ماهور
نویسنده: بهاره توکلی
نشر صاد
ماهور
نویسنده: بهاره توکلی
نشر صاد
«شاهزاده! ما اینجا به دنیا اومدیم، پدرم اینجا به دنیا اومده، پدر پدرم هم.»
محمدخان این جمله را گفت و روی به شاهزادهٔ قاجاری کرد.
«تو کی هستی؟ چی میخوای؟»
«محمدخان بختیاریام از طایفهٔ ماهرویی، خان این روستا. خان چلگردم و خادم همهٔ مردم روستا.»
شاهزادهٔ قاجاری خیلی آرام به محمدخان نگاه کرد.
«شما دین و ایمون ندارید، این ملک برای ظلالسلطانه. خیلی زود اینجا رو خالی کنید، ظلالسلطان گفته اگه محمدخان دخترشو به عقد من دربیاره، از بیرون کردن مردم روستا صرفنظر میکنم.»
شاهزاده دستی به سبیلش کشید و ادامه داد.
«با خودت خان، آوارگی یا دخترت. برو فکراتو بکن.»
محمدخان با عصبانیت دستش را روی درب کالسکه شاهزاده گذاشت و با تمام وجودش فریاد کشید:
«خودتون دین و ایمون ندارید، من یه تار موی دخترمو به صدتا مثل ظلالسلطان نمیدم، برو به رئیست بگو، محمدخان گفت نه. اگه دخترمو میخواد باید از روی جنازهٔ من رد بشه.»
شاهزادهٔ قاجاری لبخندی تلخ گوشهٔ لبانش نشاند و دستش را به نشانهٔ تیراندازی تفنگچیها بالا برد.
«از روی جنازتم رد میشم.»
در لحظهٔ تیراندازی، برادر محمدخان، جلوی گلوله رفت و تیر به او اصابت نمود. محمدخان روی زمین افتاد و برادرش را در آغوش کشید و بلند گریه کرد.
«رضا...رضا مرد.»
آقا محمدخان، با دو دست به سرش کوبید که یکباره از پشتبام خانهها تیراندازی شد، تفنگچیها به سوی قشون شاهزاده و بختیاریهای خائن تیراندازی کردند، اسفندیارخان و سهرابخان که از تفنگچیهای بیبی مریم بختیاری بودند وارد میدان شدند، اسفندیارخان، شاهزاده را با تهدید تفنگ از کالسکه بیرون کشید. بیبی مریم وارد میدان روستا شد. اسب بیبی مریم دستهایش را از خاک برکند و روی پاهایش راست ایستاد، چشمهای شاهزادهٔ قاجاری در مقابل هیبت او به خاک افتاد.
شاهزاده دستی به صورتش کشید.
«تو کی هستی؟... یاغی یا راهزن.»
بیبی مریم، لبخند معناداری زد.
«تو اومدی سر مال و ناموس مردم، عربده هم میکشی، بعد دنبال راهزنی، شاهزادهٔ قلابی.»
شاهزاده حق به جانبتر ایستاد.
«اینجا ملک ظلالسلطانه، شاه شاهان، اینم سندش.»
بیبی مریم سند را بهسمت شاهزادهٔ قاجاری پرتاب کرد.
«اینجا ملک ایرانه، سند ایرانی بیار.»
شاهزاده، سند را از روی زمین برداشت.
«فکر کردی هرکی به هرکیه، میدم از گیس دارت بزنن، زن هم اینقد وقیح.»
بیبی مریم با پا به سینهٔ شاهزاده کوبید و شاهزاده نقش بر زمین شد و بهسمت عقب روی خاک خزید.
بیبی مریم روی به اسفندیارخان کرد.
«محمدخان و برادرش رو از اینجا ببرید و رضاخان رو با احترام کامل دفن کنید.»
ماهور، دختر محمدخان با گریه به سوی پدرش دوید و پدر را در آغوشش گرفت. بیبی مریم روبهروی ماهور زانو زد.
«تو خورشیدی هستی که صبح به بختیاری طلوع میکنه و ماهی که شب به ما میتابه و هرکی تو را بخواد باید از سد بیبی مریم عبور کنه، تو پشتت به من گرم باشه که بعد از خدا و پدرت، من همیشه پناهگاه تواَم.»
ماهور، بیبی مریم را در آغوش کشید و گریه کرد. بیبی مریم روی به محمدخان کرد.
«خیلی متأسفم خان، صد افسوس که دیر رسیدم. ولی من و یارانم در این غم بزرگ کنارتون هستیم.»
محمدخان به نشانهٔ تشکر سرش را تکان داد.
«ممنون بیبی. من از امروز به بعد، از یاران شما خواهم بود و قول میدم در برقراری عدالت و حفظ ناموس مردم کوتاهی نکنم و کنارتون باشم... به خون برادرم قسم.»
بیبی مریم روی به مردم روستا کرد.
«هرچی اموالتون هست بردارید و برید خونههاتون، هرکی تفنگ داره هرشب به نوبت سر گذرگاه و دروازهٔ شهر و پشت کوهها نگهبانی بده، هرکسی هم تفنگ نداره بیاد تا من تفنگ بهش بدم.»
یکی از اهالی روستا جلو آمد.
«بیبی مریم! یه چیزی بهشون میدادی تا میرفتن.»
بیبی مریم روی به مردم روستا کرد.
«قبرستونتون مگه شیر سنگی نداره؟»
همه مردم باهم گفتند:
«چرا.»
بیبی مریم تفنگش را بالا برد.
«شیر زنده چطور؟ یا بگم براتون بیارن، شاهزاده قلابی که فرار کرد ولی مال و ناموستون پابرجاست. من، بیبی مریم بختیاری با تموم تفنگچیهام پشت شما هستم، حالا هرکی با ما همدل و همراهه بگه؛ یاحسین...»
همه اهالی روستا از زن و مرد گفتند:
«یا حسین.»
اسب بیبی مریم دست از زمین کشید و روی دو پای خود ایستاد و شیهه کشید.
بیبی مریم و یارانش بعد از مراسم کفن و دفن رضاخان، به قلعهٔ سورشجان برگشتند.
نگهبانان قلعه، درب را باز کردند و بیبی مریم وارد قلعه شد.
ستاره، خدمه آشپزخانه نزد بیبی مریم آمد.
«ستاره! غذا آماده باشه... مردا، هم خستهان و هم گرسنه، من خودم یه سر میام مطبخ.»
ستاره به زمین خیره شد.
«چشم بیبی.»
سواران اسبها را در قلعه میچرخاندند تا عرقشان گرفته شود و بعد اسبها را به اصطبل بردند.
بیبی مریم وارد مطبخ شد و یکییکی دیگهای غذا را چشید و نظر داد:
«شوره ستاره.»
ستاره چارقدش را مرتب کرد و با نگاهی پر از ترس و دلشوره، روی به بیبی مریم کرد.
«خانوم ببخشید. اولین بارمه، منو تنبیه نکنید، قول میدم تکرار نشه.»
بیبی مریم قاشق را کنار گذاشت.
«چرا گریه میکنی ستاره، برو دو تا سیبزمینی بیار.»
بیبی مریم، سراغ دیگ بعدی رفت.
«این یکی سیر کم داره، یه سیر بیار.»
یکی از زنان آشپزخانه، برای بیبی مریم سیر آورد.
«بیبی! اینقدر برای غذا و ترشی کتک خوردیم.»
بیبی مریم روی به زنان آشپزخانه کرد.
«زنی که جز آشپزی و رُفتوروب چیز دیگهای بلد نیست کتک هم زیادشه، زنِ باهوش، زنِ همه چیزدون، همهچیش به اندازه است نه اونقدر زیاد که دل مردو بزنه، نه اونقدر کم که چشم مردش دنبال سرخاب و سفیداب دیگران باشه، زن باید خیلی چیزا بدونه که مردشو پاگیر خودش کنه.»
ستاره روی به بیبی مریم کرد.
«مردا از زنای باسواد میترسن.»
بیبی مریم خندید.
«بهشون احترام بذارید تا نترسن، رامشون کنید تا همیشه توی دستاتون باشن.»
هاجر روی صندلی نشست.
«امان از بیکسی بیبی، ای روزگار!»
بیبی مریم دست روی شانههای هاجر گذاشت.
«به این وضع عادت کردید میذارید تقصیر روزگار.»
هاجر ادامه داد.
«بیبی! شما که همهچی میدونی و کاملی، چرا فتحالله خان ترکتون کرد؟»
بیبی مریم روبهروی هاجر نشست.
«من همهٔ تلاشمو کردم، از هیچی کم نذاشتم، مثل زنی نبودم که بگم بره و هر بلایی سرش بیاد. وجدانم راحته، راحتم به خاطر تلاشی که واسش کردم، هلش ندادم توی چاه و کنارش بودم ولی اون نفهمید و الان سرمو راحت میذارم روی بالشت نه با هزارتا اما و اگر. یه پای خوشبختی وجدان آسوده هست.»
بیبی مریم بلند شد و روبهروی ستاره ماند.
«آش آماده است ستاره، وسایل پذیرایی رو آماده کن.»
ستاره با دستگیرههای نخی، درب دیگ را برداشت.
«ممنون بیبی.»
بیبی مریم به حیاط قلعه برگشت.
بچهها در حیاط قلعه، مشغول بازی بودند، بیبی مریم به دنبالشان دوید، صدای خنده و شادی آنها حیاط قلعه را پر کرده بود.