شِش
نویسنده: صفورا مردانی
نشر صاد
شِش
نویسنده: صفورا مردانی
نشر صاد
صدای کلنگهای پی در پی بر سنگهای شکستهٔ قبرستان ظهیرالدوله، در سکوت شب پیچیده بود. قبرستان در مهی غلیظ فرورفته بود و از دهان بهرامی با هر دم و بازدمش بخاری غلیظتر از مه بیرون میآمد.
بهرامی لبهٔ آستین لباسش را زیر بینیاش کشید و با صدای فین بلندی مفش را بالا کشید و آب زیر دماغش را پاک کرد.
سیامک کنار قبر شکافته شده چندک زده و سیگار به لب به قبر نصف و نیمه زل زده بود. وقتی کلنگ به سنگ لحد خورد، بهرامی اردنگیای به پشت سیامک زد و گفت: «حالا دیگه تو پاشو... دارم از سرما یخ میزنم دستام دیگه جون ندارن.»
سیامک چرتش پاره و یکباره از جا کنده شد و دستکشهای کارش را که از جیب شلوارش مثل زبان سگ هار آویزان شده بود، بیرون آورد و دستش کرد و داخل قبر شکافته شده پرید. با مغار بزرگی سنگهای لحد را از کنارهها شل کرد و یکییکی از قبر بیرونشان انداخت. بهرامی سیگاری گیرانده بود و تندتند پک میزد و دودش را از دهان و بینیاش بیرون میداد. بدون آنکه به سیامک چیزی بگوید، قدمی از قبر دور شد و از مقبره کوچک خانوادگی بیرون آمد و پشتش را به سیامک کرد و سیگارش را گوشه لبش گذاشت و دستش را به زیپ و دکمه شلوارش برد و صدای شرشر ادرار کردنش بلند شد. سیامک از داخل قبر باصدای خفهای گفت: «معصیت داره رو قبرا...» بهرامی که نفسش جا آمده بود، برگشت و بالای قبر ایستاد و به سیامک که زیر لب وردهایی را زمزمه میکرد، خیره شد و گفت: «زیر این قبرها فقط چهارتا استخوانه... از استرس زیاد نمیتونم خودمو نگه دارم.»
سیامک سنگها را بیرون انداخته بود و حالا تکههایی از کفن و استخوانهایی پوسیده، پیدا شده بودند. بهرامی صدایش را آرام کرد: «بیا بیرون ببینم.» هر دو ایستاده بودند و به استخوانهای نصف و نیمه زل زده بودند. بهرامی با تردید گفت:
_ تو هم همون چیزی رو میبینی که من دارم میبینم؟
سیامک آب دهانش را قورت داد و زیر لب صلوات فرستاد و به اطرافش فوت کرد.
_ میبینم اما مگه میشه؟؟؟؟
سیامک درحالیکه زیرلب وردی را نجوا میکرد، کف دستهایش را به صورتش کشید و نفسش را فوتمانند بیرون داد.
بهرامی فندکش را که چراغقوهٔ کوچکی هم بود، از جیبش بیرون آورد و داخل قبر را با نورش روشن کرد. کف یکی از دستهایش را روی زانویش گذاشت و خم شد و با دقت بیشتری به جنازه نگاه کرد. از تعجبِ چیزی که در قبر میدید، دلِ کفِ دستش را روی استخوان گرد زانویش فشار داد. چیزی که در قبر جای گرفته بود، جنازهای بود که چند تکه استخوان بیشتر نداشت. چراغقوهٔ فندک شروع کرد به چشمک زدن و چند ثانیه بعد هم خاموش شد. سیامک استغفراللهی نجوا کرد و آه کشید و بهسمت گوشی موبایلی که روی سنگهای کپهشده گذاشته بودند تا نورش آرامگاه را روشن کند، رفت و گوشی را برداشت و نورش را مستقیم داخل قبر انداخت و بالا و پایین کرد تا بهتر ببینند.
_ چی بگم والا... معلوم نیست آقا تو چه بازیای وارد شده که مارو فرستاده سر جنازهای که کله نداره... یعنی سر این جنازه کجاست؟؟
_ معلومه که بر باد رفته.
بهرامی چانهاش را خاراند و بهسرعت داخل گور پرید و در آنی، استخوانها و کفن نصف و نیمه را به هم ریخت و با جعبهٔ سنگی کوچکی از قبر بیرون آمد.
«دقیقاً همون جایی بود که آقا گفته بود.»
جعبه را روی زمین گذاشت و سیگار دیگری روشن کرد و با انگشت به قبر اشاره کرد و به سیامک گفت: «پرش کن.»
صدای باز و بسته شدن دری در قبرستان ظهیرالدوله پیچید و به دنبالش حرکت نور گرد ضعیفی روی قبرها را روشن کرد. بهرامی چشم دراند به سمتی که صدا میآمد. از شیشهٔ شکستهٔ پایین اتاقک آرامگاه، بیرون را نگاه کرد. پرهیب سیاه و بیقواره و دراز مردی را دید که از پلههای آهنی ساختمان دوطبقهٔ وسط قبرستان لنگلنگان پایین میآمد.
بهرامی سیگارش را پاسار کرد و به سیامک گفت: «ساااکت.»
از وسط قبرستان دید که مرد قددرازی که کمرش قوز کرده بود و گردنش هم کج بود، دستهایش را به در آهنی مشبک وسط قبرستان چسبانده و نور چراغقوهاش را بهسمت آرامگاهها انداخته و میچرخاند. نور روی آرامگاه خاندان جواهریان ثابت ماند. بهرامی بهسرعت جعبهٔ سنگی را داخل جیبش فروکرد و به سیامک ندا داد که: «بجنب بیا بیرون.»
بهرامی با سری در گریبان و کمری خمشده، درِ آرامگاه خانوادگی خاندان جواهریان را به آرامی باز کرد و بهسرعت شروع کرد به دویدن، سیامک هم به دنبالش...
پیرمرد قددراز دستش را در جیبش فروبرد و کلید قفل را درآورد و شروع کرد به باز کردن قفل در آهنی مشبک. کلید در سوراخ قفل گیر کرده بود و حرکت نمیکرد. پیرمرد چندباری با قفل و کلید کلنجار رفت تا در باز شد. لولای در زنگ زده بود و هنگام باز شدن، صدای جیغمانندی فضای قبرستان را پر کرد. در این هنگام سایهٔ پیرمرد روی قبرهای قبرستان ظهیرالدوله افتاده و تا جلوی در آرامگاه خاندان جواهریان کش آمده بود.
مرد قددراز، صدایش را انداخت در گلویش و فریاد کشید:
_ چچچچچچه غغغغغلطی میکنید مممممردهخورهاااااا...
پیرمرد قددراز پا تند کرد بهسمت دو مرد که حالا در حال دویدن بودند. بهرامی که از تیر چراغبرق کنار دیوار بالا رفته بود و در حال پا گذاشتن روی زیلوی ضخیمی بود که موقع آمدن روی سیمهای خاردار دیوار انداخته بودند، لحظهای برگشت و به صورت پیرمرد قددراز نگاه کرد. تمام تنش از ترس لرزید. پایش را روی زیلو گذاشت و با صدای خفهای به سیامک گفت: «بجنب سیا... اینی که دنبالمونه اصلاً شبیه آدمیزاد نیست... صورت نداره لاکردار.»
صدای نفسهای بلندشان در سکوت قبرستان پیچیده بود.
سیامک از ترس به پشت سرش نگاه نکرد و زیر لبی گفت: «من که گفتم قبر کندن معصیت داره. شبها روح جنازهها تو قبرستون پرسه میزنن... خدایا به دادمون برس!»
چشمان قرمز گربهای که روی درخت افرا کز کرده بود، در سیاهی شب میدرخشید و به دو مرد در حال فرار زل زده بود. مردانی که خواب شبانهاش را مختل کرده بودند.
هر دو مرد از روی دیوار پایین پریدند و لحظهای سیامک پایش را روی قبری گذاشت و در تاریکی نام روی قبر در ذهنش ماند (ناخدا... خزعل...) بالای قبر در یک محفظهٔ شیشهای یک کشتی قرار داشت که نوری از حفرههای داخلش روی قبر میپاشید و آن را روشن میکرد.
از دیوار کوتاه قبرستان خصوصی کنار ظهیرالدوله بالا پریدند و در سراشیبی خیابان ظهیر روان شدند بهسمت ماشین. صدای باز شدن در قبرستان را پشت سرشان شنیدند و صدای داد و بیداد نامفهومی که هر لحظه به گوششان نزدیکتر میشد. وقتی ماشین را روشن کردند همچنان صدای پیرمرد قددراز بلند بود. همه جا تاریکی بود و سکوت و سوز سرد زمستان.
وقتی نور چراغ ماشین روشن شد و روی چهرهٔ پیرمرد بدقواره افتاد، که با چوبی بلند لنگلنگان به سمتشان میآمد، نفس هر دوتایشان در سینه حبس شد. مرد دراز، نیمی از صورت و بینیاش به طرز وحشتناکی از بین رفته بود و لثههای بیدندانش از میان فک بدون پوست و گوشتش توی ذوق میزد. در همان آن ماشین دور زد.
سیامک با ترس زیر لب گفت: «به جان خودم از گور بلند شده.»
پیرمرد قددراز، چند قدمی به دنبال ماشین دوید و فریاد کشید و چوبش را محکم بالا برد و در حال دویدن شل و وارفتهاش، روی کاپوت صندوق عقب کوبید. ماشین شتاب گرفت و بهسرعت دور شد. پیرمرد قوزی که نفسنفس میزد و آب دماغش تا روی چانهاش شرره کرده بود سرفهٔ خلطی بلندی کرد و چوبش را عصاوار روی زمین گذاشت و خلط بزرگ و لزجش را روی زمین تف کرد و آرامآرام سربالایی قبرستان را لخلخکنان بالا رفت. همانطور که با نگاه اطرافش را میپایید، در قبرستان را قفل کرد و اول بهسمت ساختمان یک طبقهٔ روبهروی در ورودی رفت که تکیه بود و محل برگزاری جلسات. قفل در را چک کرد و به پنجرههایش سرک کشید. وقتی مطمئن شد که همه چیز سرجایش قرار دارد بهسمت سرداب وسط قبرستان رفت، درِ آنجا هم قفل بود و همه چیز دست نخورده. بعد بهسمت آرامگاهی رفت که چند لحظهٔ قبل دو مرد در آنجا بودند. قفل در آرامگاه خاندان جواهریان را شکسته بودند و قبر موسیبیک افشار جواهریان را شخم زده بودند. مرد قوزی کنار قبر روی تکهسنگهای شکسته و کپههای خاک چهارزانو نشست و به استخوانهای نصف و نیمه زل زد. نفس عمیقی کشید و بخار غلیظی از دهانش بیرون زد و ذهنش را به گذشتهای دور برد.
صدای جغد در میان درختان افرای باغ کامرانیه پیچیده بود... وقتی وارد باغ شد پیربابا که سالها در آنجا باغبانی میکرد، در را پشت سرش بست و به کیسهٔ در دست خادم خیره شد. همیشه اول پیربابا سلام میکرد و خادم با سر تکان دادن جوابش را میداد.
وقتی دوباره صدای آواز جغد بلند شد، خادم سرش را بالا گرفت و زیر لب نجوا کرد: «نننحس ممممی خونه» بعد به کیسهای که در دستش داشت نگاهی انداخت و بهسمت عمارت وسط باغ رفت.
شاهزاده خانوم عزالسلطنه درحالیکه به عصای دسته طلاییاش تکیه داده بود، روی ایوان ایستاده و به راه رفتن خادم و کیسهٔ در دستش خیرهخیره نگاه می کرد. خادم وقتی نزدیک خانهباغ شد سرش را پایین انداخت.
_ سسسسلام خخانوم.
خادم دست آزادش را روی سینهاش گذاشت و کمی هم کمرش را خم کرد. صدای شاهزاده خانوم در باغ پیچید:
_ شیری یا روباه؟
_ خادم چشمهای مغولیاش را به پاهای شاهزاده خانوم دوخت و لبخند زد. لبخندش زیر دستاری که دورتادور سر و صورتش پیچیده بود، دیده نمیشد.
_ ششششیرِ شیر.
کیسه پلاستیکی را زمین گذاشت و از داخلش کیسهٔ دیگری که خون از آن چکه میکرد، بالا آورد و به شاهزاده نشان داد. زن قدمی به عقب برداشت و با چشمهای گردشده به خادم خیره شد:
_ برو زیر درخت اول کنار آلاچیق وسط باغ یه گودال بکن تا بیام، بیل و کلنگ هم از انبار بردار.
هنوز پشت به خانهباغ نکرده بود که متوجه شد پردهٔ پنجرهٔ یکی از اتاقها تکان خورد و سایهای از پشت پنجره بهسرعت خودش را پنهان کرد.
خادم با قدمهایی بلند بهسمت انبار رفت و با بیل و کلنگ برگشت بهسمت آلاچیق... چند کلاغ روی شاخههای بلند درختان نشسته بودند. نسیم خنکی میوزید. بهار بود و باغ سبزِ سبز. شاهزاده خانوم هر سال تعطیلات نوروز را به باغ میآمد و آنجا میماند؛ اما الان مدتی بود که در همان جا ساکن شده و حتی از باغ هم بیرون نمیرفت. پیربابا کنار در ورودی روی زمین نشسته بود و با سنگ، گردو میشکست.
خادم بیل را در زمین زیر درخت افرا فروکرد و با کف پایش فشار داد و زمین را کند. خاک، نمزده و خیس بود. گودال که به قاعدهٔ کیسه رسید، صدای پای شاهزاده را شنید. دست از کار کشید و ایستاد. بوی نم خاک در نسیمی که بین درختان باغ پیچید، بلند شد. شاهزاده به سمتش آمد و شکلاتی را که در ورقی طلایی پیچیده بود به طرفش گرفت. خادم مثل کودکی خردسال شکلات را گرفت و پشتش را به شاهزاده کرد و دستارش را پایین کشید و تکهای از شکلات را گاز زد و شروع کرد به جویدن. دستهایش به گل و خون آغشته بود و حالا هم شکلات به انگشتانش چسبیده بود. هیچ طعمی را به اندازهٔ طعم تلخ و شیرین شکلات دوست نداشت. صدای شاهزاده خانوم آمد:
_ راحت باش خادم. من به صورت تو عادت دارم. همونطور که شکلاتت رو میخوری کیسه را پس بزن تا ببینم این ملعون به سزای اعمالش رسیده یا نه؟
صدای جغد دوباره بلند شد. شاهزاده خانوم زیر لب نجوا کرد: «معلومه این مرغ خرابهنشین آوای مرگ که را میخواند.»
خادم شکلات را کامل در دهانش جای داد و با دهان جنبان، چمباتمه زد و بدون آنکه به کیسه نگاه کند، دستش را درون کیسه برد و چیزی را بیرون کشید و در همان لحظه چشمهایش را به شاخههای درختان باغ دوخت.
شاهزاده در یک لحظه همهٔ اطلاعاتی که در این سالها دربارهٔ موسیبیک جمعآوری کرده بود در ذهنش چرخید.
موسیبیک جواهریان در دوران پهلوی و قاجار طراح و سازندهٔ جواهرات سلطنتی؛ و از کارهای مهمش هم ساخت نیمتاج فرح پهلوی بود که الماس نورالعین رویش سوار شده بود. از زمان ساخت این نیمتاج شاهزاده بیشتر به خونش تشنه شد. همچنین سینهریز یاقوتنشان شکوهالسلطنه از همسران ناصرالدینشاه که مورد سرقت واقع شد از دستسازههای معروف او بود که در زیبایی زبانزد بود.
طراحی و ساخت تاج مخصوص محمدعلیشاه که دارای شصت و شش قطعهٔ الماس کمیاب بود نیز از ساختههای او بود. همچنین یکی از شش مشاور مخصوص شاهان قاجار بود که در عزل و نصب رجال سلطنتی بسیار تصمیم گیرنده بود.
شاهزاده خانوم که چشمش به صورت خونآلود و سیاهشده و بادکردهٔ جواهریان افتاد، نیشخند زهرآلودی زد و با عصا به خادم اشاره کرد که کیسه را ببندد.
شاهزاده خانوم راست ایستاده بود و چانهاش را بالا گرفته بود و به درختهای باغ نگاه میکرد، بدون آنکه به خادم نگاه کند گفت:
_ خادم تو رو خدا برای من فرستاد، از همون روزی که دیدمت فهمیدم فرشتهای هستی که برای مأموریت بزرگی به زمین آمدی. من بیست سال صبر کردم تا به جایی که الان هستی برسی. بارها برات تعریف کردم که مأمور هستی تا آدمهای بد رو از روی زمین محو کنی. قولی هم دادم و سر قولم هم هستم. پس خیالت راحت باشه که به پاداشت خواهی رسید.
این اولین کار تو بود و باید پنج، کار دیگر هم برایم انجام دهی تا دست بهارخانوم را بذارم تو دستت...
خادم سرش را بلند کرد و همانطور که کف باغ زانو زده بود به صورت شاهزاده خانوم نگاه کرد و روبهروی او لبخند زد و کف دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:
_ خخخدا از بببزرگی کککمتون نننکنه شششاهزاده خخخانووم!
شاهزاده خانوم بهآرامی، با عصا دست خادم را از روی سینهاش پس زد و بعد با پایه فلزی عصا به شانهاش چند ضربهای آرام زد، انگار که بخواهد مانند ملکهای نشان شوالیه به او بدهد...
_ سر را بنداز داخل گودال و بعد از اونکه کاملاً با خاک پوشانده شد، یک سنگ بزرگ و سنگین هم رویش قرار بده.
باز هم سایهای از پشت پنجرهٔ خانهباغ حرکت کرد.
همان شب وقتی خادم در خانهاش خوابید کابوسهای وحشتناکی به سراغش آمد. نمیتوانست احساس ترس و وحشتش را جلوی شاهزاده بروز دهد. وقتی در مقابل شاهزاده قرار میگرفت طوری نشان میداد که با این قضیه مشکلی ندارد اما در واقعیت در پس ذهنش عذاب میکشید. در آن لحظه دردی تیز در سرش چرخ میخورد و به طور مورب از پس گردن تا شقیقههایش میرفت و برمیگشت.
او در ذهنش بارها عمل سر بریدن را تمرین کرده بود. بریدن سر جوجه ها و مرغها و گردن زدن خرگوشها را بارها تجربه کرده بود، اما بریدن سر آدمیزاد طور دیگری بود.
تب کرده بود و عرق سرد بر بدنش نشسته بود. تنها در اتاقش زیر پتوی نازکی که تنش را پوشانده بود میلرزید.
حرفهای شاهزاده خانوم را در مغزش تکرار میکرد: «باید خونسرد باشی و تمرکز داشته باشی. باید بدونی که نوک خنجر را کجای گردن فروببری که راحتتر و سریعتر بریده بشه...» هذیان میگفت. از جایش بلند شد و به حمام رفت و زیر دوش آب سرد ایستاد. هر چقدر آب بر سر و تنش میریخت حالش بهتر میشد. وقتی از حمام بیرون آمد لنگی به دور خودش پیچید و در گوشهٔ اتاق، کنار مانکن زنانهای که به تازگی از بازار خریده بود و لباس زنانهای با دامن پر چین بر تنش کرده بود، روی زمین نشست. طوری نشست که دستهایش پایه چوبی مانکن را لمس میکردند. در همان حال سرش را به دیوار تکیه داد و خوابش برد.
پیرمرد قددراز بهسختی و با ناله از جایش بلند شد و بیلچهٔ کوچکی را که به دیوار آرامگاه تکیه داده شده بود، برداشت و با هنهن کردن و نفسنفس زدن، سنگها و خاکها را روی استخوانهای داخل قبر ریخت. سپیده زده بود و قبرستان روشن شده بود.