوجین! مادر هیچگاه به سؤالهای میران دربارهٔ این نام پاسخ درستی نداده بود. میران هم خسته نشده و پیدرپی از مادرش علت نام آوانتیکا را پرسیده بود و جواب قانعکنندهای نشنیده بود. در نهایت هم پاسخ پدرش را قبول کرده بود: «اجداد اینا در دورهٔ قجر خدمتکار هندی زیبایی داشتن به نام آوانتیکا! حسودیشون شده اسم به اون قشنگی روی بچهٔ خودشون نباشه!»
راننده با لحنی رضامندانه از پاسخ نجواگونهٔ صاحب عزا، سری به علامت رضایت تکان داد: «عجب! عجب! قبر... قبر مرحوم بابا...»
میران اجازه نداد راننده جملهاش را تمام کند: «نه! خب قبر پدرم دارالسلامِ سیلقاسه! ولی چرا مادرم خواست بیارمش این جای پرت خاکش کنم؟... مطمئنم رازی پشت این وصیت بوده! نه؟»
راننده مسرور از مخاطب قرار گرفتن توسط صاحب عزای مرموزِ خاموش، دستی به مهربانی روی دوش میران زد: «چاکرت این ریشها رو تو آسیاب سفید نکرده! سی سال از عمرم راننده اتوبوس شرکت واحد بودم. اونم کجا مهندس؟ پایتخت!»
میران بعد از بالا آمدن ناگهانی از یک آبنمای عمیق، کوله را به سینه چسباند: «جدی؟ پایتخت؟» راننده به حرفش ادامه داد: «بالا و پایین روزگارو زیاد دیدم! بپرس از فک و فامیل از پیر و پاتالایی مثه مخلصت ته و توی قضیه رو درآر! حتمی رازی بوده! بهتره بگم رازی هست مهندس!»
میران دستی به ریشهای چانهاش کشید: «مگه هر کسی چند تار مو روی چونهاش داشت مهندسه؟» جواب راننده روی زبانش بود: «خوبه بگم استاد! دکتر! تیمسار؟ بابا قیافه داره داد میزنه دیپلم به بالاست! دروغ میگم بگو؟»
راننده لبخند میران را نشانهٔ تأیید حرف خودش گرفت و با کف دست روی نرمی بغل رانش کوبید: «کِیفت کوک شد از این آدمشناسی؟»
میران زیپ کوله را کشید و قالیچهٔ نازک رنگ و رو رفتهٔ نخنما را از آن بیرون کشید: «این تنها سرنخ ماجراست!» راننده پرسید: «قالیچه؟» میران جواب داد: «بله!» راننده سری تکان داد و اینبار کف دست راستش را کوبید روی پیشانی کوتاهش و گفت: «ای روزگار؟... خدا بخواد داریم میرسیم!»
میران زیر لب گفت: «تازه دیشب فهمیدم مادر یه خاله داره!» راننده اهرم در سمت چپ ماشینش را چرخاند؛ شیشه با صدای چرق و چروقش پایین آمد. راننده نفس عمیقی کشید و هوای سرد کوهستان را به ریههایش فرستاد: «اینم قصهٔ امروزمون! دفن میت در مزارستونِ درهغریب... پای دریاچهٔ فیروزه! آه...» و پیش از بلند کردن صدای عطسهاش شیشه را بالا کشید: «گفتی خاله؟» و تا از زبان میران شنید که مادرش نشانی خیابان خاقانی پایتخت را داده؛ گفت: «میشناسم! میدونم! رفتم اونجا! یه خیابون فرعیه که میخوره به وسطای تخت طاووس! بالا تا پایینش فوقِ فوقش پنج دقیقه راهه! هَـ هَـ هَپیشکم!» و خلطهای سبز سینهاش را با عطسه روی داشبورد آمبولانس پاشید و زیر لب، طوری که صاحب عزا نشنود، زمزمه کرد: «کولیها هم عالمی داشتن واسه خودشون!»
راننده دستمال را روی داشبورد کشید و پیش از آنکه شیشهٔ آمبولانسش را پایین بکشد و دستمال را بیرون بیندازد، لختهٔ سبز و سفت دیگری از ته حلقش بیرون کشاند و توی دستمال انداخت. میران روی برگرداند و دوباره به جاده و به شاخههای بیبرگ درختهای تناور بلوط نگاه کرد و در همان حال که به نالهٔ باد گوش میداد، غروب روز پیش را بهخاطر آورد:
باد زوزهکشان خودش را به در و پنجرهٔ خانه میکوبد. مادر ویرش گرفته لالایی بخواند. پاهایش را دراز کرده و گویی نوزادی روی آن ساقهای استخوانی خوابیده، همراه با آهنگ لالایی پاهایش را تکان میدهد: «لالا لالا گلم باشی/ همیشه همدمم باشی / گل نیلوفرم باشی/ بمونی مونسم باشی/ تو درمون دلم باشی/ لالا لالا...» سالهاست صدای لالایی مادر را نشنیدهام. زنگ غمآلودی که در صدایش موج میزند، زخمهٔ تیزی میشود و تارهای دلم را به صدا درمیآورد. دوست دارم فریاد بکشم و درد فروخفتهٔ سالهای گذشته را از سینهام بیرون بریزیم؛ اما باز هم چون همهٔ سالهای بعد از رفتن پدر، خودداری میکنم. مینشینم کنار مادر و سیگاری روشن میکنم. سیگار را به دستش میدهم؛ کامی عمیق از آن میگیرد. دود را که از لای لبهای سیاهش بیرون میفرستد، به چهرهاش نگاه میکنم. هنوز زیبایی جوانی را در چهره دارد. صورت پهن و پیشانی بلند، بینی کوچک و لبهای برآمده و این همه در زمینهٔ رنگ مسی صورتش، هیبتی اساطیری به او بخشیده است. صولت دهنادی در میزند. این را از شیوهٔ در زدنش میفهمم. مادر از پشت شیشه به در حیاط خیره میشود؛ احساس میکنم دو خط ارغوانیرنگ نورانی از چشمانش بهسمت در جاری میشوند؛ در کنار میرود، خطهای ارغوانی به سینهٔ صولت میخورند، صولت خم میشود و دلش را میگیرد. مینشیند و از درد چهره در هم میکشد. باد دوباره زوزه میکشد و صولت را مثل غبار از جلو در خانه میروبد و با خود میبرد. پلک به هم میزنم و میخواهم از مادر بپرسم که درست دیدهام؟ اما دیگر از آن دو خط ارغوانی اثری نیست. چشمهای مادر خیس شدهاند. اشک مثل مروارید از لای پلکهایش فرومیغلتد. نگاهم را از چشمهای مادر میگیرم و از پشت شیشهٔ پنجره بیرون اتاق را نگاه میکنم. در حیاط هنوز بسته است؛ از صدای آشنای در زدن صولت هم خبری نیست. یعنی خیالاتی شدهام؟ مادر جواب میدهد: «هنوز مانده تا ماجراهای عجیب و غریب را ببینی!» سر برمیگردانم و میبینم که مادر دارد خاکستر سیگار را روی موزائیکهای کهنهٔ لبهٔ پنجره اتاق میتکاند.
به دو خط سیاه زیر ابروهای پرپشت راننده نگاه کرد. راننده حرفش را ادامه داد: «یه فاتحه بخونی رسیدیم.» آمبولانس که سربالایی را پشت سر گذاشت، میران بهسمتی که راننده اشاره میکرد، نگاه کرد. دریاچهٔ فیروزهایرنگ سمت چپ جاده بود؛ فرورفته در سینهکش صخرهها. یک طرفش پر از نیزار و طرف دیگرش کلبهای چوبی در آغوش درختهای بلوط و سرو. راننده اهرم را چرخاند، دستش را بهسمت قبرستان گرفت: «اونجاست!»
نگاه میران روی سنگهای سیاه روی کپه خاکهای حاشیهٔ دریاچه دوخته شد. راننده شیشه را پایین کشید: «بیشتر قبرا رفتن زیر آب!» و دوباره سرش را بالا برد تا عطسه کند. شیشه را بالا کشید و فرمان را بهسمت جادهٔ فرعی پیچاند. آمبولانس که توقف کرد؛ راننده گفت: «فاتحه با صلوات!»
تا میران پایین آمد؛ دو مرد کوتاه قامت و لاغر از کلبهٔ چوبی بالای دریاچه بیرون دویدند. راننده در را باز کرد و از آمبولانس پایین آمد. سرش را رو به آسمان ابری برد و دستهایش را از دو طرف باز کرد؛ سینهاش را جلو داد و خمیازهکشان مشتهایش را یکییکی روی برآمدگیهای دو طرف سینهاش فرود آورد: «محیطبانند اینا! سلام علیکم!» در همان حال برگههای توی جیبش را بیرون آورد و بعد از احوالپرسی با دو محیطبان، برگهها را به دستشان داد: «این حکم مأموریت! اینم گواهی فوت! اینم جواز دفن!»
محیطبانان که حالا سرهای بزرگ و خالی از مویشان بیشتر به چشم میآمد؛ خوشحال از اینکه در این فصل سرد آدمیزادی را دیدهاند؛ برگهها را ورانداز کردند و پس دادند و فاتحهخوانان دست بردند به طرف تابوت: «بسمالله! بلند بگو لاالهالاالله!» صدای چهار مرد در فضای کنار دریاچه پیچید: «لاالهالاالله!»