سهراب، نوشداروی خراسان

تنیظیمات

 

سهراب، نوشداروی خراسان

نویسنده: سیدحسن کیخسروی

نشر صاد

سپاس‌نامه

جای بسی تقدیر و سپاس است از مسئولین گرانقدر مرکز آفرینش‌های ادبیِ حوزهٔ هنری ادارهٔ ارشاد اسلامی خراسان رضوی که همت بلندشان با ایجاد مسابقهٔ بزرگ داستان حماسی و برپایی کلاس‌های آموزش داستان حماسی در سراسر کشور، موجب تولید داستان‌های فاخری در این عرصه شده است؛ مخصوصاً جناب استاد عباس‌زاده دبیر محترم اجرایی مسابقه که لطفشان شامل حال این حقیر شده تا این داستان به‌دست چاپ سپرده شود. در همین راستا از آقای شیشه‌گران و تمام کارکنان بزرگوار نشر ارزشمند (صاد) نیز کمال امتنان را دارم.

از جناب صائب هاشم‌پور، ویراستار محترم کتاب صمیمانه سپاس‌گزارم، او که نام کتاب هم هدیه‌ای از طرف اوست که سرزمین خراسان را دوست دارد.

در پایان از لطف و محبت همسرم سرکار خانم طاهره قهرمانی و فرزتدانم؛ اشرف‌السادات و انورالسادات وافسرالسادات و آقا سیدعلی کیخسروی که باعث شور وشوق نوشتن در من می‌شود تشکر می‌نمایم. از سرکار خانم حسین‌نژاد و جناب آقای احسان نهاردانی مسئول مؤسسهٔ تایپ و نشر نیکان سپاس‌گزارم. مساعدت‌ها و راهنمایی‌های استاد حسین آقامعدنی نویسنده بزرگ سبزواری دوست بزرگوار بنده در جهت ظهور این اثر ستودنی است.

الحمدلله المنه الاَول والآخر.

سیدحسن کیخسروی _ سبزوار_ پنجم دی‌ماه ۱۴۰۳

به‌نام خداوند دانای راز

خداوند عشق و خداوند ناز

تَرَق تَرَق، صدای سم مارال_ انگار دنگ دنگِ صدای دوتار بخشی راماض، وقتی‌که شانه بر چگور می‌خواباند_ بر سنگفرش کوچه را باد به گوش طلا رساند و از انتظار درآوردش.

استکان چای از لب گرفت و بر سینیِ برنجیِ نیکلایی گذاشت. صدای آهنگین النگوهایش جوجه قناری تازه پَر درآورده را ترساند و با جیغی کوتاه در گلو از جا جهید و روی ترکهٔ انار خشک داخل قفس نشست.

طلا قفس را کناری گذاشت و سراسیمه برخاست و چین دامن گلدارش را با دست جمع کرد.

دو گوی هراسان بر قاعدهٔ دو لیمو زیر نیم‌تنهٔ سینه‌اش بالا پرید سپس بالِ سربند ابریشمی را دور گردن سپیدش چرخاند و با دو قدم خود را به پنجرهٔ چوبی بالاخانه رساند و گشودش.

هراسی سخت از عاقبتی نامعلوم تمام وجودش را فراگرفته بود. اخبار نابه‌سامانی مملکت و ناامنی راه‌ها و شهرها که در تصرف قزاق‌های روسی بود، در تمام شهرها و ده‌کوره‌ها پیچیده بود.

اوضاع آشفته بود و معلوم نبود چه بر سر او خواهد آمد، راهی بی‌برگشت می‌نمود؛ اما عشق است و این حرف‌ها را نمی‌فهمد.

بی‌تردید سر از دریچه بیرون آورد؛ و در کوچه نگریست، گرمای دلپسندی سراسر وجودش را فراگرفت. سهراب سوار بر مارال قد برافراشته، با آن کلاه کج و طرهّ‌ی کج‌تر که روی پیشانی بلند و سپیدش برقِ نیزهٔ آفتاب سحرگاهان را ناز می‌تاباند.

یل قرمز و قطارِ فشنگ و کمربند چرمین پهن که سگک طلایش با دو قلاب به هم گره شده بود، مچ‌پیچ‌های گلدوزی شدهٔ کار دختران ایل را بر ساعدها محکم بسته بود و نظامی سیاه زاغ پوشیده و پاتاوه‌های بافت سرمه خاتون را تا زیر زانو پیچانده بود. پا در رکاب، قبراق بر قلهٔ زین مارال شلاق می‌چرخاند. سبیل‌های قیطانی‌اش زیر آن دماغ کشیده قلمی خوش تراشش با آن چشمان سیاه درشت و ابروهای پیوسته‌اش مصمم افسار مارال را گرفته بود.

مارال تازه‌نفس که آرام و قرار نداشت چرخی زد و روی دو پا بلند شد و دستانش را بالا آورد. سهراب روی زین خم شد و یال قرمز مارال را نوازش کرد، اسب آرام گرفت. سهراب برای لحظه‌ای با سر انگشت کلاه از سر گرفت، انبوه موهای سیاه روغن خورده اش را با دست مرتب کرد؛ و دوباره بر سر گذاشت و نقش دو شمشیر طلایی رنگ جلو کلاهش برق زد و دل طلا را لرزاند. لب‌های یاقوتی‌اش را که از شادابی انگار ترک برداشته باشد غنچه کرد و با صدای خفه‌ای گفت: سهراب.

طرهٔ گیسوی طلایی رنگش از زیر سربند ابریشمی روی صورتش پاشید و نصف قرص صورت را گرفت، گونهٔ گل‌انداخته و گردن بلورینش به چشم سهراب که سر بلند کرده و رد صدا را گرفته بود فرصت نداد که چشم بگرداند و چشم‌های زیبای آبی‌اش با آن مژگان برگشته و پیشانی سپید بلندش را ببیند.

سهراب، برنو را که حمایل کرده بود درآورد و روی دست گرفت وگفت: زود باش. سجلت را برداشته‌ای؟ یادت نرود.

طلا، ساروق لباس‌هایش و چند تا سکهٔ نقره و اسکناس درشت سبز و قرمز و گردنبند بزرگ طلا و سجلّش را که بسته بود، برداشت و پاشنهٔ ارسی‌هایش را کشید و دوید، پله‌ها را دو تا یکی نفهمید که کی طی کرده دست سهراب را گرفته و پا روی پای او گذاشته و بر ترک مارال نشسته بود.

سهراب، هنوز فرصت هست. هنوز از عمارت و ایل جدا نشده‌ایم، هنوز می‌شود برگشت اما ...

هرم نفس‌های گرم سهراب و طپش قلب او بود که در میان گره حلقهٔ بازوان طلا گیر افتاده بود. آرامش نمی‌گذاشت، عقلش از کار افتاده بود.

عشق راهش را زده بود. انگار صدای سهراب را در خیال می‌شنود، می‌شَنَوَد و نمی‌شَنَوَد. می‌فَهمَد و نمی‌فَهمَد. سهراب به آرامی ساق‌هایش را بر پهلوهای مارال سایید و افسار کشید.

مارال سر برگرداند و به آرامی برگشت و یورتمه در سراشیب راهی که پشت به یورت و عمارت خان بود به طرف دشت حرکت کرد.

نسیم آخرین روزهای زمستانیِ صبح، یالِ مارال و زلف سهراب را می‌افشاند و عطر تن سهراب را در مشام طلا که دست‌ها را بر کمر او گره کرده و سر بر شانه‌اش گذاشته بود می‌نواخت.

انگار شرابی ناب در آن پگاه زیبا در رگ و پیوند طلا جاری می‌شد. طلا چشم بسته، دل به تقدیری سپرده بود که خودش رقم می‌زد. فقط به عشق سهراب، جوانی رشید و پهلوانی که به عشق او ایل و یورت پدرش را رها کرده و رخت و چوب چوپانی خان جانگالو را پوشیده بود و سالی به رایگان گوسفند چرانده بود و روز به روز عشقش در دل طلا جا خوش می‌کرد تا این‌که تمام وجودش را لبریز از خود کند. سایه اسب که اسب و سوارانش را بدرقه می‌کرد کم‌کم کوتاه‌تر می‌شد و حکایت از بالا آمدن خورشید داشت.

صدای پرندگان و پروازشان که سوز سرمای زمستانی را پشت سر گذاشته بودند، در آن روزهای نزدیک به عید نوروز در همه دشت پیچیده بود. نسیم سرد کوهستان کم‌کم جایش را به هوای معتدل و ملایم و مطبوع می‌داد.

چشمهٔ کوچکِ سر بیشه از لابه‌لای سنگ‌ها می‌جوشید و روی هم می‌غلتید و در برکه‌ای کوچک جمع می‌شد.

چهار درخت چنار کهنسال بر گِرد برکه سر به فلک کشیده بودند و بر کنارهٔ راه و چشمه و برکه استوار ایستاده بودند.

طلا چشمی به راه داشت و چشمی به آینده و چشمی به گذشته. ترس از برادرش ستار غیرتمند که حکماً برنو به دست به راه خواهد زد. بی‌گمان خواهد آمد تا او را نیابد رهایش نخواهد کرد.

سهراب مارال را به کنار چشمه کشاند و پا از رکاب خالی کرد و پیاده شد بغل گشود و طلا را که دو دستش را به طرفین دراز کرده بود در آغوش کشید و از اسب پیاده کرد، سبکبال بر زمین گذاشت.

افسار اسب را کنار چشمه بر شاخهٔ درخت بست، مارال دستی خاباند و دهان بر آب سرد چشمه کذاشت تا سیراب شد. چشم‌های زیبا و سیاه مارال در صورت قهوه‌ای روشنش مثل دو ستاره درخشان جلوه می‌کرد. گُله‌ای سفید به اندازهٔ کف دست بر پیشانی مارال خودنمایی می‌کرد، انگار ستاره‌ای و بر زیبایی او می‌افزود.

طلا دامن شلیتهٔ چین چین سفیدش را که پر از گل و بوته‌های درشت قرمز و سبز بود جمع کرد. روی زانوانش انداخت. سرپا نشست آستین‌های تنگ بلوز قرمزی را که زیر یل گلدوزی شده‌اش پوشیده بود کمی بالا کشید. النگوهایش را مرتب کرد و دست‌هایش را در زیر آب فروبُرد و بر لب‌هایش گذاشت، چند مشت آب خورد، عکسش مثل کپه‌ای گل رنگ وارنگ در آب چشمه افتاده بود.

زلف‌اندازهای خورشیدی‌اش که از زیر قیچک سر زلف‌های قجری‌اش بیرون زده بود، بر روی شقیقه‌هایش برق می‌زد، دندان‌های سفید مرواریدگونش در زمینهٔ لب‌های سرخ که موهای ریز پشت لبش را مثل رد مورچه بر ابریشم سپید می‌نمود، در لبخندی محو زیباترش کرده بود.

با ابروهایی به هم پیوسته نمونهٔ کامل یک دختر ایلیاتی با تمام شکوه و جلالِ خانی، تنها دختر خان، دختر ایلخان جانگانلو.

طلا چشم بر سنگ‌ریزه‌های کف چشمه داشت. اندیشید که هم اکنون که به خان بابایش بگویند چه شده است چه حالی خواهد داشت، دست بر برنو خواهد زد یا به ستار و جبارش دستور خواهد داد که بیابیدش.

طلا از همان اول از ستار می‌هراسید. ستار با همه کوچک‌تر بودنش داعیهٔ خانی داشت و همهٔ رتق و فتق کارهای ایل با او بود. سبیل‌های کلفت تاب داده با چشمانی درشت سرخ که برق از آن‌ها می‌جهید و کسی در ایل نبود که ضرب شست دستان سنگینش را نچشیده باشد. بر اسب که می‌نشست و برنو بر دست بلند می‌کرد، گنجشک را در هوا شکار می‌کرد. مخصوصاً که طلا دختر زنی غیر از مادر ستار بود. نتیجهٔ عشق نافرجام یک دختر شهری که دل به عشق قدرت و شوکت خانی رئیس ایل داده و خانه و زندگی راحت شهری را با زحمت زندگی ایلی و چادر و کوچ با همهٔ زیبایی‌ها و سختی‌هایش عوض کرده بود.

دختری که با همه زرنگی و هوش سرشارش تا روز آخر هم نتوانسته بود نان بپزد و شیر بدوشد؛ و طلا را به خان‌زاده بانو سپرده و به شهر برگشته بود. طلا با خود اندیشید حال که فرصت هست اگر سهراب راضی شود سری به مشهد بزند. شاید به امید دیدار دوباره مادر.

سهراب مُشتی آب به صورت زد و انگشت‌های خیسش را در زلف‌های سیاهش فروبرد. کلاهش را مرتب کرد و با پشت دست سبیل‌هایش را صاف کرد و گفت: وقت تنگ است و راه دراز تا شب باید به جایی برسیم. الان است که سر و کلهٔ ستار پیدا شود. نمی‌خواهم داغ یک نفر از ما بر دل نازکت بنشیند.

طلا گفت:

عشق از اول سرکش و خونی بود

تا نیاید هر که بیرونی بود

هر چه خدا می‌خواهد. دیگر دیر شده است که به این حرف‌ها فکر کنیم. برویم... .

سهراب بر مارال نشست و دست طلا را گرفت و بر ترک خود نشاند. مارال یال‌افشان شیهه‌ای کوتاه کشید و به تاخت برگستره دشت به طرف شرق حرکت کرد، سهراب دست بر بالای ابروها گذاشت و چشم گرداند. اطراف را از نظر گذراند، طلا کاری جز قفل کردن حلقهٔ بازوانش برکمر سهراب نداشت و سینه‌هایش را بر پشت او فشرد و هرم نفس‌ها و گرمای لب‌هایش گوش و گردن سهراب را می‌نواخت.

سهراب مستِ عشق طلا به‌خود می‌بالید و می‌تاخت تا بر بلندای تپه‌ای که بر دامنهٔ آن سیاه‌چادرهای ایل سهراب افراشته شده بود، رسید.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین