کمی بعد از اجل

تنیظیمات

 

کمی بعد از اجل

نویسنده: امیر کرمی

نشر صاد

تقدیم به عزیزترینم ح.م که در نوشتن این داستان یار و همراهم بود.

فصل اول

امیر زیر لب دائم می‌گوید: «لعنت» آرزوی مرگ می‌کند، یعنی ترجیح می‌دهد بمیرد ولی آن چیزی که ترسش را دارد اتفاق نیفتد. با تمام نیرویش تلاش می‌کند و با همهٔ وجود آرزو دارد حرف‌های کارمند دانشگاه تمام شود تا بتواند هرچه زودتر از اتاق خارج شود. الان نظرش در مورد مهم‌ترین آرزوهای زندگی‌اش به کلی تغییر کرده. در این لحظه ثروت و شهرت و تحسین و یک عالم آرزوی دیگر در نظرش به یک تُف نمی‌ارزند. حاضر است همهٔ این‌ها را فدا کند تا به آرزوی دیگری برسد: «فقط سریع بیرون رفتن از این اتاق» این پا و آن پا می‌شود و به کارمندهای اتاق که روبه‌روی کامپیوترها نشسته‌اند نگاهی سرسری می‌کند. تا چند لحظه پیش اصلاً این‌طور نبود. در دلش لعنت می‌فرستد و نگاهش به جایی نامعلوم قفل می‌شود.

بالاخره حرف‌ها تمام می‌شود. با صدای گرفته، تشکر و خداحافظی می‌کند؛ و جواب تشکری که بابت پاکت شیرینی از او می‌کنند را داده، نداده از اتاق بیرون می‌زند. نفسش را حبس کرده. می‌ترسد اگر نفس بکشد آبروریزی شود. با بیشترین سرعت ممکن و درحالی‌که روی پله‌ها به سه، چهار دانشجو تنه می‌زند، هر طور شده خودش را به دست‌شویی می‌رساند و داخل پرت می‌شود.

بیرون که می‌آید نفس راحتی می‌کشد و بعد باز لعنت می‌فرستد بر هر کس که آش رشته را اختراع کرده.

سلانه‌سلانه در محوطهٔ دانشگاه به‌سمت در خروجی حرکت می‌کند. به همه جای ساختمان غول‌آسا و محوطهٔ چمن و به درخت‌ها نگاه می‌کند. چشم‌هایش کمی می‌درخشد و نگاهش بی‌اختیار به همه چیز می‌چسبد. ممکن است این آخرین باری باشد که از اینجا می‌گذرد. حالا نگاهش حتی عجیب و محبت‌آمیز شده و همه جا را زیر نوازش خود می‌گیرد: صندلی‌ها و نیمکت‌های محوطه، پسرها یا دخترهای نشسته روی بعضی از آن‌ها، گنجشک‌های روی درخت‌ها و حتی ماشین‌های پارکینگ. در چهار سالی که اینجا درس خوانده چندان گذرش به پارکینگ نیفتاده. آنجا کاری نداشته، همیشه از جلوی ورودی پارکینگ رد می‌شده و خودش را می‌کشانده سمت جاده برای ماشین گرفتن، مثل حالا.

طبق معمول بیشتر ماشین‌ها هیچ اعتنایی نمی‌کنند. یک پیکان بوق می‌زند، امیر به‌سرعت روی کفش‌هایش خم شده و با بند کفش‌ها مشغول می‌شود. پیکان می‌گذرد. امیر لحظه‌ای خودش را جای راننده آن می‌گذارد و کمی دلش می‌سوزد. از دور یک پراید بوق می‌زند و شروع می‌کند به کنار گرفتن، امیر لحظه‌ای به آن دقت می‌کند و بعد تلفن همراهش را روی گوشش می‌گذارد و به جاده پشت می‌کند. پراید هم می‌گذرد. اما یک‌باره نظر امیر برمی‌گردد و کمی احساس خجالت می‌کند. تصمیم می‌گیرد بعدی هرچه که باشد سوار شود، بدون خیال موسیقی مهیج و حتی بدون توجه به اینکه مثل گاهی اوقات این‌بار هم ممکن است یک قراضه باشد و این پنجاه کیلومتر را _مثلاً_ در یک و نیم ساعت برود و صدای قارقار و لخ‌لخش سر او را به درد بیندازد و موقع پیاده شدن گوشش سوت بکشد. اما حالا دیگر روی ادامه دادن به این تئاترهای لب جاده‌اش را ندارد. ماشینی از دور با چراغش چشمک می‌زند. امیر احساس می‌کند این‌بار کمی خوش‌شانسی آورده و رو به راننده با انگشت به امتداد جاده اشاره می‌کند. یک پراید سفید و تقریباً نو. یک نفر هم جلو نشسته. هر دو به گرمی سلام امیر را جواب می‌دهند. از شنیدن صدای سیستم پخش ماشین دل امیر غنج می‌زند همیشه از موسیقی گوش دادن در ماشین لذت برده، چه آهنگ‌های کُردی و چه فارسی. راننده، جوان و آهنگ، فارسی است. خودش را جای خواننده آهنگ می‌گذارد و با زیباترین حرکات ممکن مشغول اجرا می‌شود. آن هم در سالنی پر از اشخاص معروف و محبوب. جیغ و دادها به هوا می‌رود. همه لذت می‌برند، خیلی‌ها به اشتیاق او غش و ضعف می‌کنند. او همین‌طور که کف دستانش را به‌سمت تماشاگران دو طرفش گرفته و همه با اشتیاق دست او را لمس می‌کنند و از این لمس، هیجان‌شان به اوج می‌رسد، از مسیر باریک بین ردیف‌های صندلی به‌سمت صحنه اصلی اجرا می‌رود. فریادهای مشتاق به شکل انفجاری دیوانه‌وار سالن را پر می‌کنند و لحظاتی بعد او به روی صحنهٔ اصلی می‌رسد. بعد هم‌زمان با قسمت اوج آهنگ به‌سمت حاضران می‌چرخد و به شکلی خیره‌کننده آن اوج سخت را به زیبایی اجرا می‌کند.

البته خود خوانندگی هیچ‌وقت برای او مسئله نبوده حتی می‌شود گفت از این کار بدش می‌آید و به نظرش بیش از حد لوس و مبتذل است؛ هرچند، گاهی هم از خودش به‌طور کلی عصبی می‌شود که چرا هم جذابیت و شور و حال و جیغ و اشک و آه می‌خواهد و هم عمق و شأن و قداست.

رشته افکارش پاره می‌شود. راننده شروع به حرف زدن کرده. کم‌کم صدای موسیقی را کم و صدای خودش را زیاد می‌کند. امیر خودش را به‌سمت گوشهٔ پشت صندلی راننده می‌کشد و کمی جمع می‌شود به امید اینکه وارد بحثش نکند. قبلاً هم با چنین کارهایی بارها از زیر بار بحث‌های آزاردهنده شانه خالی کرده، ولی این‌بار فایده‌ای ندارد. همین‌طور که از داخل آینه حرکات لب راننده را زیر سبیل سیاه او تشخیص می‌دهد در چهره او دقیق می‌شود. بوی سیر نیمه گوارش‌یافته، فضای داخل ماشین را پر می‌کند. راننده موی سر سیاه و پر پشتی دارد. امیر ته دلش به این حسادت می‌کند ولی راننده بر خلاف امیر پوست‌کلفت و آفتاب‌سوخته به نظر می‌آید، چهره‌ای روستایی. تا امیر می‌خواهد به حرف او توجه کند لب‌های راننده از جنبیدن بازمی‌ایستد و او در آینه لحظه‌ای به امیر خیره می‌شود. بعد از عذرخواهی و درخواست امیر، مرد حدوداً سی و پنج ساله سؤالش را تکرار می‌کند.

_دانشجویی؟ همینه پرسیدم، دانشجویی؟

منتظر جواب نمی‌ماند، حالت خاصی در چهره اوست که برای امیر کمی غریب است. ادامه می‌دهد:

_آخه که چه؟ به نظر خودت ای درسی که شماها می‌خوانین به کارتان میاد؟ گیرم مدرکتانم گرفتین، به چه دردی می‌خوره؟

امیر تعجب می‌کند، کمی هم جا خورده. اما معنی حالت خاص چهرهٔ راننده را فهمیده: تحقیر. حالت غالبش کمی شرم و خجالت است که گاهی وقت‌ها ناخودآگاه بر او مسلط می‌شود. با صورت اندکی سرخ شده، سرش را تقریباً پائین می‌گیرد و کمی آن را تکان‌تکان می‌دهد. دلش می‌خواهد جواب بدهد. به نظرش راننده بی‌ادبی کرده و دوست دارد با یک جواب هوشمندانه و طعنه‌آمیز حق او را کف دستش بگذارد اما در حال حاضر چیزی به ذهنش نمی‌رسد و از بحث و جدل هم فراری است. شاید رویش را ندارد یا حوصله‌اش را. اصلاً شاید می‌ترسد. خودش هم چندان نمی‌داند.

_ قصد جسارت به شمایه ندارم ها، کلی گفتم. من خیلی وقتا از جلوی دانشگاه شما مسافر می‌زنم. از همون جایی که شما سوار شدی. دانشجوهایی مثل خودت. به همه‌شانم می‌گم. آخه این همه زحمت و بیا برو که چه بشه؟ توی این اوضاع مملکت درس خواندن به چه دردی می‌خوره؟ کار هست؟ والا به خدا!

بعد مشتش را جلوی دهانش می‌گیرد و چند بار گلو صاف می‌کند. هربار هم صدای جابه‌جا شدن خلط و فرورفتنش از گلوی او می‌آید. به امیر نگاه می‌کند. او جوابی نمی‌دهد. بعد راننده با کمک تکان دادن سر و دستش سعی دارد از کسی که جلو نشسته و او هم مسافر است تأیید بگیرد:

_ آقا بد می‌گم؟

مسافر حدود پنجاه سال سن دارد، موی وسط سرش ریخته و آرواره‌اش از پشت، چنان بزرگ و نامتناسب به نظر می‌رسد که دل امیر لحظه‌ای برایش می‌سوزد.

_ خب، به هر حال چاره چیه؟ درس خواندن هی خوبه، از هیچی بهتره، سرگرم دانشگاه باشن بهتره تا قلیان و سیگار و چه می‌دانم کافه و هزار جور... هی...

سری تکان می‌دهد و باز آرام می‌نشیند.

سکوت چند ثانیه در ماشین حاکم می‌شود. امیر امیدوار شده و لحظه‌ای به اطراف جاده نگاه می‌کند. صدای حرکت ماشین در گوشش پیچیده، زمین هنوز زیاد خشک نشده، سبزه‌ها اما دیگر چندان جان ندارند و در حال کامل زرد شدن هستند. اندک بادی از بالای شیشه کمی پائین آمدهٔ ماشین داخل می‌شود که حاصل حرکت است و صدای زیادی دارد. اما خود هوا تقریباً ساکن است، آماده روزهایی با فرمانروایی دیکتاتورمآبانهٔ خورشید.

امیر کمی سرحال می‌شود اما آرامشش، چندان دوام نمی‌آورد. راننده می‌پرسد:

_ بچهٔ کرماشانی؟

_ بله

راننده انگار کمی از جواب دادن امیر راضی و خوشحال شده باشد سرحال‌تر ادامه می‌دهد:

_ چرا خیلی از بچه‌های کرماشان میان اینجا دانشگاه؟ راسته می‌گن راحت نمره می‌دن؟ وگرنه این همه توی شهر خودت...

لحظه‌ای سکوت می‌کند. انگار فکرش مشغول شده باشد، بعد حرفش را این‌طور تمام می‌کند:

_ یعنی اینجا بهتره؟

_ نمی‌دونم کجا بهتره، من یکی از رفیقام قبلاً اینجا می‌خوند، چند سال پیش یکی دیگه از دوستام اومد اینجا که ثبت نام کنه منم همراهش بودم، دیپلم گرفته بودم و کار و برنامهٔ خاصی هم نداشتم، این بود که یکی دو روز بعدش منم اومدم ثبت‌نام کردم.

چهرهٔ راننده بشاش می‌شود. انگار یگانه آرزویش حرف کشیدن از امیر بوده و حالا به مراد دلش رسیده است.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین