تا جان
نویسنده: امیرحسین دارابی
نشر صاد
تا جان
نویسنده: امیرحسین دارابی
نشر صاد
«ناصر که از دور با سوت علامتم داد، فهمیدم یکیشون اومده سمت من. از لای بارِ شُتر اومدم بیرون! از همون بالا، پایین پریدنی، چماق رو خُرد کردم تو سرِ گُندهٔ طرف. قبلهاش رو گم کرد زبونبسته!»
سلمان این را که گفت به نشانهٔ دلسوزی سری تکان داد. استکان چای را از نعلبکیِ خستهٔ لبپَر شده برداشت و نزدیکِ دهانش نگه داشت. به گلیمِ کهنهای که رویش نشسته بود خیره شد. بخارِ استکانِ چای به لبهایش خورد و ماشینِ بخارِ فکر و خیالش را روشن کرد. سبیلِ باریک و کوتاهش مثلِ خطِ افقی سیاهی بود که با زغال، بالای لبش کشیده شده باشد. یکبار آن اوایل که با ناصر آشنا شده بود، ناصر انگشت به زبانش زد و بعد به سبیلِ سلمان کشید، به خیال آنکه خطِ سیاهِ زغال را پاک کند؛ اما نشد که بشود و سبیلِ مضحکِ سلمان، واقعی از آب درآمد.
سکوت، مهمانِ ناخواندهٔ قهوهخانه شد. از دروازهٔ اصلیِ کاروانسرای کازرون که وارد میشدی، قهوهخانهٔ «اوس کریم» کنجِ راستِ کاروانسرا غمبرک زده بود؛ شبیه اژدهایِ پیری که گوشهای روی زمین لم داده، پوزهاش را روی خاک گذاشته و دهانش را باز کرده است. مسافران طعمههایی بودند که با خیالی راحت، خود را شکارِ اژدها میکردند و با پای خودشان درونِ شکمِ او میرفتند. چون این اژدها خستگی و غمِ آدمها را میخورد، نه خودشان را. البته که هیچ اژدهایی برای رضای خدا غصهٔ کسی را نمیخورَد؛ خستگیِ راهِ مسافران را میخرید و چای و قلیان میفروختشان. قهوهخانه همیشه سرش شلوغ بود. هر روز میزبانِ قصههای مسافرها میشد. مردمِ خسته از راه هم بیشتر از آنکه تشنهٔ چای و قلیانِ قهوهخانه باشند، مشتریِ ماجرای شادی و غمِ داستانهای قهوهخانه بودند.
سلمان با صدای بلند، هُورتی به چایش زد. سکوتِ قهوهخانه شکسته شد. از میان ده-پانزده نفری که پایِ قصهٔ سلمان نشسته بودند، صدایی بلند شد و گفت: «خُ...خُ...خُ... خُب! بعدش چ...چ... چی شد؟»
سلمان چشم چرخاند. صاحب صدا را پیدا کرد. درست در سکوی روبهروییاش، پشت چند نفرِ دیگر به دیوار تکیه داده بود؛ کلهٔ تاسش خیس از عرق، برق میزد. جای زخمی بزرگ بر فرق سرش بود که چشم را آزار میداد. شمسالدین بود. لبخندی شرورانه بر لبِ سلمان نشست. لبهایش کوتاه بودند یا آنکه دندانهایش خیلی بلند؟ معلوم نبود؛ اما همیشه دندانهایش معلوم بود و همیشه توی ذوق میزد؛ چه وقتِ خنده، چه وقتِ گریه و چه وقتِ حرف زدن. صورتش دوباره جدی شد و گفت: «به خیالِ اینکه شکارِ بزرگی کردم، رفتم بالا سرِ نعشِ سرشکستهاش. نُچ...نُچ...نُچ... . صورتش رو که دیدم قبلهام رو گم کردم! دیدم زِکّی! جای دزده، شمسالدین خودمون رو زدم!»
صدای خندهٔ حاضران آنقدر بلند بود که انگار دیوارهای قهوهخانه لرزید. شمسالدین نگذاشت آتشِ خندهها خاکستر شود، در آن شلوغی سریع گردن کشید و با تعجب پرسید: «کُ...کُ...کدوم شمسالدین؟»
سلمان خودش را به نشنیدن زد. رویش را برگرداند و ورودیِ قهوهخانه را نگاه کرد. میدانست که اگر به شمسالدین نگاه کند، نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. به درگاهِ بزرگِ درِ قهوهخانه نگاه کرد و به جایِ خالیِ دو لنگهٔ در. دو لنگهٔ در را اوسکریم از جا درآورده بود که: «کریم تا زندهس سفرهش پهنه و دوکون و دستگاهش تعطیلی نداره».
سلمان خودش را مشغولِ تماشای مسافرانی کرد که با کنجکاوی واردِ قهوهخانه میشدند. صدای خندههای اهلِ قهوهخانه، مثلِ توری نامرئی رویِ سرِ مسافرها افتاد، آنها را شکار کرد و به داخل کشاند. آنهایی که میخواستند واردِ قهوهخانه شوند، باید از درگاه، یک قدم به جلو برمیداشتند و یک نیمپله پایین میآمدند. بعد از آن به راهروی وسطِ قهوهخانه میرسیدند. راهرو برای خودش راهروی صراطی! بود؛ باریک، طولانی و ترسناک. دو سکویِ کمارتفاع اما پهن و جادار، دوطرفِ راهرو تا انتهای قهوهخانه کشیده شده بود. در دلِ دیوارهای آجریِ دو طرف، هر کدام پنج طاقچهٔ بزرگِ تورفته وجود داشت. در دلِ طاقچههای دیوارِ سمت راست، پردههای نقالیِ دشتِ کربلا به دیوار بود و در طاقچههای سمت چپ، پردههای شاهنامه. در فاصلهٔ بینِ هر طاقچه، چوبهایی به دیوار نسب شده بود که رویشان پُر بود از پیهسوز و شمعدانهای لعابیِ کهنه. آخر اوسکریم دوست داشت شبهای قهوهخانه هم مثلِ روزهایش روشن باشد. چوبها در ارتفاع بالایی روی دیوار نصب شده بودند. طوری که شبها، اوسکریم با آن قدش _که نه کوتاه بود و نه بلند_ برای روشن کردن پیهسوزها و شمعها، تُکِ پنجهٔ پاهایش میایستاد.
مسافران وارد که میشدند، بهسختی از راهرو عبور میکردند. چون کَفِ راهرو پُر بود از گیوهها که پخشوپلا به حال خودشان رها بودند. راهرو، رودخانهٔ گیوهای شده بود برای خودش. هر کس به محضِ آنکه جایِ خالی میدید، یک جفت گیوه به گیوههای راهرو اضافه میکرد و به یکی از دو سکویِ نجات پا میگذاشت. مینشستند رویِ گلیمکهنهای که رویِ سکو پهن شده بود. اگر بخت یارشان میبود، بالشتکی پیدا میکردند و لم میدادند. اگر اقبال میداشتند، اوسکریم زود چای و قلیانشان میداد. اگر نه باید صبر میکردند و صبر میکردند تا به چشمِ اوسکریم بیایند و چای و قلیانشان برسد.
سلمان توانست با مشغول کردنِ خودش به سلام و علیک با مسافرانِ غریبه، خندهاش را در نطفه خفه کنَد. جوری با آنها سلام و احوالپرسی میکرد انگار سالهای سال است که میشناسدشان. خوب که بر خودش مسلط شد، بدون توجه به شمسالدین، ادامه داد: «آقایون ما رو میگی همینجور هاج و واج و گیج، داشتیم دنبالِ قبلهمون میگشتیم. یُهو از زیرِ پایِ شُتره دیدیم دزده اونور بوده، ما از وَرِ اشتباهی پریدیم پایین! آقا مرتضی! به اسمت قسم! چشمت روزِ بد نبینه! دیدم یارو سیخ وایساده، تپونچه رو سیخ گرفته سمتِ ما. آقا ما دنبالِ سولاخ موش، گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم؟ دیدم این شمسالدین که نفله شده، دیگه گولّه مولّه حالیش نمیشه. پریدیم اونورِ شمسالدین و جنازهٔ بدبخت رو، به چشمِ برادری از پشت بغل کردیم!»
صدای قهقهه و خندههای زمخت مردانه بالا رفت. حتی اوسکریم هم که تا آن روز کسی خنده و گریهاش را ندیده بود، لبخندی به گوشهٔ لبش نشست. خاکسترِ سیگارش ریخت داخل یکی از آن بیست استکانِ چایی که برای مشتریها میبُرد. اهلِ مجمع دست گرفتن نبود. استکان و نعلبکیها را جمع میکرد، میرفت تهِ قهوهخانه و استکانها را آب نزده، روی میز کنارِ سماور میچید. دَه استکان و نعلبکی ردیفِ جلو به صف و دَه تای دیگر پُشتشان صَفَّاً صَفَّاً. قوری چای را یکرنگ میکرد. در یک رفتوبرگشت سریعِ دست، کار تمام بود، بدون آنکه سرِ قوری را در فاصلهٔ بین استکانها بالا بگیرد تا چای هدر نرود. دو ردیفِ استکانها را طوری چای میداد که سرریزشان نعلبکیها را هم پُر کند. بیست استکان چای پُر میشد و بیست استکان چای هم روی میز میریخت. دست راستش را جلوی شکمِ تختش طوری پیچوخم میداد که حکمِ سینی را میگرفت. دانه دانه استکان و نعلبکیها را روی دست راستش میچید و بعد راه میافتاد. تشنگانِ چای را طوری سیرْچای مینمود که گویی سَقَاهُم رَبُّهُم چایاً طَهُوراً.
اوسکریم را کسی نمیشناخت. اصلاً کازرونی نبود که کسی از اهل کازرون و اطراف بشناسدَش. اوسکریم انگار که از اول روی قهوهخانهٔ کاروانسرا بود. همالان هم با آنکه سالها گذشته و خرابهای بیش از کاروانسرا باقی نمانده، او در درگاهیِ قهوهخانهاش، روی پارهسنگی نشسته؛ ژولیده و خسته؛ مثلِ قبل. هنوز هم سیگارِ کنج لبش دود میکند، دودِ سیگار، چشمِ راستش را میسوزاند و با همان چشمِ نیمهبازِ قرمز، نگاهت میکند.
دیگر همهٔ اهلِ قهوهخانه حواسشان به سلمان بود. فقط آن ده-پانزده نفر دورش نبودند، کُلِ قهوهخانه، سیگار به دست و نیِ قلیان به لب، دورش بودند. حتی راهروی دراز و سکوهای دو طرف، گِرد شدند، دورِ سلمان را گرفتند و گوششان را به لبِ سلمان دوختند. سلمان تکانی به خودش داد، یک پایش را خم کرد و زیرِ باسنِ مبارک گذاشت تا کمی قد بکشد و همه بتوانند او را ببینند. قدش بلند بود و نیازی به این کار نبود، اما توجهِ دیگران به وجدش آورده بود. کمی بالا که رفت، سرش در میانِ انبوهِ دود پنهان شد. دیگر آنهایی که انتهای قهوهخانه نشسته بودند، صورتِ کشیدهٔ سلمان را که نزدیکِ ورودیِ قهوهخانه نشسته بود، نمیدیدند. فقط صدایش را شنیدند: «آقایون! ما به خیالِ اینکه پُشتِ جنازه سنگر گرفتیم، دلمون خوش بود. یهویی اون حرومزاده از زیرِ پایِ شتر ماشه رو چکوند. تیرش صاف اومد خورد به ساق پای مرحوم شمسالدین. تیر که به پاش خورد، انگار که سیخ داغ فرو کنن بهش، از جاش پرید و شروع کرد بالا و پایین پریدن. ما رو میگی نمیدونستیم خوشحال باشیم؟ ناراحت باشیم؟ از یه طرف دیدیم رفیقمون زندهس، از یه طرف دیدیم دزدِ نامرد داره از پُشتش، کیسهٔ باروت رو درمیآره که یه تیرِ دیگه در کنه سمتِ ما. آقا ما دیدیم لا مُروّت تا شمسالدین رو جدی جدی افقی نکنه، دستبردار نیست این. دیگه صدامون رو انداختیم تو گلومون ذکرِ ناصر ناصر گرفتیم. ناصرخان هم از اونور حال و روز ما رو که دید، تفنگش رو کشید. سریع نشونه رفت سمت طرف.»
سلمان سر تکان داد و بلند خندید. پشت سرش را خاراند و ادامه داد: «کارِ خدا! ناصر که تیر در کرد، تیره صاف رفت خورد به کیسهٔ باروتی که آقا دزده پُشتش بسته بود. یارو فکر میکرد زرنگی کرده، باروت رو بسته پُشتِ کونش که دست کسی بهش نرسه. یهو ما دیدیم کون یارو آتیش گرفته! سیبیلکلفت، مثه زَنها جیغ میکشید. نشسته بود رو زمین کونخیزک کونخیزک خودش رو میمالوند به خاک، بلکم آتیشِ کونش خاموش شه. ما که از خنده رودهبُر شدیم، نفهمیدیم طرف چی شد و کجا رفت به خدا. حالا بعدِ دَه سال که شنُفتم چند روز پیش یکی تو کاروانسرا گفته یه کونسوختهای رو سمت شیراز دیده که هنوز داره تو بیابونها کونخیزک میره، اومدم راست و دروغش رو دربیارم.»
صدای خنده و پچپچ و بگوبخند در قهوهخانه، قاطیپلویی شده بود برای خودش؛ خوشمزه و خوشنمک. گُرِّ آتشِ همهمه داشت کم میشد که شمسالدین دوباره دَمَش داد. همانطور که لم داده بود، پنجهٔ لنگِ راستش را در دستِ راستش گرفت و پایش را بالا آورد. پاچهٔ شلوارش را بالا زد. جای زخمی را روی ساق پایش نشان داد و با صدای بلند گفت: «سَ...سَ...سَ...سلمان! تیری که دزده دَ...دَ...دَر کرد، به اینجای پایِ شَ...شَ...»
سلمان نگذاشت شمسالدین ادامه بدهد و گفت: «آره، آره! به همونجای پای شمسالدین خورد.»
ریز خندید اما دستش را بالا آورد و روی دهانش گذاشت تا شمسالدین خندهاش را نبیند. زیر لب زمزمه کرد: «زبونبسته از اون موقع هنوز قبلهاش رو پیدا نکرده!»
شمسالدین خودش را جمع کرد و حیران از جایش بلند شد. از لابهلای جمعیت خود را به لبهٔ سکو رساند. پابرهنه پایین رفت و از میان انبوهِ گیوههایی که همه شبیه به هم بودند و روی زمین وِلو، خودش را به سکوی دیگر رساند. نزدیک سلمان رفت و کنارش نشست. دستی بهصورت خیس از عرقش کشید و گفت: «این بلا رو سرِ کُ...کُ...کُ...کدوم شمسالدین آ...آ...آوردی سلمان؟»
صورتِ سلمان جدی شد و گفت: «تو نمیشناسیش. نکنه فکر کردی تو بودی؟! هان؟! تو مگه تو عمرت تیر خوردی؟ مگه نگفتی ننهت گفته جای زخم سر و پات واسه بچگیته که از درخت افتادی؟»
شمسالدین فکری شد. مدتی در خودش رفت و گفت: «اَ...اَ...اَ...از کجا معلوم ننهم ر...ر...راست گفته باشه؟»
سلمان اخم به صورتش انداخت و گفت: «زبونت رو گاز بگیر نره خر! آدم به حرف ننهش شک میکنه مگه!»
شمسالدین با شک به صورت سلمان خیره شد. به حرف سلمان فکر کرد و بعد به مادرش. شاید اگر میدانست که بعدها، انگلیسیها مادرش را به گروگان میگیرند و بعدترش، حتی جنازهٔ مادرش را هم به او برنمیگردانند، هیچوقت اینطور راجع به مادرش حرف نمیزد.
بعد از مکثی نسبتاً طولانی، شمسالدین گفت: «پاشو، پ...پ...پاشو بریم پی...پی...پی...پیشِ ناصر خان! به حرف تو و نَ...نَ...ننهم اعتباری نیست! پ...پ...پ...»
حرفِ شمسالدین را این بار مسافری بُرید. مسافری خسته که خاکِ سفر بر سر و روی و لباسش سنگینی میکرد. نای ایستادن و حرفزدن نداشت. بیرونِ درگاهیِ قهوهخانه ایستاد. بالای درگاه را نگاه کرد. طاقِ محراب مانندی بود از جنسِ آجرِ کورهای. در بالاترین قسمتِ طاق، کاشیِ لعابدارِ فیروزهایرنگ و بزرگی قرار داشت. کاشی به نگینِ فیروزهٔ انگشتری شبیه بود که بر رکابِ طاقِ آجری، خوش نشسته باشد. مسافر خطنوشتهٔ کاشی را زیر لب خواند: «یا بفرما به سرآییم، یا بفرما به سر آیم.»
واردِ قهوهخانه شد و هِنُّهِنکُنان گفت: «ناصر لشکر رو میخوام! ناصر لشکر!»
اندکی نفسنفس زد، دستش را بالا آورد و پاکتِ نامهای را در هوا تکان داد و گفت: «پیغومِ مهم براش دارم.»
سلمان مثل قورباغهٔ گرسنهای که شکاری پیدا کرده باشد، از جایش جهید و از روی سرِ شمسالدین و دیگران پرواز کرد و روبهروی پیک فرود آمد. سر و وضع مسافر را برانداز کرد و گفت: «آدمِ کی هستی؟ پیغومت چیه؟»
پیک که نفسش کمی چاق شده بود، گفت: «آدمِ رئیسعلی! پیغوم رو هم فقط به خود ناصر تحویل میدم. کجاس؟»
سلمان رو تُرشاند و درحالیکه گیوههایش را پا میکرد، دست مسافر را گرفت و گفت: «ناصر نه و ناصرخان! بیفت دنبالم. میبرمت پیشش.»
شمسالدین این را که شنید از روی سروکلهٔ مشتریانِ قهوهخانه خزید و خودش را به درِ قهوهخانه رساند. پابرهنه دنبالِ سلمان و مسافر راه افتاد درحالیکه فریاد میزد: «و...و...و...وایسیا منم ب...ب...بیام.»
***
نامه در دستِ میرزا عیناللّه بود. با وسواسِ خاصی تیغِ پاکتبازکنِ برنزی را از بالای درِ پاکت وارد کرد و به آرامی مشغولِ باز کردن آن شد. با مکثهای ثابت و منظم، تیغ را جلو میبُرد و پاکت را میبُرید. صدای بریده شدنِ کاغذ، طوری بود که انگار کسی با آرامش راه میرود و گیوههایش را به زمینِ خاکی میکشد. پاکت که کامل باز شد، عیناللّه سرش را بهطرف ناصر چرخاند. با دست به نامه اشاره کرد و گفت: «اجازه میفرمایید؟»
ناصر که درست بالای اتاق، پُشتِ میزی چوبی روی زمین نشسته بود، دستی به سبیل بلند و ریشهای جوگندمیاش کشید و به علامت رضا سر تکان داد. اتاق، اتاقِ کوچکی بود. ناصر بعد از آنکه کلانتریِ کازرون را پذیرفت، این اتاقِ خانهاش را انتخاب کرد، برای مراجعهٔ مردم. چون اولین اتاق بعد از دهلیزِ ورودیِ خانه بود. همان روزها، داد یوسف اتاق را آبوجارو کرد. فرستاد یک قواره فرشِ قیمتی و مرغوب از تبریز آوردند و کَفَش پهن کرد. از اصفهان شیشهکار آورد و در و پنجره را شیشهکاری کرد. فقط همان یک اتاقِ خانه را سامان داد و باقیِ اتاقهای خانه را نه. در جواب خُرده گرفتنهای یوسف میگفت: «این اتاق دیگه اتاقِ خونهٔ من نیست که به امون خدا ولش کنم، این اتاق، از این به بعد خونهٔ امیدِ مردمه. باید لایقِ قدمشون باشه. شد؟!»
عیناللّه سمتِ راستِ ناصر روی زمین نشسته بود و آدمِ رئیسعلی سمتِ چپش. عیناللّه لب باز کرد تا نامه را بخواند که سلمان «یااللّه یااللّه» گویان واردِ اتاق شد. به تابلوی خوشنویسی شدهای نگاه کرد که بالایِ سرِ ناصر، به دیوار نصب شده بود. دستش را به نشانهٔ رخصت خواستن بلند کرد و عبارت تابلو را بلند خواند: «یا هو.»
یک کوزهٔ آب و دو لیوانِ مِسی در دستش بود. همانطور که میآمد تا کنارِ پیک بنشیند، رو به ناصر کرد و گفت: «این یوسِفِ بیقبله نیومد یه لیوان آب دستِ ما بده. از تشنگی خفه شدیم!»
لیوانها را جلوی پیک و خودش گذاشت و پُر کرد. نِشَسته-نَنِشَسته لیوان را یکنفس سر کشید و زیر لب گفت: «سلام بر حسین، زن و بچهٔ یزید رو...»
ادامهٔ حرفش را خورد و با ترس نگاهی به ناصر کرد. ناصر با نگاهش، دُرُشتی بارِ سلمان کرد. سلمان که تابِ نگاهِ ناسزاگویِ ناصر را نداشت، سر چرخاند و با صدای بلند شروع به بو کشیدن کرد. چشمش به گلدانِ برزگِ شمعدانی افتاد که روی طاقچهٔ پنجرهٔ اتاق قرار داشت. نفس عمیقی کشید. بوی گَسِ شعمدانی خیلی برایش آشنا آمد. او را بُرد به پنج-شش سالگیاش. زمانی که دورِ حوضِ حیاطِ خانهٔ ننهجانش جفتک میانداخت. وقتی پایش به گلدانِ شعمدانی خورد، گلدان به زمین افتاد و شکست. دقیقاً همین بویی که در اتاق پیچیده بود، در حیاطشان پیچید. بویِ خوشآیندی برایش نبود، چون آن روز، شکستنِ گلدان همان بود و درد و سوزِ ضربِ چوبدستیِ ننهجانش همان.
سلمان از فکر درآمد. به نامهٔ در دستِ عیناللّه نگاه کرد و گفت: «بخون دیگه کُشتی ما رو.»
این را گفت و لیوانِ آب را به دستِ مسافر داد. مسافر هم یکنفس آب را سر کشید. عیناللّه تا میتوانست نامه را دور گرفت. چشمانش را تنگ کرد و خواند: «هو. سرِخط. فدایت شوم، عزیزا، برادرا. سرِخط. کوتاه مینویسم که وقت تنگ است و دشمن زیاد. نقطه. تِلْگِرافَت ندادم از ترسِ مُخبران و بدطینتان. نقطه. همانطور که قبلاً حضوراً خدمت شما و جناب حاج سید محمدرضا عرض نمودم، دولتِ بیکفایت نتوانست و بلکم نخواست که خاکِ پاکمان را از حضورِ منحوسِ اجانب حفظ کند. نقطه. بیعرضه، خاک داد برای بقای سلطنت. نقطه. القصه که کِشتیهای انگلیس اَفواجاً به بنادرِ بوشهر سرازیر گشتهاند و حَسبِ اخبارِ موصوله، قصدِ اِشغالِ بوشهر تا شیراز را دارند. نقطه. تا میتوانی تفنگدار و فداییِ وطن بساز و به داد ما برس که ما کم هستیم و دشمن بسیار. نقطه؛ اما امیدمان است که کَم مِن فِئَةٍ قَلیلَةٍ، غَلَبَت فِئَةً کَثیرَةً. نقطه. جواب را الساعه مرقوم کن و به دستِ معتمدی که نامه را به دستت داد _یعنی خالو مُراد_ برسان و راهیش ساز. نقطه، سرِ خط. مخلص، رئیسعلی.»
ناصر که حینِ شنیدنِ نامه از جایش بلند شده بود و عرض اتاق را میرفت و برمیگشت، دستش را بینِ موهای بلندش کشید. رنگِ صورتش از خشم و عصبانیت به کبودی میزد. سرِآخر از راه رفتن دست برداشت. ایستاد، به سمت خالو مراد رفت. خالو و سلمان هردو برخاستند. ناصر دستش را روی شانهٔ خالو گذاشت و گفت: «تا با سلمان بری و مهیای سفر بشی، جواب نامه رو مینویسم. شد؟ مگه ما مُرده باشیم که رئیسعلی جلویِ اجنبی تنها بمونه.»
نفسِ عمیقی کشید. دستِ خالو را گرفت و در دست سلمان گذاشت و به سلمان گفت: «باهاش تا دلوار میری. جونت بندِ یه تارِ مویِ رئیسعلی باشه تا خودم برسم دلوار. شد؟»
سلمان خم شد، شانهٔ ناصر را بوسید و گفت: «چشم. خیالت راحت خان!»
سلمان و خالو خداحافظی کردند و بهسرعت بیرون رفتند. ناصر آستینهای پیراهنِ مشکیِ نخیاش را بالا زد. قلم و دوات و کاغذ را از روی میزِ عیناللّه برداشت. پشتِ میزِ خودش نشست و باعجله شروع به نوشتن کرد:
«حق»
خدمتِ جناب رئیسعلی دلواری عزیزم (دامة اجلاله)
نورِ چشما! قربانِ وجودت!
میدانی هر که عزت ایران را خواست، ناصر، نوکر و چاکر و دستبوس و پابوسش است و هر که خاکفروش شد، ناصر دشمنش. حسبالامرِ جنابتان، الساعه اطلاعت امر میکنم و بعد از مرقوم نمودنِ این نامه، اجرای فرمانتان را اوجبِ واجبات خود قرار میدهم.
عَلیایُّحالٍ همراه معتمدتان، سلمان را که از یاران قدیمی و معرّف حضور مبارکتان است، راهی میسازم تا در رکابتان باشد. بر حذر باشید که روی عقل و هوشش حساب باز نکنید اما در مقامِ جانبازی و سلحشوری و وفاداری همچون برادر بدانیدش.
باشد که به زودی توفیق همجبهگی با حضرتتان نصیب این ناچیز شود.
بندهٔ حقیر، الاحقرِ کمترین؛
ناصر لشکر کازرونی
***
ناصر بلافاصله بعد از آنکه سلمان و پیکِ رئیسعلی را راهی کرد، به اتاق برگشت. رفت و مستقیم سرِ جایش، پُشتِ میزِ کوچکش، روی زمین نشست. میز را جلو کشید و در بینِ کاغذها و نامههای روی میز دنبالِ چیزی گشت. یوسف را صدا زد. مقداری گذشت اما خبری از یوسف نشد. عیناللّه را هم مرخص کرده بود و نمیتوانست او را پیِ یوسف بفرستد. بلندتر و بیحوصلهتر یوسف را صدا کرد. خبری نشد. کلافه شد. خواست که بلند شود، درِ اتاق را باز کند و باز یوسف را صدا بزند. خودش تکان نخورد، میز چوبیِ کوچکی که مقابلش بود را باعجله بلند کرد. ظرفِ دوات و قلمِ داخلش تکانی خوردند. دلش هورّی ریخت. میز را ثابت نگه داشت اما بیفایده بود. دوات برگشت و رویِ کاغذهای میز ریخت. میز را سریع روی زمین گذاشت. خشمش از یوسف مثلِ یک آبلهٔ پُر از چرک شده بود که آمادهٔ ترکیدن است. در همان لحظه یوسف وارد شد و چه وارد شدنی؛ کفتارْوَش، سرتاپا گِل، صورتْ سیاه، به غایت زشت و کریه اما نیشش تا بناگوش باز! یک موشِ بزرگ را از دُم در دستش گرفته بود. آن را بالا آورده و با چشمانِ لوچش به موش نگاه میکرد. با آن هیبت که واردِ اتاق شد، بویِ پِهِن و لجن طوری به ناصر حمله کرد که از شدتِ بویِ بد، ناصر سرش را چرخاند و رو از یوسف برگرداند. چشمانش را بست و بهزور نفس کشید. بهسختی و بُریده بُریده گفت: «این... پووففف... چه کثافتکاریه... باز راه انداختی یوسُف؟»
یوسف همانطور که نیشش باز بود و به موشِ آویزانی که دستوپا میزد نگاه میکرد، خندهٔ صداداری کرد. موش را تکانی داد و گفت: «بالاخره گرفتمش ولدِچموش رو! هَ...هَ...هَ! آقا گفته بودم خدمتت. چند روزی بود وقتی میرفتم گاو رو بدوشم پستونش زخم بود. خون میچکید تو سطلِ شیر و شیر رو حروم میکرد. نگاه که کردم جای دندون دیدم. گفتم شاید شبها سموری چیزی میآد، موقعِ خواب، پستونِ حیوون رو گاز میگیره. دیشب تا صبح کشیک کشیدم، دیدم کارِ این حرومزاده بوده آقا!»
این را که گفت، تکانهای محکمی به موش داد و جیغِ موشِ بدبخت را درآورد. از زجر کشیدنِ حیوان چُنان لذتی میبُرد که آبِ دهانش سرازیر شد. با همان نیشِ بازش به موش نگاه کرد و گفت: «ها! جون بِکَن شُلناموس! هَ...هَ...هَ! آقا از امروز صبح درِ طویله رو چفت کردم، تمام سوراخ سُنبهها رو گشتم تا گرفتمش بالاخره. دستمریزاد نداره آقا؟»
ناصر که نمیتوانست از شدت بویِ تعفن سرش را برگرداند، با استیصال و خواهش گفت: «تو رو ارواحِ ننه آقات برو بیرون! برو بیرون اینجا واینستا. برو گرمابهٔ کَبلایی، بگو دومادشورِت کنه. تا تمیز نشدی پاتو نذاری تو خونهها! شد؟»
یوسف با همان نیش باز، با صدای خنده، صدای چَشمی از حلقومش درآورد و از اتاق بیرون رفت. چند قدمی بیشتر برنداشته بود که ناصر با صدای بلند گفت: «برگشتی اون قاطرِ من رو آماده کن که کارِ واجب دارم.»
یوسفِ موش به دست، چشمگویان و یورتمهٔ شادی کُنان، از خانه بیرون زد.